انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="*dream_writer*" data-source="post: 128913" data-attributes="member: 22"><p>تصویر هیلدا در صفحه ظاهر شد. در کنارش، تصویری از شهردار نیز به میدان آمد.</p><p>"شهردار، آقای اورول، نظر خود دربارهی اعتراضات مردم را بیان کرد. ایشان با انتشار توییتی در روز چهارشنبه، مورخ 18 نوامبر، بیان کردند که نیازی به نگرانی مردم نیست و نه تنها تیمهای پلیسی و امنیتی، بلکه خودشان نیز تمام تلاششان را برای امنیت مردم و گرفتن جلوی نیروهای مخالف انجام میدهند. تا آن هنگام، برای برقراری نظم و امنیت و پیشگیری از اعمال خصمانه، در سطح شهر، شامل مناطق منهتن، بروکلین، کویینز، برانکس و استاتن آیلند، منع رفت و آمد اجرا خواهد شد. طبق گزارشات نیروهای امنیتی، ساعات مجاز برای رفت و آمد، از هشت صبح شروع شده و تا نه شب ادامه خواهد یافت. هر گونه فعالیتی پس از نه شب، تخلف محسوب میشود..."</p><p>جکسون، درحالی که با خستگی چشمانش را میمالید، صفحهی خبر را در لپتاپش بست. گویی ذهنش کشش اخبار بیشتر را نداشت. امروزه هر چه بیشتر پای صفحات مجازی و اخبار میماندی، بیشتر اعصابت خورد میشد.</p><p>عاجزانه، بار دیگر ویدیوی دومی را که از فیلیپ مورفی به دستشان رسیده بود، پخش کرد. در تمام مدت، به تصویر فیلیپ نگریست که گوشهای از دیوار پناه برده، داشت بیان میکرد که چطور کشته خواهد شد.</p><p>ویدیو تمام شد و جکسون آن را بار دیگر پلی کرد. شاید میپنداشت بتواند متوجه نکتهی ریزی شود که قبلاً نشده بود. شاید اميدوار بود چیزی از قلم انداخته باشند. اینگونه شکست خوردن اعصابش را به هم میریخت. به صندلی تکیه داد. اما به نظر میرسید هیچ چیز جدیدی وجود ندارد. همان حرفها و همان حالت و همان موقعیت و...</p><p>با صدای باز شدن در، ویدیو را متوقف کرد. اِما و ایدن با قهوههایی در دست وارد اتاق شدند. ایدن قهوهی اضافی را جلوی جکسون گذاشت.</p><p>_بفرما مدیر. قهوهی بدون شکر. درست همونطور که دوست داری.</p><p>اِما روی مبل نشست و پا روی پا انداخت. میتوانست تصویر هولوگرام را ببیند. یک تای ابرویش را بالا داد.</p><p>_چند ساعته داری به ویدیوهای فیلیپ نگاه میکنی؟</p><p>جکسون آه از سینه بیرون نهاد و هولوگرام را بست. درحالی که انگشتانش را دور ماگ داغ قهوه میپیچید، بلند شد.</p><p>_فقط حس میکنم راه اشتباهی پیش گرفتیم. شایدم فقط نمیتونم شکستمون رو قبول کنم.</p><p>ایدن پشت میز خود، روی صندلی لم داد. لبخندش طعم شیطنت و بیخیالی میداد. مشخص بود که میخواست به جکسون دلگرمی دهد.</p><p>_خودت رو بابتش اذیت نکن. روز از نو روزی از نو. نمیتونن زیاد فرار کنن. آخرش گیرشون میاندازیم.</p><p>سری تکان داد و مقداری از قهوهاش را نوشید. همان وقت بود که صدای سی سی در دفترشان پیچید.</p><p>"قابل توجه مدیران عزیز، تقاضا میشود هر چه سریعتر در سالن جلسات حاضر شوند. تکرار میکنم، مدیران هر چه سریعتر به سالن جلسات مراجعه فرمایند."</p><p>به نظر یکی از مدیرها، در جایی از سازمان پاسخ اعلامیه سی سی را داده بود، که سی سی دست از تکرار دوباره و دوبارهی این خبر دست برداشت. بدین سو، راهش برای بیان اعلامیه جدید فراهم شد.</p><p>" توجه، از اعضای تیم اِی و ارن اسمیت نیز تقاضا میشود در سالن جلسات حضور داشته باشند."</p><p>جکسون با تعجب نگاهش را به سوی ایدن و اِما چرخاند. این دیگر چه بود؟ اتفاقی افتاده؟ قهوهاش را روی میز برگرداند. تعجبی که در صدایش دیده میشد، درون ایدن و اِما نیز جریان داشت.</p><p>_جلسهی فوری مدیران با اعضای تیم اِی؟ چی شده؟!</p><p>_باید اوضاع مهمی باشه.</p><p>جکسون درحالی که به سوی در میرفت، سر چرخاند و پاسخ اِما را داد:</p><p>_فقط یه راه برای فهمیدنش هست. پاشین بریم.</p><p>تمام مدیران حاضر در سازمان این اعلامیه را شنیده و دست از کار برداشته بودند. تا چند دقیقه، نصف بیشتر مدیران سازمان در سالن جلسه حضور داشتند و پشت میز بزرگ و بیضی شکل نشسته بودند. چند صندلی انتهای میز به اِما و ایدن و لیام اختصاص گرفته بود. ارن و وایولت تقریباً آخرین نفراتی بودند که خود را رساندند. کنار جکسون که در گوش فرانچسکا صحبت میکرد، جای گرفتند.</p><p>جکسون سری به معنای نفی تکان داد و روبه فرانچسکا گفت:</p><p>_اگرچه اینطور به نظر نمیرسه، ولی شاید چیز مهمی نباشه. نگران نباش.</p><p>فرانچسکا لبخندی صمیمی به رویش زد و چند لحظه در چشمانش خیره شد.</p><p>_درسته، ممکنه فقط یه اعلامیه باشه.</p><p>به نظر مدیران دیگر نیز داشتند راجع به این موضوع پچ پچ میکردند. زمزمهها تمامی نداشت. هر کسی نظری برای اظهار کردن داشت. سؤالات در ذهنها فراوان بود، تا که با ورود ریچارد به سالن زمان پاسخ دادن به این سؤالات فرا رسید.</p><p>همه برخاستند و با "بنشینید" گفتن ریچارد، هر کسی روی صندلی خود جای گرفت. ریچارد نیز نشست و به سمت جلو خم شد. همهی سرها به جلویش خم شده بودند و چهرهی جدی و نگران او را مینگریستند. عجیب بود که تا قبل از ورودش، همه سعی داشتند خیال کنند اتفاق مهمی نیفتاده و موضوع جلسه چیز نگران کنندهای نیست. حال، خیالشان چون شعلهی یک شمع خاموش گشته بود و بوی دود سوختن شعله، در فضا حکمرانی میکرد.</p><p>هولوگرامهای جلوی هر فرد به طور خودکار روشن شده، جلسه آغاز گردید. ریچارد صندلیهای خالی را از نظر گذراند.</p><p>_ظاهراً فقط مدیران تیم دی، اف و اِچ نتونستن بهمون بپیوندن. محتویات جلسه رو بعداً به درایوهاشون ارسال میکنم.</p><p>دستانش را در هم قفل کرد و نگاهی به باقی افراد انداخت.</p><p>_از شما به خاطر حضورتون در جلسه ممنونم و عذرمیخوام که اینقدر یهویی جلسه رو برگزار کردم و موجب شدم از کارتون بمونین... اما خب، همونطور که میبینین، نه تنها مدیران، بلکه ما اعضای تیم اِی رو هم امروز همراهمون داریم. پس یعنی میتونین این جلسه رو یک جلسهی مهم تلقی کنین.</p><p>چند نفر سر چرخاندند و نگاهی اجمالی به اعضای تیم اِی انداختند. ارن نگاهی به وایولت انداخت، تا بلکه پاسخ سؤالهایش را از او بگیرد. وایولت از همه جا بیخبر، شانهای بالا انداخت و به سوی ریچارد چشم چرخاند.</p><p>_عدهایتون کم و بیش از اخبار اطلاع دارین، که تیم اِی درحال حاضر روی پروندهی پروژهای به اسم ان کی او کار میکنن. اطلاعات بیشتر این پرونده به حسابهاتون ارسال شدن. ممنون میشم چک کنین.</p><p>چند ثانیه سکوت و به جز اعضای تیم اِی، تمام مدیران مشغول بررسی جزئیات بیشتر از هولوگرامهایشان شدند. البته که آنان نیازی به اطلاعات بیش از حد نداشتند و فقط دانستن ماهیت پرونده و منشأ آن، برایشان کافی بود. ریچارد آنگاه که به نظرش کافی آمد، سکوت متشکل در سالن را به هم زد.</p><p>_به خاطر این پرونده و البته تظاهراتی که ایجاد شده و به نظر میرسه همچنان ادامه داشته باشه، پادشاه یه تصمیمی گرفتن.</p><p>سخن از پادشاه که به میان آمد، همه سر جای خود سیخ شدند. صاف نشستند و دیگر کسی نبود که به صندلی خود تکیه داده باشد. چشمها گرد شدند. فشار عجیبی بر جو نشست؛ از همان نوعی که ریچارد روی شانههای خود حس میکرد. و شاید شانههایش از آنِ همین فشار و نگرانی خمیده شده بودند.</p><p>_میدونین که در کمتر از یک ماه دیگه، دورهی چهار سالهی شهردارمون آقای اورول به پایان میرسه و ما انتخابات شهردار رو پیشرومون خواهیم داشت. این یعنی که باید توی نیویورک پذیرای خانوادهی سلطنتی باشیم که بابت مراسم انتخابات تشریف فرما میشن. ولی قبل از این، پادشاه دیشب با شهردار تماسی داشتن و بهشون گفتن که در طول این مدت کوتاه، قراره نیروهایی به نیویورک اعزام کنن.</p><p>نفسها در سینه حبس شد و عدهای با دقت بیشتر، جلوتر خم شدند. عدهای نگاههایی سردرگم میان هم رد و بدل میکردند. یکی از مدیران پرسید:</p><p>_نیرو؟ به خاطر چی؟</p><p>ریچارد به او نگاه کرد.</p><p>_نیروهای نظامی حکومت قراره مدتی رو اینجا موندگار باشن و پروندهی تیم اِی رو نظارت کنن. همچنین مسئولیت کنترل امنیت شهر و جلوگیری از اغتشاشاتی دوباره رو به عهده دارن.</p><p>در انتها نگاهش را به سوی اعضای تیم اِی که هاج و واج مانده بودند، چرخاند. هیچ کدام نمیدانستند چه واکنشی نشان دهند. یعنی عملاً محوریت این جلسه پروندهی در دست آنان بود. جکسون که سردرگمی تیمش را میدید و در این مورد با آنان شریک بود، سریعتر پا به میدان گذاشت و روبه ریچارد کرد.</p><p>_نظارت؟ نمیفهمم! موردی هستش که نمیدونیم؟</p><p>ریچارد سری به طرفین تکان داد.</p><p>_نه، نه! چنین چیزی نیست. پادشاه فقط بابت ماهیت پروژهی ان کی او در سطح کشوری نگرانن و اعتراضات هم به این نگرانی ایشون اضافه کرد. میخوان به طور مسقتیم در جریان اتفاقات باشن و واکنشات مردم رو کنترل کنن. فقط یه مدت کوتاهه.</p><p>جکسون درحالی که با جدیت به نقطهای نامعلوم از میز چشم دوخته بود، پیشانیاش را میمالید و نمیدانست چه بگوید. البته که این موضوع امید بخش بود و کمک بیشتر و حرفهای تری را به دست آنان میسپرد، ولی نمیدانست با وجود نیروهای رسمی حکومت چگونه اوضاع را کنترل کند. باید بیش از این خود را جمع و جور میکردند.</p><p>دستانش را مشت کرد و به سوی ریچارد سر چرخاند. تحکم و قاطعیت بیشتری درون صدایش به چشم میخورد.</p><p>_کی میان؟</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="*dream_writer*, post: 128913, member: 22"] تصویر هیلدا در صفحه ظاهر شد. در کنارش، تصویری از شهردار نیز به میدان آمد. "شهردار، آقای اورول، نظر خود دربارهی اعتراضات مردم را بیان کرد. ایشان با انتشار توییتی در روز چهارشنبه، مورخ 18 نوامبر، بیان کردند که نیازی به نگرانی مردم نیست و نه تنها تیمهای پلیسی و امنیتی، بلکه خودشان نیز تمام تلاششان را برای امنیت مردم و گرفتن جلوی نیروهای مخالف انجام میدهند. تا آن هنگام، برای برقراری نظم و امنیت و پیشگیری از اعمال خصمانه، در سطح شهر، شامل مناطق منهتن، بروکلین، کویینز، برانکس و استاتن آیلند، منع رفت و آمد اجرا خواهد شد. طبق گزارشات نیروهای امنیتی، ساعات مجاز برای رفت و آمد، از هشت صبح شروع شده و تا نه شب ادامه خواهد یافت. هر گونه فعالیتی پس از نه شب، تخلف محسوب میشود..." جکسون، درحالی که با خستگی چشمانش را میمالید، صفحهی خبر را در لپتاپش بست. گویی ذهنش کشش اخبار بیشتر را نداشت. امروزه هر چه بیشتر پای صفحات مجازی و اخبار میماندی، بیشتر اعصابت خورد میشد. عاجزانه، بار دیگر ویدیوی دومی را که از فیلیپ مورفی به دستشان رسیده بود، پخش کرد. در تمام مدت، به تصویر فیلیپ نگریست که گوشهای از دیوار پناه برده، داشت بیان میکرد که چطور کشته خواهد شد. ویدیو تمام شد و جکسون آن را بار دیگر پلی کرد. شاید میپنداشت بتواند متوجه نکتهی ریزی شود که قبلاً نشده بود. شاید اميدوار بود چیزی از قلم انداخته باشند. اینگونه شکست خوردن اعصابش را به هم میریخت. به صندلی تکیه داد. اما به نظر میرسید هیچ چیز جدیدی وجود ندارد. همان حرفها و همان حالت و همان موقعیت و... با صدای باز شدن در، ویدیو را متوقف کرد. اِما و ایدن با قهوههایی در دست وارد اتاق شدند. ایدن قهوهی اضافی را جلوی جکسون گذاشت. _بفرما مدیر. قهوهی بدون شکر. درست همونطور که دوست داری. اِما روی مبل نشست و پا روی پا انداخت. میتوانست تصویر هولوگرام را ببیند. یک تای ابرویش را بالا داد. _چند ساعته داری به ویدیوهای فیلیپ نگاه میکنی؟ جکسون آه از سینه بیرون نهاد و هولوگرام را بست. درحالی که انگشتانش را دور ماگ داغ قهوه میپیچید، بلند شد. _فقط حس میکنم راه اشتباهی پیش گرفتیم. شایدم فقط نمیتونم شکستمون رو قبول کنم. ایدن پشت میز خود، روی صندلی لم داد. لبخندش طعم شیطنت و بیخیالی میداد. مشخص بود که میخواست به جکسون دلگرمی دهد. _خودت رو بابتش اذیت نکن. روز از نو روزی از نو. نمیتونن زیاد فرار کنن. آخرش گیرشون میاندازیم. سری تکان داد و مقداری از قهوهاش را نوشید. همان وقت بود که صدای سی سی در دفترشان پیچید. "قابل توجه مدیران عزیز، تقاضا میشود هر چه سریعتر در سالن جلسات حاضر شوند. تکرار میکنم، مدیران هر چه سریعتر به سالن جلسات مراجعه فرمایند." به نظر یکی از مدیرها، در جایی از سازمان پاسخ اعلامیه سی سی را داده بود، که سی سی دست از تکرار دوباره و دوبارهی این خبر دست برداشت. بدین سو، راهش برای بیان اعلامیه جدید فراهم شد. " توجه، از اعضای تیم اِی و ارن اسمیت نیز تقاضا میشود در سالن جلسات حضور داشته باشند." جکسون با تعجب نگاهش را به سوی ایدن و اِما چرخاند. این دیگر چه بود؟ اتفاقی افتاده؟ قهوهاش را روی میز برگرداند. تعجبی که در صدایش دیده میشد، درون ایدن و اِما نیز جریان داشت. _جلسهی فوری مدیران با اعضای تیم اِی؟ چی شده؟! _باید اوضاع مهمی باشه. جکسون درحالی که به سوی در میرفت، سر چرخاند و پاسخ اِما را داد: _فقط یه راه برای فهمیدنش هست. پاشین بریم. تمام مدیران حاضر در سازمان این اعلامیه را شنیده و دست از کار برداشته بودند. تا چند دقیقه، نصف بیشتر مدیران سازمان در سالن جلسه حضور داشتند و پشت میز بزرگ و بیضی شکل نشسته بودند. چند صندلی انتهای میز به اِما و ایدن و لیام اختصاص گرفته بود. ارن و وایولت تقریباً آخرین نفراتی بودند که خود را رساندند. کنار جکسون که در گوش فرانچسکا صحبت میکرد، جای گرفتند. جکسون سری به معنای نفی تکان داد و روبه فرانچسکا گفت: _اگرچه اینطور به نظر نمیرسه، ولی شاید چیز مهمی نباشه. نگران نباش. فرانچسکا لبخندی صمیمی به رویش زد و چند لحظه در چشمانش خیره شد. _درسته، ممکنه فقط یه اعلامیه باشه. به نظر مدیران دیگر نیز داشتند راجع به این موضوع پچ پچ میکردند. زمزمهها تمامی نداشت. هر کسی نظری برای اظهار کردن داشت. سؤالات در ذهنها فراوان بود، تا که با ورود ریچارد به سالن زمان پاسخ دادن به این سؤالات فرا رسید. همه برخاستند و با "بنشینید" گفتن ریچارد، هر کسی روی صندلی خود جای گرفت. ریچارد نیز نشست و به سمت جلو خم شد. همهی سرها به جلویش خم شده بودند و چهرهی جدی و نگران او را مینگریستند. عجیب بود که تا قبل از ورودش، همه سعی داشتند خیال کنند اتفاق مهمی نیفتاده و موضوع جلسه چیز نگران کنندهای نیست. حال، خیالشان چون شعلهی یک شمع خاموش گشته بود و بوی دود سوختن شعله، در فضا حکمرانی میکرد. هولوگرامهای جلوی هر فرد به طور خودکار روشن شده، جلسه آغاز گردید. ریچارد صندلیهای خالی را از نظر گذراند. _ظاهراً فقط مدیران تیم دی، اف و اِچ نتونستن بهمون بپیوندن. محتویات جلسه رو بعداً به درایوهاشون ارسال میکنم. دستانش را در هم قفل کرد و نگاهی به باقی افراد انداخت. _از شما به خاطر حضورتون در جلسه ممنونم و عذرمیخوام که اینقدر یهویی جلسه رو برگزار کردم و موجب شدم از کارتون بمونین... اما خب، همونطور که میبینین، نه تنها مدیران، بلکه ما اعضای تیم اِی رو هم امروز همراهمون داریم. پس یعنی میتونین این جلسه رو یک جلسهی مهم تلقی کنین. چند نفر سر چرخاندند و نگاهی اجمالی به اعضای تیم اِی انداختند. ارن نگاهی به وایولت انداخت، تا بلکه پاسخ سؤالهایش را از او بگیرد. وایولت از همه جا بیخبر، شانهای بالا انداخت و به سوی ریچارد چشم چرخاند. _عدهایتون کم و بیش از اخبار اطلاع دارین، که تیم اِی درحال حاضر روی پروندهی پروژهای به اسم ان کی او کار میکنن. اطلاعات بیشتر این پرونده به حسابهاتون ارسال شدن. ممنون میشم چک کنین. چند ثانیه سکوت و به جز اعضای تیم اِی، تمام مدیران مشغول بررسی جزئیات بیشتر از هولوگرامهایشان شدند. البته که آنان نیازی به اطلاعات بیش از حد نداشتند و فقط دانستن ماهیت پرونده و منشأ آن، برایشان کافی بود. ریچارد آنگاه که به نظرش کافی آمد، سکوت متشکل در سالن را به هم زد. _به خاطر این پرونده و البته تظاهراتی که ایجاد شده و به نظر میرسه همچنان ادامه داشته باشه، پادشاه یه تصمیمی گرفتن. سخن از پادشاه که به میان آمد، همه سر جای خود سیخ شدند. صاف نشستند و دیگر کسی نبود که به صندلی خود تکیه داده باشد. چشمها گرد شدند. فشار عجیبی بر جو نشست؛ از همان نوعی که ریچارد روی شانههای خود حس میکرد. و شاید شانههایش از آنِ همین فشار و نگرانی خمیده شده بودند. _میدونین که در کمتر از یک ماه دیگه، دورهی چهار سالهی شهردارمون آقای اورول به پایان میرسه و ما انتخابات شهردار رو پیشرومون خواهیم داشت. این یعنی که باید توی نیویورک پذیرای خانوادهی سلطنتی باشیم که بابت مراسم انتخابات تشریف فرما میشن. ولی قبل از این، پادشاه دیشب با شهردار تماسی داشتن و بهشون گفتن که در طول این مدت کوتاه، قراره نیروهایی به نیویورک اعزام کنن. نفسها در سینه حبس شد و عدهای با دقت بیشتر، جلوتر خم شدند. عدهای نگاههایی سردرگم میان هم رد و بدل میکردند. یکی از مدیران پرسید: _نیرو؟ به خاطر چی؟ ریچارد به او نگاه کرد. _نیروهای نظامی حکومت قراره مدتی رو اینجا موندگار باشن و پروندهی تیم اِی رو نظارت کنن. همچنین مسئولیت کنترل امنیت شهر و جلوگیری از اغتشاشاتی دوباره رو به عهده دارن. در انتها نگاهش را به سوی اعضای تیم اِی که هاج و واج مانده بودند، چرخاند. هیچ کدام نمیدانستند چه واکنشی نشان دهند. یعنی عملاً محوریت این جلسه پروندهی در دست آنان بود. جکسون که سردرگمی تیمش را میدید و در این مورد با آنان شریک بود، سریعتر پا به میدان گذاشت و روبه ریچارد کرد. _نظارت؟ نمیفهمم! موردی هستش که نمیدونیم؟ ریچارد سری به طرفین تکان داد. _نه، نه! چنین چیزی نیست. پادشاه فقط بابت ماهیت پروژهی ان کی او در سطح کشوری نگرانن و اعتراضات هم به این نگرانی ایشون اضافه کرد. میخوان به طور مسقتیم در جریان اتفاقات باشن و واکنشات مردم رو کنترل کنن. فقط یه مدت کوتاهه. جکسون درحالی که با جدیت به نقطهای نامعلوم از میز چشم دوخته بود، پیشانیاش را میمالید و نمیدانست چه بگوید. البته که این موضوع امید بخش بود و کمک بیشتر و حرفهای تری را به دست آنان میسپرد، ولی نمیدانست با وجود نیروهای رسمی حکومت چگونه اوضاع را کنترل کند. باید بیش از این خود را جمع و جور میکردند. دستانش را مشت کرد و به سوی ریچارد سر چرخاند. تحکم و قاطعیت بیشتری درون صدایش به چشم میخورد. _کی میان؟ [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین