انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="*dream_writer*" data-source="post: 131295" data-attributes="member: 22"><p>سنتوری سریع به اسلحهاش دست برد. پس نیروهای پلیس نزدشان رسیده بودند. دندانهایش را روی هم فشرده، تفنگش را جلو گرفت. اینجا آخر خط او نبود! نمیتوانست باشد! شاید کنج دیوار افتاده، از درد به خود مینالید، ولی تن به تسلیم شدن نمیداد.</p><p>_جلو نیاین وگرنه شلیک میکنم.</p><p>اعضا نیز پشت سر جکسون آمدند. لیام راهش را به سوی پلهها کج کرده، نگاهی به طبقهی بالا انداخت.</p><p>_دوتای دیگشون فرار کردن. میرم دنبالشون.</p><p>اسلحهاش را در دستش فشرد و اولین قدم را روی پلهها نهاد. نمیتوانست اجازه دهد کسی بگریزد. نباید تاریخ را با شکستشان و دشمن های فراری تکرار میکردند.</p><p>جکسون مقابل سنتوری ایستاد، ولی چشمش دنبال لیام بود.</p><p>_تنهایی نرو. وایولت، برو دنبالش.</p><p>وایولت بیآنکه چیزی بگوید، دنبال لیام روانه شد و آن دو به سوی طبقهی چهارم رفتند. سنتوری اسلحهاش را به سوی جکسون گرفته، نفس نفس میزد. اگر وگا و پسرش هم گیر میافتادند، چه؟</p><p>او باید فرار میکرد. باید بلند میشد، اما کجا میرفت؟ لعنت زک! لعنت به تو! اگر او را رها نمیکردند، حداقل میتوانستند همراه هم فرار کنند. آنگاه تنهایی در دستان پلیس نمیافتاد و دستپاچگی چنگالهایش را دورش نمیپیچاند. ترس راه گلویش را سد نکرده و تنفس را از او دور نمیکرد.</p><p>جکسون پوزخندی زد و به سنتوری نگاه کرد. هیچوقت ادعای خود بزرگبینی مجرمین را دوست نداشت. چرا باید خود را زیر ذرهبین قرار میدادند؟ و هیچ وقت چشم به روی واقعیت باز نمیکردند. انگشتش را به سوی ماشه حرکت داد.</p><p>مردی که مقابلش روی زمین افتاده، با ترس تفنگش را میان او و ایدن میچرخاند و ادعای شلیکش میشد، چیزی نبود جز انسانی محتاج کمک، اما نادانتر از آنکه به نیازش اقرار کند. نشانه گرفت. سنتوری باز فریاد زد.</p><p>_شلیک میکنم.</p><p>میخواست شلیک کند، اما جکسون پیشقدم شد. روی ماشه فشرد. دارت فلج کننده در سینهاش اثابت کرد و تأثیرش به زودی در تمام بدنش خود را نشان میداد. چهرهی سنتوری منقبض شد. کرختی، مانند بختکی شوم رویش افتاده و مانع حرکتش میشد. گویی ماهیچههایش را در کورهای داغ، ذوب میکردند که نمیتوانست حرکتشان دهد. احساس میکرد بدنش سنگین شده. اسلحه از دستش روی زمین افتاد. ایدن خندید و خم شد تا دستانش را دستبند بزند.</p><p>_شما خلافکارها، خیلی رو مخید.</p><p>جکسون اپل واچش را روشن کرد.</p><p>_به نیروهای پشتیبان اطلاع میدم وارد ساختمون شن.</p><p>نیروهای پشتیبانی بیرون ساختمان ایستاده، آمادهی دریافت هر دستوری بودند. سرنشین ماشینهایی که از اطراف رد میشدند، با کنجکاوی و چشمانی گرد منظره را تماشا میکردند. سر صبحی، پلیسهای اطراف یک ساختمان ناتمام برایشان عجیب بود.</p><p>اِما حرف هایش را به گاردمن مربوطه زد و آنان را به بخش غربی ساختمان فرستاد. به عقب چرخید و نزد ارن برگشت. ارن سرش را پایین انداخته، با اسلحهاش مشغول بود. بیشک سعی داشت حواس خود را پرت کند. لبخندی زد.</p><p>_در چه حالی؟</p><p>ارن نفس عمیقی کشید و سرش را بالا آورد.</p><p>_از این بهترم بودم.</p><p>اِما نگاهی به ساختمان انداخت. ندانستن اینکه آن داخل اوضاع از چه قرار بود، بذر نگرانی را در دلش میکاشت. دستانش را در جیب شلوارش فرو برد.</p><p>_نمیتونم باهات مخالفت کنم.</p><p>همان لحظه، صدای کشیده شدن لاستیک روی آسفالت توجهشان را جلب کرد. همه کنجکاو به عقب چرخیدند. اِما و ارن جلوتر از همه ایستادند. چند ماشین سیاه لابه لای ماشینهایشان توقف کردند. اِما چقدر دلش میخواست بگوید نیروهای تیم آقای فالن هستند، ولی میدانست آن ماشینها هیچ شباهتی به ماشینهای پلیس ندارند. اسلحهاش را بالا برده، نگاهش را به سوی ارن چرخاند. نگاه ارن نیز عطر و بوی خوشی نمیداد. او نیز به نادرستی یک چیزی پی برده بود.</p><p>داخل یکی از ماشینها مایکل تفنگش را برداشت و از پشت موبایل به گاردمنش دستور داد.</p><p>_حتی یه نفرم زنده نذارین.</p><p>و قطع کرد. درها باز شدند. گاردمن های مایکل پیاده شدند و به سرعت، شروع به شلیک کردند. صدای شلیک تمام محله را زیر سلطه گرفته بود و بیشک دیگر خواب در چشمان هیچ کس در آن اطراف باقی نمانده بود.</p><p>حال ها پرسش داشت! اینکه چگونه صدای شلیک را شنیدند و از خانه نگریختند؟ اینکه چگونه از پنجرههای خود مهلکه را دیدند و با احساس خطر سر کردند؟ صدای شلیک به هوا برخاسته، دل آسمان را میخراشید. پرندهها از روی درختان میگریختند و بال میزدند تا از میدان نبرد دور شوند. در آن میدان، همه از آنِ یک دستور، به یکدیگر شلیک میکردند و مرگ و زندگی معنایی نداشت.</p><p>ارن و اِما خود را پشت ماشینها انداختند و پنهان شدند. ارن نگاهی به اطراف انداخته، فریاد زد:</p><p>_متقابلاً شلیک کنین. نباید بذاریم وارد ساختمون بشن.</p><p>فرصت خبر دادن به اعضا را نداشتند، اما بیشک این صدا از دیوارهای ساختمان میگذشت و گوشهای افراد آن داخل را فتح میکرد. اِما سرش را کمی بالا برد تا شلیک کند. گلولهها در هوا پرت میشدند و نمیشد فهمید کدامیک به مقصد رسیده، کدامیک نیمه راه دست از سفر برمیداشتند.</p><p>آخر سر، شمار زخمیها و مردگان بود که پیروزی یا شکست را در این بازی تیراندازی مشخص میکرد. اِما نگاهی به اپل واچش انداخت. جکسون دستور ورود به داخل را داده بود. نیشخندی زد. متأسفانه اکنون کمی سرشان شلوغ بود. دوباره شلیک کرد.</p><p>به محض به هوا برخاستن صدای شلیک از بیرون، سنتوری گردنش را چرخاند تا سعی کند از وضعیت بیرون خبردار شود. اما بیفایده بود. آن اطراف پنجرهای دیده نمیشد. خودش هم نمیتوانست حرکت کند.</p><p>ایدن بالای سرش ایستاده و اسلحه را روبه پیشانیاش گرفته بود. نگاهی نگران به جکسون انداخت. عاجز از لب چیدن و گفتن سخنی، فقط به امید یک حرف به او خیره شده بود. اما جکسون هم بیش از ایدن نمیدانست. با سر به او اشاره کرد که بالای سر مجرمشان بماند و خودش به سوی راهرو رفت.</p><p>بهتر بود ببیند آن بیرون چخبر است. سالن دیگر در خروجی راهرو، پنجرههای بلندی داشت که هنوز شیشهشان نصب نشده بود. کنار دیوار ایستاد و نگاهی به بیرون انداخت. نیروهایشان با افرادی درگیر تیراندازی بودند. دستانش را مشت کرده، لعنتی زیر لب فرستاد.</p><p>اگر دشمن هم کارت خودش را رو کرده بود، پس یعنی آخر بازی بودند. باید سربازها را از میان برده، کارتهای شاه را روی میز میچیدند. به سوی ایدن دوید. ایدن در عجب حرکات او مانده بود.</p><p>_سریع بلندش کن از ساختمون خارجش کنیم. نیروهای پشتیبانیشون حمله کردن.</p><p>ایدن نگاه تند و پر فحشی به سنتوری انداخت، اما سنتوری امیدوار شده بود؛ امید به نجات یافتن. بیشک گاردمن های وگا بودند که لحظهی آخر مانند نوری در تاریکی تابیدند. آه، وگا! یعنی آنان در چه حال بودند؟ همانطور که به دست پلیسها کشیده میشد، به این اندیشید.</p><p>زک و دبورا دوان دوان تا طبقهی شش دویدند. جایی که خروجی پلههای اضطراری دیده میشد. دبورا چرخید و پشت سرش را نگریست. صداهای بیرون وحشتناک بودند. نمیدانست سنتوری در چه وضعیت بود. پلیسها داخل ساختمان دنبالشان میکردند، اما آیا سنتوری دستگیر شد، یا چه؟ دستانش را مشت کرده، دنبال زک میدوید.</p><p>_دیگه نمیتونیم برای سنتوری برگردیم.</p><p>زک به سمت راست پیچید.</p><p>_از اولشم قصدم این نبود که به خاطرش برگردم.</p><p>دبورا اخمی کرد و نگاه موشکافانه ای به پسرش انداخت. او در برابر گروه، بابت عدم نجات سنتوری پاسخگو بود و زک این را درک نمیکرد. میدانست پسرش چقدر خودخواه میتواند باشد؛ که فقط به خودشان فکر کند.</p><p>باید از راهرو میگذشتند و سوی دیگر سالن، از خروجی اضطراری خارج میشدند. زک بر سرعت قدمهایش افزود تا سريعتر به آنجا برسد؛ دبورا هم به دنبالش. اما در نیمه راه راهرو، دو پلیس مقابلشان قرار گرفت.</p><p>لیام و وایولت از پلههای سالن مقابل بالا آمده، جلویشان درآمده بودند. هر دو اسلحههایشان را بالا گرفتند و وایولت بود که لب به سخن گشود.</p><p>_دستها بالا.</p><p>زک پوزخندی زد و اسلحهی خود را در دستش فشرد. اثری از ارن نبود! گویا باید بدون خداحافظی به او از آن مهلکه میگریختند. بسیار خب! خواست تفنگش را بالا ببرد، اما دبورا که قصد و نیت او را فهمیده بود، سریع دست دراز کرده، با چنگی تفنگ را از دست پسرش گرفت.</p><p>نمیتوانست بگذارد زک با آنان روبه رو شود. روبه رو درآمدن با پلیسها ابروهایش را در هم فرو برده، تنش را بیمانند از یک تکه یخ کرده بود. ولی حداقل دو نفر بودند! تعدادشان برابری میکرد.</p><p>خود را جلوی پسرش انداخت، تا به گمانش از زک محافظت کند. زک شاکی از این حرکت مادرش، راضی به این کار او نبود. دبورا تفنگ را بالا برد. لیام و وایولت این حرکت را درک نکرده بودند و هیچ کدام هنوز از عشق مادری دبورا به پسرش آگاه نبودند.</p><p>دبورا با دست دیگرش محکم دست زک را میفشرد و تفنگش را میان دو پلیس میچرخاند. انگشتش به سوی ماشه حرکت میکرد، تا یکی از آنان را بزند.</p><p>_شماها اشتباه کردین که تا اینجا دنبالمون اومدین. پشیمون میشین.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="*dream_writer*, post: 131295, member: 22"] سنتوری سریع به اسلحهاش دست برد. پس نیروهای پلیس نزدشان رسیده بودند. دندانهایش را روی هم فشرده، تفنگش را جلو گرفت. اینجا آخر خط او نبود! نمیتوانست باشد! شاید کنج دیوار افتاده، از درد به خود مینالید، ولی تن به تسلیم شدن نمیداد. _جلو نیاین وگرنه شلیک میکنم. اعضا نیز پشت سر جکسون آمدند. لیام راهش را به سوی پلهها کج کرده، نگاهی به طبقهی بالا انداخت. _دوتای دیگشون فرار کردن. میرم دنبالشون. اسلحهاش را در دستش فشرد و اولین قدم را روی پلهها نهاد. نمیتوانست اجازه دهد کسی بگریزد. نباید تاریخ را با شکستشان و دشمن های فراری تکرار میکردند. جکسون مقابل سنتوری ایستاد، ولی چشمش دنبال لیام بود. _تنهایی نرو. وایولت، برو دنبالش. وایولت بیآنکه چیزی بگوید، دنبال لیام روانه شد و آن دو به سوی طبقهی چهارم رفتند. سنتوری اسلحهاش را به سوی جکسون گرفته، نفس نفس میزد. اگر وگا و پسرش هم گیر میافتادند، چه؟ او باید فرار میکرد. باید بلند میشد، اما کجا میرفت؟ لعنت زک! لعنت به تو! اگر او را رها نمیکردند، حداقل میتوانستند همراه هم فرار کنند. آنگاه تنهایی در دستان پلیس نمیافتاد و دستپاچگی چنگالهایش را دورش نمیپیچاند. ترس راه گلویش را سد نکرده و تنفس را از او دور نمیکرد. جکسون پوزخندی زد و به سنتوری نگاه کرد. هیچوقت ادعای خود بزرگبینی مجرمین را دوست نداشت. چرا باید خود را زیر ذرهبین قرار میدادند؟ و هیچ وقت چشم به روی واقعیت باز نمیکردند. انگشتش را به سوی ماشه حرکت داد. مردی که مقابلش روی زمین افتاده، با ترس تفنگش را میان او و ایدن میچرخاند و ادعای شلیکش میشد، چیزی نبود جز انسانی محتاج کمک، اما نادانتر از آنکه به نیازش اقرار کند. نشانه گرفت. سنتوری باز فریاد زد. _شلیک میکنم. میخواست شلیک کند، اما جکسون پیشقدم شد. روی ماشه فشرد. دارت فلج کننده در سینهاش اثابت کرد و تأثیرش به زودی در تمام بدنش خود را نشان میداد. چهرهی سنتوری منقبض شد. کرختی، مانند بختکی شوم رویش افتاده و مانع حرکتش میشد. گویی ماهیچههایش را در کورهای داغ، ذوب میکردند که نمیتوانست حرکتشان دهد. احساس میکرد بدنش سنگین شده. اسلحه از دستش روی زمین افتاد. ایدن خندید و خم شد تا دستانش را دستبند بزند. _شما خلافکارها، خیلی رو مخید. جکسون اپل واچش را روشن کرد. _به نیروهای پشتیبان اطلاع میدم وارد ساختمون شن. نیروهای پشتیبانی بیرون ساختمان ایستاده، آمادهی دریافت هر دستوری بودند. سرنشین ماشینهایی که از اطراف رد میشدند، با کنجکاوی و چشمانی گرد منظره را تماشا میکردند. سر صبحی، پلیسهای اطراف یک ساختمان ناتمام برایشان عجیب بود. اِما حرف هایش را به گاردمن مربوطه زد و آنان را به بخش غربی ساختمان فرستاد. به عقب چرخید و نزد ارن برگشت. ارن سرش را پایین انداخته، با اسلحهاش مشغول بود. بیشک سعی داشت حواس خود را پرت کند. لبخندی زد. _در چه حالی؟ ارن نفس عمیقی کشید و سرش را بالا آورد. _از این بهترم بودم. اِما نگاهی به ساختمان انداخت. ندانستن اینکه آن داخل اوضاع از چه قرار بود، بذر نگرانی را در دلش میکاشت. دستانش را در جیب شلوارش فرو برد. _نمیتونم باهات مخالفت کنم. همان لحظه، صدای کشیده شدن لاستیک روی آسفالت توجهشان را جلب کرد. همه کنجکاو به عقب چرخیدند. اِما و ارن جلوتر از همه ایستادند. چند ماشین سیاه لابه لای ماشینهایشان توقف کردند. اِما چقدر دلش میخواست بگوید نیروهای تیم آقای فالن هستند، ولی میدانست آن ماشینها هیچ شباهتی به ماشینهای پلیس ندارند. اسلحهاش را بالا برده، نگاهش را به سوی ارن چرخاند. نگاه ارن نیز عطر و بوی خوشی نمیداد. او نیز به نادرستی یک چیزی پی برده بود. داخل یکی از ماشینها مایکل تفنگش را برداشت و از پشت موبایل به گاردمنش دستور داد. _حتی یه نفرم زنده نذارین. و قطع کرد. درها باز شدند. گاردمن های مایکل پیاده شدند و به سرعت، شروع به شلیک کردند. صدای شلیک تمام محله را زیر سلطه گرفته بود و بیشک دیگر خواب در چشمان هیچ کس در آن اطراف باقی نمانده بود. حال ها پرسش داشت! اینکه چگونه صدای شلیک را شنیدند و از خانه نگریختند؟ اینکه چگونه از پنجرههای خود مهلکه را دیدند و با احساس خطر سر کردند؟ صدای شلیک به هوا برخاسته، دل آسمان را میخراشید. پرندهها از روی درختان میگریختند و بال میزدند تا از میدان نبرد دور شوند. در آن میدان، همه از آنِ یک دستور، به یکدیگر شلیک میکردند و مرگ و زندگی معنایی نداشت. ارن و اِما خود را پشت ماشینها انداختند و پنهان شدند. ارن نگاهی به اطراف انداخته، فریاد زد: _متقابلاً شلیک کنین. نباید بذاریم وارد ساختمون بشن. فرصت خبر دادن به اعضا را نداشتند، اما بیشک این صدا از دیوارهای ساختمان میگذشت و گوشهای افراد آن داخل را فتح میکرد. اِما سرش را کمی بالا برد تا شلیک کند. گلولهها در هوا پرت میشدند و نمیشد فهمید کدامیک به مقصد رسیده، کدامیک نیمه راه دست از سفر برمیداشتند. آخر سر، شمار زخمیها و مردگان بود که پیروزی یا شکست را در این بازی تیراندازی مشخص میکرد. اِما نگاهی به اپل واچش انداخت. جکسون دستور ورود به داخل را داده بود. نیشخندی زد. متأسفانه اکنون کمی سرشان شلوغ بود. دوباره شلیک کرد. به محض به هوا برخاستن صدای شلیک از بیرون، سنتوری گردنش را چرخاند تا سعی کند از وضعیت بیرون خبردار شود. اما بیفایده بود. آن اطراف پنجرهای دیده نمیشد. خودش هم نمیتوانست حرکت کند. ایدن بالای سرش ایستاده و اسلحه را روبه پیشانیاش گرفته بود. نگاهی نگران به جکسون انداخت. عاجز از لب چیدن و گفتن سخنی، فقط به امید یک حرف به او خیره شده بود. اما جکسون هم بیش از ایدن نمیدانست. با سر به او اشاره کرد که بالای سر مجرمشان بماند و خودش به سوی راهرو رفت. بهتر بود ببیند آن بیرون چخبر است. سالن دیگر در خروجی راهرو، پنجرههای بلندی داشت که هنوز شیشهشان نصب نشده بود. کنار دیوار ایستاد و نگاهی به بیرون انداخت. نیروهایشان با افرادی درگیر تیراندازی بودند. دستانش را مشت کرده، لعنتی زیر لب فرستاد. اگر دشمن هم کارت خودش را رو کرده بود، پس یعنی آخر بازی بودند. باید سربازها را از میان برده، کارتهای شاه را روی میز میچیدند. به سوی ایدن دوید. ایدن در عجب حرکات او مانده بود. _سریع بلندش کن از ساختمون خارجش کنیم. نیروهای پشتیبانیشون حمله کردن. ایدن نگاه تند و پر فحشی به سنتوری انداخت، اما سنتوری امیدوار شده بود؛ امید به نجات یافتن. بیشک گاردمن های وگا بودند که لحظهی آخر مانند نوری در تاریکی تابیدند. آه، وگا! یعنی آنان در چه حال بودند؟ همانطور که به دست پلیسها کشیده میشد، به این اندیشید. زک و دبورا دوان دوان تا طبقهی شش دویدند. جایی که خروجی پلههای اضطراری دیده میشد. دبورا چرخید و پشت سرش را نگریست. صداهای بیرون وحشتناک بودند. نمیدانست سنتوری در چه وضعیت بود. پلیسها داخل ساختمان دنبالشان میکردند، اما آیا سنتوری دستگیر شد، یا چه؟ دستانش را مشت کرده، دنبال زک میدوید. _دیگه نمیتونیم برای سنتوری برگردیم. زک به سمت راست پیچید. _از اولشم قصدم این نبود که به خاطرش برگردم. دبورا اخمی کرد و نگاه موشکافانه ای به پسرش انداخت. او در برابر گروه، بابت عدم نجات سنتوری پاسخگو بود و زک این را درک نمیکرد. میدانست پسرش چقدر خودخواه میتواند باشد؛ که فقط به خودشان فکر کند. باید از راهرو میگذشتند و سوی دیگر سالن، از خروجی اضطراری خارج میشدند. زک بر سرعت قدمهایش افزود تا سريعتر به آنجا برسد؛ دبورا هم به دنبالش. اما در نیمه راه راهرو، دو پلیس مقابلشان قرار گرفت. لیام و وایولت از پلههای سالن مقابل بالا آمده، جلویشان درآمده بودند. هر دو اسلحههایشان را بالا گرفتند و وایولت بود که لب به سخن گشود. _دستها بالا. زک پوزخندی زد و اسلحهی خود را در دستش فشرد. اثری از ارن نبود! گویا باید بدون خداحافظی به او از آن مهلکه میگریختند. بسیار خب! خواست تفنگش را بالا ببرد، اما دبورا که قصد و نیت او را فهمیده بود، سریع دست دراز کرده، با چنگی تفنگ را از دست پسرش گرفت. نمیتوانست بگذارد زک با آنان روبه رو شود. روبه رو درآمدن با پلیسها ابروهایش را در هم فرو برده، تنش را بیمانند از یک تکه یخ کرده بود. ولی حداقل دو نفر بودند! تعدادشان برابری میکرد. خود را جلوی پسرش انداخت، تا به گمانش از زک محافظت کند. زک شاکی از این حرکت مادرش، راضی به این کار او نبود. دبورا تفنگ را بالا برد. لیام و وایولت این حرکت را درک نکرده بودند و هیچ کدام هنوز از عشق مادری دبورا به پسرش آگاه نبودند. دبورا با دست دیگرش محکم دست زک را میفشرد و تفنگش را میان دو پلیس میچرخاند. انگشتش به سوی ماشه حرکت میکرد، تا یکی از آنان را بزند. _شماها اشتباه کردین که تا اینجا دنبالمون اومدین. پشیمون میشین. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین