انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="*dream_writer*" data-source="post: 129293" data-attributes="member: 22"><p>این دو خط، بیش از پیش افکارش را به هم ریخته بود. چه کسی میخواست او را ده شب در ایمپلکنس ملاقات کند؟ نگاهش به "بیمارستان نیوهوپ" دوخته شده بود و افکارش حول محور آن مکان، مانور میدادند. میدانست مکان ملاقاتش با این شخص مبهم، بیمارستان نیست؛ چرا که نسخهی مجازی نیوهوپ در ایمپلکنس وجود نداشت و مطمئن بود مختصات نوشته شده مکان ملاقاتشان است.</p><p>اسم بیمارستان نشانهی یک چیزی بود. کاغذ را در دستش مچاله کرد و دندانهایش را روی هم سایید. سعی کرد به خاطر آورد چند نفر در شب مأموریت موفق به فرار شدند. دو یا سه نفر!</p><p>بقیه را گرفتند.</p><p>مطمئناً یکی از آن افرادی که موفق به فرار شده بودند، پشت این نامه است. اما چرا باید برای دیدار با او، نامه بفرستند؟ دلشان هوس زندان کرده بود یا چه؟ قطعاً یک تله بود. میتوانست باشد؟</p><p>هوفی کشید و کاغذ را در جیبش چپاند. نگاهش به سوی ساعت لغزید. دو ظهر بود.</p><p>باقی روز را نتوانست بدون فکر کردن به قرار ملاقات بگذراند و مطمئن نبود راجبش به جکسون و بقیه بگوید یا نه. چرا که هنوز حتی خودش هم شک و تردیدهایی راجع به شخص پشت نامه داشت. با اینکه ندایی درونش خبر میداد که قطعاً یکی از افراد مأموریت نیوهوپ است، اما نمیخواست با تکیهی صد در صد بر این حدس، جلو برود.</p><p>تا ساعت ده شب هم نتوانست به نتیجه و تصمیمی راجع به این موضوع برسد. دقیقهها و ساعتها گذشتند. به خانه آمده بود. کاغذ مچاله شده و عینک وی آر جلو رویش قرار داشتند. با پایش روی زمین ضرب گرفته و با ابروهایی در هم تنیده به جلو چشم دوخته بود.</p><p>سکوت خانه در گوشش زمزمه میکرد. تنها نور چراغ سبزی بود که گوشهای از خانه روشن بود و موجب میشد خانه بین دوراهی سخت تاریکی و روشنایی بماند؛ همچو ارن!</p><p>به ساعت نگاهی نداخت. ده و نیم بود. هنوز که هنوز بود به قرار ملاقات نرفته بود. نمیتوانست ریسک کند و وارد تلهای شود. اما از سویی هم ذهنش مدام این اندیشه را به خوردش میداد که اگر تلهای در کار بود، اینگونه آشکارش نمیکردند. درضمن اگر اتفاقی بیفتد، میتواند سریعاً از ایمپلکنس خارج شود و خود را از مخمصه خلاص کند. با تکیه بر این فکر، مختصات در دستش را وارد عینک کرد و عینک را روی چشمش گذاشت.</p><p>لحظهای دیگر در ایمپلکنس بود.</p><p>(ایمپلکنس)</p><p>از طریق چشمان آواتارش، نگاهی به اطراف انداخت. چیز زیادی دیده نمیشد، آخر همه جا تقریباً تاریک بود و فقط شمعهای شعلهور بودند که نور نارنجی خود را در فضا منعکس میکردند. اگرچه فضای دلنشینی حاصل شده بود، اما سالن بزرگ و راهروهای متعدد اطراف، از سویی دیگر آن دلنشینی را خنثی میکرد.</p><p>بزرگ اما تهی! مملو از لوازم گران قیمت اما پوچ!</p><p>آن عمارت بزرگ بوی مردگی میداد و گویی در هوایش، نحسی جریان داشت. بیزار از آن حس منفی، شروع کرد به راه رفتن در یکی از راهروها. روی دیوارها قاب عکسهایی بزرگ و تابلوهای نقاشی قرار داشت، اما نمیتوانست تصویر هیچ کدام را ببیند. تصویرشان با اسپری سیاه پوشانده شده، خط خطی شده بود.</p><p>در پیچ راهروها گلدانهایی قرار داشت با گلهایی پژمرده. با اخم و کنجکاوی، راهروها را پشت سر میگذاشت. در انتهای یکی از راهروها، به اتاقی با در بسته رسید. نور از داخل اتاق میآمد و صدایی به گوشش میرسید. با گامهایی آرام جلوتر رفت. هر گامی که برمیداشت، مصادف بود با حبس شدن نفس در سینهاش.</p><p>نمیدانست خود را درگیر چه چیزی کرده است و همین نگرانش میکرد. اما سعی میکرد قبول کند جای خطری وجود نداشت. اگر بود، تا حالا رو شده بود. مقابل در که ایستاد، در کنار کشید و وارد اتاق شد.</p><p>یک تای ابرویش را بالا داد و با کنجکاوی به پسری که روی یک تخت یک نفره نشسته بود، نگاه کرد. پسرک تبلت در دست گرفته بود و دو آواتار مجازی به حالت غیرفعال، روبرویش ایستاده بودند. سر تا پای پسرک را از نظر گذراند.</p><p>آن جثهی ریز و قد کوتاهش را، آن موهای بلوند به رنگ طلایش را به یاد میآورد. دندانهایش را روی هم سایید.</p><p>نمیدانست چه واکنشی نشان دهد. آخر و عاقبت، حدسش درست از آب درآمده بود. او به دیدن یکی از افراد دشمن در مأموریت نیوهوپ آمده بود. مقابلش همان پسری قرار داشت که آن شب مأموریت، از پشتبام خود را پایین انداخت و در لحظهی آخر گریخت.</p><p>زک، لبخندی روبه ارن زد و با اشاره به کنارش، او را به نشستن دعوت کرد. اما ارن هیچ واکنشی نشان نداده، همانجا ایستاده و به او خیره شده بود. نمیدانست چه کند. هیچ دلیلی پشت این ملاقاتشان نمیدید و سر در نمیآورد که چرا این پسر خواسته او را ببیند و برای این کار، حتی پا به سازمان گذاشته! جایی که میتواند در یک چشم به هم زدن، دستگیر و کشته شود.</p><p>مشت دستش را فشرد و شاید نه به خاطر دعوت زک، بلکه به خاطر خودش جلوتر رفت. نگاهی به اطراف اتاق انداخت. نسبتاً بزرگ بود و با وجود مبلهای سیاه آن طرف اتاق، لبهی تخت کنار زک نشست. نگاهی به او انداخت و بالأخره سکوت ناخوشایند میانشان را از بین برد.</p><p>_باید خیلی جرعت داشته باشی که پا تو سازمان بذاری.</p><p>زک خندید و چیزی نگفت. ارن نگاهش را به سوی جلو چرخاند.</p><p>_هدفت چیه؟ کدوم مجرمی بعد فرار از دست پلیس، براش دعوتنامه ی ملاقات میفرسته؟</p><p>زک دوباره خندید.</p><p>_من مجرم نیستم، آقای پلیس.</p><p>اينبار نوبت ارن بود که بخندد.</p><p>_چیزی زدی؟ لابد اونی که این وسط مجرمه، منم، نه؟ مگه شب مأموریت تو هم اونجا نبودی؟ مگه یکی از همدستها و مسئولین پروژهی ان کی او نیستی؟</p><p>زک اخمی کرد و سرش را پایین انداخت. مشغول تایپ جملهای در تبلتش شد و ارن فقط در سکوت کامل، حرکات انگشتش را مینگریست. در انتها، زک تبلت را به سوی او چرخاند و اجاره داد ارن نوشتههایش را بخواند.</p><p>"بهتره جزئیات مأموریت رو به زبون نیاری. میدونی که حتی ایمپلکنس هم خیلی امن نیست."</p><p>ارن نیم نگاهی به چهرهی او انداخت. داشت درمورد سیستم هوش مصنوعی ایمپلکنس و بازرسین ایمپلکنس صحبت میکرد. قبل اینکه بتواند واکنشی نشان دهد، زک تبلت دیگری را به سوی ارن گرفت. لبخندی روی لبش نقش بست.</p><p>_بازی کنیم؟</p><p>به آواتارهای غیرفعال مقابلش اشاره کرد. ارن حرفی نزد و همراه زک، مشغول فعال کردن آواتارها و به دست گرفتن کنترلشان شدند. نمیدانست چه رغبتی به پیروی از حرفهای زک پیدا کرده بود. شاید چون میخواست پاسخ سؤالهایش را بداند و از او اطلاعاتی کسب کند. هر چه که بود، فعلاً باید طبق قوانین او بازی میکردند و باید به ساز او میرقصید. آواتارها مقابل هم قرار گرفتند و آمادهی مبارزه شدند.</p><p>زک با کنترل از تبلت، اولین حمله را با یک لگد چرخشی آغاز کرد و ارن، آواتار مبارزش را کنار کشید تا جای خالی دهد. درحالی که مشغول بازی بودند، زک لب به سخن گشود.</p><p>_من رو با بقیه یکی ندون. من هیچ میلی به تحقق اهداف اونها ندارم.</p><p>ارن با لمس آیکون های مربوطه، مشتی به آواتار مبارز زک زد. یک تای ابرویش را بالا داد، گویی که زک داشت چهرهاش را میدید.</p><p>_پس چرا اون شب اونجا بودی؟</p><p>سکوت! در پاسخ سؤالش سکوت سخن گفت و متأسفانه سخنان سکوت قدری کافی نبودند که او را از گردباد سؤالات مبهمش بیرون بکشند. با گوشهی چشمش چهرهی جدی و متمرکز زک را از نظر گذراند و سپس مانند او، دوباره حواسش را به بازی داد. مدتی را به بازی پرداختند. در دور اول آواتار ارن پیروز مبارزه شد. ریستارت آواتارها، موجب شروع دور دوم شد. اینبار ارن حمله را با چند مشت آغاز کرد و باز واکنش آواتار زک، جای خالی دادن و در اتاق اینطرف و آنطرف دویدن شد.</p><p>نمیدانست به بازی ادامه دهد یا نه. او برای صحبت با زک اینجا بود و نه بازی و نه سکوت! باید همین حالا تبلت را کنار میانداخت و یقهی زک را میچسبید. شاید اینگونه میتوانست او را به حرف آورد. قبل از اینکه هر کدام از افکارش تحقق یابند، زک بالأخره آنان را از سکوت کشندهای میانشان رهایی داد.</p><p>_فکر کنم اسمم رو هنوز نمیدونی. زک هستم.</p><p>_اسمت آخرین چیزیه که بهش اهمیت میدم.</p><p>زک خندید. دستان او به لمس آیکون ها و آواتارش به حمله کردن به ارن ادامه میداد. اگرچه تنها هدفش از این دیدار، کنجکاوی عجیب و غریبش درمورد ارن و تمایلش برای شناخت بیشتر او بود، اما قصد بر به زبان آوردن این موضوع را نداشت. فقط باید به نحوی ارن را به حرف میآورد؛ تا بلکه کمی پرحرفتر شود و دست از طعنهها و نگاه خصمانه علیه او بردارد.</p><p>فهمید چه کار کند. آواتارش را غیرفعال کرد. تبلت را روی تخت انداخت و بلند شد. با سر به بیرون اتاق اشاره کرد.</p><p>_یالا، پاشو. بریم توی این عمارت یه دوری بزنیم. میخوام اطراف رو بهت نشون بدم.</p><p>ارن هیچ از افکاری که ذهن زک را به خود اختصاص داده بودند، سر در نیاورده بود. این ابهام خشمش را برمیافروخت. اما خب... هم میخواست نقشههای احتمالی زک را بداند و هم اینکه کار بهتری برای انجام دادن نداشت. بلند شد و دنبال او رفت. دوباره در راهروهای عمارت حرکت کردند؛ زک جلوتر و او عقبتر.</p><p>دلش میخواست دربارهی تابلوها و عکسهای خط خطی شده بپرسد، اما ندایی در ذهنش به او تداعی میکرد که او و زک دو دشمنی بیش نیستند و طبق قوانین، وظیفه داشت زک و همدستانش پشت میلههای زندان بیندازد.</p><p>از پلهها پایین رفتند و وارد سالنی بزرگ شدند. وسط سالن ایستاد و زک به سوی پنجرههای بزرگ آن طرف سالن رفت.</p><p>_اینجا کجاست؟</p><p>زک با نگاهی غم انگیز، منظرهی بیرون از شهر را تماشا کرد. </p><p>_سائو پائولو، برزیل.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="*dream_writer*, post: 129293, member: 22"] این دو خط، بیش از پیش افکارش را به هم ریخته بود. چه کسی میخواست او را ده شب در ایمپلکنس ملاقات کند؟ نگاهش به "بیمارستان نیوهوپ" دوخته شده بود و افکارش حول محور آن مکان، مانور میدادند. میدانست مکان ملاقاتش با این شخص مبهم، بیمارستان نیست؛ چرا که نسخهی مجازی نیوهوپ در ایمپلکنس وجود نداشت و مطمئن بود مختصات نوشته شده مکان ملاقاتشان است. اسم بیمارستان نشانهی یک چیزی بود. کاغذ را در دستش مچاله کرد و دندانهایش را روی هم سایید. سعی کرد به خاطر آورد چند نفر در شب مأموریت موفق به فرار شدند. دو یا سه نفر! بقیه را گرفتند. مطمئناً یکی از آن افرادی که موفق به فرار شده بودند، پشت این نامه است. اما چرا باید برای دیدار با او، نامه بفرستند؟ دلشان هوس زندان کرده بود یا چه؟ قطعاً یک تله بود. میتوانست باشد؟ هوفی کشید و کاغذ را در جیبش چپاند. نگاهش به سوی ساعت لغزید. دو ظهر بود. باقی روز را نتوانست بدون فکر کردن به قرار ملاقات بگذراند و مطمئن نبود راجبش به جکسون و بقیه بگوید یا نه. چرا که هنوز حتی خودش هم شک و تردیدهایی راجع به شخص پشت نامه داشت. با اینکه ندایی درونش خبر میداد که قطعاً یکی از افراد مأموریت نیوهوپ است، اما نمیخواست با تکیهی صد در صد بر این حدس، جلو برود. تا ساعت ده شب هم نتوانست به نتیجه و تصمیمی راجع به این موضوع برسد. دقیقهها و ساعتها گذشتند. به خانه آمده بود. کاغذ مچاله شده و عینک وی آر جلو رویش قرار داشتند. با پایش روی زمین ضرب گرفته و با ابروهایی در هم تنیده به جلو چشم دوخته بود. سکوت خانه در گوشش زمزمه میکرد. تنها نور چراغ سبزی بود که گوشهای از خانه روشن بود و موجب میشد خانه بین دوراهی سخت تاریکی و روشنایی بماند؛ همچو ارن! به ساعت نگاهی نداخت. ده و نیم بود. هنوز که هنوز بود به قرار ملاقات نرفته بود. نمیتوانست ریسک کند و وارد تلهای شود. اما از سویی هم ذهنش مدام این اندیشه را به خوردش میداد که اگر تلهای در کار بود، اینگونه آشکارش نمیکردند. درضمن اگر اتفاقی بیفتد، میتواند سریعاً از ایمپلکنس خارج شود و خود را از مخمصه خلاص کند. با تکیه بر این فکر، مختصات در دستش را وارد عینک کرد و عینک را روی چشمش گذاشت. لحظهای دیگر در ایمپلکنس بود. (ایمپلکنس) از طریق چشمان آواتارش، نگاهی به اطراف انداخت. چیز زیادی دیده نمیشد، آخر همه جا تقریباً تاریک بود و فقط شمعهای شعلهور بودند که نور نارنجی خود را در فضا منعکس میکردند. اگرچه فضای دلنشینی حاصل شده بود، اما سالن بزرگ و راهروهای متعدد اطراف، از سویی دیگر آن دلنشینی را خنثی میکرد. بزرگ اما تهی! مملو از لوازم گران قیمت اما پوچ! آن عمارت بزرگ بوی مردگی میداد و گویی در هوایش، نحسی جریان داشت. بیزار از آن حس منفی، شروع کرد به راه رفتن در یکی از راهروها. روی دیوارها قاب عکسهایی بزرگ و تابلوهای نقاشی قرار داشت، اما نمیتوانست تصویر هیچ کدام را ببیند. تصویرشان با اسپری سیاه پوشانده شده، خط خطی شده بود. در پیچ راهروها گلدانهایی قرار داشت با گلهایی پژمرده. با اخم و کنجکاوی، راهروها را پشت سر میگذاشت. در انتهای یکی از راهروها، به اتاقی با در بسته رسید. نور از داخل اتاق میآمد و صدایی به گوشش میرسید. با گامهایی آرام جلوتر رفت. هر گامی که برمیداشت، مصادف بود با حبس شدن نفس در سینهاش. نمیدانست خود را درگیر چه چیزی کرده است و همین نگرانش میکرد. اما سعی میکرد قبول کند جای خطری وجود نداشت. اگر بود، تا حالا رو شده بود. مقابل در که ایستاد، در کنار کشید و وارد اتاق شد. یک تای ابرویش را بالا داد و با کنجکاوی به پسری که روی یک تخت یک نفره نشسته بود، نگاه کرد. پسرک تبلت در دست گرفته بود و دو آواتار مجازی به حالت غیرفعال، روبرویش ایستاده بودند. سر تا پای پسرک را از نظر گذراند. آن جثهی ریز و قد کوتاهش را، آن موهای بلوند به رنگ طلایش را به یاد میآورد. دندانهایش را روی هم سایید. نمیدانست چه واکنشی نشان دهد. آخر و عاقبت، حدسش درست از آب درآمده بود. او به دیدن یکی از افراد دشمن در مأموریت نیوهوپ آمده بود. مقابلش همان پسری قرار داشت که آن شب مأموریت، از پشتبام خود را پایین انداخت و در لحظهی آخر گریخت. زک، لبخندی روبه ارن زد و با اشاره به کنارش، او را به نشستن دعوت کرد. اما ارن هیچ واکنشی نشان نداده، همانجا ایستاده و به او خیره شده بود. نمیدانست چه کند. هیچ دلیلی پشت این ملاقاتشان نمیدید و سر در نمیآورد که چرا این پسر خواسته او را ببیند و برای این کار، حتی پا به سازمان گذاشته! جایی که میتواند در یک چشم به هم زدن، دستگیر و کشته شود. مشت دستش را فشرد و شاید نه به خاطر دعوت زک، بلکه به خاطر خودش جلوتر رفت. نگاهی به اطراف اتاق انداخت. نسبتاً بزرگ بود و با وجود مبلهای سیاه آن طرف اتاق، لبهی تخت کنار زک نشست. نگاهی به او انداخت و بالأخره سکوت ناخوشایند میانشان را از بین برد. _باید خیلی جرعت داشته باشی که پا تو سازمان بذاری. زک خندید و چیزی نگفت. ارن نگاهش را به سوی جلو چرخاند. _هدفت چیه؟ کدوم مجرمی بعد فرار از دست پلیس، براش دعوتنامه ی ملاقات میفرسته؟ زک دوباره خندید. _من مجرم نیستم، آقای پلیس. اينبار نوبت ارن بود که بخندد. _چیزی زدی؟ لابد اونی که این وسط مجرمه، منم، نه؟ مگه شب مأموریت تو هم اونجا نبودی؟ مگه یکی از همدستها و مسئولین پروژهی ان کی او نیستی؟ زک اخمی کرد و سرش را پایین انداخت. مشغول تایپ جملهای در تبلتش شد و ارن فقط در سکوت کامل، حرکات انگشتش را مینگریست. در انتها، زک تبلت را به سوی او چرخاند و اجاره داد ارن نوشتههایش را بخواند. "بهتره جزئیات مأموریت رو به زبون نیاری. میدونی که حتی ایمپلکنس هم خیلی امن نیست." ارن نیم نگاهی به چهرهی او انداخت. داشت درمورد سیستم هوش مصنوعی ایمپلکنس و بازرسین ایمپلکنس صحبت میکرد. قبل اینکه بتواند واکنشی نشان دهد، زک تبلت دیگری را به سوی ارن گرفت. لبخندی روی لبش نقش بست. _بازی کنیم؟ به آواتارهای غیرفعال مقابلش اشاره کرد. ارن حرفی نزد و همراه زک، مشغول فعال کردن آواتارها و به دست گرفتن کنترلشان شدند. نمیدانست چه رغبتی به پیروی از حرفهای زک پیدا کرده بود. شاید چون میخواست پاسخ سؤالهایش را بداند و از او اطلاعاتی کسب کند. هر چه که بود، فعلاً باید طبق قوانین او بازی میکردند و باید به ساز او میرقصید. آواتارها مقابل هم قرار گرفتند و آمادهی مبارزه شدند. زک با کنترل از تبلت، اولین حمله را با یک لگد چرخشی آغاز کرد و ارن، آواتار مبارزش را کنار کشید تا جای خالی دهد. درحالی که مشغول بازی بودند، زک لب به سخن گشود. _من رو با بقیه یکی ندون. من هیچ میلی به تحقق اهداف اونها ندارم. ارن با لمس آیکون های مربوطه، مشتی به آواتار مبارز زک زد. یک تای ابرویش را بالا داد، گویی که زک داشت چهرهاش را میدید. _پس چرا اون شب اونجا بودی؟ سکوت! در پاسخ سؤالش سکوت سخن گفت و متأسفانه سخنان سکوت قدری کافی نبودند که او را از گردباد سؤالات مبهمش بیرون بکشند. با گوشهی چشمش چهرهی جدی و متمرکز زک را از نظر گذراند و سپس مانند او، دوباره حواسش را به بازی داد. مدتی را به بازی پرداختند. در دور اول آواتار ارن پیروز مبارزه شد. ریستارت آواتارها، موجب شروع دور دوم شد. اینبار ارن حمله را با چند مشت آغاز کرد و باز واکنش آواتار زک، جای خالی دادن و در اتاق اینطرف و آنطرف دویدن شد. نمیدانست به بازی ادامه دهد یا نه. او برای صحبت با زک اینجا بود و نه بازی و نه سکوت! باید همین حالا تبلت را کنار میانداخت و یقهی زک را میچسبید. شاید اینگونه میتوانست او را به حرف آورد. قبل از اینکه هر کدام از افکارش تحقق یابند، زک بالأخره آنان را از سکوت کشندهای میانشان رهایی داد. _فکر کنم اسمم رو هنوز نمیدونی. زک هستم. _اسمت آخرین چیزیه که بهش اهمیت میدم. زک خندید. دستان او به لمس آیکون ها و آواتارش به حمله کردن به ارن ادامه میداد. اگرچه تنها هدفش از این دیدار، کنجکاوی عجیب و غریبش درمورد ارن و تمایلش برای شناخت بیشتر او بود، اما قصد بر به زبان آوردن این موضوع را نداشت. فقط باید به نحوی ارن را به حرف میآورد؛ تا بلکه کمی پرحرفتر شود و دست از طعنهها و نگاه خصمانه علیه او بردارد. فهمید چه کار کند. آواتارش را غیرفعال کرد. تبلت را روی تخت انداخت و بلند شد. با سر به بیرون اتاق اشاره کرد. _یالا، پاشو. بریم توی این عمارت یه دوری بزنیم. میخوام اطراف رو بهت نشون بدم. ارن هیچ از افکاری که ذهن زک را به خود اختصاص داده بودند، سر در نیاورده بود. این ابهام خشمش را برمیافروخت. اما خب... هم میخواست نقشههای احتمالی زک را بداند و هم اینکه کار بهتری برای انجام دادن نداشت. بلند شد و دنبال او رفت. دوباره در راهروهای عمارت حرکت کردند؛ زک جلوتر و او عقبتر. دلش میخواست دربارهی تابلوها و عکسهای خط خطی شده بپرسد، اما ندایی در ذهنش به او تداعی میکرد که او و زک دو دشمنی بیش نیستند و طبق قوانین، وظیفه داشت زک و همدستانش پشت میلههای زندان بیندازد. از پلهها پایین رفتند و وارد سالنی بزرگ شدند. وسط سالن ایستاد و زک به سوی پنجرههای بزرگ آن طرف سالن رفت. _اینجا کجاست؟ زک با نگاهی غم انگیز، منظرهی بیرون از شهر را تماشا کرد. _سائو پائولو، برزیل. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین