انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="*dream_writer*" data-source="post: 131296" data-attributes="member: 22"><p>در طبقهی دوم، جکسون سریع از پنجره فاصله گرفت و نزد ایدن برگشت. دیدن صحنهی آن بیرون لرزه به تنش انداخته بود. دستانش را مشت کرده، اخم کرد.</p><p>_توی مخمصه افتادیم. راه فرار نداریم. اون بیرون پره!</p><p>ایدن به سنتوریِ فلج شده که گوشهای افتاده بود، نگریست و چند قدم به جکسون نزدیکتر شد. صدایش را پایین آورد.</p><p>_چی کار کنیم؟ نمیتونیم اون رو از دست بدیم.</p><p>هر دو به سنتوری نگاه کردند. سنتوری عاجز از هر حرکتی، در دلش دنبال کورسوی امید میدوید و عجب خدا خدا میکرد برای نجات! برای رهایی!</p><p>جکسون نگاهش را در اطراف چرخاند. باید این اطراف چیزی باشد که به دردشان بخورد. باید راهی باشد. اما همه چیز عبارت از راهروهای خالی، زمین خاکی و مصالح به درد نخور بودند. آخر کجای دنیا میتوان با سیمان و بتن در مأموریت پیروز شد؟</p><p>ایدن به سوی پنجرههای پشت ساختمان رفت. از آنجا بیرون را بررسی کرد. یک فضای خاکی بود و ساختمانهایی که از آن فاصله دیده میشدند، خیلی از مکان آنان دور بودند. فاصلهی طبقهی دوم با زمین را هم زیاد تخمین نمیزد. میدانست اگر از آن فاصله میافتادند یا حتی میپریدند، چیزیشان نمیشد، جز یک کبودی سر و گردن. شاید هم دست و پا.</p><p>جکسون که جلب شدن توجه ایدن به چیزی را دیده بود، نزدش آمد.</p><p>_چی تو سرته؟</p><p>ایدن به پنجره و فاصلهی کم آن با زمین اشاره کرد.</p><p>_فکر نکنم پریدن از اینجا خیلی سخت باشه.</p><p>جکسون آن فاصله را بررسی کرد و نگاهی هم به بیرون انداخت. پشت ساختمان عاری از نیرو و کسی بود. کاملاً خالی. لبخندی خرسند زد و سری به طرفین تکان داد.</p><p>_نه، نه، اصلاً سخت نیست.</p><p>سریع از پنجره فاصله گرفت. قدمهای بلندش مسیر نامعلومی را در اطراف میپیمودند. خودش سرش را در اپل واچش فرو کرده بود. صدای بیرون آنقدر بلند و گوش خراش بود که باید صدایش را بالا میبرد. با انگشت اشارهاش به سنتوری اشاره کرد.</p><p>_ترتیبش رو بده.</p><p>ایدن قهقهه ای زد و به سوی سنتوری پا تند کرد. چقدر از این کار قرار بود لذت ببرد! زیر بغل او را گرفت و بلندش کرد. سنتوری که هیچ از نقشهی جدید پلیسها سر در نیاورده بود، با دلی لرزان، نگاه وحشت زدهاش را میانشان میچرخاند.</p><p>_ولم کنین. میخواین چه بلایی سرم بیارین؟</p><p>ایدن تا لبهی پنجره کشاندتش.</p><p>_بلایی که ما سرت میاریم، از بلایی که شما سر مردم میارین بدتر نیست، نگران نباش.</p><p>لبخندی به رویش زد و از پشت هلش داد! صدای فریاد سنتوری به گوش میرسید. گمان میکرد آنان او را به سوی مرگ سوق دادهاند. قلبش را گویی داخل ساختمان جا گذاشته بود؛ در لحظهای قبل از، از پنجره به بیرون هل داده شدن. آخر هر چه میکوشید، تپشی در خود حس نمیکرد. آن لحظه، فرقی با یک نیمه جسد نداشت!</p><p>ایدن پایش را لبهی پنجره گذاشت و آمادهی پریدن شد. سنتوری را میدید که بدنش میان دستان گرد و خاکی زمین مچاله میشد. سرش را به سوی جکسون چرخاند. او داشت پیامی را از اپل واچش برای گروه میفرستاد. باید عجله میکردند، همهشان! آن لحظه نقطهی ویرگول برایشان برابر با نقطهی پایان بود.</p><p>بیرون از ساختمان، حسابی غوغا به پا بود. اِما همراه با گاردمنها از سویی شلیک میکرد و ارن از سویی دیگر. ارن چرخید و به بدنهی ماشین تکیه داد. لعنتی! آنان دیگر از کجا سر و کلهشان پیدا شد؟ به خشاب اسلحهاش نگاهی انداخت. هنوز تیر داشت.</p><p>همان لحظه اپل واچ در دستش لرزید و صفحهاش روشن شد. نگاهی به پیامی که از جکسون ارسال شده بود، انداخت.</p><p>“یه نفر رو دستگیر کردیم، اما راه خروج نداریم. یکیتون پشت ساختمون بیاد دنبالمون."</p><p>چشمانش گویی برق زدند. پس تیم موفق به دستگیری یک نفر شده بود! اگرچه موقعیت این بیرون تعریفی نداشت و همراه زندگی، علیه جبههی مرگ قیام کرده بودند، اما... چرخید و اسلحهاش را بالا برد. چند بار شلیک کرد. اما اگر فرد دستگیر شده، زک باشد چه؟</p><p>دندانهایش را روی هم فشرد. کارشان راه میافتاد اگر زک را دستگیر میکردند؛ مخصوصاً که اینبار دیگر رها کردنی در کار نبود. سر چرخاند و به اِما که درگیر فرار و شلیک بود، نگاه کرد. میتوانست این موقعیت را به دست او بسپرد و برود. باید میدید جکسون چه کسی را دستگیر کرده.</p><p>سریع دست دراز کرد و به در ماشین را گشود. پشت فرمان نشست و ماشین را حرکت داد. توجه اِما به آن سمت ربوده شده بود. ارن داشت کجا میرفت؟ آنان را تنها میگذاشت؟</p><p>ارن با سرعت دیوانهواری فرمان را چرخاند، گویی که داشت گردن فرمان بیچاره را به قصد قتل میشکاند. سیلی لاستیکها به آسفالت زمین چه ردی که از خود به جا نگذاشتند! به سرعت ماشین را چرخاند و با گریختن به پشت ساختمان، میدان را در خاک و خون رها کرد. تفنگها به سوی ماشینش گرفته شده و شلیک میکردند، اما بدنهی ضد گلولهی آن، ارن را در امنیت کامل قرار داده بود.</p><p>نگاه ارن به جلو دوخته شده بود. راه خلاصی از این موقعیت را در هیچ چیزی نمیدید، جز مبارزهی بیشتر به هر قیمتی شده. باید هر طور میشد، با چنگ و دندان به پیروزی میچسبیدند.</p><p>پس از رفتن او، اِما چند شلیک دیگر هم انجام داد و سپس دوباره پشت بدنهی ماشین پنهان شد. نگاهی به تفنگش انداخت. هم تیرش تمام شده بود و هم دارت فلج کننده اش! عدهای از گاردمنها زخمی شده بودند و عدهای دیگر هنوز درحال شلیک بودند. حتی اجسادی را کف خیابان میدید که بیرحمانه نقش زمین شده و خونشان را پیشکش دستان سرد آسفالت کرده بودند.</p><p>عجب صبح خونینی! گویی خورشید به رویشان نتابیده، هنوز پشت ابرهای تیره نشسته بود.</p><p>مایکل از ماشین پیاده شد و نگاهی به اطراف انداخت. نیروهای خودشان برتری داشتند.</p><p>اِما به عقب چرخید و نگاهی به وضعیت آنجا انداخت. مردی بلند قامت با کت و شلوار سبز رنگ تنش، پشت گاردمنها ایستاده بود. گویی خونش به جوش آمد. خودش بود! همان مردی که در بیمارستان نیوهوپ نیز حضور داشت. مایکل!</p><p>دوباره پشت ماشین پنهان شد. شلیکها ادامه داشتند. اپل واچش را روشن کرد تا با جکسون تماس گیرد، که ناگهان همه جا سکوت شد. شلیکها خوابیدند. گلولهها دیگر در هوا پرتاب نمیشدند.</p><p>گویی به صبح آرام و عادیای بازگشته بودند. گویی خورشید داشت از پشت ابر بیرون میآمد. اما واقعاً اینطور بود؟ یا اینها همگی جزو تصورات اِما بودند؟</p><p>همهاش خیال بود! و این را زمانی فهمید که دهانهی سرد اسلحه به پیشانیاش چسبید. آنگاه که دورش را نگریست و آدمهایشان را تسلیم و مجروح دید. زمانی که سرش را به امید نگریستن به آسمان بیکران بالا برد، ولی چشمان خبیث مایکل را دید.</p><p>مایکل در چشمان اِما خیره بود. لرزش تنش را به وضوح میدید. آن لحظهی آخر، آن نفس آخر! آه! چقدر ترسناک بود! چیزی که مایکل هیچوقت دلش نمیخواست تجربه کند.</p><p>_خداحافظ بانوی جوان.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="*dream_writer*, post: 131296, member: 22"] در طبقهی دوم، جکسون سریع از پنجره فاصله گرفت و نزد ایدن برگشت. دیدن صحنهی آن بیرون لرزه به تنش انداخته بود. دستانش را مشت کرده، اخم کرد. _توی مخمصه افتادیم. راه فرار نداریم. اون بیرون پره! ایدن به سنتوریِ فلج شده که گوشهای افتاده بود، نگریست و چند قدم به جکسون نزدیکتر شد. صدایش را پایین آورد. _چی کار کنیم؟ نمیتونیم اون رو از دست بدیم. هر دو به سنتوری نگاه کردند. سنتوری عاجز از هر حرکتی، در دلش دنبال کورسوی امید میدوید و عجب خدا خدا میکرد برای نجات! برای رهایی! جکسون نگاهش را در اطراف چرخاند. باید این اطراف چیزی باشد که به دردشان بخورد. باید راهی باشد. اما همه چیز عبارت از راهروهای خالی، زمین خاکی و مصالح به درد نخور بودند. آخر کجای دنیا میتوان با سیمان و بتن در مأموریت پیروز شد؟ ایدن به سوی پنجرههای پشت ساختمان رفت. از آنجا بیرون را بررسی کرد. یک فضای خاکی بود و ساختمانهایی که از آن فاصله دیده میشدند، خیلی از مکان آنان دور بودند. فاصلهی طبقهی دوم با زمین را هم زیاد تخمین نمیزد. میدانست اگر از آن فاصله میافتادند یا حتی میپریدند، چیزیشان نمیشد، جز یک کبودی سر و گردن. شاید هم دست و پا. جکسون که جلب شدن توجه ایدن به چیزی را دیده بود، نزدش آمد. _چی تو سرته؟ ایدن به پنجره و فاصلهی کم آن با زمین اشاره کرد. _فکر نکنم پریدن از اینجا خیلی سخت باشه. جکسون آن فاصله را بررسی کرد و نگاهی هم به بیرون انداخت. پشت ساختمان عاری از نیرو و کسی بود. کاملاً خالی. لبخندی خرسند زد و سری به طرفین تکان داد. _نه، نه، اصلاً سخت نیست. سریع از پنجره فاصله گرفت. قدمهای بلندش مسیر نامعلومی را در اطراف میپیمودند. خودش سرش را در اپل واچش فرو کرده بود. صدای بیرون آنقدر بلند و گوش خراش بود که باید صدایش را بالا میبرد. با انگشت اشارهاش به سنتوری اشاره کرد. _ترتیبش رو بده. ایدن قهقهه ای زد و به سوی سنتوری پا تند کرد. چقدر از این کار قرار بود لذت ببرد! زیر بغل او را گرفت و بلندش کرد. سنتوری که هیچ از نقشهی جدید پلیسها سر در نیاورده بود، با دلی لرزان، نگاه وحشت زدهاش را میانشان میچرخاند. _ولم کنین. میخواین چه بلایی سرم بیارین؟ ایدن تا لبهی پنجره کشاندتش. _بلایی که ما سرت میاریم، از بلایی که شما سر مردم میارین بدتر نیست، نگران نباش. لبخندی به رویش زد و از پشت هلش داد! صدای فریاد سنتوری به گوش میرسید. گمان میکرد آنان او را به سوی مرگ سوق دادهاند. قلبش را گویی داخل ساختمان جا گذاشته بود؛ در لحظهای قبل از، از پنجره به بیرون هل داده شدن. آخر هر چه میکوشید، تپشی در خود حس نمیکرد. آن لحظه، فرقی با یک نیمه جسد نداشت! ایدن پایش را لبهی پنجره گذاشت و آمادهی پریدن شد. سنتوری را میدید که بدنش میان دستان گرد و خاکی زمین مچاله میشد. سرش را به سوی جکسون چرخاند. او داشت پیامی را از اپل واچش برای گروه میفرستاد. باید عجله میکردند، همهشان! آن لحظه نقطهی ویرگول برایشان برابر با نقطهی پایان بود. بیرون از ساختمان، حسابی غوغا به پا بود. اِما همراه با گاردمنها از سویی شلیک میکرد و ارن از سویی دیگر. ارن چرخید و به بدنهی ماشین تکیه داد. لعنتی! آنان دیگر از کجا سر و کلهشان پیدا شد؟ به خشاب اسلحهاش نگاهی انداخت. هنوز تیر داشت. همان لحظه اپل واچ در دستش لرزید و صفحهاش روشن شد. نگاهی به پیامی که از جکسون ارسال شده بود، انداخت. “یه نفر رو دستگیر کردیم، اما راه خروج نداریم. یکیتون پشت ساختمون بیاد دنبالمون." چشمانش گویی برق زدند. پس تیم موفق به دستگیری یک نفر شده بود! اگرچه موقعیت این بیرون تعریفی نداشت و همراه زندگی، علیه جبههی مرگ قیام کرده بودند، اما... چرخید و اسلحهاش را بالا برد. چند بار شلیک کرد. اما اگر فرد دستگیر شده، زک باشد چه؟ دندانهایش را روی هم فشرد. کارشان راه میافتاد اگر زک را دستگیر میکردند؛ مخصوصاً که اینبار دیگر رها کردنی در کار نبود. سر چرخاند و به اِما که درگیر فرار و شلیک بود، نگاه کرد. میتوانست این موقعیت را به دست او بسپرد و برود. باید میدید جکسون چه کسی را دستگیر کرده. سریع دست دراز کرد و به در ماشین را گشود. پشت فرمان نشست و ماشین را حرکت داد. توجه اِما به آن سمت ربوده شده بود. ارن داشت کجا میرفت؟ آنان را تنها میگذاشت؟ ارن با سرعت دیوانهواری فرمان را چرخاند، گویی که داشت گردن فرمان بیچاره را به قصد قتل میشکاند. سیلی لاستیکها به آسفالت زمین چه ردی که از خود به جا نگذاشتند! به سرعت ماشین را چرخاند و با گریختن به پشت ساختمان، میدان را در خاک و خون رها کرد. تفنگها به سوی ماشینش گرفته شده و شلیک میکردند، اما بدنهی ضد گلولهی آن، ارن را در امنیت کامل قرار داده بود. نگاه ارن به جلو دوخته شده بود. راه خلاصی از این موقعیت را در هیچ چیزی نمیدید، جز مبارزهی بیشتر به هر قیمتی شده. باید هر طور میشد، با چنگ و دندان به پیروزی میچسبیدند. پس از رفتن او، اِما چند شلیک دیگر هم انجام داد و سپس دوباره پشت بدنهی ماشین پنهان شد. نگاهی به تفنگش انداخت. هم تیرش تمام شده بود و هم دارت فلج کننده اش! عدهای از گاردمنها زخمی شده بودند و عدهای دیگر هنوز درحال شلیک بودند. حتی اجسادی را کف خیابان میدید که بیرحمانه نقش زمین شده و خونشان را پیشکش دستان سرد آسفالت کرده بودند. عجب صبح خونینی! گویی خورشید به رویشان نتابیده، هنوز پشت ابرهای تیره نشسته بود. مایکل از ماشین پیاده شد و نگاهی به اطراف انداخت. نیروهای خودشان برتری داشتند. اِما به عقب چرخید و نگاهی به وضعیت آنجا انداخت. مردی بلند قامت با کت و شلوار سبز رنگ تنش، پشت گاردمنها ایستاده بود. گویی خونش به جوش آمد. خودش بود! همان مردی که در بیمارستان نیوهوپ نیز حضور داشت. مایکل! دوباره پشت ماشین پنهان شد. شلیکها ادامه داشتند. اپل واچش را روشن کرد تا با جکسون تماس گیرد، که ناگهان همه جا سکوت شد. شلیکها خوابیدند. گلولهها دیگر در هوا پرتاب نمیشدند. گویی به صبح آرام و عادیای بازگشته بودند. گویی خورشید داشت از پشت ابر بیرون میآمد. اما واقعاً اینطور بود؟ یا اینها همگی جزو تصورات اِما بودند؟ همهاش خیال بود! و این را زمانی فهمید که دهانهی سرد اسلحه به پیشانیاش چسبید. آنگاه که دورش را نگریست و آدمهایشان را تسلیم و مجروح دید. زمانی که سرش را به امید نگریستن به آسمان بیکران بالا برد، ولی چشمان خبیث مایکل را دید. مایکل در چشمان اِما خیره بود. لرزش تنش را به وضوح میدید. آن لحظهی آخر، آن نفس آخر! آه! چقدر ترسناک بود! چیزی که مایکل هیچوقت دلش نمیخواست تجربه کند. _خداحافظ بانوی جوان. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین