انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="*dream_writer*" data-source="post: 129591" data-attributes="member: 22"><p>ایدن نفس عمیقی کشید و بلند شد. نشست.</p><p>_میشنوم. فقط داشتم اطلاعاتی که رئیس از نیروهای ویژه برامون فرستاده رو میخونم. گویی 30 نفر دارن میان. به فرماندهی یه یارویی به اسم فرانکلین براون.</p><p>_نگرانی؟</p><p>ایدن موبایلش را کنار گذاشت. دروغ میشد اگر بگوید نگران نبود! ولی میدانست نگرانی او بابت ترسیدن از نیروهای ویژه یا کار کردن زیر دست آنان نیست. او میترسید آنان شرایط را برایشان سخت کنند و در کارشان دخالت بیجا نشان دهند.</p><p>از این بیم داشت! از غریبههایی که میخواستند در پروندهشان دست درازی کنند، بیم داشت. نگاهش را به سوی اِما چرخاند.</p><p>_فقط نمیخوام وضعیت رو برامون از اینی که هست بدتر کنن.</p><p>اِما لبخندی برای آرام کردن ایدن زد. نگرانی او به دور از درک نبود.</p><p>_هممون این حس رو داریم. ولی پارسال رو به یاد بیار که با نیروهای اروپا همکاری میکردیم. مثل اون موقع میمونه.</p><p>ایدن از یادآوری آن پرونده خندهاش گرفت. ماجرایی طولانی بود برای خودش! دستی به صورتش کشید و به مبل تکیه داد.</p><p>_نمیدونم کدومشون بدتره. اون یا این.</p><p>اِما نیز خندید. واقعاً پروندهی کنترل مغز انسان با پروندهی تروریستهای آمریکایی در اروپا برابری نمیکرد. به سوی ماگش دست برد و انگشتانش را دور بدنهی داغش پیچید.</p><p>_من نگران اینم که چرا دشمنهامون اخیرا اینقدر ساکت بودن. از بعد مرگ مکسول، خبری ازشون نبوده.</p><p>خندهی ایدن به دست اخمش سرکوب شد. صدای آرامَش، نگرانیای به دل اِما انداخت.</p><p>_مطمئن باش این آرامش قبل طوفانه.</p><p>***</p><p>به محض خروج از آسانسور، باد سرد به گونههایش چک زد. حتی با وجود پالتوی چرم تنش، باز هم میلرزید. گویی پاییز نه و زمستان بود! همانقدر سرد!</p><p>نمیدانست پاییز چه زمانی عهد به ایفای نقش زمستان بسته بود. جلوتر رفت و در کنار مردی که لبهی پشتبام ایستاده بود، ایستاد.</p><p>مرد به سویش چرخید و لبخندی زد.</p><p>_سلام، وِگا.</p><p>بدون سلام کردن، چشم از سنتوری گرفت و به مقابل چشم دوخت. تمام منظرهی منهتن از آن نقطه دیده میشد. از تایمز سکوئر گرفته تا سنترال پارک سر پوشیده! همه چیز چقدر از آن بالا بینقص و عالی دیده میشد! برجهای بلند و سر به فلک کشیده! هولوگرامها و چراغهای براق! فقط عدهی کمی میدانستند زیر آن ظاهر مجلل، چه سّر و رازها و چه حقیقتهایی نهفته بود!</p><p>دبورا ستانش را دور خود پیچید، تا بلکه بر حرارت بدنش بیفزاید. صدایش لابه لای صدای باد گم میشد.</p><p>_آخه کی روی پشتبوم یه آسمون خراش قرار ملاقات میذاره؟</p><p>سنتوری خندید و یک تای ابرویش را بالا داد.</p><p>_کی گفت قرارمون اینجاست؟</p><p>دبورا کنجکاو نگاهش کرد. نفهمید منظورش چیست، اما حداقل دلش گرم شد که قرار نبود در ارتفاع چندین متری، دربارهی مأموریت بعدیشان صحبت کنند. سنتوری صفحهی اپل واچش را لمس کرد و با لبخندی مرموز، چشم از دبورا گرفت. دبورا همانطور منتظر خبری، حرفی چیزی بود، که دید ماشین پرندهای به سویشان نزدیک میشد.</p><p>ماشین اتومات روی پشتبام بر زمین نشست. نورهای نئون و رنگ طوسیاش چشمگیر بودند. به هرحال آخرین مدل بازار مقابلشان قرار داشت؛ باید هم زیباییاش جشم ببیننده را از آنِ خود میکرد. درهای ماشین باز شدند. سنتوری لبخندی زد و دستش را به جلو دراز کرد.</p><p>_یه گشتی تو شهر بزنیم؟</p><p>دبورا دست سردش را در دست سنتوری گذاشت و با هم به سوی ماشین رفتند. سوار شدند و درها بسته شد. داخل خیلی گرم و راحت بود. دبورا پالتویش را درآورد و به شومیز سیاه بافتنیاش اجازهی خودنمایی داد. سنتوری نیز به تبعیت از او، پالتویش را درآورد. ماشین از را اپل واچش به حرکت درآورد و ماشین دوباره شروع به پرواز در آسمان نیویورک کرد. این بود شروع رسمی ملاقات آن دو.</p><p>دبورا پیشقدم شد و روی بحث را باز کرد.</p><p>_با آدمت صحبت کردی؟</p><p>سنتوری سری تکان داد.</p><p>_آره، صبح 24 نوامبر، توی وگاس منتظر ما خواهد بود. گفت محموله آماده و بسته بندی شده است. یه جت شخصی هم برای حمل محمولهها رزرو شده.</p><p>دبورا از شنیدن این موضوع خشنود گشت. یعنی تمام مقدمات مأموریت بعدی آماده شده بود و فقط انجامش باقی مانده بود. اگرچه خیلی نگران نتیجهی مأموریت بود، اما سعی کرد خونسردیاش را حفظ کند. اینبار باید پیروز میشدند. لبخند پیروزمندانهای زد.</p><p>_خبر خیلی خوبیه. بلیتها چی؟ آماده است؟</p><p>سنتوری نیشخندی زد و دست در جیب پالتویش برد. او از قبل به همه چیز رسیدگی کرده بود. کارتها را به دبورا داد. دبورا به بارکد روی کارتها نگاهی انداخت.</p><p>_سه بلیت. همونطور که خواسته بودی. وگا، تنها چیزی که الان برای مأموریت لاس وگاس آماده نیست، چمدونهای ماست.</p><p>نگاه چاپلوسانه و مطمئنی روی چهرهی سنتوری دیده میشد. دبورا عشوهگرانه خندید و کمی چشم و ابرویش را حرکت داد.</p><p>_مطمئن باش بهش رسیدگی میکنم.</p><p>سرش را پایین انداخت و کارتها را در کیفش گذاشت. سنتوری نگاه از او گرفت و منظرهی جلو را نگریست. آسمان آبی چشمانداز نگاهشان شده بود. گویی درون اقیانوسی شناور بودند که همه سویشان رنگ آبی بود و بس!</p><p>ماشین داشت از بالای سازمان ان سی یو میگذشت. اخمی روی ابروهایش نشست و چشمانش را اندکی ریز کرد، تا بهتر بتواند دور سازمان را ببیند. چیز به ظاهر خاصی در جریان نبود، جز ونهای ساکن جلوی ساختمان. خوب میدانست چرا با کنجکاوی به سازمان خیره گشته و چرا خشم سایه بر وجودش انداخته.</p><p>از دبورا خواست کمی به جلو خم شود و به ساختمان سازمان نگاهی بیندازد. دبورا از خواستهاش تبعیت کرد و در همان هنگام، به نگرانیهای سنتوری گوش سپرد.</p><p>_اینبار باید خیلی مراقب باشیم. نمیتونیم این محمولهها رو از دست بدیم. امیدوارم این پلیسها سرشون تو کار خودشون بمونه.</p><p>دبورا دوباره به صندلی تکیه داد. اينبار خیالش به شکل عجیبی راحت بود. ماشین، سازمان را رد کرد و جلوتر رفت.</p><p>_ما توی لاس وگاس خواهیم بود. مشکلی برامون پیش نمیاد. موقع خروج از شهر هم مشکلی نخواهیم داشت.</p><p>_گزارشات مأموریت بیمارستان تو دستشونه؛ یعنی مأموریت شکست تو.</p><p>چگونه به خود جرعت زدن این حرف را میداد؟ البته نباید تعجب میکرد؛ آخر سنتوری باز هم درجه و مقام بالاتری از او داشت. این شجاعتش را از همان مقام به دست میآورد. دبورا دندانهایش را روی هم فشرد و نگاهی سرخ و آتشین به او انداخت.</p><p>_مطمئن باش، هیچ گزارشی از آدمهای من دستشون نیست. ترتیب گروگانها رو دادیم.</p><p>نباید میگذاشت سنتوری از چشیدن طعم طعنه زدن به او لذت ببرد. پوزخندی زد و نگاهی تمسخرآمیز به سر تا پای او انداخت. هیکل درشت و تو پرش، چهرهی گردش و چشمان سیاهش، مظهر اعتماد به نفس بودند. اما میدانست همهی اعضای گروه، سنتوری را بیش از یک مدعی تو خالی نمیدانستند. او ساده لوح بود!</p><p>_نتیجهی مأموریت تو رو هم خواهیم دید. اگرچه لاس وگاس دور از دسترس پلیسهای نیویورک خواهد بود... اما رد کردن کانتینر پر از داروهای شیمیایی از بین شهرها، کار آسونی نیست.</p><p>سنتوری دیگر به اندازهی چند دقیقه پیش آرام و خونسرد به نظر نمیرسید. طعنهی دبورا چینی میان ابروهایش ایجاد کرده و احساس رقابت در او به وجود آورده بود. گویی که مسابقه باشد و بخواهند ببینند چه کسی کارش بهتر است! میدید این مکالمه به جای خوبی کشیده نمیشود، لذا تصمیم گرفت نقطه سر خط آن بگذارد.</p><p>_بهت گفتم نگران نباش. با خودمه.</p><p>دبورا چیزی نگفت و سعی کرد به سنتوری اعتماد کند. بقیهی زمان خود را صرف صحبت دربارهی مورد اعتماد بودن یا نبودن آدم سنتوری، نحوهی وارد کردن محموله به شهر و ساعت پرواز و حرکت خود کردند.</p><p>مکالمه آرام بود و دیگر هیچ کدام بحث شکست یا پیروزی در مأموریتها را پیش نکشیدند، تا از هر گونه تنش احتمالی جلوگیری کنند. بعد از یک ساعت چرخ زدن در شهر، دبورا به خانه بازگشت. گاردمنها در را پشت سرش بستند و پس از دادن بلیتها به دستش، پالتو را از او گرفتند تا در اتاق آویزان کنند.</p><p>به هنگام عبور از سالن غذاخوری و رفتن به دفتر کارش، چشمش به زک خورد که پشت میز غذاخوری نشسته و لپتاپ مقابلش بود. لبخندی زد و دستانش را در جیب شلوارش گذاشت. آرام و بیصدا از پشت به او نزدیک شد و ب×و×س×های بر روی موهایش کاشت.</p><p>زک بیتفاوت چرخید و به مادرش نگاهی انداخت. دبورا صندلیای را عقب کشید و نزد زک پشت میز نشست. نگاهی منزجر به مار روی میز انداخت. این سمت و آن سمت خریدنش، مو به تنش سیخ میکرد. نفس عمیقی کشید و همزمان چشمانش را یکبار باز و بسته کرد.</p><p>_زک، تو پسرمی و دوست دارم، اما این رو جمعش کن.</p><p>زک خم شد و پیتون را برداشته، آن را دور گردنش انداخت. سپس بدون زدن حرفی، به کارش ادامه داد. سخت مشغول بررسی اطلاعات موجود دربارهی ان سی یو و کارمندانش شده بود. و خوب میدانست این تحقیقش به خاطر دیدارش با ارن بود. دبورا که سکوت زک را دید، رفت سر اصل مطلب.</p><p>_دربارهی سفر کاریمون به وگاس که گفتم بهت. قطعی شد. بفرما بلیتت.</p><p>سپس یکی از بلیتها را مقابلش گذاشت و لبخند دنداننمایی زد.</p><p>_دوشنبهی هفتهی بعد، تو وگاس خواهیم بود.</p><p>زک که توجهش جلب شده بود، با نگاهی موشکافانه بلیتش را در دست گرفت. چند لحظه سکوت کرد و چشم در چشم دبورا دوخت.</p><p>_قرار دیدار شما کیه؟ منظورم... برای محمولههاست.</p><p>صدایش قاطع و جدی بود. تمایل خاصی برای دانستن جزئیات بیشتر داشت. دبورا دستانش را روی میز گذاشت و کمی به جلو خم شد.</p><p>_قرار ملاقات ما... بذار ببینم... سهشنبه، ساعت پنج صبح. چرا؟</p><p>زک شانهای بالا انداخت و دوباره نگاهش را به صفحهی هولوگرام چرخاند.</p><p>_همینطوری.</p><p>اما مشخص بود دغدغهای ملکهی ذهنش شده بود.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="*dream_writer*, post: 129591, member: 22"] ایدن نفس عمیقی کشید و بلند شد. نشست. _میشنوم. فقط داشتم اطلاعاتی که رئیس از نیروهای ویژه برامون فرستاده رو میخونم. گویی 30 نفر دارن میان. به فرماندهی یه یارویی به اسم فرانکلین براون. _نگرانی؟ ایدن موبایلش را کنار گذاشت. دروغ میشد اگر بگوید نگران نبود! ولی میدانست نگرانی او بابت ترسیدن از نیروهای ویژه یا کار کردن زیر دست آنان نیست. او میترسید آنان شرایط را برایشان سخت کنند و در کارشان دخالت بیجا نشان دهند. از این بیم داشت! از غریبههایی که میخواستند در پروندهشان دست درازی کنند، بیم داشت. نگاهش را به سوی اِما چرخاند. _فقط نمیخوام وضعیت رو برامون از اینی که هست بدتر کنن. اِما لبخندی برای آرام کردن ایدن زد. نگرانی او به دور از درک نبود. _هممون این حس رو داریم. ولی پارسال رو به یاد بیار که با نیروهای اروپا همکاری میکردیم. مثل اون موقع میمونه. ایدن از یادآوری آن پرونده خندهاش گرفت. ماجرایی طولانی بود برای خودش! دستی به صورتش کشید و به مبل تکیه داد. _نمیدونم کدومشون بدتره. اون یا این. اِما نیز خندید. واقعاً پروندهی کنترل مغز انسان با پروندهی تروریستهای آمریکایی در اروپا برابری نمیکرد. به سوی ماگش دست برد و انگشتانش را دور بدنهی داغش پیچید. _من نگران اینم که چرا دشمنهامون اخیرا اینقدر ساکت بودن. از بعد مرگ مکسول، خبری ازشون نبوده. خندهی ایدن به دست اخمش سرکوب شد. صدای آرامَش، نگرانیای به دل اِما انداخت. _مطمئن باش این آرامش قبل طوفانه. *** به محض خروج از آسانسور، باد سرد به گونههایش چک زد. حتی با وجود پالتوی چرم تنش، باز هم میلرزید. گویی پاییز نه و زمستان بود! همانقدر سرد! نمیدانست پاییز چه زمانی عهد به ایفای نقش زمستان بسته بود. جلوتر رفت و در کنار مردی که لبهی پشتبام ایستاده بود، ایستاد. مرد به سویش چرخید و لبخندی زد. _سلام، وِگا. بدون سلام کردن، چشم از سنتوری گرفت و به مقابل چشم دوخت. تمام منظرهی منهتن از آن نقطه دیده میشد. از تایمز سکوئر گرفته تا سنترال پارک سر پوشیده! همه چیز چقدر از آن بالا بینقص و عالی دیده میشد! برجهای بلند و سر به فلک کشیده! هولوگرامها و چراغهای براق! فقط عدهی کمی میدانستند زیر آن ظاهر مجلل، چه سّر و رازها و چه حقیقتهایی نهفته بود! دبورا ستانش را دور خود پیچید، تا بلکه بر حرارت بدنش بیفزاید. صدایش لابه لای صدای باد گم میشد. _آخه کی روی پشتبوم یه آسمون خراش قرار ملاقات میذاره؟ سنتوری خندید و یک تای ابرویش را بالا داد. _کی گفت قرارمون اینجاست؟ دبورا کنجکاو نگاهش کرد. نفهمید منظورش چیست، اما حداقل دلش گرم شد که قرار نبود در ارتفاع چندین متری، دربارهی مأموریت بعدیشان صحبت کنند. سنتوری صفحهی اپل واچش را لمس کرد و با لبخندی مرموز، چشم از دبورا گرفت. دبورا همانطور منتظر خبری، حرفی چیزی بود، که دید ماشین پرندهای به سویشان نزدیک میشد. ماشین اتومات روی پشتبام بر زمین نشست. نورهای نئون و رنگ طوسیاش چشمگیر بودند. به هرحال آخرین مدل بازار مقابلشان قرار داشت؛ باید هم زیباییاش جشم ببیننده را از آنِ خود میکرد. درهای ماشین باز شدند. سنتوری لبخندی زد و دستش را به جلو دراز کرد. _یه گشتی تو شهر بزنیم؟ دبورا دست سردش را در دست سنتوری گذاشت و با هم به سوی ماشین رفتند. سوار شدند و درها بسته شد. داخل خیلی گرم و راحت بود. دبورا پالتویش را درآورد و به شومیز سیاه بافتنیاش اجازهی خودنمایی داد. سنتوری نیز به تبعیت از او، پالتویش را درآورد. ماشین از را اپل واچش به حرکت درآورد و ماشین دوباره شروع به پرواز در آسمان نیویورک کرد. این بود شروع رسمی ملاقات آن دو. دبورا پیشقدم شد و روی بحث را باز کرد. _با آدمت صحبت کردی؟ سنتوری سری تکان داد. _آره، صبح 24 نوامبر، توی وگاس منتظر ما خواهد بود. گفت محموله آماده و بسته بندی شده است. یه جت شخصی هم برای حمل محمولهها رزرو شده. دبورا از شنیدن این موضوع خشنود گشت. یعنی تمام مقدمات مأموریت بعدی آماده شده بود و فقط انجامش باقی مانده بود. اگرچه خیلی نگران نتیجهی مأموریت بود، اما سعی کرد خونسردیاش را حفظ کند. اینبار باید پیروز میشدند. لبخند پیروزمندانهای زد. _خبر خیلی خوبیه. بلیتها چی؟ آماده است؟ سنتوری نیشخندی زد و دست در جیب پالتویش برد. او از قبل به همه چیز رسیدگی کرده بود. کارتها را به دبورا داد. دبورا به بارکد روی کارتها نگاهی انداخت. _سه بلیت. همونطور که خواسته بودی. وگا، تنها چیزی که الان برای مأموریت لاس وگاس آماده نیست، چمدونهای ماست. نگاه چاپلوسانه و مطمئنی روی چهرهی سنتوری دیده میشد. دبورا عشوهگرانه خندید و کمی چشم و ابرویش را حرکت داد. _مطمئن باش بهش رسیدگی میکنم. سرش را پایین انداخت و کارتها را در کیفش گذاشت. سنتوری نگاه از او گرفت و منظرهی جلو را نگریست. آسمان آبی چشمانداز نگاهشان شده بود. گویی درون اقیانوسی شناور بودند که همه سویشان رنگ آبی بود و بس! ماشین داشت از بالای سازمان ان سی یو میگذشت. اخمی روی ابروهایش نشست و چشمانش را اندکی ریز کرد، تا بهتر بتواند دور سازمان را ببیند. چیز به ظاهر خاصی در جریان نبود، جز ونهای ساکن جلوی ساختمان. خوب میدانست چرا با کنجکاوی به سازمان خیره گشته و چرا خشم سایه بر وجودش انداخته. از دبورا خواست کمی به جلو خم شود و به ساختمان سازمان نگاهی بیندازد. دبورا از خواستهاش تبعیت کرد و در همان هنگام، به نگرانیهای سنتوری گوش سپرد. _اینبار باید خیلی مراقب باشیم. نمیتونیم این محمولهها رو از دست بدیم. امیدوارم این پلیسها سرشون تو کار خودشون بمونه. دبورا دوباره به صندلی تکیه داد. اينبار خیالش به شکل عجیبی راحت بود. ماشین، سازمان را رد کرد و جلوتر رفت. _ما توی لاس وگاس خواهیم بود. مشکلی برامون پیش نمیاد. موقع خروج از شهر هم مشکلی نخواهیم داشت. _گزارشات مأموریت بیمارستان تو دستشونه؛ یعنی مأموریت شکست تو. چگونه به خود جرعت زدن این حرف را میداد؟ البته نباید تعجب میکرد؛ آخر سنتوری باز هم درجه و مقام بالاتری از او داشت. این شجاعتش را از همان مقام به دست میآورد. دبورا دندانهایش را روی هم فشرد و نگاهی سرخ و آتشین به او انداخت. _مطمئن باش، هیچ گزارشی از آدمهای من دستشون نیست. ترتیب گروگانها رو دادیم. نباید میگذاشت سنتوری از چشیدن طعم طعنه زدن به او لذت ببرد. پوزخندی زد و نگاهی تمسخرآمیز به سر تا پای او انداخت. هیکل درشت و تو پرش، چهرهی گردش و چشمان سیاهش، مظهر اعتماد به نفس بودند. اما میدانست همهی اعضای گروه، سنتوری را بیش از یک مدعی تو خالی نمیدانستند. او ساده لوح بود! _نتیجهی مأموریت تو رو هم خواهیم دید. اگرچه لاس وگاس دور از دسترس پلیسهای نیویورک خواهد بود... اما رد کردن کانتینر پر از داروهای شیمیایی از بین شهرها، کار آسونی نیست. سنتوری دیگر به اندازهی چند دقیقه پیش آرام و خونسرد به نظر نمیرسید. طعنهی دبورا چینی میان ابروهایش ایجاد کرده و احساس رقابت در او به وجود آورده بود. گویی که مسابقه باشد و بخواهند ببینند چه کسی کارش بهتر است! میدید این مکالمه به جای خوبی کشیده نمیشود، لذا تصمیم گرفت نقطه سر خط آن بگذارد. _بهت گفتم نگران نباش. با خودمه. دبورا چیزی نگفت و سعی کرد به سنتوری اعتماد کند. بقیهی زمان خود را صرف صحبت دربارهی مورد اعتماد بودن یا نبودن آدم سنتوری، نحوهی وارد کردن محموله به شهر و ساعت پرواز و حرکت خود کردند. مکالمه آرام بود و دیگر هیچ کدام بحث شکست یا پیروزی در مأموریتها را پیش نکشیدند، تا از هر گونه تنش احتمالی جلوگیری کنند. بعد از یک ساعت چرخ زدن در شهر، دبورا به خانه بازگشت. گاردمنها در را پشت سرش بستند و پس از دادن بلیتها به دستش، پالتو را از او گرفتند تا در اتاق آویزان کنند. به هنگام عبور از سالن غذاخوری و رفتن به دفتر کارش، چشمش به زک خورد که پشت میز غذاخوری نشسته و لپتاپ مقابلش بود. لبخندی زد و دستانش را در جیب شلوارش گذاشت. آرام و بیصدا از پشت به او نزدیک شد و ب×و×س×های بر روی موهایش کاشت. زک بیتفاوت چرخید و به مادرش نگاهی انداخت. دبورا صندلیای را عقب کشید و نزد زک پشت میز نشست. نگاهی منزجر به مار روی میز انداخت. این سمت و آن سمت خریدنش، مو به تنش سیخ میکرد. نفس عمیقی کشید و همزمان چشمانش را یکبار باز و بسته کرد. _زک، تو پسرمی و دوست دارم، اما این رو جمعش کن. زک خم شد و پیتون را برداشته، آن را دور گردنش انداخت. سپس بدون زدن حرفی، به کارش ادامه داد. سخت مشغول بررسی اطلاعات موجود دربارهی ان سی یو و کارمندانش شده بود. و خوب میدانست این تحقیقش به خاطر دیدارش با ارن بود. دبورا که سکوت زک را دید، رفت سر اصل مطلب. _دربارهی سفر کاریمون به وگاس که گفتم بهت. قطعی شد. بفرما بلیتت. سپس یکی از بلیتها را مقابلش گذاشت و لبخند دنداننمایی زد. _دوشنبهی هفتهی بعد، تو وگاس خواهیم بود. زک که توجهش جلب شده بود، با نگاهی موشکافانه بلیتش را در دست گرفت. چند لحظه سکوت کرد و چشم در چشم دبورا دوخت. _قرار دیدار شما کیه؟ منظورم... برای محمولههاست. صدایش قاطع و جدی بود. تمایل خاصی برای دانستن جزئیات بیشتر داشت. دبورا دستانش را روی میز گذاشت و کمی به جلو خم شد. _قرار ملاقات ما... بذار ببینم... سهشنبه، ساعت پنج صبح. چرا؟ زک شانهای بالا انداخت و دوباره نگاهش را به صفحهی هولوگرام چرخاند. _همینطوری. اما مشخص بود دغدغهای ملکهی ذهنش شده بود. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین