انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="*dream_writer*" data-source="post: 130289" data-attributes="member: 22"><p>فرانکلین حتی به خود زحمت بالا آوردن سرش را نداد.</p><p>_دوست دارم پروندههاشون رو بررسی کنم و بدونم چه مدل آدمهایی با چه سابقههایی مسئول این پرونده شدن. فکر کنم مشکلی نباشه اگه صلاحیت کافی رو نداشتن، از پرونده برکنارشون کنیم.</p><p>حرفهای فرانکلین قلمویی شد که بهت را در چشمان جکسون کشید. چگونه میتوانست اعضای تیم را از پرونده برکنار کند؟ آنان همگی شایستهی این پرونده بودند و تنها کسانی که میتوانستند از عهدهاش برآیند. جکسون خواست پاسخش را دهد، که ریچارد دستش را بلند کرد تا مانع جکسون شود. خودش پا درمانی کرد.</p><p>_ترتیبش رو میدم. ولی میتونین مطمئن باشین تیم اِی از شایستهترین تیمهای سازمان ماست. رو دست اونها نیست.</p><p> فرانکلین پرونده را کنار گذاشت و لبخندی زد. دستانش را از آرنج روی میز گذاشت و انگشتانش را به هم پیوند زد.</p><p>_مطمئنم همینطوره که میگین. من فقط به خاطر پادشاه سعی دارم از همه چی اطمینان حاصل کنم. اگه مایل باشین، چندتا سؤال دیگه مونده که دوست دارم جوابشون رو بشنوم.</p><p>ریچارد سری تکان داد و پذیرای سؤالات فرانکلین شد. فرانکلین پس از چند لحظه مکث و جرعهای نوشیدن از لیوان آب مقابلش، مکالمه را ادامه داد.</p><p>_پیگیری کردیم و همچنین از رسانهها و آقای شهردار خبر داریم. ولی دوست دارم از شما هم بشنوم که بعد از اعتراضات سه روزه... الان وضع شهر در چه حاله؟ اغتشاشات ادامه داره؟</p><p>ریچارد زبانی روی لبانش کشید. پاسخ سؤالش بحث برانگیز بود.</p><p>_اعتراضات توی سه روز اول اوج گرفتن، ولی توی این چند روز خبری نبوده! البته نمیگم که کاملا مشکل برطرف شده، نه. چون تجمعاتی در نقاطی از شهر رخ داد که اگه کنترل تیمهامون روی اوضاع نبود، به تظاهرات دوباره منجر میشد. اما حادثهای مثل اون سه روز رخ نداده.</p><p>جکسون نیز وارد بحث شد.</p><p>_یگان ضد شورش به طور مداوم درحال گشتزنی توی شهرن.</p><p>فرانکلین دستی به ته ريشش کشید و به صندلی تکیه داد.</p><p>_خوبه، این خوبه. ما بیشتر به یگان ضد شورش کمک میکنیم تا بتونن خشم مردم رو از ریشه بکنن، ولی نظارت روی پروندهی شما رو ادامه میدیم. چند هفته بعد دورهی انتخاباتی رو داریم و دوست دارم هیچ خطری خونوادهی سلطنتی رو تهدید نکنه.</p><p>ریچارد لبخندی زد.</p><p>_مطمئن باشین که این اولویت ما هم هست. برای ورود خونوادهی سلطنتی به شهر، تیم اسکورتمون رو آماده خواهم کرد.</p><p>فرانکلین بیتوجه به حرف ریچارد، مقداری دیگر از آبش را نوشید و ادامه داد. گویی که هیچ حرف ریچارد را نشنیده باشد یا به آن اهمیت نداده باشد. ریچارد نمیدانست چه واکنشی به این موضوع نشان دهد، جز همان حفظ خونسردی و بیخیالی.</p><p>_ما از فردا سطح کنترل رو بالاتر میبریم و شهر توی یه حالت ایمن قرار میگیره. اینطوری به تدریج، مردم بیخیال ایجاد هر نوع اغتشاشی میشن.</p><p>نگاهش را به سوی جکسون چرخاند و جکسون وقتی نامش را در ابتدای جمله شنید، توجه بیشتری به حرف فرانکلین نشان داد.</p><p>_آقای استوارت، کمی از استراتژی و نقشههاتون برای مواقع رویارویی با دشمن رو برام توضیح بدین.</p><p>***</p><p>ارن پاکت آبمیوه را روی میز گذاشت و هوفی کلافه کشید.</p><p>_تقریباً یه ساعت شد. این همه وقت دارن راجب چی حرف میزنن؟</p><p>وایولت نیم نگاهی به ارن انداخت. کنجکاوی از نگاه او نیز میبارید.</p><p>_ مشخصه خیلی حرفها برای زدن دارن. موندم کی تموم میشن.</p><p>دوباره سرش را در موبایل فرو برد و مشغول بالا و پایین دادن توییتها شد. اِما و لیام با نوشیدنی برگشتند و پشت میز نشستند. جمع پنج نفرهشان تکمیل شد. اِما نوشیدنی خود را برداشت.</p><p>_حس بچههایی رو دارم که از جمع بزرگترها بیرون انداخته میشن.</p><p>ایدن خندید و روی صندلی لم داد. سرش را بالا برد و موهایش را در هم ریخت.</p><p>_با این تفاوت که تو بحث بزرگونههای عادی، بحث بحثِ غیبت پشت سر این و اونه، و تو جمع بزرگونهی سازمان ما، بحث سیاست.</p><p>ارن قهقهه ای زد و دوباره ته ماندهی آبمیوهاش را با نی در حلقش فرو برد. دیگر کسی دنبالهای پشت حرف ایدن نگذاشت و سرشان گرم نوشیدنیشان شد. گرچه ذهنشان همچنان پشت درهای اتاق جلسه مانده بود و گوششان بدجور به در چسبیده بود تا بشنود آن داخل چه میگذرد. افکارشان مانند کرمهایی مزاحم سعی داشتند از شکاف زیر در عبور کنند و به جاسوسی در اتاق جلسه بروند.</p><p>جکسون وارد کافه تریا شد و در جستجوی اعضا، آنان را پشت میزی دید که دور هم جمع شده و سرشان گرم کار خودشان بود. نفسش را از سینه رها کرد و کراواتش را کمی شل. به سویشان رفت. لیام از دور آمدن جکسون را دید و خبر دادنش به بقیه کافی بود، تا همه سر بچرخانند و چشمانشان را به آمدن جکسون بدوزند.</p><p>جکسون از میز کناری صندلیای کشید و روی آن نشست. نوشیدنی لیام را از مقابلش قاپید و آن را سر کشید. کراوات شل، سکوت طولانی و چهرهی در هم فرو رفتهاش نشان میداد چه اضطرابی را که در جلسه تحمل نکرده! وایولت به سویش خم شد.</p><p>_چطور پیش رفت؟</p><p>جکسون شانهای بالا انداخت.</p><p>_خوب؟ بد؟ نمیدونم!</p><p>نوشیدنی لیام را مقابلش برگرداند، اگرچه لیوان خالی را. ولی دیگر کسی به این موضوع اهمیت نمیداد. جکسون دستانش را روی میز گذاشت و به جلو خم شد.</p><p>_گفت پروندهی پرسنلتون رو بررسی میکنه. اگه واجد صلاحیت نباشین، ممکنه از پرونده برکنار شین.</p><p> گویی شدت جریان خون در رگهایشان بیشتر شده و خون ناگهان به مغزشان هجوم برده باشد. درست شنیدند، یا که گوشهایشان فریبشان میداد؟ اخمی مزین چهرهی همه شد و نگاهی میان هم رد و بدل کردند. وایولت ناگهان از جا برخاست و دستانش را روی میز کوبید.</p><p>_چی؟ چه ع×و×ض×یایه!</p><p>خشم و نارضایتی در سلول به سلول تنش میچرخید و به چهرهاش راه پیدا میکرد. در یک آن دستانش همچو یخ شدند. لیام با نگاهی نگران به سوی جکسون سر چرخاند.</p><p>_میتونه چنین کاری کنه؟</p><p>جکسون سری تکان داد.</p><p>_اگه بخواد آره.</p><p>او نیز ناامید بود و حوصلهی بالا آوردن سرش را نداشت. دستانش را مشت کرده و به باری سنگین که روی دوششان نهاده شده بود، میاندیشید. گمان میکرد اینجا بودن نیروهای ویژه کمک دستشان میشود، اما فرانکلین داشت برخلاف تصورش عمل میکرد. کاری جز سختتر کردن اوضاع انجام نمیداد. شرایط رفته رفته سختتر میشد و این همانی بود که ایدن از آن بیم داشت. دندانهایش را روی هم فشرده و با اخم، به نقطهای نامعلوم روی میز خیره شده بود.</p><p>اِما لبخندی مضطرب شد و سعی کرد وضعیت را تحت کنترل گیرد.</p><p>_بچهها، نگران نباشین. چیزی گیرش نمیاد. ما جزو بهترین تیمهای سازمانیم. آکادمی و کارآموزی رو گذروندیم و بیشتر پروندههامون رو حل کردیم. هممون صلاحیتش رو داشتیم که استخدام شدیم.</p><p>در لحظهی آخر چشمش به ارن و ایدن افتاد. آب دهانش را مردد قورت داد.</p><p>_خب، به جز... به جز ایدن که با پارتی باباش استخدام شد و ارن که... دو قطبیه.</p><p>وایولت دوباره روی صندلی نشست و به پیشانیاش کوبید.</p><p>_بدبخت شدیم.</p><p>ارن پوزخندی زد و نیم نگاهی به او انداخت. خواست پاسخش را دهد که صدایی بلند مانعش شد.</p><p>_آقای پلیس!</p><p>همهی نگاهها رنگ کنجکاوی به خود گرفتند و با ابروهایی در هم رفته، ابتدا به هم و سپس به سوی صدا سر چرخاندند. اما ارن تنها کسی بود که سر جایش خشکش زده و توان به عقب چرخیدن نداشت. دست به سینه به جلو خیره مانده بود و گمان میکرد پشت سرش هیولایی از جنس آشنایی ایستاده که اگر بچرخید و او را ببیند، هیولا او را میبلعد و از دیار غریبگی جدا میکند. چه عجیب بود که برای اولین بار، دلش میخواست ای کاش با آن صدا غریبه بود.</p><p>نفس محبوس در سینهاش را رها کرد و بالأخره تسلیم هیولا شد. تسلیم واقعیتی شد که در صورتش کوبیده میشد و به او تداعی میکرد که خیلی هم خوب آن صدا را میشناسد. قبل از اینکه از روی صندلی برخیزد، نگاهی به اعضا انداخت.</p><p>_اسلحههاتون رو آماده کنین.</p><p>اعضا اگرچه سردرگم، اما از حرف ارن تبعیت کردند. آنان هیچ از ماجرا سر در نیاورده بودند، اما اعتماد و همکاری میانشان به قدری بود که بدانند نیاز به اطلاعات اضافه ندارند. همه با اخمی آشکار، برخاستند و اسلحه به دست، پشت سر ارن راه افتادند. ارن مقابل زک ایستاد.</p><p>زک لبخند دنداننمایی زد و دستش را جلو برد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="*dream_writer*, post: 130289, member: 22"] فرانکلین حتی به خود زحمت بالا آوردن سرش را نداد. _دوست دارم پروندههاشون رو بررسی کنم و بدونم چه مدل آدمهایی با چه سابقههایی مسئول این پرونده شدن. فکر کنم مشکلی نباشه اگه صلاحیت کافی رو نداشتن، از پرونده برکنارشون کنیم. حرفهای فرانکلین قلمویی شد که بهت را در چشمان جکسون کشید. چگونه میتوانست اعضای تیم را از پرونده برکنار کند؟ آنان همگی شایستهی این پرونده بودند و تنها کسانی که میتوانستند از عهدهاش برآیند. جکسون خواست پاسخش را دهد، که ریچارد دستش را بلند کرد تا مانع جکسون شود. خودش پا درمانی کرد. _ترتیبش رو میدم. ولی میتونین مطمئن باشین تیم اِی از شایستهترین تیمهای سازمان ماست. رو دست اونها نیست. فرانکلین پرونده را کنار گذاشت و لبخندی زد. دستانش را از آرنج روی میز گذاشت و انگشتانش را به هم پیوند زد. _مطمئنم همینطوره که میگین. من فقط به خاطر پادشاه سعی دارم از همه چی اطمینان حاصل کنم. اگه مایل باشین، چندتا سؤال دیگه مونده که دوست دارم جوابشون رو بشنوم. ریچارد سری تکان داد و پذیرای سؤالات فرانکلین شد. فرانکلین پس از چند لحظه مکث و جرعهای نوشیدن از لیوان آب مقابلش، مکالمه را ادامه داد. _پیگیری کردیم و همچنین از رسانهها و آقای شهردار خبر داریم. ولی دوست دارم از شما هم بشنوم که بعد از اعتراضات سه روزه... الان وضع شهر در چه حاله؟ اغتشاشات ادامه داره؟ ریچارد زبانی روی لبانش کشید. پاسخ سؤالش بحث برانگیز بود. _اعتراضات توی سه روز اول اوج گرفتن، ولی توی این چند روز خبری نبوده! البته نمیگم که کاملا مشکل برطرف شده، نه. چون تجمعاتی در نقاطی از شهر رخ داد که اگه کنترل تیمهامون روی اوضاع نبود، به تظاهرات دوباره منجر میشد. اما حادثهای مثل اون سه روز رخ نداده. جکسون نیز وارد بحث شد. _یگان ضد شورش به طور مداوم درحال گشتزنی توی شهرن. فرانکلین دستی به ته ريشش کشید و به صندلی تکیه داد. _خوبه، این خوبه. ما بیشتر به یگان ضد شورش کمک میکنیم تا بتونن خشم مردم رو از ریشه بکنن، ولی نظارت روی پروندهی شما رو ادامه میدیم. چند هفته بعد دورهی انتخاباتی رو داریم و دوست دارم هیچ خطری خونوادهی سلطنتی رو تهدید نکنه. ریچارد لبخندی زد. _مطمئن باشین که این اولویت ما هم هست. برای ورود خونوادهی سلطنتی به شهر، تیم اسکورتمون رو آماده خواهم کرد. فرانکلین بیتوجه به حرف ریچارد، مقداری دیگر از آبش را نوشید و ادامه داد. گویی که هیچ حرف ریچارد را نشنیده باشد یا به آن اهمیت نداده باشد. ریچارد نمیدانست چه واکنشی به این موضوع نشان دهد، جز همان حفظ خونسردی و بیخیالی. _ما از فردا سطح کنترل رو بالاتر میبریم و شهر توی یه حالت ایمن قرار میگیره. اینطوری به تدریج، مردم بیخیال ایجاد هر نوع اغتشاشی میشن. نگاهش را به سوی جکسون چرخاند و جکسون وقتی نامش را در ابتدای جمله شنید، توجه بیشتری به حرف فرانکلین نشان داد. _آقای استوارت، کمی از استراتژی و نقشههاتون برای مواقع رویارویی با دشمن رو برام توضیح بدین. *** ارن پاکت آبمیوه را روی میز گذاشت و هوفی کلافه کشید. _تقریباً یه ساعت شد. این همه وقت دارن راجب چی حرف میزنن؟ وایولت نیم نگاهی به ارن انداخت. کنجکاوی از نگاه او نیز میبارید. _ مشخصه خیلی حرفها برای زدن دارن. موندم کی تموم میشن. دوباره سرش را در موبایل فرو برد و مشغول بالا و پایین دادن توییتها شد. اِما و لیام با نوشیدنی برگشتند و پشت میز نشستند. جمع پنج نفرهشان تکمیل شد. اِما نوشیدنی خود را برداشت. _حس بچههایی رو دارم که از جمع بزرگترها بیرون انداخته میشن. ایدن خندید و روی صندلی لم داد. سرش را بالا برد و موهایش را در هم ریخت. _با این تفاوت که تو بحث بزرگونههای عادی، بحث بحثِ غیبت پشت سر این و اونه، و تو جمع بزرگونهی سازمان ما، بحث سیاست. ارن قهقهه ای زد و دوباره ته ماندهی آبمیوهاش را با نی در حلقش فرو برد. دیگر کسی دنبالهای پشت حرف ایدن نگذاشت و سرشان گرم نوشیدنیشان شد. گرچه ذهنشان همچنان پشت درهای اتاق جلسه مانده بود و گوششان بدجور به در چسبیده بود تا بشنود آن داخل چه میگذرد. افکارشان مانند کرمهایی مزاحم سعی داشتند از شکاف زیر در عبور کنند و به جاسوسی در اتاق جلسه بروند. جکسون وارد کافه تریا شد و در جستجوی اعضا، آنان را پشت میزی دید که دور هم جمع شده و سرشان گرم کار خودشان بود. نفسش را از سینه رها کرد و کراواتش را کمی شل. به سویشان رفت. لیام از دور آمدن جکسون را دید و خبر دادنش به بقیه کافی بود، تا همه سر بچرخانند و چشمانشان را به آمدن جکسون بدوزند. جکسون از میز کناری صندلیای کشید و روی آن نشست. نوشیدنی لیام را از مقابلش قاپید و آن را سر کشید. کراوات شل، سکوت طولانی و چهرهی در هم فرو رفتهاش نشان میداد چه اضطرابی را که در جلسه تحمل نکرده! وایولت به سویش خم شد. _چطور پیش رفت؟ جکسون شانهای بالا انداخت. _خوب؟ بد؟ نمیدونم! نوشیدنی لیام را مقابلش برگرداند، اگرچه لیوان خالی را. ولی دیگر کسی به این موضوع اهمیت نمیداد. جکسون دستانش را روی میز گذاشت و به جلو خم شد. _گفت پروندهی پرسنلتون رو بررسی میکنه. اگه واجد صلاحیت نباشین، ممکنه از پرونده برکنار شین. گویی شدت جریان خون در رگهایشان بیشتر شده و خون ناگهان به مغزشان هجوم برده باشد. درست شنیدند، یا که گوشهایشان فریبشان میداد؟ اخمی مزین چهرهی همه شد و نگاهی میان هم رد و بدل کردند. وایولت ناگهان از جا برخاست و دستانش را روی میز کوبید. _چی؟ چه ع×و×ض×یایه! خشم و نارضایتی در سلول به سلول تنش میچرخید و به چهرهاش راه پیدا میکرد. در یک آن دستانش همچو یخ شدند. لیام با نگاهی نگران به سوی جکسون سر چرخاند. _میتونه چنین کاری کنه؟ جکسون سری تکان داد. _اگه بخواد آره. او نیز ناامید بود و حوصلهی بالا آوردن سرش را نداشت. دستانش را مشت کرده و به باری سنگین که روی دوششان نهاده شده بود، میاندیشید. گمان میکرد اینجا بودن نیروهای ویژه کمک دستشان میشود، اما فرانکلین داشت برخلاف تصورش عمل میکرد. کاری جز سختتر کردن اوضاع انجام نمیداد. شرایط رفته رفته سختتر میشد و این همانی بود که ایدن از آن بیم داشت. دندانهایش را روی هم فشرده و با اخم، به نقطهای نامعلوم روی میز خیره شده بود. اِما لبخندی مضطرب شد و سعی کرد وضعیت را تحت کنترل گیرد. _بچهها، نگران نباشین. چیزی گیرش نمیاد. ما جزو بهترین تیمهای سازمانیم. آکادمی و کارآموزی رو گذروندیم و بیشتر پروندههامون رو حل کردیم. هممون صلاحیتش رو داشتیم که استخدام شدیم. در لحظهی آخر چشمش به ارن و ایدن افتاد. آب دهانش را مردد قورت داد. _خب، به جز... به جز ایدن که با پارتی باباش استخدام شد و ارن که... دو قطبیه. وایولت دوباره روی صندلی نشست و به پیشانیاش کوبید. _بدبخت شدیم. ارن پوزخندی زد و نیم نگاهی به او انداخت. خواست پاسخش را دهد که صدایی بلند مانعش شد. _آقای پلیس! همهی نگاهها رنگ کنجکاوی به خود گرفتند و با ابروهایی در هم رفته، ابتدا به هم و سپس به سوی صدا سر چرخاندند. اما ارن تنها کسی بود که سر جایش خشکش زده و توان به عقب چرخیدن نداشت. دست به سینه به جلو خیره مانده بود و گمان میکرد پشت سرش هیولایی از جنس آشنایی ایستاده که اگر بچرخید و او را ببیند، هیولا او را میبلعد و از دیار غریبگی جدا میکند. چه عجیب بود که برای اولین بار، دلش میخواست ای کاش با آن صدا غریبه بود. نفس محبوس در سینهاش را رها کرد و بالأخره تسلیم هیولا شد. تسلیم واقعیتی شد که در صورتش کوبیده میشد و به او تداعی میکرد که خیلی هم خوب آن صدا را میشناسد. قبل از اینکه از روی صندلی برخیزد، نگاهی به اعضا انداخت. _اسلحههاتون رو آماده کنین. اعضا اگرچه سردرگم، اما از حرف ارن تبعیت کردند. آنان هیچ از ماجرا سر در نیاورده بودند، اما اعتماد و همکاری میانشان به قدری بود که بدانند نیاز به اطلاعات اضافه ندارند. همه با اخمی آشکار، برخاستند و اسلحه به دست، پشت سر ارن راه افتادند. ارن مقابل زک ایستاد. زک لبخند دنداننمایی زد و دستش را جلو برد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین