انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جهان من| ملیکا ملازاده
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="خانوم ماه" data-source="post: 123795" data-attributes="member: 5604"><p>آقات ده</p><p></p><p>یکم فکر کردم.</p><p>- لباس؟</p><p>- به انتخاب خودتونه.</p><p>احساس کردم جوابم باید مثبت باشه، اما کلا دوست داشتم سر هر تصمیمی یکم فکر کنم تا هیجانم از بین بره و منطقی تصمیم بگیرم.</p><p>- روش فکر میکنم.</p><p>اشاره کرد به سفارشها که متوجه نشدم چه زمانی آورده بودن.</p><p>- بفرمائید!</p><p>تموم که شد خداحافظی کردیم و دنبال کارمون رفتیم. خودم رو به انجمن رسوندم خانم سخنران به امام جماعت ایستاده و بقیه هم پشتش. داشتن اقامه میگفتن که همه دنبالشون ایستادیم. راه برگشت یک لاک اکلیلی آبی روشن چشمم رو گرفت. با ذوق گرفتمش و به خونه برگشتم.</p><p>در طول راه فکر میکردم با چی باید ستش کنم. شب با ویسنا بیرون رفتیم تا بستنی بخوریم. روی یک نیمکت روبهروی آبمیوه فروشی نشسته بودیم و در حین بستنی خوردن ماجرا مجری رو تعریف میکردم که یک دختر به سمتمون اومد .</p><p>- ببخشید دوستان ...</p><p>نگاهش کردیم. لبخند زوری روی چهره کالفهاش نشست.</p><p>- نامزد من رو ندیدین؟</p><p>ویسنا گفت:</p><p>-کدوم؟ همون که قدش بلند بود، بازو داشت، چشمهاش گیرا و مشکی، موهاش فندقی بود؟</p><p>دختر چند ثانیه نگاهش کرد، بعد لبخند واقعیتری روی لبش نشست .</p><p>- اون رو ول کن، اینی که میگی کجاست؟</p><p>از خنده غش کردیم. تا وقتی که گمشدهاش پیدا بشه کنارمون نشست و با هم صحبت کردیم. اسمش گلشاه بود، سی ساله و تازه نامزد کرده بود.</p><p>گلشاه سبزه، قد بلند با چشمهای بنفش و موهای نیمه باز شرابی که از زیر شال سفیدش بیرون زده بود، مانتوی ایستاده مشکی با ساق دستهای مشکی پوشیده بود با شلوار ستش. توی چشمهاش افسردگی رو میدیدم و الکی سعی میکرد بخنده. انگشتری با نگین دودی دستش بود که گفت انگشتر نشونش هست.</p><p>توی دست دیگهاش هم انگشتر بود.نامزدش چهار سال از خودش بزرگتر بود و اسمش تیام بود. تیام قد کوتاه داشت و بد هیکل بود. پوست سفید، چشمهای مشکی و موهای مشکی داشت. رفتار آرومی داشت، اما زرنگی از وجودش میبارید. شمارهها رو رد و بدل کردیم و رفتیم. عیدیها رو خریدیم و به خونه برگشتیم. اینقدر خسته بودم که نیم ساعته خوابم برد.</p><p>***</p><p>فردا همه خونه مادربزرگ رفتن. اسم مادر بزرگ تکتم بود و من معمولا سعی میکردم خونهشون نرم، چون مادربزرگم معتقده تبعیض قائل نمیشه، بعد مدل قربون صدقه الیاس رفتنش:</p><p>_ درد و بالت تو سر خواهرت، درد و بالت تو سر مادرت، درد و بالت تو سر کل زنهای اقوامت، درد و بالت تو سر و کله بابات. تهش هم اگه دردی موند، برای هرکی میگه من *تبعیض* قائل میشم!</p><p>مادر بزرگم فرصت نداشت تغییر کنه، ولی بچهاش نخواستن. پس اگه والدت ناآگاه هست خودت هم گندش رو درآوردی بفهم از اونها هم وضع بدتری داری، چون اونها نتونستن تو نخواستی!</p><p>"سهند راد"</p><p>***دانای رمان***</p><p>ایمان، برادر بزرگم مثل همیشه در طبقه پایین روی من و رامین قفل کرد و خودش پیش اون دختر رفت.</p><p>چنگ هلیا صفحه کاغذ رو از جا در آورد. بیشتر از این نمیتونست به خوندن خاطرات نوجوونیش ادامه بده. حتی دوست صمیمی نداشت، چون اونها از مذهب دروزیه بودن و هر کسی برای دوستی بهش نزدیک میشد، بخاطر کنجکاوی بود. از اونطرف مادر لیا نزدیک خونه چیزی رو دید. دقت کرد و مادر یاس رو شناخت. عصبانی به سمتش رفت که چشمم به مرد کت و شلواری افتاد که از شیشه ماشین، به جایی پشت سرش خیره شده بود.</p><p>نگاه مرد رو دنبال کرد و لیا که خسته و هن- هن کنان میاومد رو دید. دوباره از شیشه ماشین گرون قیمتی که حتی اسمش رو نمیدونست به مرد</p><p>که هنوز محو بود زل زد. وقتی به خودش اومد، خبری از مادر یاس نبود. چمران، کوچیکترین عموی لیا به اون نگاه میکرد و با خودش فکر میکرد که این دختر نه به پدر و نه به مادرش رفته، بلکه شباهت غریبی به مادربزرگ پدریش داره. با این یادآوری، اشک توی چشمهاش حلقه زد و سرش رو روی فرمون گذاشت.</p><p> با وجود وضع نسبتاً خوبی که بعد از کلاهبرداریهای برادرش پیدا کرده بود هنوز اون لحظه که بدهکارها دم در ریخته بودن و یکیشون مادرش رو طوری هل داد که به پهلو روی پلهها افتاد و بعد از ناله *یازهرا* اون زن ضعیف، جان سپرد.</p><p>***</p><p>مامان گفت:</p><p>- مادربزرگ یک مستأجر تازه گرفته.</p><p>- مگه خانم محجوب رفت؟</p><p>-آره، مادر مهلت اجارهاش تموم شد.</p><p>براشون چای ریختم و آوردم.</p><p>- بعد مستأجر جدیدشون کیه؟</p><p>- یک خانواده چهار نفری هستن. آقا گلفم با دامادش، پسرش و نامزد پسرش.</p><p>- پس زن و دخترش چی؟</p><p>الیاس با خنده گفت:</p><p>- خانواده جالبی هستن! یکبار پسرش داشته همشون رو میآورده مشهد سر راه تصادف میکنند و دختر در جا تموم میکنه، مادر هم میره کما و سه ماه بعد فوت میشه. دامادشون میبینه حال روحیشون خیلی بده، کنارشون میمونه و پسر رو هم نامزد میدن مگه بهتر بشه .</p><p>- آدم چه چیزهایی که نمیشنوه.</p><p>مامان گفت:</p><p>- فردا نامزد پسر میخواد بیاد خوبه بیای با هم آشنا بشین.</p><p>- فردا هم میخوان به اونجا برین؟</p><p>از نگاه مامان معلوم بود جوابش آره هست. پوفی کشیدم.</p><p>_ باشه.</p><p>تا فردا به پیشنهاد مجری فکر کردم اما به نتیجهای نرسیدم، پس تصمیم گرفتم استخاره آنلاین بگیرم.</p><p>*انجام نده، بد است!</p><p> حرف شما پیش نمیرود</p><p> و زمین خواهید خورد*</p><p>سعی کردم حجت رو به خودم تموم کنم و دیگه روی اون تصمیم فکر نکنم، پس حاضر شدم تا به خونه مامانبزرگ برم. به اونجا که رسیدیم دایی پارسا به استقبالمون اومد. روبوسی کردیم و داخل رفتیم.</p><p>مامانبزرگ با قربون صدقه به استقبال نوه های پسرش اومد و با همون قربون صدقه و یک جواب سرسری به من داخل بردشون. مامان رو به من</p><p>گفت:</p><p>- چیزی نگی ها.</p><p>سر تکون دادم و چیزی نگفتم. داخل رفتیم و نشستیم. مادربزرگ رو به دایی گفت:</p><p>- برو به خانواده آقا گلفم بگو تشریف بیارن ناهار رو اینجا بخورن.</p><p>دایی پایین رفت. نگاهی به خونه مادر بزرگ انداختم. یک خونه حدود سیصد متری که طبقه بالا دویست و سی متر بود. دو خوابه با یک آشپزخونه دلباز. حیاط خونه هم پر دار و درخت بود و ست خونه بلوطی، استخونی بود. در باز شد و چند نفر یاالله گویان وارد شدن. اقا گلفم مردی حدود چهل ساله بود که چشمهای یشمی و مو و ریشهای کاراملی داشت.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="خانوم ماه, post: 123795, member: 5604"] آقات ده یکم فکر کردم. - لباس؟ - به انتخاب خودتونه. احساس کردم جوابم باید مثبت باشه، اما کلا دوست داشتم سر هر تصمیمی یکم فکر کنم تا هیجانم از بین بره و منطقی تصمیم بگیرم. - روش فکر میکنم. اشاره کرد به سفارشها که متوجه نشدم چه زمانی آورده بودن. - بفرمائید! تموم که شد خداحافظی کردیم و دنبال کارمون رفتیم. خودم رو به انجمن رسوندم خانم سخنران به امام جماعت ایستاده و بقیه هم پشتش. داشتن اقامه میگفتن که همه دنبالشون ایستادیم. راه برگشت یک لاک اکلیلی آبی روشن چشمم رو گرفت. با ذوق گرفتمش و به خونه برگشتم. در طول راه فکر میکردم با چی باید ستش کنم. شب با ویسنا بیرون رفتیم تا بستنی بخوریم. روی یک نیمکت روبهروی آبمیوه فروشی نشسته بودیم و در حین بستنی خوردن ماجرا مجری رو تعریف میکردم که یک دختر به سمتمون اومد . - ببخشید دوستان ... نگاهش کردیم. لبخند زوری روی چهره کالفهاش نشست. - نامزد من رو ندیدین؟ ویسنا گفت: -کدوم؟ همون که قدش بلند بود، بازو داشت، چشمهاش گیرا و مشکی، موهاش فندقی بود؟ دختر چند ثانیه نگاهش کرد، بعد لبخند واقعیتری روی لبش نشست . - اون رو ول کن، اینی که میگی کجاست؟ از خنده غش کردیم. تا وقتی که گمشدهاش پیدا بشه کنارمون نشست و با هم صحبت کردیم. اسمش گلشاه بود، سی ساله و تازه نامزد کرده بود. گلشاه سبزه، قد بلند با چشمهای بنفش و موهای نیمه باز شرابی که از زیر شال سفیدش بیرون زده بود، مانتوی ایستاده مشکی با ساق دستهای مشکی پوشیده بود با شلوار ستش. توی چشمهاش افسردگی رو میدیدم و الکی سعی میکرد بخنده. انگشتری با نگین دودی دستش بود که گفت انگشتر نشونش هست. توی دست دیگهاش هم انگشتر بود.نامزدش چهار سال از خودش بزرگتر بود و اسمش تیام بود. تیام قد کوتاه داشت و بد هیکل بود. پوست سفید، چشمهای مشکی و موهای مشکی داشت. رفتار آرومی داشت، اما زرنگی از وجودش میبارید. شمارهها رو رد و بدل کردیم و رفتیم. عیدیها رو خریدیم و به خونه برگشتیم. اینقدر خسته بودم که نیم ساعته خوابم برد. *** فردا همه خونه مادربزرگ رفتن. اسم مادر بزرگ تکتم بود و من معمولا سعی میکردم خونهشون نرم، چون مادربزرگم معتقده تبعیض قائل نمیشه، بعد مدل قربون صدقه الیاس رفتنش: _ درد و بالت تو سر خواهرت، درد و بالت تو سر مادرت، درد و بالت تو سر کل زنهای اقوامت، درد و بالت تو سر و کله بابات. تهش هم اگه دردی موند، برای هرکی میگه من *تبعیض* قائل میشم! مادر بزرگم فرصت نداشت تغییر کنه، ولی بچهاش نخواستن. پس اگه والدت ناآگاه هست خودت هم گندش رو درآوردی بفهم از اونها هم وضع بدتری داری، چون اونها نتونستن تو نخواستی! "سهند راد" ***دانای رمان*** ایمان، برادر بزرگم مثل همیشه در طبقه پایین روی من و رامین قفل کرد و خودش پیش اون دختر رفت. چنگ هلیا صفحه کاغذ رو از جا در آورد. بیشتر از این نمیتونست به خوندن خاطرات نوجوونیش ادامه بده. حتی دوست صمیمی نداشت، چون اونها از مذهب دروزیه بودن و هر کسی برای دوستی بهش نزدیک میشد، بخاطر کنجکاوی بود. از اونطرف مادر لیا نزدیک خونه چیزی رو دید. دقت کرد و مادر یاس رو شناخت. عصبانی به سمتش رفت که چشمم به مرد کت و شلواری افتاد که از شیشه ماشین، به جایی پشت سرش خیره شده بود. نگاه مرد رو دنبال کرد و لیا که خسته و هن- هن کنان میاومد رو دید. دوباره از شیشه ماشین گرون قیمتی که حتی اسمش رو نمیدونست به مرد که هنوز محو بود زل زد. وقتی به خودش اومد، خبری از مادر یاس نبود. چمران، کوچیکترین عموی لیا به اون نگاه میکرد و با خودش فکر میکرد که این دختر نه به پدر و نه به مادرش رفته، بلکه شباهت غریبی به مادربزرگ پدریش داره. با این یادآوری، اشک توی چشمهاش حلقه زد و سرش رو روی فرمون گذاشت. با وجود وضع نسبتاً خوبی که بعد از کلاهبرداریهای برادرش پیدا کرده بود هنوز اون لحظه که بدهکارها دم در ریخته بودن و یکیشون مادرش رو طوری هل داد که به پهلو روی پلهها افتاد و بعد از ناله *یازهرا* اون زن ضعیف، جان سپرد. *** مامان گفت: - مادربزرگ یک مستأجر تازه گرفته. - مگه خانم محجوب رفت؟ -آره، مادر مهلت اجارهاش تموم شد. براشون چای ریختم و آوردم. - بعد مستأجر جدیدشون کیه؟ - یک خانواده چهار نفری هستن. آقا گلفم با دامادش، پسرش و نامزد پسرش. - پس زن و دخترش چی؟ الیاس با خنده گفت: - خانواده جالبی هستن! یکبار پسرش داشته همشون رو میآورده مشهد سر راه تصادف میکنند و دختر در جا تموم میکنه، مادر هم میره کما و سه ماه بعد فوت میشه. دامادشون میبینه حال روحیشون خیلی بده، کنارشون میمونه و پسر رو هم نامزد میدن مگه بهتر بشه . - آدم چه چیزهایی که نمیشنوه. مامان گفت: - فردا نامزد پسر میخواد بیاد خوبه بیای با هم آشنا بشین. - فردا هم میخوان به اونجا برین؟ از نگاه مامان معلوم بود جوابش آره هست. پوفی کشیدم. _ باشه. تا فردا به پیشنهاد مجری فکر کردم اما به نتیجهای نرسیدم، پس تصمیم گرفتم استخاره آنلاین بگیرم. *انجام نده، بد است! حرف شما پیش نمیرود و زمین خواهید خورد* سعی کردم حجت رو به خودم تموم کنم و دیگه روی اون تصمیم فکر نکنم، پس حاضر شدم تا به خونه مامانبزرگ برم. به اونجا که رسیدیم دایی پارسا به استقبالمون اومد. روبوسی کردیم و داخل رفتیم. مامانبزرگ با قربون صدقه به استقبال نوه های پسرش اومد و با همون قربون صدقه و یک جواب سرسری به من داخل بردشون. مامان رو به من گفت: - چیزی نگی ها. سر تکون دادم و چیزی نگفتم. داخل رفتیم و نشستیم. مادربزرگ رو به دایی گفت: - برو به خانواده آقا گلفم بگو تشریف بیارن ناهار رو اینجا بخورن. دایی پایین رفت. نگاهی به خونه مادر بزرگ انداختم. یک خونه حدود سیصد متری که طبقه بالا دویست و سی متر بود. دو خوابه با یک آشپزخونه دلباز. حیاط خونه هم پر دار و درخت بود و ست خونه بلوطی، استخونی بود. در باز شد و چند نفر یاالله گویان وارد شدن. اقا گلفم مردی حدود چهل ساله بود که چشمهای یشمی و مو و ریشهای کاراملی داشت. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جهان من| ملیکا ملازاده
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین