انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="*dream_writer*" data-source="post: 130290" data-attributes="member: 22"><p>همانقدر خونسرد و آرام، چون امواج یک دریا در روزی آفتابی از تابستان. و شاید او واقعاً یک دریا بود؛ دریایی دمدمی مزاج با قابلیت زیبا و زشت بودن؛ آرام و ترسناک بودن. اعضا دور زک را احاطه کردند و اسلحههایشان را به سوی او نشانه گرفتند. زک نگاهش را اطرافش چرخاند و دستانش را به نشانهی تسلیم بالا برد.</p><p>_خیلی خب، این دقیقاً اون استقبال گرمی نبود که انتظارش رو داشتم.</p><p>ارن دندانهایش را روی هم فشرد. دستانش را در جیب شلوارش گذاشت و دو قدم جلوتر رفت.</p><p>_اینجا چی کار میکنی؟</p><p>دیدن زک در سازمان هوش از سرش پرانده بود. حال، نه تنها دردسر دستگیر کردن او را باید روی شانههایشان حمل میکردند، بلکه میدانست پس از این ماجرا، به جکسون یک توضیح بدهکار است. زک یک تای ابرویش را بالا انداخت و لبخندی زد.</p><p>_خودت چی فکر میکنی؟</p><p>ارن خندید. و باز هم یک معمای دیگر که زک سعی داشت پشت آن پنهان شود. گویی کم کم اخلاق او داشت دستش میآمد. فهمیده بود زک چیزی نیست جز یک ترسوی حقهباز. در نگاهش زیرکی و شجاعت را به نمایش میگذاشت و پشت آن نگاه، او یک چیز کاملا متفاوت بود. نگاهی به اعضا انداخت.</p><p>همهشان سردرگم از این ماجرا بودند. نفهمیده بودند زک کیست. اگر دوست است، چرا به رویش اسلحه کشیدند؟ اگر دشمن است، چرا به سازمان پا گذاشته؟ نگاهشان به ارن دوخته شده بود و از سوی او منتظر حرکتی بودند. ارن آرام به سوی اسلحهاش دست برد. نمیخواست حرفی بزند.</p><p>زک روبه رویشان ایستاده بود و این بهترین فرصت بود. یک آن اسلحهاش را بیرون کشید و بیدرنگ شلیک کرد.</p><p>***</p><p>ایدن از اتاق بازجویی بیرون آمده، نگاهش را میان اعضا که بیرون منتظر بودند، چرخاند. همه دورش حلقه زدند در انتظار شنیدن خبری. گویی که او دکتر باشد و از اتاق عمل بیرون آمده باشد.</p><p>_اثر فلجکننده از بین رفت. بهش دستبند زدم.</p><p>جکسون سری به معنای فهمیدن تکان داد و نگاهش از ایدن، به سوی ارن چرخید. یعنی تنها کسی که همینک میتوانست آنان را از سردرگمی بیرون کشد.</p><p>_ارن، میخوای بگی این یارو کیه که ازمون خواستی دستگیرش کنیم؟</p><p>ارن خیره به جکسون ماند. نمیتوانست تمام ماجرای ملاقاتش با زک را برای او تعریف کند. چرا که خودش هم میدانست ملاقات غیرمسلح با زک و بدون اطلاع تیم، احمقانه بود.</p><p>قبل از اینکه بتواند لب برچیند، لیام از او پیشی گرفت.</p><p>_هکر بیمارستان نیوهوپ.</p><p>همهی نگاهها به سوی لیام چرخیدند و جکسون سردرگم خیره به او ماند.</p><p>_شب مأموریت باهاش ملاقات داشتم. وارد ون شد تا سیستم رباتهای جفت رو از کار بندازه. همونی که براتون تعریف کردم.</p><p>جکسون که حالا دوزاری اش افتاده بود، به ارن نگاهی انداخت.</p><p>_و طبق گزارشت، تو باهاش روی پشتبوم روبه رو شدی نه؟ از کی با هم پسرخاله شدین؟</p><p>ارن نیشخندی زد و یک تای ابرویش را بالا داد.</p><p>_حسودیت شد؟</p><p>جکسون نفس محبوس در سینهاش را کلافه بیرون داد. باید به او میفهماندند که هیچ زمان شوخی نیست. دشمن با پای خود نزدشان آمده بود و این چیزی جز یک تسلیم شدن یا یک تله نمیتوانست باشد! باید جدیتر از این عمل میکردند.</p><p>نگاهش را به سوی ارن چرخاند.</p><p>_برو باهاش حرف بزن، ببین حرف حسابش چیه. میرم پیش رئیس.</p><p>چرخید و به سوی در رفت. چند لحظه پشت در ایستاد. اخم مزین چهرهاش شده بود. احساس خطر میکرد. یک لحظه درنگ یا یک اشتباهشان</p><p>_بقیه... همینجا بمونین.</p><p>آنان را در اتاق تنها گذاشت. لحظهای بعد، همه پشت سیستمها نشسته بودند. نمیدانستند به جکسون بیندیشند یا به دشمنشان که بیصدا در اتاق بازجویی نشسته بود. گمان بر این بود که پشت آمدن زک یک تلهای در کار باشد! وایولت تصویر ویدیوی اتاق بازجویی را روی هولوگرام روشن کرد.</p><p>_امیدوارم پیدا شدن سر و کلهی این پسره به دردمون بخوره. میتونیم یه پله تو پرونده صعود کنیم.</p><p>ایدن هدفون رو روی گوشهایش کرد تا آمادهی شنیدن حرفهای ارن و زک شوند.</p><p>_نمیتونه تله باشه. اگه بود، تا الان میفهمیدیم.</p><p>کسی چیزی نگفت. به نظر هیچ کس مقصود پشت آمدن زک به سازمان را نمیدانست.</p><p>ارن روی صندلی نشست و نگاهش را به سوی زک بالا برد. لبخندي زد.</p><p>_ببین بچه خوشگل، مختصر و مفید تمومش کنیم. چرا اینجایی؟</p><p>زک خندید و یک تای ابرویش را بالا داد.</p><p>_میبینم امروز رو مودی!</p><p>شانهای بالا بالا انداخت.</p><p>_بگیم شب خوبی رو گذروندم و رو امروزم تأثیر داشته. ولی اینکه روزم چطوری بگذره، به تو بستگی داره. میدونم برای تسلیم شدن اینجا نیستی.</p><p>زک به صندلی تکیه داد. دستانش به دستهی صندلی بسته شده، توان حرکت زیادی را نداشت. سرش را بالا گرفت.</p><p>میدانست ارن احمق نبود! هوش او پشت رفتار ساده یا حرکات احمقانهاش خود را از دیدگان محفوظ نگاه داشته بود و میلی به دیده شدن نداشت. گویی در منطقهی امنش فرو رفته بود و میخواست خود را ایمن نگاه دارد.</p><p>درست مانند عاقلی که خود را به دیوانگی بزند تا از دست دیوانگان حقیقی عالَم در امان باشد. درست مانند حقیقتی که پشت دروغ بماند تا همرنگ جماعت شود.</p><p>_ارن، مجرم خیلی خوبی ازت درمیاد. پتانسیل رهبری یه باند رو داری. تا حالا بهش فکر کردی؟</p><p>ارن پوزخندی زد و سرش را پایین انداخت. باورنکردنی بود! به جلو خم شد و دستانش را روی میز در هم فرو برد. چشمانش دوباره به سیاهی نگاه زک زنجیر خوردند.</p><p>_عذرمیخوام... ولی یه چیزی رو نفهميدم. اینجا داریم سعی میکنیم من رو گناهکار کنیم، یا تو رو تبرئه؟</p><p>و باز صدای خندهی دیگری بود که از هدفونها در گوش اعضا پیچید. همانطور که حوصلهشان از گفتگوی آن دو سر رفته بود، در عین حال هم کنجکاوتر از پیش شده بودند تا از حرفهای زک معنایی حاصل کنند. سکوت پشت اتاق نظارت چشمگیر بود و خونسردی نشسته بر جوِ اتاق بازجویی، تحسین بر انگیز. ارن و زک با بیخیالی تمام پشت میز نشسته بودند.</p><p>ارن نقطه سر خط خندهی زک گذاشت.</p><p>_میری سر اصل مطلب یا نه؟</p><p>_خیلی خب... انگار نمیتونی صبر کنی.</p><p>کمی به جلو خم شد.</p><p>_دست خودته حرفی که الان بهت میزنم رو باور کنی و جدیش بگيری، یا که مسخره کنی و بهش اهمیت ندی. اما باید بدونی، من هیچوقت دروغ نمیگم!</p><p>ارن با اخمی میان ابروهایش، در چهرهی زک خیره شده بود. اعضا، شروع به ضبط مکالمه کرده بودند. کنجکاوی همهشان قد علم کرده بود.</p><p>در طبقهای دیگر از سازمان، پس از شنیدن بفرمایید ریچارد، جکسون بیدرنگ وارد دفتر شد. با گامهایی تند و بلند، به سمت میز ریچارد در حرکت بود. فرانکلین هم آنجا نشسته بود. آن دو تا لحظاتی پیش گرم گفتگویی دربارهی سازمان و مدیران شده بودند.</p><p>حال، هر دو داشتند ورود جکسون و چهرهی نگران و چین میان ابروهایش را مینگریستند. جکسون، انتظار روبه رویی با فرانکلین را نداشت و نمیدانست در برابر او میتواند لب به سخن بگشاید یا نه. رغبتی به انجام این کار نداشت، ولی میدانست نمیتواند جریان پرونده را از فرانکلین پنهان کند.</p><p>پس مقابل آن دو ایستاد.</p><p>_رئیس، موضوعی پیش اومده.</p><p>و شروع به توضیح دادن کرد. از ورود زک، یکی از نیروهای دشمن به سازمان تا همینک حضورش در اتاق بازجویی گفت. اگرچه فرانکلین شنیدههایش را باور نمیکرد و چشمان گرد و دستان مشتش به خوبی گویای این ماجرا بودند، اما ریچارد، برخلاف او، خونسرد و ساکت سر جای خود نشسته بود.</p><p>جکسون دست آخر، نگاهی میان فرانکلین و ریچارد چرخاند.</p><p>_دستور میخوام سیستم امنیتی ساختمون رو روشن کنم، محض احتیاط اینکه توی تله گیر بیفتیم.</p><p>قلبش با تمام قوا به قفسهی سینهاش مشت میزد. هوش و حواسش را در اتاق بازجویی جا گذاشته بود و افکارش چه سخت تقلا میکردند برای وصال! برای بازگشت به اتاق بازجویی! قلبش چه سخت میکوشید بگریزد! آخر آن قلب ترسو از مهلکه میهراسید.</p><p>تنش در تکاپو بود. فرانکلین از روی مبل برخاست. باورش نمیشد دشمن با پای خود آنجا آمده باشد. در طول عمرش هیچ چنین چیزی ندیده بود.</p><p>نگاه هر دو به لبان ریچارد خیره مانده بود، تا دستور را بشنوند. ریچارد دستانش را زیر چانهاش در هم فرو برده و به نقطهی نامعلومی از میز خیره گشته بود. چیزی در جریان بود و نمیدانست چه! برخلاف ظن جکسون، این یک تله نبود! اینبار دشمن داشت دست متفاوتی را بازی میکرد و این دست میتوانست به نفع آنان باشد. لبخندی زد.</p><p>_میسپارمش به عهدهی خودت. خودت تصمیم بگیر.</p><p>نگاهش را بالا برد. جکسون مانده بود با اخمی مبین روی چهرهاش.</p><p>***</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="*dream_writer*, post: 130290, member: 22"] همانقدر خونسرد و آرام، چون امواج یک دریا در روزی آفتابی از تابستان. و شاید او واقعاً یک دریا بود؛ دریایی دمدمی مزاج با قابلیت زیبا و زشت بودن؛ آرام و ترسناک بودن. اعضا دور زک را احاطه کردند و اسلحههایشان را به سوی او نشانه گرفتند. زک نگاهش را اطرافش چرخاند و دستانش را به نشانهی تسلیم بالا برد. _خیلی خب، این دقیقاً اون استقبال گرمی نبود که انتظارش رو داشتم. ارن دندانهایش را روی هم فشرد. دستانش را در جیب شلوارش گذاشت و دو قدم جلوتر رفت. _اینجا چی کار میکنی؟ دیدن زک در سازمان هوش از سرش پرانده بود. حال، نه تنها دردسر دستگیر کردن او را باید روی شانههایشان حمل میکردند، بلکه میدانست پس از این ماجرا، به جکسون یک توضیح بدهکار است. زک یک تای ابرویش را بالا انداخت و لبخندی زد. _خودت چی فکر میکنی؟ ارن خندید. و باز هم یک معمای دیگر که زک سعی داشت پشت آن پنهان شود. گویی کم کم اخلاق او داشت دستش میآمد. فهمیده بود زک چیزی نیست جز یک ترسوی حقهباز. در نگاهش زیرکی و شجاعت را به نمایش میگذاشت و پشت آن نگاه، او یک چیز کاملا متفاوت بود. نگاهی به اعضا انداخت. همهشان سردرگم از این ماجرا بودند. نفهمیده بودند زک کیست. اگر دوست است، چرا به رویش اسلحه کشیدند؟ اگر دشمن است، چرا به سازمان پا گذاشته؟ نگاهشان به ارن دوخته شده بود و از سوی او منتظر حرکتی بودند. ارن آرام به سوی اسلحهاش دست برد. نمیخواست حرفی بزند. زک روبه رویشان ایستاده بود و این بهترین فرصت بود. یک آن اسلحهاش را بیرون کشید و بیدرنگ شلیک کرد. *** ایدن از اتاق بازجویی بیرون آمده، نگاهش را میان اعضا که بیرون منتظر بودند، چرخاند. همه دورش حلقه زدند در انتظار شنیدن خبری. گویی که او دکتر باشد و از اتاق عمل بیرون آمده باشد. _اثر فلجکننده از بین رفت. بهش دستبند زدم. جکسون سری به معنای فهمیدن تکان داد و نگاهش از ایدن، به سوی ارن چرخید. یعنی تنها کسی که همینک میتوانست آنان را از سردرگمی بیرون کشد. _ارن، میخوای بگی این یارو کیه که ازمون خواستی دستگیرش کنیم؟ ارن خیره به جکسون ماند. نمیتوانست تمام ماجرای ملاقاتش با زک را برای او تعریف کند. چرا که خودش هم میدانست ملاقات غیرمسلح با زک و بدون اطلاع تیم، احمقانه بود. قبل از اینکه بتواند لب برچیند، لیام از او پیشی گرفت. _هکر بیمارستان نیوهوپ. همهی نگاهها به سوی لیام چرخیدند و جکسون سردرگم خیره به او ماند. _شب مأموریت باهاش ملاقات داشتم. وارد ون شد تا سیستم رباتهای جفت رو از کار بندازه. همونی که براتون تعریف کردم. جکسون که حالا دوزاری اش افتاده بود، به ارن نگاهی انداخت. _و طبق گزارشت، تو باهاش روی پشتبوم روبه رو شدی نه؟ از کی با هم پسرخاله شدین؟ ارن نیشخندی زد و یک تای ابرویش را بالا داد. _حسودیت شد؟ جکسون نفس محبوس در سینهاش را کلافه بیرون داد. باید به او میفهماندند که هیچ زمان شوخی نیست. دشمن با پای خود نزدشان آمده بود و این چیزی جز یک تسلیم شدن یا یک تله نمیتوانست باشد! باید جدیتر از این عمل میکردند. نگاهش را به سوی ارن چرخاند. _برو باهاش حرف بزن، ببین حرف حسابش چیه. میرم پیش رئیس. چرخید و به سوی در رفت. چند لحظه پشت در ایستاد. اخم مزین چهرهاش شده بود. احساس خطر میکرد. یک لحظه درنگ یا یک اشتباهشان _بقیه... همینجا بمونین. آنان را در اتاق تنها گذاشت. لحظهای بعد، همه پشت سیستمها نشسته بودند. نمیدانستند به جکسون بیندیشند یا به دشمنشان که بیصدا در اتاق بازجویی نشسته بود. گمان بر این بود که پشت آمدن زک یک تلهای در کار باشد! وایولت تصویر ویدیوی اتاق بازجویی را روی هولوگرام روشن کرد. _امیدوارم پیدا شدن سر و کلهی این پسره به دردمون بخوره. میتونیم یه پله تو پرونده صعود کنیم. ایدن هدفون رو روی گوشهایش کرد تا آمادهی شنیدن حرفهای ارن و زک شوند. _نمیتونه تله باشه. اگه بود، تا الان میفهمیدیم. کسی چیزی نگفت. به نظر هیچ کس مقصود پشت آمدن زک به سازمان را نمیدانست. ارن روی صندلی نشست و نگاهش را به سوی زک بالا برد. لبخندي زد. _ببین بچه خوشگل، مختصر و مفید تمومش کنیم. چرا اینجایی؟ زک خندید و یک تای ابرویش را بالا داد. _میبینم امروز رو مودی! شانهای بالا بالا انداخت. _بگیم شب خوبی رو گذروندم و رو امروزم تأثیر داشته. ولی اینکه روزم چطوری بگذره، به تو بستگی داره. میدونم برای تسلیم شدن اینجا نیستی. زک به صندلی تکیه داد. دستانش به دستهی صندلی بسته شده، توان حرکت زیادی را نداشت. سرش را بالا گرفت. میدانست ارن احمق نبود! هوش او پشت رفتار ساده یا حرکات احمقانهاش خود را از دیدگان محفوظ نگاه داشته بود و میلی به دیده شدن نداشت. گویی در منطقهی امنش فرو رفته بود و میخواست خود را ایمن نگاه دارد. درست مانند عاقلی که خود را به دیوانگی بزند تا از دست دیوانگان حقیقی عالَم در امان باشد. درست مانند حقیقتی که پشت دروغ بماند تا همرنگ جماعت شود. _ارن، مجرم خیلی خوبی ازت درمیاد. پتانسیل رهبری یه باند رو داری. تا حالا بهش فکر کردی؟ ارن پوزخندی زد و سرش را پایین انداخت. باورنکردنی بود! به جلو خم شد و دستانش را روی میز در هم فرو برد. چشمانش دوباره به سیاهی نگاه زک زنجیر خوردند. _عذرمیخوام... ولی یه چیزی رو نفهميدم. اینجا داریم سعی میکنیم من رو گناهکار کنیم، یا تو رو تبرئه؟ و باز صدای خندهی دیگری بود که از هدفونها در گوش اعضا پیچید. همانطور که حوصلهشان از گفتگوی آن دو سر رفته بود، در عین حال هم کنجکاوتر از پیش شده بودند تا از حرفهای زک معنایی حاصل کنند. سکوت پشت اتاق نظارت چشمگیر بود و خونسردی نشسته بر جوِ اتاق بازجویی، تحسین بر انگیز. ارن و زک با بیخیالی تمام پشت میز نشسته بودند. ارن نقطه سر خط خندهی زک گذاشت. _میری سر اصل مطلب یا نه؟ _خیلی خب... انگار نمیتونی صبر کنی. کمی به جلو خم شد. _دست خودته حرفی که الان بهت میزنم رو باور کنی و جدیش بگيری، یا که مسخره کنی و بهش اهمیت ندی. اما باید بدونی، من هیچوقت دروغ نمیگم! ارن با اخمی میان ابروهایش، در چهرهی زک خیره شده بود. اعضا، شروع به ضبط مکالمه کرده بودند. کنجکاوی همهشان قد علم کرده بود. در طبقهای دیگر از سازمان، پس از شنیدن بفرمایید ریچارد، جکسون بیدرنگ وارد دفتر شد. با گامهایی تند و بلند، به سمت میز ریچارد در حرکت بود. فرانکلین هم آنجا نشسته بود. آن دو تا لحظاتی پیش گرم گفتگویی دربارهی سازمان و مدیران شده بودند. حال، هر دو داشتند ورود جکسون و چهرهی نگران و چین میان ابروهایش را مینگریستند. جکسون، انتظار روبه رویی با فرانکلین را نداشت و نمیدانست در برابر او میتواند لب به سخن بگشاید یا نه. رغبتی به انجام این کار نداشت، ولی میدانست نمیتواند جریان پرونده را از فرانکلین پنهان کند. پس مقابل آن دو ایستاد. _رئیس، موضوعی پیش اومده. و شروع به توضیح دادن کرد. از ورود زک، یکی از نیروهای دشمن به سازمان تا همینک حضورش در اتاق بازجویی گفت. اگرچه فرانکلین شنیدههایش را باور نمیکرد و چشمان گرد و دستان مشتش به خوبی گویای این ماجرا بودند، اما ریچارد، برخلاف او، خونسرد و ساکت سر جای خود نشسته بود. جکسون دست آخر، نگاهی میان فرانکلین و ریچارد چرخاند. _دستور میخوام سیستم امنیتی ساختمون رو روشن کنم، محض احتیاط اینکه توی تله گیر بیفتیم. قلبش با تمام قوا به قفسهی سینهاش مشت میزد. هوش و حواسش را در اتاق بازجویی جا گذاشته بود و افکارش چه سخت تقلا میکردند برای وصال! برای بازگشت به اتاق بازجویی! قلبش چه سخت میکوشید بگریزد! آخر آن قلب ترسو از مهلکه میهراسید. تنش در تکاپو بود. فرانکلین از روی مبل برخاست. باورش نمیشد دشمن با پای خود آنجا آمده باشد. در طول عمرش هیچ چنین چیزی ندیده بود. نگاه هر دو به لبان ریچارد خیره مانده بود، تا دستور را بشنوند. ریچارد دستانش را زیر چانهاش در هم فرو برده و به نقطهی نامعلومی از میز خیره گشته بود. چیزی در جریان بود و نمیدانست چه! برخلاف ظن جکسون، این یک تله نبود! اینبار دشمن داشت دست متفاوتی را بازی میکرد و این دست میتوانست به نفع آنان باشد. لبخندی زد. _میسپارمش به عهدهی خودت. خودت تصمیم بگیر. نگاهش را بالا برد. جکسون مانده بود با اخمی مبین روی چهرهاش. *** [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین