انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جرم عشق| دنیا شجری بخشایش
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دنیا شجری بخشایش" data-source="post: 126332" data-attributes="member: 5878"><p>* پارت چهارم*</p><p></p><p>روستایی که ما توش زندگی میکردیم، تقریبا یک ساعتی تا تبریز فاصله داشت.</p><p>بلاخره بعد یک ساعت، رسیدیم به ائل گلی.</p><p>ائل گلی یه مکان تفریحی تو تبریزه که زمان آق قویونلوها ساخته شده و دوره صفویان باز سازیش کردن، و یه دریاچه داره که اطراف اون شهربازی و سینما و کافه و... داره و خلاصه جای خوبی برای تفریحه.</p><p>ما که قول شهربازی و به گیسو داده بودیم مستقیم رفتیم سمت شهربازی و بلاخره بعد دو ساعت تونستیم گیسو رو راضی کنیم و از شهربازی برگردیم و تو رستوران همونجا ناهار رو هم خوردیم و رفتیم کیک تولد گیسو خانم و بگیریم.</p><p>بعد کلی ترافیک و این چیزا، بلاخره کیک و گرفتیم و رفتیم تو یه کافهی کوچیک.</p><p>زیاد اهل جشن تولد و اینا نبودیم و به یه کیک کوچیک و یه گردش خانوادگی راضی میشدیم.</p><p>منکه از بچگی عاشق عکاسی بودم، دست به کار شدم و کلی عکسای قشنگ گرفتم و بلاخره گیسو شمع تولد هشت سالگیش رو فوت کرد و ساعت هفت بود که راهی روستامون شدیم.</p><p>منکه زیادی خسته بودم و ترافیک یکم حالم رو خراب کرده بود، تموم راه رو خوابیدم و وقتی بیدار شدم، هوا تاریک شده بود و دم در بودیم.</p><p> پیاده شدم و تلو تلو خوران پله هارو رفتم بالا و مستقیم رفتم خوابیدم و صبح با زنگ گوشی بیدار شدم.</p><p> بابام نونواست و تو اردبیل کار میکنه و ما فقط هفته ای دو روز میبینیمش، درسته سخته، ولی ما از همون بچگی به این روند عادت کردیم.</p><p>پا شدم و طبق معمول، بابا صبح زود رفته بود و مامان و گیسو هم خواب بودن؛ نمازم رو خوندم و یواش و بی سر و صدا حاضر شدم و راهی مدرسه شدم.</p><p> نزدیک مدرسه که رسیدم، با دیدن همون ماشین مشکی خفنه، ترس وجودمرو گرفت؛ احساس بدی داشتم، سریع از کنارشون رد شدم و رفتم تو، تا خدایی نکرده بازم نیان سوال پیچ کنن و داستان بشه برام.</p><p> کل مدرسه رو فکرم درگیر بود و کلی سوال بی جواب داشتم در موردشون. اما نمیتونستم به کسی بگم و این اذیتم میکرد.</p><p>خداروشکر موقع برگشت اونجا نبودن و این یکم از استرسم کم میکرد.</p><p>چند روزی گذشت و من دیگه اون ماشین و اونجا ندیدم و دیگه خیالم راحت شد که چیز زیاد مهمی نیست و حتما مشکلی بوده که حل شده و فراموشش کردم تا اینکه ... .</p><p>چهارشنبه بود و طبق روال بابام اومده بود و داشتیم ناهار میخوردیم که زنگ آیفون خورد. گیسو آیفون رو برداشت و گفت که یه مردی با بابا کار داره، بابا سریع رفت پایین تا ببینه کیه و چه کاری داره.</p><p> یه ربعی طول کشید و خبری از بابا نشد، رفتم از پنجره نگاه کنم ببینم بابا کجا مونده که همون ماشین و جلو در دیدم و یه مردی که با بابا داشت حرف میزد، با دیدنش قلبم افتاد، پاهام سست شد و سریع رفتم تو اتاقم.</p><p> نکنه منظورشون از دختر ۱۶ساله خود من بودم و الان اومدن سراغم!؟ از ترس داشتم به خودم میلرزیدم، یعنی چیکار دارن، اخه کدوم پرونده اس که به من مرتبط باشه!؟</p><p>تو این فکرا بودم که مامان اومدتو و گفت:</p><p>- چی شد گندم؟</p><p>- چیزی نیست مامان، صبح یکم هوا سرد بود، فکر کنم سرما خوردم فشارم پایینه.</p><p>- از بس چیزی نمیخوری ضعیفی دیگه، پاشو قرص بخور بگیر بخواب.</p><p>منم از خدا خواسته سریع بالش و پتو برداشتم و خودم و زدم به خواب، تا اینکه یه ربع دیگه صدای در رو شنیدم، سریع رفتم پشت در اتاق تا بشنوم بابا چی میگه.</p><p>مامانم گفت:</p><p>- کی بود علی، چی میگفت؟</p><p>- گندم کجاست؟</p><p>- گفت فشارم پایینه رفت بخوابه</p><p>- گیسو پاشو آبجیتو صدا بزن بیاد</p><p>- وا خب چیشده مرد!؟ قلبم اومد تو دهنم.</p><p>با شنیدن این حرف ها دیگه قلبم داشت از جاش کنده میشد، رفتم دراز کشیدم و خودم رو زدم به خواب.</p><p>- آبجی پاشو بابا کارت داره آبجی گندم</p><p>- چیشده گیسو</p><p>- بابا کارت داره بیا</p><p>پاشدم و رفتم تو خونه، یکم خودم رو به مریضی زدم که شک نکنن.</p><p>- بله بابا کاری داشتین باهام؟</p><p>- بیا بشین بابا یکم حرف بزنیم</p><p>- در موردچی؟</p><p>- در مورد همین آقایی که اومده بود جلو در.</p><p>با ترس و لرز گفتم:</p><p>- کدوم آقا؟ چه حرفی!؟</p><p>- گندم دخترم این آقا رو میشناختی؟</p><p>- نه بخدا از کجا باید بشناسمش من</p><p>اینو گفتم و قطره اشکی از گوشه چشمم روانه شد.</p><p>مامانم با عصبانیت گفت:</p><p>- نمیخوای رو راست بگی چی شده؟</p><p>- چیزی نیست نگران نباشین</p><p>با این حرف یکم آروم شدم که با حرف بابا خشکم زد.</p><p>- یه آقایی بود گفت گندم و تو راه مدرسه دیده و ازش خوشش اومده، خواست بیاد خاستگاری... .</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دنیا شجری بخشایش, post: 126332, member: 5878"] * پارت چهارم* روستایی که ما توش زندگی میکردیم، تقریبا یک ساعتی تا تبریز فاصله داشت. بلاخره بعد یک ساعت، رسیدیم به ائل گلی. ائل گلی یه مکان تفریحی تو تبریزه که زمان آق قویونلوها ساخته شده و دوره صفویان باز سازیش کردن، و یه دریاچه داره که اطراف اون شهربازی و سینما و کافه و... داره و خلاصه جای خوبی برای تفریحه. ما که قول شهربازی و به گیسو داده بودیم مستقیم رفتیم سمت شهربازی و بلاخره بعد دو ساعت تونستیم گیسو رو راضی کنیم و از شهربازی برگردیم و تو رستوران همونجا ناهار رو هم خوردیم و رفتیم کیک تولد گیسو خانم و بگیریم. بعد کلی ترافیک و این چیزا، بلاخره کیک و گرفتیم و رفتیم تو یه کافهی کوچیک. زیاد اهل جشن تولد و اینا نبودیم و به یه کیک کوچیک و یه گردش خانوادگی راضی میشدیم. منکه از بچگی عاشق عکاسی بودم، دست به کار شدم و کلی عکسای قشنگ گرفتم و بلاخره گیسو شمع تولد هشت سالگیش رو فوت کرد و ساعت هفت بود که راهی روستامون شدیم. منکه زیادی خسته بودم و ترافیک یکم حالم رو خراب کرده بود، تموم راه رو خوابیدم و وقتی بیدار شدم، هوا تاریک شده بود و دم در بودیم. پیاده شدم و تلو تلو خوران پله هارو رفتم بالا و مستقیم رفتم خوابیدم و صبح با زنگ گوشی بیدار شدم. بابام نونواست و تو اردبیل کار میکنه و ما فقط هفته ای دو روز میبینیمش، درسته سخته، ولی ما از همون بچگی به این روند عادت کردیم. پا شدم و طبق معمول، بابا صبح زود رفته بود و مامان و گیسو هم خواب بودن؛ نمازم رو خوندم و یواش و بی سر و صدا حاضر شدم و راهی مدرسه شدم. نزدیک مدرسه که رسیدم، با دیدن همون ماشین مشکی خفنه، ترس وجودمرو گرفت؛ احساس بدی داشتم، سریع از کنارشون رد شدم و رفتم تو، تا خدایی نکرده بازم نیان سوال پیچ کنن و داستان بشه برام. کل مدرسه رو فکرم درگیر بود و کلی سوال بی جواب داشتم در موردشون. اما نمیتونستم به کسی بگم و این اذیتم میکرد. خداروشکر موقع برگشت اونجا نبودن و این یکم از استرسم کم میکرد. چند روزی گذشت و من دیگه اون ماشین و اونجا ندیدم و دیگه خیالم راحت شد که چیز زیاد مهمی نیست و حتما مشکلی بوده که حل شده و فراموشش کردم تا اینکه ... . چهارشنبه بود و طبق روال بابام اومده بود و داشتیم ناهار میخوردیم که زنگ آیفون خورد. گیسو آیفون رو برداشت و گفت که یه مردی با بابا کار داره، بابا سریع رفت پایین تا ببینه کیه و چه کاری داره. یه ربعی طول کشید و خبری از بابا نشد، رفتم از پنجره نگاه کنم ببینم بابا کجا مونده که همون ماشین و جلو در دیدم و یه مردی که با بابا داشت حرف میزد، با دیدنش قلبم افتاد، پاهام سست شد و سریع رفتم تو اتاقم. نکنه منظورشون از دختر ۱۶ساله خود من بودم و الان اومدن سراغم!؟ از ترس داشتم به خودم میلرزیدم، یعنی چیکار دارن، اخه کدوم پرونده اس که به من مرتبط باشه!؟ تو این فکرا بودم که مامان اومدتو و گفت: - چی شد گندم؟ - چیزی نیست مامان، صبح یکم هوا سرد بود، فکر کنم سرما خوردم فشارم پایینه. - از بس چیزی نمیخوری ضعیفی دیگه، پاشو قرص بخور بگیر بخواب. منم از خدا خواسته سریع بالش و پتو برداشتم و خودم و زدم به خواب، تا اینکه یه ربع دیگه صدای در رو شنیدم، سریع رفتم پشت در اتاق تا بشنوم بابا چی میگه. مامانم گفت: - کی بود علی، چی میگفت؟ - گندم کجاست؟ - گفت فشارم پایینه رفت بخوابه - گیسو پاشو آبجیتو صدا بزن بیاد - وا خب چیشده مرد!؟ قلبم اومد تو دهنم. با شنیدن این حرف ها دیگه قلبم داشت از جاش کنده میشد، رفتم دراز کشیدم و خودم رو زدم به خواب. - آبجی پاشو بابا کارت داره آبجی گندم - چیشده گیسو - بابا کارت داره بیا پاشدم و رفتم تو خونه، یکم خودم رو به مریضی زدم که شک نکنن. - بله بابا کاری داشتین باهام؟ - بیا بشین بابا یکم حرف بزنیم - در موردچی؟ - در مورد همین آقایی که اومده بود جلو در. با ترس و لرز گفتم: - کدوم آقا؟ چه حرفی!؟ - گندم دخترم این آقا رو میشناختی؟ - نه بخدا از کجا باید بشناسمش من اینو گفتم و قطره اشکی از گوشه چشمم روانه شد. مامانم با عصبانیت گفت: - نمیخوای رو راست بگی چی شده؟ - چیزی نیست نگران نباشین با این حرف یکم آروم شدم که با حرف بابا خشکم زد. - یه آقایی بود گفت گندم و تو راه مدرسه دیده و ازش خوشش اومده، خواست بیاد خاستگاری... . [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان جرم عشق| دنیا شجری بخشایش
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین