انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="*dream_writer*" data-source="post: 129292" data-attributes="member: 22"><p>ریچارد که آمادگی جکسون برای اداره کردن شرایط را دیده و پسندیده بود، لبخند ریزی زد.</p><p>_خواستم به همهی مدیرها دربارهی این موضوع اطلاع بدم که بدونین و عملکرد و برخورد بهتری نسبت به این ماجرا داشته باشین، همچنین که خودتون رو براش آماده کنین. در خصوص تیم اِی، شما اولین کسایی هستین که نیروهای اعزام شده قصد ملاقات رو خواهند داشت، پس این آمادگی شما رو هم شامل میشه. من الان اطلاعات بیشتر رو براتون میفرستم، ولی حدس میزنم پسفردا صبح، باید انتظارشون رو داشته باشیم.</p><p>همه به سوی هولوگرام سر خم کردند و مشغول بررسی جزئیات بیشتر شدند. جکسون با کنجکاوی، ساعت و تایم حرکت نیروهای نظامی را مینگریست. سر بخش نیروها و تعداد نفرات آنان و همچنین مشخصات اعضای تیمی که اعزام میشدند را مطالعه کرد. صدای ریچارد تمرکز همه را به هم زد.</p><p>_سؤالی هست؟</p><p>دقایقی دیگر هم در سالن به گفتوگوی بیشتر در این باره سپری شد، تا که ریچارد اتمام جلسه را اعلام کرد و همه با خسته نباشیدی، شروع به ترک سالن کردند. مدیرها با پچ پچ از سالن خارج شدند. ارن پشت ایدن و بقیه راه میرفت و ابراز نگرانی آنان گوش میداد. اعضا نیز پشت سر جکسون راه میرفتند و بابت این وضعیت غر میزدند.</p><p>_احساس میکنم دخالت نیروهای نظامی توی پرونده باعث ایجاد اختلال توی همکاری و عملکردمون بشه.</p><p>اِما برای تأیید گرفتن حرفش به بقیه نیم نگاهی انداخت. ایدن بود که این تأییدیه را به او داد.</p><p>_قطعا همینطوره. فکر کنین پادشاه بخواد ازمون گزارش کار بگیره. یا خدا!</p><p>جکسون که سرش گرم خواندن جزئیات بیشتر دربارهی این ماجرا از تبلتش بود، بدون آنکه به سوی اعضا سر بچرخاند، سعی کرد آنان را آرام کند.</p><p>_بچهها بزرگش نکنین. ما کارمون همینه! شما از عهدهی بیشتر از اینها بر اومدین. قبول دارم که موقعیت نگران کننده و سختیه، ولی از پسش برمیایم.</p><p>بچهها نگاهی به هم انداختند، با امید و آرزوی اینکه ای کاش صدای جکسون حداقل حاوی اندکی بیشتر امید و اطمینان بود. آنقدر سرش را گرم کرده، که در لحن صدایش هم میشد آن تفکر و اندیشه را دید.</p><p>جکسون اما فکرش آنقدر مملو از موضوعات مختلف بود، که به اینها نمیاندیشید. حتی سرش را برای نگاه کردن به جلو و به مسیرش از صفحه تبلت بیرون نمیآورد. تا اینکه با دیدن اعلان پیامی از سوی فرانچسکا، رشتهی تمام افکارش از هم گسست. نگاهش روی پیام قفل شد و ایستاد.</p><p>تبلت را پایین آورد و به سوی اعضا چرخید. لبخندی زد.</p><p>_من میرم دفتر. وقت ناهاره، شما برین یکم استراحت بکنین.</p><p>سری برای آنها تکان داد و باز راهش را گرفت و رفت. اما اینبار، داشت پاسخ پیام فرانچسکا را با انگشتانش تند تند تایپ میکرد. اعضا، متعجب به این صحنه خیره مانده بودند. همینک اوضاع قدری پیچیده شده و در هم فرو رفته بود، که هیچ کدام نمیدانستند چه خاکی بر سر بریزند و به چه بیندیشند.</p><p>تنها ارن بود که بیتفاوت، از کنار آنان رد شد و به سوی کافه تریا رفت.</p><p>***</p><p>پاکت خالی آبمیوهاش را کنار گذاشت و سرش را روی میز نهاد. دستانش را بست و آهی کشید. روز خسته کنندهای بود و این حرف را درحالی میزد که هنوز حتی روز را نصف هم نکرده بودند. کاش میشد عصر اندکی زودتر سازمان را ترک کند.</p><p>_میتونم بشینم؟</p><p>سرش را بلند کرد و مقابلش سارا را دید. سری تکان داد و بدین سو، سارا صندلی مقابل را عقب کشید و نشست. ظرف سالاد سزارش را روی میز گذاشت و لبخندی زد.</p><p>_فکر کنم من یکم دیر برای تایم ناهار اومدم که کافه تریا خلوته.</p><p>ارن، درحالی که دستانش را در جیب کتش فرو میبرد، سری به طرفین تکان داد. لب وا کرد تا او را از خیال اشتباهش بیرون کشد.</p><p>_حجم بالای پروندههای مختلف و از این دست دردسرها. نمیذاره تیمها بتونن تایم ناهار رو اینجا باشن.</p><p> با سر به میزهای خالی اشاره کرد و سارا نیز به تبعیت از او، چرخید تا رد اشارهاش را دنبال کند.</p><p>_یه عده هنوز توی دفترشونن و یه عده بیرون از سازمان، در تلاش برای حل پروندههای مختلفن.</p><p>سارا دوباره روبه ارن چرخید. چنگالش را برداشت تا شروع به خوردن کند.</p><p>_باید هیجان انگیز باشه.</p><p>پوزخندی زد.</p><p>_دنبال قاتلها و خلافکارها دوییدن؟ اوه، آره! از هیجان جام بند نمیشم!</p><p>سارا تک خندهای کرد و پس از قورت دادن مقداری از کاهوهایی که داشت میجوید، دستش را مقابل دهانش گرفت و ادامه داد:</p><p>_با محیط سازمانهای پلیسی آشنایی ندارم. دیروز و امروز هم فقط اینور اونور بدو بدو کردن کارکنها رو دیدم.</p><p>یک تای ابرویش را بالا داد.</p><p>_چطور مگه؟ تازه از دانشکده فارغالتحصیل شدی؟</p><p>سارا خندید و سری به طرفین تکان داد.</p><p>_نه، من پلیس نیستم. روانپزشکم.</p><p>ارن که چشمانش از تعجب گرد شده بودند، به جلو خم میشد. انتظار این یکی را نداشت! روانپزشک؟ چقدر هم که رابطهی خوبي با روانپزشک ها داشت! دستانش را روی میز گذاشت و به ادامهی حرفهایش گوش کرد.</p><p>_فکر کنم راجبش شنیده باشی. برای عملی شدن طرح جدید اینجام. به زودی روانپزشکهای دیگهای هم به خاطر این طرح، یه دوره کار توی سازمان رو شروع میکنن.</p><p>آری، دربارهی طرح میدانست. صبح روز اعتراضات از لیام پرسیده بود. دندانهایش را روی هم فشرد و نفس عمیقی کشید. نمیدانست چرا دیگر خوش نداشت بیشتر از این اینجا بماند و با سارا هم صحبت شود. از روی صندلی بلند شد.</p><p>_شرمنده، باید جایی برم. از دیدنت خوشحال شدم.</p><p>بدون اینکه منتظر خداحافظی متقابل بماند، سریع چرخید و از او دور شد. سارا با بهت، به واکنش ارن خیره ماند. حرفی زده بود که نباید میزد؟ نه! چنین نبود. چیزی نگفته بود. پس ناگهان چه شد؟ قطعاً جایی رفتن عذر موجهی برای ترک مکالمه نبود، اما سؤال اینجاست که اصلاً چرا باید بخواهد از مکالمه فرار کند؟</p><p>بیخیال نفس محبوس در سینهاش را بیرون داد و به خوردن سالادش ادامه داد.</p><p>ارن دستپاچه سوار آسانسور شد و آیکون طبقهی اول را لمس کرد. نه اینکه مشکلی مهم این وسط باشد نه، اما در تمام مدت زندگیاش آنقدر روانپزشک های مختلفی را دیده بود که دل خوشی از آنان نداشت. همهشان فقط دنبال این بودند که حالت را خوب کند. و اکنون نه او حوصلهی تظاهر به خوب بودن داشت و نه میخواست نشانههایی از بیماریاش برای سارا آشکار شود. تمایلی به یک جلسه تراپی آزمایشی نداشت.</p><p>طبقهی اول از آسانسور خارج شد. شاید بهتر باشد کمی هوا بخورد. از کنار مبلهای چیده شده در دو طرف این طبقه گذشت و خواست به سوی در خروجی برود، که صدایی شنید.</p><p>_آقای اسمیت؟</p><p>ایستاد و به عقب چرخید. یکی از کارکنان سازمان که جافری نام داشت، به سویش میآمد. یک تای ابرویش را بالا برد. جافری جزو نیروهای پشتیبانی بود. با او چه کار داشت؟ جافری مقابلش ایستاد و پاکتنامه ای از جیب کتش بیرون کشید. پاکت را به سوی او گرفت.</p><p>با کنجکاوی نگاهش را از پاکت گرفت و به سوی جافری چرخاند.</p><p>_یه پسر جوونی نزدیک 21 22 ساله، یه ساعت پیش اومد سازمان. ازم سراغش شما رو گرفت و این رو داد. گفت هر موقع دیدمتون به دستتون برسونمش.</p><p>ارن که از شنیدن این خبر سردرگم شده بود، پاکتنامه را گرفت و مشغول باز کردنش شد.</p><p>_کی بود؟</p><p>_نمیدونم. اسمش رو نگفت و ماسک و کلاه گذاشته بود. نتونستم ببینم چهرش چطوریه.</p><p>ارن سری به معنای فهمیدن تکان داد و از جافری تشکر کرد. بدین سو، جافری دیگر چیزی نگفت و او را با سؤالهای متعدد ذهنش و کنجکاویاش برای پاکت، تنها گذاشت. همانطور که کاغذ درون پاکت را بیرون میکشید، بار دیگر اندیشید. چه کسی پشت این ماجرا بود؟</p><p>نوشتههای درون کاغذ را خواند. جز یک مختصات و چند کلمه، دیگر چیزی درونش نوشته نشده بود.</p><p>“ساعت ده شب، توی ایمپلکنس، فقط خودت."</p><p>“بیمارستان نیوهوپ."</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="*dream_writer*, post: 129292, member: 22"] ریچارد که آمادگی جکسون برای اداره کردن شرایط را دیده و پسندیده بود، لبخند ریزی زد. _خواستم به همهی مدیرها دربارهی این موضوع اطلاع بدم که بدونین و عملکرد و برخورد بهتری نسبت به این ماجرا داشته باشین، همچنین که خودتون رو براش آماده کنین. در خصوص تیم اِی، شما اولین کسایی هستین که نیروهای اعزام شده قصد ملاقات رو خواهند داشت، پس این آمادگی شما رو هم شامل میشه. من الان اطلاعات بیشتر رو براتون میفرستم، ولی حدس میزنم پسفردا صبح، باید انتظارشون رو داشته باشیم. همه به سوی هولوگرام سر خم کردند و مشغول بررسی جزئیات بیشتر شدند. جکسون با کنجکاوی، ساعت و تایم حرکت نیروهای نظامی را مینگریست. سر بخش نیروها و تعداد نفرات آنان و همچنین مشخصات اعضای تیمی که اعزام میشدند را مطالعه کرد. صدای ریچارد تمرکز همه را به هم زد. _سؤالی هست؟ دقایقی دیگر هم در سالن به گفتوگوی بیشتر در این باره سپری شد، تا که ریچارد اتمام جلسه را اعلام کرد و همه با خسته نباشیدی، شروع به ترک سالن کردند. مدیرها با پچ پچ از سالن خارج شدند. ارن پشت ایدن و بقیه راه میرفت و ابراز نگرانی آنان گوش میداد. اعضا نیز پشت سر جکسون راه میرفتند و بابت این وضعیت غر میزدند. _احساس میکنم دخالت نیروهای نظامی توی پرونده باعث ایجاد اختلال توی همکاری و عملکردمون بشه. اِما برای تأیید گرفتن حرفش به بقیه نیم نگاهی انداخت. ایدن بود که این تأییدیه را به او داد. _قطعا همینطوره. فکر کنین پادشاه بخواد ازمون گزارش کار بگیره. یا خدا! جکسون که سرش گرم خواندن جزئیات بیشتر دربارهی این ماجرا از تبلتش بود، بدون آنکه به سوی اعضا سر بچرخاند، سعی کرد آنان را آرام کند. _بچهها بزرگش نکنین. ما کارمون همینه! شما از عهدهی بیشتر از اینها بر اومدین. قبول دارم که موقعیت نگران کننده و سختیه، ولی از پسش برمیایم. بچهها نگاهی به هم انداختند، با امید و آرزوی اینکه ای کاش صدای جکسون حداقل حاوی اندکی بیشتر امید و اطمینان بود. آنقدر سرش را گرم کرده، که در لحن صدایش هم میشد آن تفکر و اندیشه را دید. جکسون اما فکرش آنقدر مملو از موضوعات مختلف بود، که به اینها نمیاندیشید. حتی سرش را برای نگاه کردن به جلو و به مسیرش از صفحه تبلت بیرون نمیآورد. تا اینکه با دیدن اعلان پیامی از سوی فرانچسکا، رشتهی تمام افکارش از هم گسست. نگاهش روی پیام قفل شد و ایستاد. تبلت را پایین آورد و به سوی اعضا چرخید. لبخندی زد. _من میرم دفتر. وقت ناهاره، شما برین یکم استراحت بکنین. سری برای آنها تکان داد و باز راهش را گرفت و رفت. اما اینبار، داشت پاسخ پیام فرانچسکا را با انگشتانش تند تند تایپ میکرد. اعضا، متعجب به این صحنه خیره مانده بودند. همینک اوضاع قدری پیچیده شده و در هم فرو رفته بود، که هیچ کدام نمیدانستند چه خاکی بر سر بریزند و به چه بیندیشند. تنها ارن بود که بیتفاوت، از کنار آنان رد شد و به سوی کافه تریا رفت. *** پاکت خالی آبمیوهاش را کنار گذاشت و سرش را روی میز نهاد. دستانش را بست و آهی کشید. روز خسته کنندهای بود و این حرف را درحالی میزد که هنوز حتی روز را نصف هم نکرده بودند. کاش میشد عصر اندکی زودتر سازمان را ترک کند. _میتونم بشینم؟ سرش را بلند کرد و مقابلش سارا را دید. سری تکان داد و بدین سو، سارا صندلی مقابل را عقب کشید و نشست. ظرف سالاد سزارش را روی میز گذاشت و لبخندی زد. _فکر کنم من یکم دیر برای تایم ناهار اومدم که کافه تریا خلوته. ارن، درحالی که دستانش را در جیب کتش فرو میبرد، سری به طرفین تکان داد. لب وا کرد تا او را از خیال اشتباهش بیرون کشد. _حجم بالای پروندههای مختلف و از این دست دردسرها. نمیذاره تیمها بتونن تایم ناهار رو اینجا باشن. با سر به میزهای خالی اشاره کرد و سارا نیز به تبعیت از او، چرخید تا رد اشارهاش را دنبال کند. _یه عده هنوز توی دفترشونن و یه عده بیرون از سازمان، در تلاش برای حل پروندههای مختلفن. سارا دوباره روبه ارن چرخید. چنگالش را برداشت تا شروع به خوردن کند. _باید هیجان انگیز باشه. پوزخندی زد. _دنبال قاتلها و خلافکارها دوییدن؟ اوه، آره! از هیجان جام بند نمیشم! سارا تک خندهای کرد و پس از قورت دادن مقداری از کاهوهایی که داشت میجوید، دستش را مقابل دهانش گرفت و ادامه داد: _با محیط سازمانهای پلیسی آشنایی ندارم. دیروز و امروز هم فقط اینور اونور بدو بدو کردن کارکنها رو دیدم. یک تای ابرویش را بالا داد. _چطور مگه؟ تازه از دانشکده فارغالتحصیل شدی؟ سارا خندید و سری به طرفین تکان داد. _نه، من پلیس نیستم. روانپزشکم. ارن که چشمانش از تعجب گرد شده بودند، به جلو خم میشد. انتظار این یکی را نداشت! روانپزشک؟ چقدر هم که رابطهی خوبي با روانپزشک ها داشت! دستانش را روی میز گذاشت و به ادامهی حرفهایش گوش کرد. _فکر کنم راجبش شنیده باشی. برای عملی شدن طرح جدید اینجام. به زودی روانپزشکهای دیگهای هم به خاطر این طرح، یه دوره کار توی سازمان رو شروع میکنن. آری، دربارهی طرح میدانست. صبح روز اعتراضات از لیام پرسیده بود. دندانهایش را روی هم فشرد و نفس عمیقی کشید. نمیدانست چرا دیگر خوش نداشت بیشتر از این اینجا بماند و با سارا هم صحبت شود. از روی صندلی بلند شد. _شرمنده، باید جایی برم. از دیدنت خوشحال شدم. بدون اینکه منتظر خداحافظی متقابل بماند، سریع چرخید و از او دور شد. سارا با بهت، به واکنش ارن خیره ماند. حرفی زده بود که نباید میزد؟ نه! چنین نبود. چیزی نگفته بود. پس ناگهان چه شد؟ قطعاً جایی رفتن عذر موجهی برای ترک مکالمه نبود، اما سؤال اینجاست که اصلاً چرا باید بخواهد از مکالمه فرار کند؟ بیخیال نفس محبوس در سینهاش را بیرون داد و به خوردن سالادش ادامه داد. ارن دستپاچه سوار آسانسور شد و آیکون طبقهی اول را لمس کرد. نه اینکه مشکلی مهم این وسط باشد نه، اما در تمام مدت زندگیاش آنقدر روانپزشک های مختلفی را دیده بود که دل خوشی از آنان نداشت. همهشان فقط دنبال این بودند که حالت را خوب کند. و اکنون نه او حوصلهی تظاهر به خوب بودن داشت و نه میخواست نشانههایی از بیماریاش برای سارا آشکار شود. تمایلی به یک جلسه تراپی آزمایشی نداشت. طبقهی اول از آسانسور خارج شد. شاید بهتر باشد کمی هوا بخورد. از کنار مبلهای چیده شده در دو طرف این طبقه گذشت و خواست به سوی در خروجی برود، که صدایی شنید. _آقای اسمیت؟ ایستاد و به عقب چرخید. یکی از کارکنان سازمان که جافری نام داشت، به سویش میآمد. یک تای ابرویش را بالا برد. جافری جزو نیروهای پشتیبانی بود. با او چه کار داشت؟ جافری مقابلش ایستاد و پاکتنامه ای از جیب کتش بیرون کشید. پاکت را به سوی او گرفت. با کنجکاوی نگاهش را از پاکت گرفت و به سوی جافری چرخاند. _یه پسر جوونی نزدیک 21 22 ساله، یه ساعت پیش اومد سازمان. ازم سراغش شما رو گرفت و این رو داد. گفت هر موقع دیدمتون به دستتون برسونمش. ارن که از شنیدن این خبر سردرگم شده بود، پاکتنامه را گرفت و مشغول باز کردنش شد. _کی بود؟ _نمیدونم. اسمش رو نگفت و ماسک و کلاه گذاشته بود. نتونستم ببینم چهرش چطوریه. ارن سری به معنای فهمیدن تکان داد و از جافری تشکر کرد. بدین سو، جافری دیگر چیزی نگفت و او را با سؤالهای متعدد ذهنش و کنجکاویاش برای پاکت، تنها گذاشت. همانطور که کاغذ درون پاکت را بیرون میکشید، بار دیگر اندیشید. چه کسی پشت این ماجرا بود؟ نوشتههای درون کاغذ را خواند. جز یک مختصات و چند کلمه، دیگر چیزی درونش نوشته نشده بود. “ساعت ده شب، توی ایمپلکنس، فقط خودت." “بیمارستان نیوهوپ." [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین