انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="*dream_writer*" data-source="post: 130287" data-attributes="member: 22"><p>شنبه، 21 نوامبر_ ساعت 10 صبح"</p><p>ارن دستپاچه و با عجله از تاکسی پیاده شد و دوان دوان خود را نزد مدیران و دگر اعضای تیم اِی رساند. میتوانست نگاه ملامتگر جکسون را روی خود حس کند. در کنار اعضا ایستاد و مشغول بستن یقهی پیراهنش و مرتب کردن کراواتش شد.</p><p>_شرمنده دیر کردم.</p><p>لیام نیم نگاهی به او انداخت. نیمچه اخمی میان ابروهایش دیده میشد و چهرهاش آشفته بود.</p><p>_هر لحظه ممکنه برسن. همه خیلی مضطربن.</p><p>ارن دکمههای پالتوی را بست و تک خندهای کرد. شانههایش را بالا انداخت.</p><p>_نگران نباش. اونقدرا هم مسئلهی بزرگی نیست. فقط کافیه که یه استقبال خوش ازشون بکنیم و یکم سیبیلشون رو چرب کنیم. در این صورت از همه چی راضی میشن. یعنی همشون همین مدلین.</p><p>لیام با چشمانی گرد و به رنگ بهت به سوی ارن چرخید. او چه داشت میگفت؟! گفتههایش را خودش میشنید؟</p><p>جکسون که حرفهای ارن را میشنید، به سویشان خم شد. یک تای ابرویش را بالا داد، تا برای اعضا خط و نشان بکشد. شاید هنوز متوجه نبودند با چه کسانی روبه رو میشوند.</p><p>_نیروهای ویژه الاناست که برسن. ما مدیرها بهشون میرسیم. شما برین داخل و ارن رو ببرین. هر موقع بهتون احتیاج بود، صداتون میزنم.</p><p>ارن دوباره خندید و با تأسف، سرش را به طرفین تکان داد.</p><p>_اگه قراره توی دفتر بمونیم، من بعد یه سلام بهشون دادن، برم خونه. روز شنبه جز ما هیچ سگ دیگهای سر کار نیست!</p><p>وایولت مشتی آرام به بازوی ارن زد.</p><p>_غر نزن.</p><p>ارن چشمانش را در حدقه چرخاند و چیزی نگفت. باد سرد میوزید و همه دست در جیب و زیر لایههای ضخیم لباسهایشان، جلوی در ایستاده بودند. علاوه بر مدیرها و تیم اِی، نیروهای پیشتیبان و رباتهای کمکی نیز گوشهای صف بسته بودند. انتظار چشم همه را به ناف خیابان گره زده بود و دریغ از ماشینی که فرا رسد و این بند ناف را ببرد! اعضا کم کم داشتند کلافه میشدند و ریچارد، مدام به ساعت مینگریست تا چک کند چقدر زمان گذشته.</p><p>بالاخره صدای ماشین، توجه همه را ربود. همان لحظه همهی نگاهها به سوی خیابان چرخید. سه ون نظامی سیاه مقابل سازمان توقف کرد. همه آب دهانشان را قورت دادند و نگاهی میان هم رد و بدل کردند. ریچارد که گویی تنها فرد خونسرد جمع بود، جلوتر راه افتاد و به سوی ونها رفت. میدانست اگر برخورد خوبی با نیروها داشته باشد و بتواند آنان را از پرونده مطلع کند، دیگر کار اضافهای برای انجام نمیماند.</p><p>بودنشان میتوانست به پرونده کمک کند. برخلاف دیگران، دید مثبتی به این قضیه پیدا کرده بود. در ون را گشود و مردی هیکلی و چهار شانه از ون پیاده شد. لباس رسمی و نظامی بر تن داشت. مقابل ریچارد ایستاد.</p><p>_آقای الن.</p><p>ریچارد دستش را جلو دراز کرد و لبخندی محترم روی لبانش نشاند. از آخرین باری که فرمانده فرانکلین براون را دیده بود، خیلی میگذشت. اما او هنوز هم مانند قبلش بود و هیچی تغییری جز چند چین در گوشهی چشمانش مشاهده نمیشد.</p><p>فرانکلین دست ریچارد را گرفت و به او گوش سپرد.</p><p>_آقای براون. از دیدنتون خوشحالم.</p><p>کنار کشید و با دستش راه را به اون نشان داد.</p><p>_بفرمایین. از این سمت.</p><p>فرانکلین لبخندی زد؛ اما حتی لبخند هم چهرهی جدی و ابروهای در هم گره خوردهی او را تغییر نمیداد. ریچارد خوب میدانست چه مرد سرسختی بود! بیخود فرمانده نشده بود. درحالی که آن دو به سوی مدیران میرفتند، دگر نیروهای همراه فرانکلین هم از ونها پیاده میشدند و پشت سرشان صف میبستند.</p><p>اعضای تیم مات و مبهوت نگاهشان به آن نقطه خیره مانده بود و اگرچه از قبل اطلاعات و جزئیات را خوانده بودند، ولی گویی داشتند با چشم خود صحت آن اطلاعات را بررسی میکردند. به یونیفرمهای دارای نشان پرچم کشور رویشان، به تعداد نیروها، به سلاحهایشان نگاه میکردند. فرانکلین مشغول سلام و آشنایی با مدیران دیگر شده بود.</p><p>خیلی سرسری از آنان رد شدند و به جکسون رسیدند. کسی که فرانکلین واقعاً کارش داشت. ریچارد با اشاره به جکسون ادامه داد:</p><p>_و ایشون هم جکسون استوارت هستن. مدیر تیم اِی و افسر مسئول پروندهی ان کی او.</p><p>ریچارد تک تک به اعضا اشاره کرد.</p><p>_و همچنین اعضای تیمی که روی این پرونده کار میکنن.</p><p>فرانکلین نگاهی میان همه چرخاند و سفر نگاهش، دوباره در ایستگاه چهرهی جکسون به مقصد رسید. با یکدیگر دست دادند و حال که ریچارد سکوت کرده بود، نوبت جکسون بود که ادامهی مراسم آشنایی را در دست بگیرد. شانههایش را بالا و سینهاش را جلو داد، تا صاف بایستد.</p><p>لبخند محترمی زد.</p><p>_جناب فرمانده، خوشحالم که افتخار آشنایی باهاتون نصیبم شده. امیدوارم که بتونیم با کمک همدیگه، از پس این پرونده بربیایم.</p><p>فرانکلین لبخندی زد و سری برای تأیید تکان داد. دوباره نگاهش میان اعضا چرخید و گویی داشت آنان را هر ثانیه یک بار میکاوید. گویی سعی داشت از ظاهرشان به ماهیت وجودشان پی ببرد. با سر اشارهای به افراد خود نیز کرد.</p><p>_آقای استوارت، اگه زیر دستهامون با هم کنار بیان، مطمئن باشین که میتونیم همکاری خوبی داشته باشیم.</p><p>جکسون اگرچه منظورش را کامل نفهمیده بود، ولی به روی خود نیاورد و سری برای تأیید حرفش تکان داد. دگر نمیدانست چه بگوید. اعضا سر جای خود ایستاده بودند و تماشا میکردند. لبانشان به کویر سکوت تبعید شده بود و هیچکدام سخنی برای روی لب جاری کردن نداشتند، جز ارن که جلو آمد.</p><p> با فرانکلین دست داد. جکسون مطمئن بود آخر این دست دادن به جای خوبی ختم نمیشود.</p><p>_آقای براون، از آشنایی باهاتون خوشبختم. مایهی افتخاره که شما و تیمتون اینجایین، آخه بدون شما نمیتونستیم پروندهی خودمون رو حل کنیم، مگه نه؟</p><p>لبخند دنداننمایش یک تای ابروی فرانکلین را بالا برد. نمیدانست چه واکنشی نشان دهد، ولی مشخص بود حرف ارن به مزاجش خوش نیامده.</p><p>_و شما؟</p><p>ریچارد مداخله کرد. اگر ادامه میدادند، بد تمام میشد. ارن را عقب زد و با دست به سازمان اشاره کرد.</p><p>_آقای براون، بفرمایین بریم داخل. هوای اینجا خیلی سرده.</p><p>فرانکلین بدون حرف همراه ریچارد، راه رسیدن به داخل سازمان را پیمودند و مدیرها، از خدا خواسته دنبالشان کردند. امروز، روز کاری هیچ کدامشان نبود و لذا با فکر اینکه اکنون میتوانند بروند، در خود نمیگنجیدند. جکسون آه نهفته در سینهاش را با حرص بیرون داد و قبل از رفتن، نیم نگاهی به بچهها انداخت.</p><p>_ تو رو خدا دو دیقه مراقب ارن باشین.</p><p>***</p><p>جکسون صفحهی هولوگرام را به سوی فرانکلین چرخاند و در کنارش، پروندهی کتبی را نیز مقابلش قرار داد.</p><p>_تمام جزئیات مربوط به پروژه اونجاست. یعنی البته، تمام چیزی که ما میدونیم و نه بیشتر.</p><p>فرانکلین سری به معنای فهمیدن تکان داد و قبل از پروندهی کتبی، مشغول بررسی نوشتههای روی هولوگرام شد. اطلاعات به دست آمده از فیلیپ مورفی گرفته تا گزارش مأموریت بیمارستان را میخواند. در هنگام سکوت او، جکسون نیم نگاهی به ریچارد انداخت و سپس سرش را پایین انداخت.</p><p>او، ریچارد و فرانکلین در اتاق جلسه نشسته بودند. جز آنان، تمام مدیرها سازمان را ترک کردند و اعضا هم که مجوز شرکت در جلسه را نداشتند. ریچارد خواسته بود این حرفها بین سه نفرشان رد و بدل شود، میان فرمانده و رئیس و مدیر!</p><p>اتاق در سکوتی سنگین فرو رفته بود. گویی دیوارها و تمام اشیای موجود آنجا هم لب بسته و چشم به فرانکلین دوخته بودند، تا حرفی بزند. فرانکلین پروندهی کتبی را باز کرد و نگاهی به جکسون انداخت.</p><p>_پروندهی پرسنل اعضای تیم رو هم لازم دارم.</p><p>ناگهان اخمی روی ابروهای جکسون نشست و او مانند جن زدهها تکیهاش را از صندلی گرفت. هر چند که سعی کرد تعجبش را در ظاهرش جلوه ندهد و ظاهرش محکوم به حفظ خونسردی خود بود. کمی به جلو خم شد.</p><p>_برای چی؟</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="*dream_writer*, post: 130287, member: 22"] شنبه، 21 نوامبر_ ساعت 10 صبح" ارن دستپاچه و با عجله از تاکسی پیاده شد و دوان دوان خود را نزد مدیران و دگر اعضای تیم اِی رساند. میتوانست نگاه ملامتگر جکسون را روی خود حس کند. در کنار اعضا ایستاد و مشغول بستن یقهی پیراهنش و مرتب کردن کراواتش شد. _شرمنده دیر کردم. لیام نیم نگاهی به او انداخت. نیمچه اخمی میان ابروهایش دیده میشد و چهرهاش آشفته بود. _هر لحظه ممکنه برسن. همه خیلی مضطربن. ارن دکمههای پالتوی را بست و تک خندهای کرد. شانههایش را بالا انداخت. _نگران نباش. اونقدرا هم مسئلهی بزرگی نیست. فقط کافیه که یه استقبال خوش ازشون بکنیم و یکم سیبیلشون رو چرب کنیم. در این صورت از همه چی راضی میشن. یعنی همشون همین مدلین. لیام با چشمانی گرد و به رنگ بهت به سوی ارن چرخید. او چه داشت میگفت؟! گفتههایش را خودش میشنید؟ جکسون که حرفهای ارن را میشنید، به سویشان خم شد. یک تای ابرویش را بالا داد، تا برای اعضا خط و نشان بکشد. شاید هنوز متوجه نبودند با چه کسانی روبه رو میشوند. _نیروهای ویژه الاناست که برسن. ما مدیرها بهشون میرسیم. شما برین داخل و ارن رو ببرین. هر موقع بهتون احتیاج بود، صداتون میزنم. ارن دوباره خندید و با تأسف، سرش را به طرفین تکان داد. _اگه قراره توی دفتر بمونیم، من بعد یه سلام بهشون دادن، برم خونه. روز شنبه جز ما هیچ سگ دیگهای سر کار نیست! وایولت مشتی آرام به بازوی ارن زد. _غر نزن. ارن چشمانش را در حدقه چرخاند و چیزی نگفت. باد سرد میوزید و همه دست در جیب و زیر لایههای ضخیم لباسهایشان، جلوی در ایستاده بودند. علاوه بر مدیرها و تیم اِی، نیروهای پیشتیبان و رباتهای کمکی نیز گوشهای صف بسته بودند. انتظار چشم همه را به ناف خیابان گره زده بود و دریغ از ماشینی که فرا رسد و این بند ناف را ببرد! اعضا کم کم داشتند کلافه میشدند و ریچارد، مدام به ساعت مینگریست تا چک کند چقدر زمان گذشته. بالاخره صدای ماشین، توجه همه را ربود. همان لحظه همهی نگاهها به سوی خیابان چرخید. سه ون نظامی سیاه مقابل سازمان توقف کرد. همه آب دهانشان را قورت دادند و نگاهی میان هم رد و بدل کردند. ریچارد که گویی تنها فرد خونسرد جمع بود، جلوتر راه افتاد و به سوی ونها رفت. میدانست اگر برخورد خوبی با نیروها داشته باشد و بتواند آنان را از پرونده مطلع کند، دیگر کار اضافهای برای انجام نمیماند. بودنشان میتوانست به پرونده کمک کند. برخلاف دیگران، دید مثبتی به این قضیه پیدا کرده بود. در ون را گشود و مردی هیکلی و چهار شانه از ون پیاده شد. لباس رسمی و نظامی بر تن داشت. مقابل ریچارد ایستاد. _آقای الن. ریچارد دستش را جلو دراز کرد و لبخندی محترم روی لبانش نشاند. از آخرین باری که فرمانده فرانکلین براون را دیده بود، خیلی میگذشت. اما او هنوز هم مانند قبلش بود و هیچی تغییری جز چند چین در گوشهی چشمانش مشاهده نمیشد. فرانکلین دست ریچارد را گرفت و به او گوش سپرد. _آقای براون. از دیدنتون خوشحالم. کنار کشید و با دستش راه را به اون نشان داد. _بفرمایین. از این سمت. فرانکلین لبخندی زد؛ اما حتی لبخند هم چهرهی جدی و ابروهای در هم گره خوردهی او را تغییر نمیداد. ریچارد خوب میدانست چه مرد سرسختی بود! بیخود فرمانده نشده بود. درحالی که آن دو به سوی مدیران میرفتند، دگر نیروهای همراه فرانکلین هم از ونها پیاده میشدند و پشت سرشان صف میبستند. اعضای تیم مات و مبهوت نگاهشان به آن نقطه خیره مانده بود و اگرچه از قبل اطلاعات و جزئیات را خوانده بودند، ولی گویی داشتند با چشم خود صحت آن اطلاعات را بررسی میکردند. به یونیفرمهای دارای نشان پرچم کشور رویشان، به تعداد نیروها، به سلاحهایشان نگاه میکردند. فرانکلین مشغول سلام و آشنایی با مدیران دیگر شده بود. خیلی سرسری از آنان رد شدند و به جکسون رسیدند. کسی که فرانکلین واقعاً کارش داشت. ریچارد با اشاره به جکسون ادامه داد: _و ایشون هم جکسون استوارت هستن. مدیر تیم اِی و افسر مسئول پروندهی ان کی او. ریچارد تک تک به اعضا اشاره کرد. _و همچنین اعضای تیمی که روی این پرونده کار میکنن. فرانکلین نگاهی میان همه چرخاند و سفر نگاهش، دوباره در ایستگاه چهرهی جکسون به مقصد رسید. با یکدیگر دست دادند و حال که ریچارد سکوت کرده بود، نوبت جکسون بود که ادامهی مراسم آشنایی را در دست بگیرد. شانههایش را بالا و سینهاش را جلو داد، تا صاف بایستد. لبخند محترمی زد. _جناب فرمانده، خوشحالم که افتخار آشنایی باهاتون نصیبم شده. امیدوارم که بتونیم با کمک همدیگه، از پس این پرونده بربیایم. فرانکلین لبخندی زد و سری برای تأیید تکان داد. دوباره نگاهش میان اعضا چرخید و گویی داشت آنان را هر ثانیه یک بار میکاوید. گویی سعی داشت از ظاهرشان به ماهیت وجودشان پی ببرد. با سر اشارهای به افراد خود نیز کرد. _آقای استوارت، اگه زیر دستهامون با هم کنار بیان، مطمئن باشین که میتونیم همکاری خوبی داشته باشیم. جکسون اگرچه منظورش را کامل نفهمیده بود، ولی به روی خود نیاورد و سری برای تأیید حرفش تکان داد. دگر نمیدانست چه بگوید. اعضا سر جای خود ایستاده بودند و تماشا میکردند. لبانشان به کویر سکوت تبعید شده بود و هیچکدام سخنی برای روی لب جاری کردن نداشتند، جز ارن که جلو آمد. با فرانکلین دست داد. جکسون مطمئن بود آخر این دست دادن به جای خوبی ختم نمیشود. _آقای براون، از آشنایی باهاتون خوشبختم. مایهی افتخاره که شما و تیمتون اینجایین، آخه بدون شما نمیتونستیم پروندهی خودمون رو حل کنیم، مگه نه؟ لبخند دنداننمایش یک تای ابروی فرانکلین را بالا برد. نمیدانست چه واکنشی نشان دهد، ولی مشخص بود حرف ارن به مزاجش خوش نیامده. _و شما؟ ریچارد مداخله کرد. اگر ادامه میدادند، بد تمام میشد. ارن را عقب زد و با دست به سازمان اشاره کرد. _آقای براون، بفرمایین بریم داخل. هوای اینجا خیلی سرده. فرانکلین بدون حرف همراه ریچارد، راه رسیدن به داخل سازمان را پیمودند و مدیرها، از خدا خواسته دنبالشان کردند. امروز، روز کاری هیچ کدامشان نبود و لذا با فکر اینکه اکنون میتوانند بروند، در خود نمیگنجیدند. جکسون آه نهفته در سینهاش را با حرص بیرون داد و قبل از رفتن، نیم نگاهی به بچهها انداخت. _ تو رو خدا دو دیقه مراقب ارن باشین. *** جکسون صفحهی هولوگرام را به سوی فرانکلین چرخاند و در کنارش، پروندهی کتبی را نیز مقابلش قرار داد. _تمام جزئیات مربوط به پروژه اونجاست. یعنی البته، تمام چیزی که ما میدونیم و نه بیشتر. فرانکلین سری به معنای فهمیدن تکان داد و قبل از پروندهی کتبی، مشغول بررسی نوشتههای روی هولوگرام شد. اطلاعات به دست آمده از فیلیپ مورفی گرفته تا گزارش مأموریت بیمارستان را میخواند. در هنگام سکوت او، جکسون نیم نگاهی به ریچارد انداخت و سپس سرش را پایین انداخت. او، ریچارد و فرانکلین در اتاق جلسه نشسته بودند. جز آنان، تمام مدیرها سازمان را ترک کردند و اعضا هم که مجوز شرکت در جلسه را نداشتند. ریچارد خواسته بود این حرفها بین سه نفرشان رد و بدل شود، میان فرمانده و رئیس و مدیر! اتاق در سکوتی سنگین فرو رفته بود. گویی دیوارها و تمام اشیای موجود آنجا هم لب بسته و چشم به فرانکلین دوخته بودند، تا حرفی بزند. فرانکلین پروندهی کتبی را باز کرد و نگاهی به جکسون انداخت. _پروندهی پرسنل اعضای تیم رو هم لازم دارم. ناگهان اخمی روی ابروهای جکسون نشست و او مانند جن زدهها تکیهاش را از صندلی گرفت. هر چند که سعی کرد تعجبش را در ظاهرش جلوه ندهد و ظاهرش محکوم به حفظ خونسردی خود بود. کمی به جلو خم شد. _برای چی؟ [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین