انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="*dream_writer*" data-source="post: 128912" data-attributes="member: 22"><p>آخر چطور امکان داشت؟ سریعتر داخل کوچه دوید و بالای سر مکسول که نقش زمین شده بود، زانو زد. خون دورش را گرفته بود، پس حدس اینکه چه اتفاقی افتاده سخت نبود. بلافاصله دست دراز کرد تا نبضش را چک کند.</p><p>نمیزد! هیچ تپشی نداشت! لعنتی!</p><p>چه کسی او را کشته بود؟ در هنگام این واقعه کشته شده بود؟ اما تیمهای خودشان حق شلیک به قصد قتل را نداشتند. پس چگونه کشته شده؟</p><p>نفس در سینهاش حبس شده بود. تمام نقشهشان با خاک یکسان شد.</p><p>درحالی که دندانهایش را روی هم میسایید، دست بیجان مکسول را گرفت تا او را بلند کند. جسد را روی دوشش کول کرد.</p><p> نمیشد آن را اینگونه رها کنند.</p><p>درحالی که به خاطر سنگینی وزن مکسول، آرام آرام قدم برمیداشت، با فکری مشغول از کوچه خارج شد. مرگ مکسول، یعنی تنها گروگانشان از مأموریت بیمارستان نیوهوپ، ضربهای بزرگ به آنان زده بود. اصلاً دلش نمیخواست حالت چهرهی جکسون را هنگام شنیدن این خبر ببیند.</p><p>سارا نیز موفق شده بود زندانیای دیگر را قبل روشن شدن دیوار ضد شورش، از میدان تظاهرات خارج کند. دیوار لیزری قرمز رنگ، دورتا دور مردم را محاصره کرده بود. مردم آرامتر شده، یک جا ساکن شده بودند. یگان ضد شورش سعی داشتند نقطه سر خط این وضعیت بگذارند.</p><p>زندانی را به سوی ون میبرد. بازویش را گرفته بود، تا مبادا فرار کند. زندانی، سرش را پایین انداخته، آرام آرام پیش میرفت؛ درحالی که کلماتی نامفهوم زیر لب زمزمه میکرد.</p><p>خود را به ونها رساندند و زندانی را تحویل زندانبان داد. درحالی که زندانبان در ون را میبست، پرسید:</p><p>_همشون رو پیدا کردیم؟</p><p>تحمل شنیدن نه را نداشت. دلش میخواست سریعتر صحنه را ترک کنند. به اندازهی کافی شاهد شده بود. پاسخ زندانبان، چنان خاطرش را آسوده کرد، که نفس محبوس در سینهاش را بیرون داد.</p><p>_بله، خانم وبستر. الان میتونیم حرکت کنیم.</p><p>سارا لبخندی زد و سری به معنای فهمیدن تکان داد. راهش را کج کرد تا سوار ون شود.</p><p>_عالیه!</p><p>عجب روزی!</p><p>***</p><p>وایولت ضربهی آرامی به میز زد.</p><p>_ به بنبست خوردیم.</p><p>ارن ناامید سرش را پایین انداخت. هیچ کس واکنشی به حرف وایولت نشان نداد. اِما و ایدن با ابروهایی در هم رفته، به صندلی خود تکیه داده بودند. افکار گوناگون چون موریانه به جان ذهنشان افتاده بود. شنیدن خبر مرگ مکسول چون فاجعه بود.</p><p>لیام گوشهای در اتاق ایستاده، دستانش را در سینهاش جمع کرده بود. بابت فرار مکسول احساس عذاب وجدان داشت. خود را مقصر میدانست. اگرچه هیچ کس او را بابت ناتوانیاش سرزنش نکرده بود، ولی باز هم نمیتوانست جلوی صدای درون ذهنش را که تمام اوضاع را به گردن او میانداخت، بگیرد.</p><p>جکسون زیر لب زمزمه کرد.</p><p>_حواسشون بود.</p><p>تمام سرها به سوی او که دستانش را زیر چانهاش گذاشته و به کف اتاق خیره شده بود، چرخید. اخم صورتش را زینت میداد. چروکهایی روی پیشانی و دور چشمش دیده میشد. با اینکه در صحنه حضور نداشت، اما بیش از هر کسی خود را مقصر میدانست. بیش از هر کسی احساس خفگی داشت. او مدیر پرونده بود و هیچ پیشرفتی در پرونده حاصلشان نمیشد.</p><p>دستانش را پایین انداخت و نگاهش را میان تیم چرخاند.</p><p>_نمیتونستن اجازه بدن مکسول حرف بزنه. کارش رو ساختن.</p><p>ارن نفس محبوس در سینهاش را بیرون سپرد و به مبل تکیه داد.</p><p>_متأسفیم بچهها.</p><p>ایدن چشم از او گرفت و به سوی جکسون چرخاند.</p><p>_حالا چی؟</p><p>جکسون دستانش را روی زانوهایش کشید و بلند شد.</p><p>_هیچی. فعلاً کاری نیست که بتونیم انجام بدیم، جز اینکه گزارش پرونده رو بنویسیم.</p><p>صدایش بس پوچ و بس نگران بود. نیم نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. تا قبل از دیدن ساعت، هیچ متوجه خستگی رخنه کرده بر تنش و سردرد شدیدش نشده بود.</p><p>_دیر وقته. برین خونههاتون. فردا روز بهتری میشه.</p><p>در دل ادامه داد: "یعنی امیدوارم."</p><p>آخر سر لبخندی به تیم تحویل داد.</p><p>اعضا، پس از جمع کردن لوازمشان و خداحافظی از یکدیگر، سازمان را ترک کردند. چه زود شب شده بود!</p><p>سوار ماشین خود یا تاکسی شده، به خانههایشان رفتند. ارن خود را روی مبل خانهاش انداخت. جعبه قرص را از جیب شلوارش درآورد و یکی از آنان را درون دهانش گذاشت. همانطور قورتش داد و چشمانش را بست.</p><p>خانه بوی سکوت و تنهایی میداد، درست مانند وجودش.</p><p>اوضاع برای دیگران خوب نبود. وایولت پای تلفن نشسته، پیامهای صوتی را گوش میداد؛ درحالی که غذای از دیشب ماندهاش در مایکرویو درحال گرم شدن بود. تنها صدای برخی از دوستان و آشناهایش بود که در خانه میپیچید. هر کدام اظهار دلتنگی کرده و خواسته بودند به دیدنش آیند. سرش خیلی شلوغ بود، چنان که ترجیح میداد پاسخ هیچ کدام را ندهد.</p><p>لیام پشت میز نشسته و از شکستشان برای همسرش تعریف میکرد. از لیوان قهوهی مقابلش بخار به هوا برمیخاست. همسرش لبخند میزد و سعی میکرد دلگرمش کند. اِما با گرسنگی خود را به خانه رسانده بود. با آهنگی ملایم، مشغول سر هم کردن غذایی فوری برای خود شد، تا قبل از خواب بخورد.</p><p>ایدن اما به محض رسیدن به خانه خود را در تخت انداخت. گرچه خوابش نمیآمد، اما همانطور دراز کشیده و به سقف خیره مانده بود. هیچ میتوانست آن شب را بخوابد؟</p><p>***</p><p>"پنجشنبه_ 19 نوامبر"</p><p>سارا پس از اسکن کردن کد روی دستش، وارد سازمان شد. اگر دیروز را حساب نکند، امروز اولین روز کاریاش میشد. روزی که باید به زیرزمین سازمان میرفت و کارش را شروع میکرد.</p><p>به طبقهی پایین رفت. پس از عبور از راهروهای سفید زیرزمین، خود را به دفترش رساند. دیوارهای شیشهای! زیبا بودند!</p><p>دیروز اینجا را ندیده بود. وقتی صحنهی تظاهرات را ترک کردند، بلافاصله به سازمان آمدند، اما وقتشان با وارد کردن زندانیان در سلولهای جدیدشان سپری شد. پس از آن در لابی سازمان نشست و اسامی زندانیان را چک کرده، لیستی تهیه کرد. به دیدار رئیس سازمان رفت و به درخواست آقای آلن، زودتر از ساعت کاریاش به خانه رفت.</p><p>از کنار مبلهای چرم دفترش گذشت و پشت میز سفیدش نشست. برگهها و درایوهای مورد نیازش از قبل تهیه شده بود. لپتاپش را روشن کرد و اولین تماس را پذیرفت. صفحهی هولوگرامی آقای آلن، پدید آمد.</p><p>_سلام سارا، صبحت بخیر.</p><p>_صبح بخیر رئیس.</p><p>ریچارد لبخندی زد.</p><p>_تأیید حضورت رو دیدم. فقط خواستم برای روز اولت آرزوی موفقیت بکنم. اگه چیزی احتیاج داشتی، خبر بده.</p><p>سارا سری تکان داد. از برخورد اولیهاش و ارتباطی که با رئیس سازمان شکل داده بود، خوشش میآمد. همچنین با ملاحضه بودن ریچارد نیز کار را برایش راحتتر میکرد. مقداری دیگر با ریچارد صحبت کردند و سپس، تماس خاتمه یافت.</p><p>تبلتش را برداشت و از دفتر خارج شد. اولین مجرمی که باید به دیدنش میرفت، یک فرد دارای اختلال چند شخصیتی بود. دستانش را مشت کرده، سعی میکرد با تحکم بیشتری قدمهایش را بردارد.</p><p>او سالها بود روانپزشک بود. نمیدانست چرا اکنون حس اضطراب به گلویش چسبیده بود!</p><p>***</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="*dream_writer*, post: 128912, member: 22"] آخر چطور امکان داشت؟ سریعتر داخل کوچه دوید و بالای سر مکسول که نقش زمین شده بود، زانو زد. خون دورش را گرفته بود، پس حدس اینکه چه اتفاقی افتاده سخت نبود. بلافاصله دست دراز کرد تا نبضش را چک کند. نمیزد! هیچ تپشی نداشت! لعنتی! چه کسی او را کشته بود؟ در هنگام این واقعه کشته شده بود؟ اما تیمهای خودشان حق شلیک به قصد قتل را نداشتند. پس چگونه کشته شده؟ نفس در سینهاش حبس شده بود. تمام نقشهشان با خاک یکسان شد. درحالی که دندانهایش را روی هم میسایید، دست بیجان مکسول را گرفت تا او را بلند کند. جسد را روی دوشش کول کرد. نمیشد آن را اینگونه رها کنند. درحالی که به خاطر سنگینی وزن مکسول، آرام آرام قدم برمیداشت، با فکری مشغول از کوچه خارج شد. مرگ مکسول، یعنی تنها گروگانشان از مأموریت بیمارستان نیوهوپ، ضربهای بزرگ به آنان زده بود. اصلاً دلش نمیخواست حالت چهرهی جکسون را هنگام شنیدن این خبر ببیند. سارا نیز موفق شده بود زندانیای دیگر را قبل روشن شدن دیوار ضد شورش، از میدان تظاهرات خارج کند. دیوار لیزری قرمز رنگ، دورتا دور مردم را محاصره کرده بود. مردم آرامتر شده، یک جا ساکن شده بودند. یگان ضد شورش سعی داشتند نقطه سر خط این وضعیت بگذارند. زندانی را به سوی ون میبرد. بازویش را گرفته بود، تا مبادا فرار کند. زندانی، سرش را پایین انداخته، آرام آرام پیش میرفت؛ درحالی که کلماتی نامفهوم زیر لب زمزمه میکرد. خود را به ونها رساندند و زندانی را تحویل زندانبان داد. درحالی که زندانبان در ون را میبست، پرسید: _همشون رو پیدا کردیم؟ تحمل شنیدن نه را نداشت. دلش میخواست سریعتر صحنه را ترک کنند. به اندازهی کافی شاهد شده بود. پاسخ زندانبان، چنان خاطرش را آسوده کرد، که نفس محبوس در سینهاش را بیرون داد. _بله، خانم وبستر. الان میتونیم حرکت کنیم. سارا لبخندی زد و سری به معنای فهمیدن تکان داد. راهش را کج کرد تا سوار ون شود. _عالیه! عجب روزی! *** وایولت ضربهی آرامی به میز زد. _ به بنبست خوردیم. ارن ناامید سرش را پایین انداخت. هیچ کس واکنشی به حرف وایولت نشان نداد. اِما و ایدن با ابروهایی در هم رفته، به صندلی خود تکیه داده بودند. افکار گوناگون چون موریانه به جان ذهنشان افتاده بود. شنیدن خبر مرگ مکسول چون فاجعه بود. لیام گوشهای در اتاق ایستاده، دستانش را در سینهاش جمع کرده بود. بابت فرار مکسول احساس عذاب وجدان داشت. خود را مقصر میدانست. اگرچه هیچ کس او را بابت ناتوانیاش سرزنش نکرده بود، ولی باز هم نمیتوانست جلوی صدای درون ذهنش را که تمام اوضاع را به گردن او میانداخت، بگیرد. جکسون زیر لب زمزمه کرد. _حواسشون بود. تمام سرها به سوی او که دستانش را زیر چانهاش گذاشته و به کف اتاق خیره شده بود، چرخید. اخم صورتش را زینت میداد. چروکهایی روی پیشانی و دور چشمش دیده میشد. با اینکه در صحنه حضور نداشت، اما بیش از هر کسی خود را مقصر میدانست. بیش از هر کسی احساس خفگی داشت. او مدیر پرونده بود و هیچ پیشرفتی در پرونده حاصلشان نمیشد. دستانش را پایین انداخت و نگاهش را میان تیم چرخاند. _نمیتونستن اجازه بدن مکسول حرف بزنه. کارش رو ساختن. ارن نفس محبوس در سینهاش را بیرون سپرد و به مبل تکیه داد. _متأسفیم بچهها. ایدن چشم از او گرفت و به سوی جکسون چرخاند. _حالا چی؟ جکسون دستانش را روی زانوهایش کشید و بلند شد. _هیچی. فعلاً کاری نیست که بتونیم انجام بدیم، جز اینکه گزارش پرونده رو بنویسیم. صدایش بس پوچ و بس نگران بود. نیم نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. تا قبل از دیدن ساعت، هیچ متوجه خستگی رخنه کرده بر تنش و سردرد شدیدش نشده بود. _دیر وقته. برین خونههاتون. فردا روز بهتری میشه. در دل ادامه داد: "یعنی امیدوارم." آخر سر لبخندی به تیم تحویل داد. اعضا، پس از جمع کردن لوازمشان و خداحافظی از یکدیگر، سازمان را ترک کردند. چه زود شب شده بود! سوار ماشین خود یا تاکسی شده، به خانههایشان رفتند. ارن خود را روی مبل خانهاش انداخت. جعبه قرص را از جیب شلوارش درآورد و یکی از آنان را درون دهانش گذاشت. همانطور قورتش داد و چشمانش را بست. خانه بوی سکوت و تنهایی میداد، درست مانند وجودش. اوضاع برای دیگران خوب نبود. وایولت پای تلفن نشسته، پیامهای صوتی را گوش میداد؛ درحالی که غذای از دیشب ماندهاش در مایکرویو درحال گرم شدن بود. تنها صدای برخی از دوستان و آشناهایش بود که در خانه میپیچید. هر کدام اظهار دلتنگی کرده و خواسته بودند به دیدنش آیند. سرش خیلی شلوغ بود، چنان که ترجیح میداد پاسخ هیچ کدام را ندهد. لیام پشت میز نشسته و از شکستشان برای همسرش تعریف میکرد. از لیوان قهوهی مقابلش بخار به هوا برمیخاست. همسرش لبخند میزد و سعی میکرد دلگرمش کند. اِما با گرسنگی خود را به خانه رسانده بود. با آهنگی ملایم، مشغول سر هم کردن غذایی فوری برای خود شد، تا قبل از خواب بخورد. ایدن اما به محض رسیدن به خانه خود را در تخت انداخت. گرچه خوابش نمیآمد، اما همانطور دراز کشیده و به سقف خیره مانده بود. هیچ میتوانست آن شب را بخوابد؟ *** "پنجشنبه_ 19 نوامبر" سارا پس از اسکن کردن کد روی دستش، وارد سازمان شد. اگر دیروز را حساب نکند، امروز اولین روز کاریاش میشد. روزی که باید به زیرزمین سازمان میرفت و کارش را شروع میکرد. به طبقهی پایین رفت. پس از عبور از راهروهای سفید زیرزمین، خود را به دفترش رساند. دیوارهای شیشهای! زیبا بودند! دیروز اینجا را ندیده بود. وقتی صحنهی تظاهرات را ترک کردند، بلافاصله به سازمان آمدند، اما وقتشان با وارد کردن زندانیان در سلولهای جدیدشان سپری شد. پس از آن در لابی سازمان نشست و اسامی زندانیان را چک کرده، لیستی تهیه کرد. به دیدار رئیس سازمان رفت و به درخواست آقای آلن، زودتر از ساعت کاریاش به خانه رفت. از کنار مبلهای چرم دفترش گذشت و پشت میز سفیدش نشست. برگهها و درایوهای مورد نیازش از قبل تهیه شده بود. لپتاپش را روشن کرد و اولین تماس را پذیرفت. صفحهی هولوگرامی آقای آلن، پدید آمد. _سلام سارا، صبحت بخیر. _صبح بخیر رئیس. ریچارد لبخندی زد. _تأیید حضورت رو دیدم. فقط خواستم برای روز اولت آرزوی موفقیت بکنم. اگه چیزی احتیاج داشتی، خبر بده. سارا سری تکان داد. از برخورد اولیهاش و ارتباطی که با رئیس سازمان شکل داده بود، خوشش میآمد. همچنین با ملاحضه بودن ریچارد نیز کار را برایش راحتتر میکرد. مقداری دیگر با ریچارد صحبت کردند و سپس، تماس خاتمه یافت. تبلتش را برداشت و از دفتر خارج شد. اولین مجرمی که باید به دیدنش میرفت، یک فرد دارای اختلال چند شخصیتی بود. دستانش را مشت کرده، سعی میکرد با تحکم بیشتری قدمهایش را بردارد. او سالها بود روانپزشک بود. نمیدانست چرا اکنون حس اضطراب به گلویش چسبیده بود! *** [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین