انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="*dream_writer*" data-source="post: 129590" data-attributes="member: 22"><p>چشمان ارن یکباره گرد شدند و گویی جریان خون در مغزش متوقف شد. به سوی پنجرهها پا تند کرد و به محض ایستادن پشت پنجرهها، نگاهش را در به شهری که مقابل چشمانش بودند، چرخاند. برجهای بلند و هولوگرامهای نئون و تابلوهای غول پیکر... همه چیز درخشان بود، اما به وضوح میدید که آنجا نیویورک نیست.</p><p>دندانهایش را روی هم سایید و دست دراز کرد. یقهی کت زک را چسبید و در چشمانش چشم دوخت.</p><p>_میخوای مسخره بازی رو تموم کنی و بهم بگی اینجا چخبره؟ چرا خواستی من رو ببینی؟</p><p>زک خندید و عقب کشید، تا خود را از چنگ دستان ارن رها سازد. محض احتیاط چند قدم دیگر عقب رفت و مشغول مرتب کردن مجدد یقهاش شد.</p><p>_آروم باش، آقای پلیس. باشه، بهت میگم.</p><p>از مقابل چشمان به رنگ بهت و متعجب ارن عبور کرد و به سوی سالن فرعی سمت راست رفت. همینطور عمارت را چرخ میزد و با لبخندی تلخ، دیوارهایش را مینگریست. ارن چون غلام حلقه به گوشی دنبالش افتاده بود و هر کجا که میرفتند، لوازم شکسته و دیوارهای خط خطی آنجا به شدت توجه ارن را جلب میکردند. بالأخره زک شروع کرد.</p><p>_اینجا خونهایه که من توش بزرگ شدم، توی سائوپائولو. و اون اتاقی که الان توش بودیم، اتاقم بود. تقریبا هیچوقت از این خونه بیرون نرفتم و تمام بیرون رفتنم محدود میشد به یکی دو ساعتی توی هفته، که توی لیموزین، همراه رانندهها و گاردمنها، همراه مامانم باید اطراف شهر میرفتیم و برمیگشتیم.</p><p>ارن نیم نگاهی از پشت سر به او انداخت. چرا داشت اینها را تعریف میکرد؟ چه سودی برایش داشت. یک تای ابرویش را بالا انداخت و به سکوتش ادامه داد. وارد کتابخانهای شدند و زک شروع به چرخیدن میان کتابها کرد. تمام کتابها بیانگر خاطرات ناخوشایندش از نوجوانیاش بودند. دیدن آنها همزمان اخم را به ابروهایش و لبخند را به لبانش پیشکش میکرد.</p><p>اینجا همان اتاق مطالعهای بود که باید روزی چندین ساعتش را اینجا میگذراند. و حتی اولین قتلش هم... همینجا شکل گرفته بود. هنوز جزء به جزءاش در خاطرش نفس میکشید. به سوی ارن چرخید.</p><p>_یه مدتی رو وقت گذاشتم تا بتونم این خونه رو توی ایمپلکنس طراحی کنم و تمام جزئیاتش مثل خونهی چند سال پیشمون بشه. البته به جز اون لوازم شکسته و رنگهای روی دیوار...</p><p>خندید.</p><p>_نه اونها کار خودمه، ولی خب... اثرات تنهایین. سخته احساس تنهایی کنی.</p><p>نمیدانست دقیقاً کدامیک از حرفهای زک، موجب شد قاطعیت و جدیت، پشت حصارهای قلبش رانده شود و احساس همدردی پا به عرصه بگذارد. اما به خود آمد و دید میان کلمات زک غرق شده و صدایش مانند لالایی ای او را خوابانده و به دنیای افکارش برده. به خود آمد و دید درد نهفته در کلمات زک مانند تیری در قلبش فرو رفته. به زک نگاه میکرد و گویی میتوانست آن همان تیر را در قلب او نیز ببیند.</p><p>دستش را مشت کرد. اخمی مزین چهرهاش شد.</p><p>_اونم وقتی که دورت پره. همه هستن، ولی انگار هیچ کدوم اونی نیستن که تو میخوای.</p><p>زک مات و مبهوت نگاهش را به سوی ارن چرخاند و چند لحظه سکوت کرد. انتظار این همدردی را نداشت و انتظار درک شدن از سوی ارن را؟ هیچ نداشت! نمیدانست چه احساسی داشته باشد و یا اینکه کدام یک از افکار پریشان ذهنش را زیر نور سن قرار دهد. بیاختیار لبانش به گفتن یک جمله باز شدند.</p><p>_و یا نمیتونن چیزی که میخوای رو بهت بدن.</p><p>ارن پوزخندی زد و با گامهایی سریع، جلو آمد. مقابل زک قرار گرفت و سرش را کمی پایین انداخت، تا بتواند اختلاف قدیشان را جبران کند و چشمان زک را ببیند.</p><p>_و چیزی که تو میخوای چیه؟ تحقق پروژه؟ احساس میکنم به خاطر تنهاییت دست به چنین کاری زدی.</p><p>اخم پررنگی ابروهای زک را رنگ کرد و تمسخر ارباب نگاهش شد. سرش را در طرفین چرخاند.</p><p>_مسخره است!</p><p>از ارن دور شد و روی یکی از مبلهای درون کتابخانه نشست. دستش را روی دستههای مبل قرار داد و با گوشهی چشم به ارن نگاه کرد.</p><p>_بهت گفتم کارهای اونها ربطی به من نداره.</p><p>_پس حاضری شاهد پرونده باشی؟</p><p>_چی؟!</p><p>زک سرش را با تعجب به سوی ارن چرخاند. ارن برای چند لحظه چیزی نگفت و سعی کرد احساسی که ممکن است زک همینک داشته باشد را از پشت حرکات آواتارش بخواند، اما آنقدرها آسان نبود. هر دو چیزی نمیگفتند و عمارت بزرگ، ناگهان در سکوتی عظیم فرو رفت. تا اینکه ارن فاتح آن سکوت شد.</p><p>_دیدی؟ حاضر نیستی این کار رو انجام بدی. بین مجرمین و کسایی که جرم رو میبینن و سکوت میکنن، هیچ فرقی وجود نداره.</p><p>زک نگاهش را از او گرفت و به نقطهی نامعلومی خیره شد. منکر این جملهی معروف نبود! اما شرایط آنقدر هم آسان نبود. شرایط آسان نبود زمانی که خود زک بین دوراهی مجرم بودنش و نبودنش سر و کله میزد. آسان نبود زمانی که هر عملش در این داستان، به طور مستقیم روی مادرش تأثیر فراوان میگذاشت و مادرش تمام دارایی او بود. ارن اینها را نمیدانست و زک ابدا نمیتوانست چنین اطلاعاتی در اختیارش قرار دهد.</p><p>نمیتوانست پا از حد و حدودش فراتر بگذارد، وگرنه بهایی برای پرداختن وجود داشت. او شجاعت روبه رویی با بزرگترین ترس زندگیاش را نداشت. دستانش را مشت کرده و روی مبل نشسته بود.</p><p>ارن مقابلش قرار گرفت و به حرفهای خود ادامه داد.</p><p>_البته تقصیر تو نیست. تو به صورت ناشناس اومدی سازمان و ازم خواستی توی ایمپلکنس ببینمت. حتی شجاعت توی دنیای واقعی روبه روم وایستادن رو نداشتی!</p><p>کم کم حرفهایش داشتند زننده میشدند و این موضوع زک را میآزرد. نمیدانست چرا! نمیدانست چرا اینقدر برای حرفهای ارن واکنش نشان میداد. از چه زمانی به حرفهای دیگران و مخصوصا یک پلیس اهمیت نشان میداد؟</p><p>همچنان خیره به ارن مانده بود. از دید ارن، یک مجرم بود! ترسو بود! و شاید بود!</p><p>چیزی نگفت و قدم بعدیاش درآوردن عینک وی آر در دنیای واقعی شد. آواتار زک ناگهان از مقابل چشمان ارن ناپدید شدند. جای خالی زک بود که برایش دست تکان میداد. ارن هوفی کشید. تمام این ملاقات، جز یک وقت تلفی بیفایده نبود! اگرچه ناگهان رفتن زک خشمش را برافروخته بود، اما از سویی هم شناختن او ذهنش را درگیر کرده بود. نمیدانست چه چیزی راجع به زک عجیب بود.</p><p>ناامید، عینک وی آر خود را هم درآورد تا آن مکان را ترک کند. آنجا ماندن دیگر فایدهای نداشت.</p><p>***</p><p>(روز بعد)</p><p>اِما ماگ قهوهاش را روی میز گذاشت و نشست. اخم پررنگی میان ابروهایش چشمک میزد و در چهرهاش بیحوصلگی عیان بود. شاید برای همین ماگ بزرگ قهوه جلویش قرار داشت. میخواست بیحوصلگی خود را پشت کافئین قهوه پنهان سازد.</p><p>سرش را میان دستانش گرفت. موهای فِرش جلوی چشمش ریختند.</p><p>_سرم داره میترکه.</p><p>دیشب خواب خوبی نداشت. اخیراً ساعت خوابش از تنظیم خارج شده بود و این کلافهاش میکرد. به مبل تکیه داد و سرش را بالا گرفت.</p><p>_امیدوارم روز آرومی توی سازمان بشه.</p><p>وقتی در پاسخ، چیزی جز سکوت دریافت نکرد، با نگاهی کنجکاو به جلو خیره شد. ایدن روی مبلها دراز کشیده و آنقدر حواسش را غرق موبایلش کرده بود، که گویی از عالم واقعیت جدا شده بود. صفحهی موبایلش را بالا پایین میداد و نوشتهها را میخواند . اِما یک تای ابرویش را بالا داد.</p><p>_میشنوی چی میگم؟</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="*dream_writer*, post: 129590, member: 22"] چشمان ارن یکباره گرد شدند و گویی جریان خون در مغزش متوقف شد. به سوی پنجرهها پا تند کرد و به محض ایستادن پشت پنجرهها، نگاهش را در به شهری که مقابل چشمانش بودند، چرخاند. برجهای بلند و هولوگرامهای نئون و تابلوهای غول پیکر... همه چیز درخشان بود، اما به وضوح میدید که آنجا نیویورک نیست. دندانهایش را روی هم سایید و دست دراز کرد. یقهی کت زک را چسبید و در چشمانش چشم دوخت. _میخوای مسخره بازی رو تموم کنی و بهم بگی اینجا چخبره؟ چرا خواستی من رو ببینی؟ زک خندید و عقب کشید، تا خود را از چنگ دستان ارن رها سازد. محض احتیاط چند قدم دیگر عقب رفت و مشغول مرتب کردن مجدد یقهاش شد. _آروم باش، آقای پلیس. باشه، بهت میگم. از مقابل چشمان به رنگ بهت و متعجب ارن عبور کرد و به سوی سالن فرعی سمت راست رفت. همینطور عمارت را چرخ میزد و با لبخندی تلخ، دیوارهایش را مینگریست. ارن چون غلام حلقه به گوشی دنبالش افتاده بود و هر کجا که میرفتند، لوازم شکسته و دیوارهای خط خطی آنجا به شدت توجه ارن را جلب میکردند. بالأخره زک شروع کرد. _اینجا خونهایه که من توش بزرگ شدم، توی سائوپائولو. و اون اتاقی که الان توش بودیم، اتاقم بود. تقریبا هیچوقت از این خونه بیرون نرفتم و تمام بیرون رفتنم محدود میشد به یکی دو ساعتی توی هفته، که توی لیموزین، همراه رانندهها و گاردمنها، همراه مامانم باید اطراف شهر میرفتیم و برمیگشتیم. ارن نیم نگاهی از پشت سر به او انداخت. چرا داشت اینها را تعریف میکرد؟ چه سودی برایش داشت. یک تای ابرویش را بالا انداخت و به سکوتش ادامه داد. وارد کتابخانهای شدند و زک شروع به چرخیدن میان کتابها کرد. تمام کتابها بیانگر خاطرات ناخوشایندش از نوجوانیاش بودند. دیدن آنها همزمان اخم را به ابروهایش و لبخند را به لبانش پیشکش میکرد. اینجا همان اتاق مطالعهای بود که باید روزی چندین ساعتش را اینجا میگذراند. و حتی اولین قتلش هم... همینجا شکل گرفته بود. هنوز جزء به جزءاش در خاطرش نفس میکشید. به سوی ارن چرخید. _یه مدتی رو وقت گذاشتم تا بتونم این خونه رو توی ایمپلکنس طراحی کنم و تمام جزئیاتش مثل خونهی چند سال پیشمون بشه. البته به جز اون لوازم شکسته و رنگهای روی دیوار... خندید. _نه اونها کار خودمه، ولی خب... اثرات تنهایین. سخته احساس تنهایی کنی. نمیدانست دقیقاً کدامیک از حرفهای زک، موجب شد قاطعیت و جدیت، پشت حصارهای قلبش رانده شود و احساس همدردی پا به عرصه بگذارد. اما به خود آمد و دید میان کلمات زک غرق شده و صدایش مانند لالایی ای او را خوابانده و به دنیای افکارش برده. به خود آمد و دید درد نهفته در کلمات زک مانند تیری در قلبش فرو رفته. به زک نگاه میکرد و گویی میتوانست آن همان تیر را در قلب او نیز ببیند. دستش را مشت کرد. اخمی مزین چهرهاش شد. _اونم وقتی که دورت پره. همه هستن، ولی انگار هیچ کدوم اونی نیستن که تو میخوای. زک مات و مبهوت نگاهش را به سوی ارن چرخاند و چند لحظه سکوت کرد. انتظار این همدردی را نداشت و انتظار درک شدن از سوی ارن را؟ هیچ نداشت! نمیدانست چه احساسی داشته باشد و یا اینکه کدام یک از افکار پریشان ذهنش را زیر نور سن قرار دهد. بیاختیار لبانش به گفتن یک جمله باز شدند. _و یا نمیتونن چیزی که میخوای رو بهت بدن. ارن پوزخندی زد و با گامهایی سریع، جلو آمد. مقابل زک قرار گرفت و سرش را کمی پایین انداخت، تا بتواند اختلاف قدیشان را جبران کند و چشمان زک را ببیند. _و چیزی که تو میخوای چیه؟ تحقق پروژه؟ احساس میکنم به خاطر تنهاییت دست به چنین کاری زدی. اخم پررنگی ابروهای زک را رنگ کرد و تمسخر ارباب نگاهش شد. سرش را در طرفین چرخاند. _مسخره است! از ارن دور شد و روی یکی از مبلهای درون کتابخانه نشست. دستش را روی دستههای مبل قرار داد و با گوشهی چشم به ارن نگاه کرد. _بهت گفتم کارهای اونها ربطی به من نداره. _پس حاضری شاهد پرونده باشی؟ _چی؟! زک سرش را با تعجب به سوی ارن چرخاند. ارن برای چند لحظه چیزی نگفت و سعی کرد احساسی که ممکن است زک همینک داشته باشد را از پشت حرکات آواتارش بخواند، اما آنقدرها آسان نبود. هر دو چیزی نمیگفتند و عمارت بزرگ، ناگهان در سکوتی عظیم فرو رفت. تا اینکه ارن فاتح آن سکوت شد. _دیدی؟ حاضر نیستی این کار رو انجام بدی. بین مجرمین و کسایی که جرم رو میبینن و سکوت میکنن، هیچ فرقی وجود نداره. زک نگاهش را از او گرفت و به نقطهی نامعلومی خیره شد. منکر این جملهی معروف نبود! اما شرایط آنقدر هم آسان نبود. شرایط آسان نبود زمانی که خود زک بین دوراهی مجرم بودنش و نبودنش سر و کله میزد. آسان نبود زمانی که هر عملش در این داستان، به طور مستقیم روی مادرش تأثیر فراوان میگذاشت و مادرش تمام دارایی او بود. ارن اینها را نمیدانست و زک ابدا نمیتوانست چنین اطلاعاتی در اختیارش قرار دهد. نمیتوانست پا از حد و حدودش فراتر بگذارد، وگرنه بهایی برای پرداختن وجود داشت. او شجاعت روبه رویی با بزرگترین ترس زندگیاش را نداشت. دستانش را مشت کرده و روی مبل نشسته بود. ارن مقابلش قرار گرفت و به حرفهای خود ادامه داد. _البته تقصیر تو نیست. تو به صورت ناشناس اومدی سازمان و ازم خواستی توی ایمپلکنس ببینمت. حتی شجاعت توی دنیای واقعی روبه روم وایستادن رو نداشتی! کم کم حرفهایش داشتند زننده میشدند و این موضوع زک را میآزرد. نمیدانست چرا! نمیدانست چرا اینقدر برای حرفهای ارن واکنش نشان میداد. از چه زمانی به حرفهای دیگران و مخصوصا یک پلیس اهمیت نشان میداد؟ همچنان خیره به ارن مانده بود. از دید ارن، یک مجرم بود! ترسو بود! و شاید بود! چیزی نگفت و قدم بعدیاش درآوردن عینک وی آر در دنیای واقعی شد. آواتار زک ناگهان از مقابل چشمان ارن ناپدید شدند. جای خالی زک بود که برایش دست تکان میداد. ارن هوفی کشید. تمام این ملاقات، جز یک وقت تلفی بیفایده نبود! اگرچه ناگهان رفتن زک خشمش را برافروخته بود، اما از سویی هم شناختن او ذهنش را درگیر کرده بود. نمیدانست چه چیزی راجع به زک عجیب بود. ناامید، عینک وی آر خود را هم درآورد تا آن مکان را ترک کند. آنجا ماندن دیگر فایدهای نداشت. *** (روز بعد) اِما ماگ قهوهاش را روی میز گذاشت و نشست. اخم پررنگی میان ابروهایش چشمک میزد و در چهرهاش بیحوصلگی عیان بود. شاید برای همین ماگ بزرگ قهوه جلویش قرار داشت. میخواست بیحوصلگی خود را پشت کافئین قهوه پنهان سازد. سرش را میان دستانش گرفت. موهای فِرش جلوی چشمش ریختند. _سرم داره میترکه. دیشب خواب خوبی نداشت. اخیراً ساعت خوابش از تنظیم خارج شده بود و این کلافهاش میکرد. به مبل تکیه داد و سرش را بالا گرفت. _امیدوارم روز آرومی توی سازمان بشه. وقتی در پاسخ، چیزی جز سکوت دریافت نکرد، با نگاهی کنجکاو به جلو خیره شد. ایدن روی مبلها دراز کشیده و آنقدر حواسش را غرق موبایلش کرده بود، که گویی از عالم واقعیت جدا شده بود. صفحهی موبایلش را بالا پایین میداد و نوشتهها را میخواند . اِما یک تای ابرویش را بالا داد. _میشنوی چی میگم؟ [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین