انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="*dream_writer*" data-source="post: 130658" data-attributes="member: 22"><p>ارن لبخند ریزی کنج لبش نشاند. دستانش را در جیب شلوارش گذاشت و با فرانکلین چشم در چشم شد. گویی فرانکلین درک سادهای از اوضاع نشان میداد.</p><p>_میتونم انگیزهی پشت کارش رو حدس بزنم. اون تو حرفهاش صادقه.</p><p>جکسون به سوی اپل واچش دست برد تا با پیامی، از ایدن بخواهد مکالمه ضبط شدهی ارن و زک را برایش ارسال کند.</p><p>_حتی اگه بهش اعتماد هم کنیم، باید حساب شده عمل کنیم. نمیتونیم بذاریم غافلگیرمون کنه.</p><p>ارن نفس عمیقی کشید و آخرین بخش از مکالمهشان را تداعی کرد. آن بخش بیش از هر چیزی شگفت زدهاش میکرد. واقعاً که باور نکردنی بود و متقاضی چنین امری شدن، دیگر زیادی بود! اما چارهای نداشتند. معامله، معامله بود. آنان یک قراری گذاشتند و اگر اکنون زیر این قرار میزد، خودش بزدل میشد و نه زک! زک با آمدن به اینجا، اشتباه بودن حرف ارن را ثابت کرده بود. لبخندی زد.</p><p>_جکسون، دشمنمون در ازای اطلاعاتی که بهمون داد، فقط یه چیزی میخواد.</p><p>جکسون شانهای بالا انداخت.</p><p>_البته که میخواد.</p><p>سرش را بالا آورد و یک دستش را در جیب شلوارش گذاشت. پوزخندی زد.</p><p>_دردش چیه؟</p><p>_اینکه آزادش کنیم بره.</p><p>فرانکلین با چشمانی مبهوت به میان پرید. صدای کشدار و بلندش نگاه جکسون و ارن را به سوی خود چرخاند.</p><p>_چی؟!</p><p>این دیگر فرای تصور بود! احساس میکرد این فرد آنان را به سخره گرفته و قصد دارد مانند عروسک روی انگشتش بچرخاند. اگر خودش مسئول پرونده بود، همینجا او را میکشت. به این خیمه شب بازی خاتمه میداد.</p><p>نمیگذاشت غافلگیری اینگونه سخت در صورتش مشت بزند و هر بار ضربه نمیخورد. جکسون نیز واکنش متفاوتی از فرانکلین نشان نمیداد. دندانهایش را روی هم سایید و سری به طرفین تکان داد.</p><p>_این غيرممکنه!</p><p>ارن از داخل جیبش قوطی قرصش را بیرون کشید. آن را باز کرد و به فرانکلین که با نگاهی کنجکاو سعی داشت نام قرص را بخواند، اهمیتی نداد. یک عدد در دهانش گذاشت و قورت داد. گویی جکسون و فرانکلین هنوز به ماجرا پی نبرده بودند. این یک قرار بود و نه یک اعتراف ساده از سوی زک.</p><p>_ما باید ولش کنیم بره. بهم اعتماد کن.</p><p>فرانکلین مسیر نگاهش را از نام قرص به چشمان سیاه ارن تغییر داد.</p><p>_این خلاف اصوله! ممکنه برامون گرون تموم شه!</p><p>ارن قرصش را داخل جیبش برگرداند.</p><p>_اتفاقاً اگه این کار رو نکنیم برامون گرون تموم میشه. زک بهمون روز و ساعت ملاقات رو گفت، اما مکانش رو نه. ما نمیدونیم وقتی رفتیم لاس وگاس باید کجا بریم و یا اینکه با چند نفر طرفیم!</p><p>درِ چشمان جکسون به سوی بهت گشوده شدند. بهت در چشمانش به یک میهمانی دعوت شد. اخم سقف بالای سر این سالن مهمانی بود. چین گوشهی چشمانش نگهبانان سالن!</p><p>_نگو که...</p><p>ارن لبخندی زد و سری برای تأیید تکان داد.</p><p>_درسته! میخواد ولش کنیم بره. فقط در این صورت، دوشنبه شب، بهمون محل قرار ملاقات رو میگه. تا اون موقع کارمون پیشش گیره.</p><p>***</p><p>جکسون یقهی زک را گرفت و او را به شیشهی تاکسی چسباند. نگاه غضبناکش چو زهر بود! میشد در زهر نگاهش جان داد و بیآنکه پادزهری در کار باشد. چینی روی صورتش نمایان بود. دندانهایش را روی هم فشرد و در چشمان زک خیره شد.</p><p>_اگه ما رو دور بزنی، برات گرون تموم میشه. یادت نره الان چهرت هم دستمونه! توی کسری از ثانیه به یه مجرم تحت تعقیب تبدیل میشی.</p><p>زک خندید. جکسون خونسردی نگاهش را درک نمیکرد.</p><p>_باشه، باشه، فهمیدم که میتونین زندگی رو برام جهنم کنین.</p><p>دستان جکسون را پس زد و همانطور که جکسون سرگردان یک قدم عقب میکشید، زک مشغول مرتب کردن یقهی پیراهن سیاهش شد.</p><p>_اگه حیلهای توی کار بود، هیچوقت با پا گذاشتن تو آشیانهی مار ریسک نمیکردم.</p><p>دستان جکسون مشت شدند و لعنتی زیر لب فرستاد. نگاه آخری به ارن انداخت.</p><p>_بقیهاش با خودت.</p><p>و بیدرنگ از آنان فاصله گرفت. عقبتر رفت و نزد دگر اعضای تیم ایستاد. همگی در سکوت تماشایش کردند. دیگر اعصاب هیچ کدام این بازی را نمیکشید. ارن چشم از نگاههای خیرهی اعضا گرفت و به سوی زک چرخید.</p><p>در کمال تعجب، زک دستش را جلو دراز کرد. گمان میکرد دارد با یک دوست خداحافظی میکند؟!</p><p>_به امید دیدار، آقای پلیس.</p><p>اخمی روی ابروهای ارن نشست. نگاهی اجمالی به دست زک که در هوا خشک شده بود، انداخت. نگاهش را دوباره بالا برد.</p><p>_دوشنبه شب، با شمارهای که در اختیارت قرار دادیم، تماس بگیر. و دفعه بعدی اگه اینجا پیدات بشه، دیگه نمیتونی قسر در بری. میمیری!</p><p>زک دستش را پایین انداخت. خودش میدانست چه ریسکی کرده بود و با پا گذاشتن به سازمان، چه اطلاعاتی در اختیار دشمن قرار داده بود! اگر مادرش میفهمید کارش ساخته بود. و او چو بچهای میشد که از حرف مادرش سرپیچی کرده و باید عواقب را بپذیرد. لبخندی زد! اوه، پسر! واقعاً که دیوانه شده بود.</p><p>برای انجام کار درست و اثبات شجاعتش به ارن، دست به چه کاری که نزده بود! امیدوار بود برایش گران تمام نشود. این یک واقعیت بود که او میترسید.</p><p>صفحهی هولوگرام تاکسی را لمس کرد تا در تاکسی کنار کشیده شود. قبل از سوار شدن، روبه ارن چرخید.</p><p>_دفعهی بعدی در کار نخواهد بود.</p><p>سوار شد و ارن تا زمانی نگاهش را خیره به تاکسی نگاه داشت و مسیر رفتنش را تماشا کرد، که بالأخره از دیدرسش خارج شد. نفسی عمیق کشید. هوا سرد بود و به گونههایش چک میزد. اما چقدر همین خنکی سر حالش میکرد.</p><p>_فکر کردین چه غلطی کردین، ها؟! این کارتون رو گزارش میدم!</p><p>با شنیدن صدای فرانکلین براون خندید و به عقب چرخید. دستش را بالا برد.</p><p>_هی! آقای فرانکلین! وقتی عصبانی هستین چه جذابتر به نظر میرسین!</p><p>فرانکلین مقابل جکسون ایستاد. همهی اعضا با دستانی مشت شده و ابروهای در هم گره خورده، دورشان را محاصره کردند. در مخصمهای گیر افتاده بودند که نمیدانستند چگونه باید سر از آن بیرون اورند. امروز شاهد اتفاقی بینظیر بودند.</p><p>فرانکلین یقهی جکسون را گرفت و با دست دیگرش، اسلحهاش را به سوی ارن بالا برد. صدای فریادش بیشک به گوش همسایه و مغازههای اطراف هم میرسید!</p><p>_این کارتون برخلاف اصول بود. دشمن رو تا داخل سازمان آوردین و ولش کردین؟ کجای کتاب قانون چنین چیزی نوشته شده؟ تعجبی نداره که پیشرفتی توی پرونده نداشتین. همتون به درد نخورین!</p><p>وایولت دندانهایش را روی هم سایید و یک قدم جلو رفت. این مرد نشناخته و ندانسته حق نداشت چنین دید کوتهی نسبت به ماجرا داشته باشد و چوب قضاوت بر سرشان بکوبد. نمیتوانست مانند بچهها سرزنششان کند. لیام بود که بازوی وایولت را گرفت و مانعش شد. وایولت به همان چیزی میاندیشید که جکسون در نظر داشت.</p><p>یقهاش را از چنگ فرانکلین درآورد.</p><p>_با تمام احترامی که براتون قائلم، قربان، به نظرم بهتره بذارین از روشهامون برای حل این پرونده استفاده کنیم. ول کردن نیروی دشمن برخلاف میل منم بود، ولی ما یه معامله انجام دادیم که اگه بهش عمل نمیکردیم، نمیتونستیم توی پرونده پیشرفت کنیم.</p><p>مشغول مرتب کردن یقهاش شد و فرانکلین با چهرهای سرخ و چشمانی که در دوئلی با خشم به سر میبردند، رگهایی برجسته به عنوان تماشاچی های این دوئل، به جکسون خیره مانده بود.</p><p>_قربان، بهمون اعتماد کنین و همونطور که شما از پس محافظت و امنیت شهر برمیاین، بذارین ما با دشمنها روبه رو شیم. حالا هم اگه اجازه بدین، دو روز بعد معاملهای داریم که باید بهش برسیم.</p><p>نگاهی به اعضا انداخت و همه از نگاهش مفهوم حرفش را خواندند. ابتدا جکسون و به دنبالش اعضا نیز به داخل سازمان رفتند. فرانکلین مانده بود و ارن! فرانکلین زیر لب به همهشان لعنت فرستاد و با اینکه خیلی دلش میخواست سر از تنشان جدا کند، ولی توانش را نداشت. اسلحهاش را پایین آورد و با گامهایی تند و بلند به داخل رفت.</p><p>پساپس آن، سارا بود که کیف در دست، مضطرب و متعجب از نزد فرانکلین رد میشد و پا به بیرون میگذاشت. با دیدن ارن به سویش رفت. ارن لبخندی زد.</p><p>_به به! خانم روانپزشک زیبا!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="*dream_writer*, post: 130658, member: 22"] ارن لبخند ریزی کنج لبش نشاند. دستانش را در جیب شلوارش گذاشت و با فرانکلین چشم در چشم شد. گویی فرانکلین درک سادهای از اوضاع نشان میداد. _میتونم انگیزهی پشت کارش رو حدس بزنم. اون تو حرفهاش صادقه. جکسون به سوی اپل واچش دست برد تا با پیامی، از ایدن بخواهد مکالمه ضبط شدهی ارن و زک را برایش ارسال کند. _حتی اگه بهش اعتماد هم کنیم، باید حساب شده عمل کنیم. نمیتونیم بذاریم غافلگیرمون کنه. ارن نفس عمیقی کشید و آخرین بخش از مکالمهشان را تداعی کرد. آن بخش بیش از هر چیزی شگفت زدهاش میکرد. واقعاً که باور نکردنی بود و متقاضی چنین امری شدن، دیگر زیادی بود! اما چارهای نداشتند. معامله، معامله بود. آنان یک قراری گذاشتند و اگر اکنون زیر این قرار میزد، خودش بزدل میشد و نه زک! زک با آمدن به اینجا، اشتباه بودن حرف ارن را ثابت کرده بود. لبخندی زد. _جکسون، دشمنمون در ازای اطلاعاتی که بهمون داد، فقط یه چیزی میخواد. جکسون شانهای بالا انداخت. _البته که میخواد. سرش را بالا آورد و یک دستش را در جیب شلوارش گذاشت. پوزخندی زد. _دردش چیه؟ _اینکه آزادش کنیم بره. فرانکلین با چشمانی مبهوت به میان پرید. صدای کشدار و بلندش نگاه جکسون و ارن را به سوی خود چرخاند. _چی؟! این دیگر فرای تصور بود! احساس میکرد این فرد آنان را به سخره گرفته و قصد دارد مانند عروسک روی انگشتش بچرخاند. اگر خودش مسئول پرونده بود، همینجا او را میکشت. به این خیمه شب بازی خاتمه میداد. نمیگذاشت غافلگیری اینگونه سخت در صورتش مشت بزند و هر بار ضربه نمیخورد. جکسون نیز واکنش متفاوتی از فرانکلین نشان نمیداد. دندانهایش را روی هم سایید و سری به طرفین تکان داد. _این غيرممکنه! ارن از داخل جیبش قوطی قرصش را بیرون کشید. آن را باز کرد و به فرانکلین که با نگاهی کنجکاو سعی داشت نام قرص را بخواند، اهمیتی نداد. یک عدد در دهانش گذاشت و قورت داد. گویی جکسون و فرانکلین هنوز به ماجرا پی نبرده بودند. این یک قرار بود و نه یک اعتراف ساده از سوی زک. _ما باید ولش کنیم بره. بهم اعتماد کن. فرانکلین مسیر نگاهش را از نام قرص به چشمان سیاه ارن تغییر داد. _این خلاف اصوله! ممکنه برامون گرون تموم شه! ارن قرصش را داخل جیبش برگرداند. _اتفاقاً اگه این کار رو نکنیم برامون گرون تموم میشه. زک بهمون روز و ساعت ملاقات رو گفت، اما مکانش رو نه. ما نمیدونیم وقتی رفتیم لاس وگاس باید کجا بریم و یا اینکه با چند نفر طرفیم! درِ چشمان جکسون به سوی بهت گشوده شدند. بهت در چشمانش به یک میهمانی دعوت شد. اخم سقف بالای سر این سالن مهمانی بود. چین گوشهی چشمانش نگهبانان سالن! _نگو که... ارن لبخندی زد و سری برای تأیید تکان داد. _درسته! میخواد ولش کنیم بره. فقط در این صورت، دوشنبه شب، بهمون محل قرار ملاقات رو میگه. تا اون موقع کارمون پیشش گیره. *** جکسون یقهی زک را گرفت و او را به شیشهی تاکسی چسباند. نگاه غضبناکش چو زهر بود! میشد در زهر نگاهش جان داد و بیآنکه پادزهری در کار باشد. چینی روی صورتش نمایان بود. دندانهایش را روی هم فشرد و در چشمان زک خیره شد. _اگه ما رو دور بزنی، برات گرون تموم میشه. یادت نره الان چهرت هم دستمونه! توی کسری از ثانیه به یه مجرم تحت تعقیب تبدیل میشی. زک خندید. جکسون خونسردی نگاهش را درک نمیکرد. _باشه، باشه، فهمیدم که میتونین زندگی رو برام جهنم کنین. دستان جکسون را پس زد و همانطور که جکسون سرگردان یک قدم عقب میکشید، زک مشغول مرتب کردن یقهی پیراهن سیاهش شد. _اگه حیلهای توی کار بود، هیچوقت با پا گذاشتن تو آشیانهی مار ریسک نمیکردم. دستان جکسون مشت شدند و لعنتی زیر لب فرستاد. نگاه آخری به ارن انداخت. _بقیهاش با خودت. و بیدرنگ از آنان فاصله گرفت. عقبتر رفت و نزد دگر اعضای تیم ایستاد. همگی در سکوت تماشایش کردند. دیگر اعصاب هیچ کدام این بازی را نمیکشید. ارن چشم از نگاههای خیرهی اعضا گرفت و به سوی زک چرخید. در کمال تعجب، زک دستش را جلو دراز کرد. گمان میکرد دارد با یک دوست خداحافظی میکند؟! _به امید دیدار، آقای پلیس. اخمی روی ابروهای ارن نشست. نگاهی اجمالی به دست زک که در هوا خشک شده بود، انداخت. نگاهش را دوباره بالا برد. _دوشنبه شب، با شمارهای که در اختیارت قرار دادیم، تماس بگیر. و دفعه بعدی اگه اینجا پیدات بشه، دیگه نمیتونی قسر در بری. میمیری! زک دستش را پایین انداخت. خودش میدانست چه ریسکی کرده بود و با پا گذاشتن به سازمان، چه اطلاعاتی در اختیار دشمن قرار داده بود! اگر مادرش میفهمید کارش ساخته بود. و او چو بچهای میشد که از حرف مادرش سرپیچی کرده و باید عواقب را بپذیرد. لبخندی زد! اوه، پسر! واقعاً که دیوانه شده بود. برای انجام کار درست و اثبات شجاعتش به ارن، دست به چه کاری که نزده بود! امیدوار بود برایش گران تمام نشود. این یک واقعیت بود که او میترسید. صفحهی هولوگرام تاکسی را لمس کرد تا در تاکسی کنار کشیده شود. قبل از سوار شدن، روبه ارن چرخید. _دفعهی بعدی در کار نخواهد بود. سوار شد و ارن تا زمانی نگاهش را خیره به تاکسی نگاه داشت و مسیر رفتنش را تماشا کرد، که بالأخره از دیدرسش خارج شد. نفسی عمیق کشید. هوا سرد بود و به گونههایش چک میزد. اما چقدر همین خنکی سر حالش میکرد. _فکر کردین چه غلطی کردین، ها؟! این کارتون رو گزارش میدم! با شنیدن صدای فرانکلین براون خندید و به عقب چرخید. دستش را بالا برد. _هی! آقای فرانکلین! وقتی عصبانی هستین چه جذابتر به نظر میرسین! فرانکلین مقابل جکسون ایستاد. همهی اعضا با دستانی مشت شده و ابروهای در هم گره خورده، دورشان را محاصره کردند. در مخصمهای گیر افتاده بودند که نمیدانستند چگونه باید سر از آن بیرون اورند. امروز شاهد اتفاقی بینظیر بودند. فرانکلین یقهی جکسون را گرفت و با دست دیگرش، اسلحهاش را به سوی ارن بالا برد. صدای فریادش بیشک به گوش همسایه و مغازههای اطراف هم میرسید! _این کارتون برخلاف اصول بود. دشمن رو تا داخل سازمان آوردین و ولش کردین؟ کجای کتاب قانون چنین چیزی نوشته شده؟ تعجبی نداره که پیشرفتی توی پرونده نداشتین. همتون به درد نخورین! وایولت دندانهایش را روی هم سایید و یک قدم جلو رفت. این مرد نشناخته و ندانسته حق نداشت چنین دید کوتهی نسبت به ماجرا داشته باشد و چوب قضاوت بر سرشان بکوبد. نمیتوانست مانند بچهها سرزنششان کند. لیام بود که بازوی وایولت را گرفت و مانعش شد. وایولت به همان چیزی میاندیشید که جکسون در نظر داشت. یقهاش را از چنگ فرانکلین درآورد. _با تمام احترامی که براتون قائلم، قربان، به نظرم بهتره بذارین از روشهامون برای حل این پرونده استفاده کنیم. ول کردن نیروی دشمن برخلاف میل منم بود، ولی ما یه معامله انجام دادیم که اگه بهش عمل نمیکردیم، نمیتونستیم توی پرونده پیشرفت کنیم. مشغول مرتب کردن یقهاش شد و فرانکلین با چهرهای سرخ و چشمانی که در دوئلی با خشم به سر میبردند، رگهایی برجسته به عنوان تماشاچی های این دوئل، به جکسون خیره مانده بود. _قربان، بهمون اعتماد کنین و همونطور که شما از پس محافظت و امنیت شهر برمیاین، بذارین ما با دشمنها روبه رو شیم. حالا هم اگه اجازه بدین، دو روز بعد معاملهای داریم که باید بهش برسیم. نگاهی به اعضا انداخت و همه از نگاهش مفهوم حرفش را خواندند. ابتدا جکسون و به دنبالش اعضا نیز به داخل سازمان رفتند. فرانکلین مانده بود و ارن! فرانکلین زیر لب به همهشان لعنت فرستاد و با اینکه خیلی دلش میخواست سر از تنشان جدا کند، ولی توانش را نداشت. اسلحهاش را پایین آورد و با گامهایی تند و بلند به داخل رفت. پساپس آن، سارا بود که کیف در دست، مضطرب و متعجب از نزد فرانکلین رد میشد و پا به بیرون میگذاشت. با دیدن ارن به سویش رفت. ارن لبخندی زد. _به به! خانم روانپزشک زیبا! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین