انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جنون آمیخته با عشق | فاطمه عسکرمحمدی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="chiaki" data-source="post: 129981" data-attributes="member: 7902"><p>[جنون آمیخته با عشق]</p><p>پارت(5)</p><p></p><p></p><p></p><p>[داستان از دید اِمیلی]</p><p>موهامو دورم ریختم و سعی کردم خیلی استایل شلوغی نکنم و فقط گردنبند ستاره ای مورد علاقم که همیشه همراهم بود رو توی گردنم انداختم.</p><p> و تقریبا دیگه برای رفتن به تولد آماده بودم.</p><p>وقتی میخواستم از خونم بیرون بیام<strong>،</strong> یه حس عجیبی داشتم<strong>،</strong> انگار که هیچ وقت دیگه قرار نیست برگردم،اما میدونستم اینا همشون فکر و خیال بیهودس<strong>؛ </strong>برای آخرین دفعه همه چیز رو چک کردم و در خونه رو بستم .</p><p>چون خونه ی منو لئو خیلی فاصله نداشت؛ تصمیم گرفتم پیاده برم و یکم قدم بزنم تا ذهنم آروم بشه... .</p><p>تو راه که داشتم میرفتم، استرس داشتم،</p><p> ولی با این حال سعی کردم به خودم حس بدی ندم و استرس رو از خودم دور کنم.</p><p>بعد از ده دقیقه به خونه ی لئو رسیدم، نفس عمیقی کشیدم و موهامرو پشت گوشم کردم و با زدن زنگ در، منتظر شدم تا یکی در رو واسم باز کنه.</p><p>بعد از چند ثانیه لئو در رو واسم باز کردم و با یه لبخند منرو همراهی کرد.</p><p>و گفت: خوش اومدی اِمیلی!</p><p>منم بهش لبخند زدم و وارد خونه شدم،</p><p>وقتی وارد خونه شدم با دیدن مهمون ها استرس گرفتم.</p><p>همشون یه جور خیلی عجیب بهم نگاه میکردن و این باعث شده بود هول کنم.</p><p>تو همین حال بودم که یهو زنگ در خونه ی لئو دوباره به صدا در اومد و همه توجهشون به در جلب شد، تا ببینن مهمون جدید کیه و میشد بگی که مقدار کمی از توجه ها از روی من برداشته شد.</p><p> گوشه ی یکی از کاناپه ها نشستم؛ هیچکس کنارم ننشسته بود و تنها بودم.</p><p>همینطور به یه جا خیره شده بودم و داشتم فکر میکردم، که این استرس اخر کار خودش رو کرد، میترسیدم به خاطر این استرس یهو حمله ی خواب بهم دست بده و حالم بدتر بشه... .</p><p>که یهو دیدم یه پسری تقریبا قد بلند با چشمای سبز خیره کننده وارد خونه شد؛ اون واقعا خیلی زیبا بود.</p><p> اون مستقیم اومد و کنار من نشست؛ به محض نشستنش یه نگاه بهم انداخت و گفت: شما خانوم؟</p><p>_ امیلی هستم، یکی از دوست های لئو.</p><p>+ چه خوب خوشبختم خانوم امیلی؛ منم هنری هستم.</p><p>_ خوشبختم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="chiaki, post: 129981, member: 7902"] [جنون آمیخته با عشق] پارت(5) [داستان از دید اِمیلی] موهامو دورم ریختم و سعی کردم خیلی استایل شلوغی نکنم و فقط گردنبند ستاره ای مورد علاقم که همیشه همراهم بود رو توی گردنم انداختم. و تقریبا دیگه برای رفتن به تولد آماده بودم. وقتی میخواستم از خونم بیرون بیام[B]،[/B] یه حس عجیبی داشتم[B]،[/B] انگار که هیچ وقت دیگه قرار نیست برگردم،اما میدونستم اینا همشون فکر و خیال بیهودس[B]؛ [/B]برای آخرین دفعه همه چیز رو چک کردم و در خونه رو بستم . چون خونه ی منو لئو خیلی فاصله نداشت؛ تصمیم گرفتم پیاده برم و یکم قدم بزنم تا ذهنم آروم بشه... . تو راه که داشتم میرفتم، استرس داشتم، ولی با این حال سعی کردم به خودم حس بدی ندم و استرس رو از خودم دور کنم. بعد از ده دقیقه به خونه ی لئو رسیدم، نفس عمیقی کشیدم و موهامرو پشت گوشم کردم و با زدن زنگ در، منتظر شدم تا یکی در رو واسم باز کنه. بعد از چند ثانیه لئو در رو واسم باز کردم و با یه لبخند منرو همراهی کرد. و گفت: خوش اومدی اِمیلی! منم بهش لبخند زدم و وارد خونه شدم، وقتی وارد خونه شدم با دیدن مهمون ها استرس گرفتم. همشون یه جور خیلی عجیب بهم نگاه میکردن و این باعث شده بود هول کنم. تو همین حال بودم که یهو زنگ در خونه ی لئو دوباره به صدا در اومد و همه توجهشون به در جلب شد، تا ببینن مهمون جدید کیه و میشد بگی که مقدار کمی از توجه ها از روی من برداشته شد. گوشه ی یکی از کاناپه ها نشستم؛ هیچکس کنارم ننشسته بود و تنها بودم. همینطور به یه جا خیره شده بودم و داشتم فکر میکردم، که این استرس اخر کار خودش رو کرد، میترسیدم به خاطر این استرس یهو حمله ی خواب بهم دست بده و حالم بدتر بشه... . که یهو دیدم یه پسری تقریبا قد بلند با چشمای سبز خیره کننده وارد خونه شد؛ اون واقعا خیلی زیبا بود. اون مستقیم اومد و کنار من نشست؛ به محض نشستنش یه نگاه بهم انداخت و گفت: شما خانوم؟ _ امیلی هستم، یکی از دوست های لئو. + چه خوب خوشبختم خانوم امیلی؛ منم هنری هستم. _ خوشبختم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جنون آمیخته با عشق | فاطمه عسکرمحمدی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین