انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="*dream_writer*" data-source="post: 128911" data-attributes="member: 22"><p>لیام، سرش را به سوی ارن چرخاند. موهای به هم ریخته، یقهی نامرتب و نگاه آشفتهاش، وضع ظاهری مطلوبی برایش رقم نمیزدند. بازدمش را کلافه بیرون داد و برای لحظهای پلک روی هم گذاشت.</p><p>_سعی کرد من رو خفه کنه و بعدش هم فکر کنم فلنگ رو بست. دقیق نمیدونم، بیهوش شده بودم.</p><p>ارن دندانهایش را روی هم سایید و دستش مشت شد. دلش میخواست بلند شود و لگدی به بدنهی ماشین بزند. نگاه تندش را که چون حیوانی قصد دریدن داشت، به نقطهی نامعلومی روی زمین دوخت.</p><p>_لعنت بهش! باید دنبالش بگردیم. اون تنها فرد باقی مونده واسمونه.</p><p>_زندانیها هم فرار کردن.</p><p>هر دو به سوی سارا چشم چرخاندند. لیام هیچ نفهمیده بود او کیست! این دختر چرا همراهشان است؟ منظورش از فرار زندانیان چیست؟ نگاهش را میان ارن و سارا چرخاند.</p><p>_شما برید. من خودم رو جمع و جور میکنم و دنبالتون میام.</p><p>ارن بلند شد.</p><p>_با اینکه دلم نمیخواد ولت کنیم، ولی چارهای هم نیست. مراقب خودت باش.</p><p>لیام، تنها در پاسخ سری تکان داد. سارا نیز از کنارش برخاست و آنان شروع به انجام کارشان کردند. ارن مطمئن نبود مکسول خود را قاطی تجمعات میکند یا نه، ولی ترجیح داد در ابتدا، داخل کوچههای اطراف را بگردد. بیشک مسیر فرارش به سمت خروجی بلوار کابرینی میشد. یعنی از کنار ماشینهایشان میگذشت و به عقب برمیگشت. سارا، به نیروهای زندان پیوسته، وارد تجمعات شد تا تک تک زندانیان را پیدا و به داخل ونها برگردانند.</p><p>دوان دوان از کنار پیادهرو راهش را به میان معترضان باز کرد. صدای فریاد دیگران در گوشش میپیچید.</p><p>"این پروژه بشریت رو تموم میکنه، متوقفش کنید!"</p><p>قلبش با چکشی به دیوار سینهاش میکوبید. به نظر قصد تخریبش را داشت. نیروهای سرکوب نیز وارد جمعیت شده بودند و سعی داشتند آنان را کنار بزنند. با برخورد فردی دیگر به شانهاش، چهرهاش در هم فرو رفت.</p><p>نگاهش همه جا را دور میزد. دو نفر از زندانبانهای خودشان را که با عجله از کنار گروهی معترض عبور میکردند، میدید، اما هیچ زندانی فراریای در چشمش هویدا نبود. یک نفر از مقابل به سویش میآمد، اما سارا مقابلش را نمیدید. دختر جوانی، به هنگام فرار به او خورد. آخ بیصدایی از دهان سارا بیرون پرید و روی زمین افتاد. دستانش روی آسفالت ساییده شدند. دختری که به او خورده بود، بیتوجه به دويدنش ادامه داد. نگاه سارا او را بدرقه میکرد، اما طولی نکشید که او میان افراد دیگر از دید پنهان گشت.</p><p>نفس محبوس در سینهاش را کلافه بیرون داد. اگر این شروع روز بود، هیچ نمیخواست به پایانش فکر کند! از همین حالا، خستگی آن روز روی شانههایش سنگینی میکرد. موهای ریخته شده مقابل صورتش را عقب راند. همان لحظه که سد از مقابل چشمانش کنار زده شد، منظرهای وحشتناکتر برایش دست تکان داد.</p><p>دختر جوانی روبهروی او روی زمین افتاده بود و خون از بازویش سرازیر بود. مرد میانسالی سعی در بلند کردن او داشت، ولی گویی برای دخترک سخت بود. گویی توجهش را به اشکهایش و سوزش بازویش داده بود. نهایت، مرد دست او را در دست گرفت و دخترک را به دنبال خود برد. حدس اینکه در این قشقرق مجروح شده باشد، سخت نبود. این میدان، بوی خشم و غضب میداد و آتش درونش زبانه میکشید. بالأخره آتش میسوزاند، مگر نه؟ از خود خاکستر و ویرانی به جا میگذاشت!</p><p>دستانش را تکیهگاه خود کرد تا بلند شود.</p><p>میتوانست نیروهای سرکوب را ببیند که میلههای بیست سانتی در دست داشتند و آنان را در پیادهروها جاساز میکردند. میلهها مرتب کنار هم چیده میشدند. اگر سیستم میلهها را روشن میکردند، یک دیوار لیزری ایجاد میشد و از این طریق، میتوانستند مردم را در یک حصار حبس کنند. اگر همه را سر جای خود ثابت نگاه میداشتند، آنگاه اوضاع را آسانتر میتوانستند مدیریت کنند.</p><p>صاف ایستاد، آن هم وسط میدانی که آن لحظه از ازدحام جمعیت پر شده بود و حس خفگی میداد. دستانش را تکان داد تا خاک روی آنان را بزداید. چیزی در قلبش میشکست و آن احساس امنیت بود! طولی نمیکشید که نگرانی قلبش را میلرزاند و در وجودش ریشه میدواند. میدانست روزهای خوبی انتظارشان را نمیکشد.</p><p>مکسول خود را سراسیمه داخل کوچه انداخت. پشتش را به دیوار چسبانده، نفس عمیقی جهت آرام سازی خود کشید. زانوهای سستش به سختی سر پا مانده بودند. زبانی دور لبان ع×ر×ق کردهاش کشید و سرش را به جلو برد، تا به بیرون سرکی بکشد. در این همهمه، نمیدانست چگونه راه فرارش را جور کند. نگاه نگرانش در هر سویی میچرخید.</p><p>چیزی از پشت به سرش چسبید و حس لرزی در او ایجاد کرد. به آرامی سرش را به عقب چرخاند، درحالی که چشمانش کم مانده بودند از حدقه بیرون زنند. با اسلحهای که پیشانیاش را نشانه رفته بود، مواجه شد. مردی با ابروهای در هم گره خورده، به او خیره شده بود.</p><p>_مکسول والنته، بالأخره پیدات کردیم.</p><p>افکار پریشانش کم کم سر و سامان میگرفتند. گویی دلش خنک شد. لبخند مفرحی روی لبش خودنمایی کرد. چون مرد، پرتغالی پاسخ داد:</p><p>_شما رو خانم دبورا فرستاده؟</p><p>مرد، اسحله را پایین آورد و بازوی مکسول را در چنگ گرفت. او را به جلو هل داد و خود نیز پشت سرش به راه افتاد.</p><p>_راه بیفت. باید از اینجا بریم.</p><p>مکسول سری تکان داد و همراه با مرد همقدم شد. به نظر پاهایش جانی دوباره گرفته بودند. تند تند دنبال مرد میرفت و نمیتوانست برق چشمانش و ریز لبخندش را مهار کند.</p><p>آنان وارد پنج کوچه دورتر از اعتراضات شدند. مرد، مکسول را به داخل کوچه هل داد. تعادل از پاهایش ربوده شد و دستبند به دست، روی زمین به زانو درآمد.</p><p>سرش را به سمت جلو چرخاند. مایکل داشت با گامهایی آرام به سمتش میآمد. دو گاردمن دیگر نیز پشت سرش ایستاده بودند. بوی عطر مایکل به سرعت در مشامش پیچید و او را به استشمام هوا وادار کرد. بویی نظیر چرم و گیاه میداد. چوب سوزان درون شومینه را در خاطر زنده میکرد.</p><p>به مایکل که بالای سرش میایستاد، چشم دوخت. موهای ژل زده و شانه شدهی او، کت و شلوار سبز تنش و دستمال گردن او؛ خیلی آراسته به نظر میرسیدند.</p><p>مکسول خم شد و دستانش را روی کفشهای سیاه مایکل نهاد. ع×ر×ق دستانش روی جنس مخمل کفشهای او ردی از خود به جا میگذاشت. چشمانش را بالا برده، از آن پایین به قامت درشت مایکل خیره شد.</p><p>_آقای مایکل، ممنونم که برای نجات من اومدید.</p><p>_زیاد وقت نداریم، باید هر چه زودتر از اینجا بزنیم به چاک. پس یکراست میپرسم. لاجوس و فایره کجان؟</p><p>مکسول به عقب برگشت و صاف نشست.</p><p>_اونها همونطور که باید، خودکشی کردن. زندانبانها موفق به نجاتشون نشدن، ولی من رو به بهیاری منتقل کردن. من زنده موندم، ولی اونها نه.</p><p>در انتها، سرش را بلند کرد و منتظر به چهرهی مایکل چشم دوخت. مایکل بازدم عمیقی بیرون داد و دستش را به سوی چشمانش دراز کرد. احساس کلافگی شانههایش را میفشرد و خستگیای به تنش ارمغان میآورد. چشمانش را مالید.</p><p>_تو هم باید باهاشون میرفتی، مکسول. موندنت فقط دردسر درست کرده.</p><p>مکسول، تنها توانست دستهایش را مشت کند. تنها توانست چشمانش را محکم روی هم بفشرد و لب از لب برنچیند. مایکل دستش را دراز کرد و یکی از گاردمنهایی که پشت سرش ایستاده بود، با گامهای تندی جلو آمد. مایکل، مکسول را که در خود جمع شده بود، مینگریست. حداقل شنیدن خبر مرگ لاجوس و فایره ته دلش را آسوده کرده بود! میتوانست با مرگ آن دو، دلش را خوش کند و دردسر سر وقت مکسول آمدن را پشت تاریکی پلکهایش باقی بگذارد.</p><p>گاردمن اسلحهای در دست مایکل نهاد و گرمای بدنهی آن، با گرمای دستش ادغام شد. اسحله را روی پیشانی مکسول چسباند، اما گرمای دهانهی آن، مانند آتشی، یخ بدن مکس را ذوب کرد. وجودش را در هم شکست. خراش روی قلبش را میدید، داشت عفونت به بار میآورد! داشت روانش را آلوده میکرد!</p><p>سریع به جلو خم شد و مجدد به پای مایکل افتاد. اینبار، انگشتانش مچ پاهای او را حصار کردند.</p><p>_خواهش میکنم، آقای مایکل، به من رحم کنین. خواهش میکنم.</p><p>مایکل پوزخندی را گوشهی لبش جای داد. رحم؟ چه ناآشنا! خیلی وقت بود چنین چیزی در خود حس نکرده بود.</p><p>ماشه را کشید و تنها صدای خفهای از اسلحه خارج شد.</p><p>مکسول یک مرگ بیصدا را تجربه کرده بود. با پایش او را هل داد و بدین سو، جسد بیجان، کف آسفالت نقش زمین شد. از کنارش گذشت و همانطور که میرفت، اسلحه را در دست یکی از گاردمنها گذاشت.</p><p>_بذارین جنازهاش رو پیدا کنن. بیاین برگردیم.</p><p>گاردمن سری تکان داد و طبق دستورات مایکل، دنبالش راهی شدند و رفتند. جسد مکسول همانجا رها شد.</p><p>در سوی دیگر آن ازدحام، ارن مدام به هر سو نگاه میکرد، تا ردی از مکسول را بیابد. در داخل کوچهها سرک میکشید و هر کسی که دوان دوان از کنارش رد میشد را، چهار چشم بررسی میکرد، به امید اینکه مکسول باشد. اما نبود. مدتی از غیب شدن مکسول میگذشت. احساس میکرد با گذشت هر ثانیه، شانسشان در پیدا کردن او کمتر میشود.</p><p>از میان تظاهرات عبور میکرد. مردم از کنارش میگذشتند و همگی تابلوهای هولوگرامی را در دست گرفته بودند. مشتشان را به هوا بلند میکردند و داد میزدند. دیدن این صحنه کافی بود تا حال هر کسی را داغان کند. به نظر کار نصب دیوار ضد شورش تمام شده بود. نیروها دورتا دور تجمعات ایستاده بودند. نگران پایان این ماجرا بود. چگونه قرار بود سر کنند؟ آخرش چه میشد؟</p><p>با نگرانی، چشم از تظاهرات برداشت. نمیدانست به کدامیک مشکلش بیندیشد! از محدودهی تظاهرات خارج شد. چند کوچه جلوتر قرار داشت که میخواست نگاهی به درون آنان بیندازد. کوچهی اول، خالی! کوچهی دوم، خالی!</p><p>درحالی که از کوچه خارج میشد، مشتی سریع به دیوار کوبید. لعنت، مسکول! کجاست؟ کجا میتوانست غیبش زده باشد؟ وارد کوچهی سوم شد.</p><p>با اینکه انتظار داشت باز چیزی عایدش نشود، ولی... ولی.. نه! برخلاف انتظارش درآمد. چشمانش از فرط تعجب گرد شده بودند. نمیدانست چه واکنشی به صحنهی روبه رویش دهد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="*dream_writer*, post: 128911, member: 22"] لیام، سرش را به سوی ارن چرخاند. موهای به هم ریخته، یقهی نامرتب و نگاه آشفتهاش، وضع ظاهری مطلوبی برایش رقم نمیزدند. بازدمش را کلافه بیرون داد و برای لحظهای پلک روی هم گذاشت. _سعی کرد من رو خفه کنه و بعدش هم فکر کنم فلنگ رو بست. دقیق نمیدونم، بیهوش شده بودم. ارن دندانهایش را روی هم سایید و دستش مشت شد. دلش میخواست بلند شود و لگدی به بدنهی ماشین بزند. نگاه تندش را که چون حیوانی قصد دریدن داشت، به نقطهی نامعلومی روی زمین دوخت. _لعنت بهش! باید دنبالش بگردیم. اون تنها فرد باقی مونده واسمونه. _زندانیها هم فرار کردن. هر دو به سوی سارا چشم چرخاندند. لیام هیچ نفهمیده بود او کیست! این دختر چرا همراهشان است؟ منظورش از فرار زندانیان چیست؟ نگاهش را میان ارن و سارا چرخاند. _شما برید. من خودم رو جمع و جور میکنم و دنبالتون میام. ارن بلند شد. _با اینکه دلم نمیخواد ولت کنیم، ولی چارهای هم نیست. مراقب خودت باش. لیام، تنها در پاسخ سری تکان داد. سارا نیز از کنارش برخاست و آنان شروع به انجام کارشان کردند. ارن مطمئن نبود مکسول خود را قاطی تجمعات میکند یا نه، ولی ترجیح داد در ابتدا، داخل کوچههای اطراف را بگردد. بیشک مسیر فرارش به سمت خروجی بلوار کابرینی میشد. یعنی از کنار ماشینهایشان میگذشت و به عقب برمیگشت. سارا، به نیروهای زندان پیوسته، وارد تجمعات شد تا تک تک زندانیان را پیدا و به داخل ونها برگردانند. دوان دوان از کنار پیادهرو راهش را به میان معترضان باز کرد. صدای فریاد دیگران در گوشش میپیچید. "این پروژه بشریت رو تموم میکنه، متوقفش کنید!" قلبش با چکشی به دیوار سینهاش میکوبید. به نظر قصد تخریبش را داشت. نیروهای سرکوب نیز وارد جمعیت شده بودند و سعی داشتند آنان را کنار بزنند. با برخورد فردی دیگر به شانهاش، چهرهاش در هم فرو رفت. نگاهش همه جا را دور میزد. دو نفر از زندانبانهای خودشان را که با عجله از کنار گروهی معترض عبور میکردند، میدید، اما هیچ زندانی فراریای در چشمش هویدا نبود. یک نفر از مقابل به سویش میآمد، اما سارا مقابلش را نمیدید. دختر جوانی، به هنگام فرار به او خورد. آخ بیصدایی از دهان سارا بیرون پرید و روی زمین افتاد. دستانش روی آسفالت ساییده شدند. دختری که به او خورده بود، بیتوجه به دويدنش ادامه داد. نگاه سارا او را بدرقه میکرد، اما طولی نکشید که او میان افراد دیگر از دید پنهان گشت. نفس محبوس در سینهاش را کلافه بیرون داد. اگر این شروع روز بود، هیچ نمیخواست به پایانش فکر کند! از همین حالا، خستگی آن روز روی شانههایش سنگینی میکرد. موهای ریخته شده مقابل صورتش را عقب راند. همان لحظه که سد از مقابل چشمانش کنار زده شد، منظرهای وحشتناکتر برایش دست تکان داد. دختر جوانی روبهروی او روی زمین افتاده بود و خون از بازویش سرازیر بود. مرد میانسالی سعی در بلند کردن او داشت، ولی گویی برای دخترک سخت بود. گویی توجهش را به اشکهایش و سوزش بازویش داده بود. نهایت، مرد دست او را در دست گرفت و دخترک را به دنبال خود برد. حدس اینکه در این قشقرق مجروح شده باشد، سخت نبود. این میدان، بوی خشم و غضب میداد و آتش درونش زبانه میکشید. بالأخره آتش میسوزاند، مگر نه؟ از خود خاکستر و ویرانی به جا میگذاشت! دستانش را تکیهگاه خود کرد تا بلند شود. میتوانست نیروهای سرکوب را ببیند که میلههای بیست سانتی در دست داشتند و آنان را در پیادهروها جاساز میکردند. میلهها مرتب کنار هم چیده میشدند. اگر سیستم میلهها را روشن میکردند، یک دیوار لیزری ایجاد میشد و از این طریق، میتوانستند مردم را در یک حصار حبس کنند. اگر همه را سر جای خود ثابت نگاه میداشتند، آنگاه اوضاع را آسانتر میتوانستند مدیریت کنند. صاف ایستاد، آن هم وسط میدانی که آن لحظه از ازدحام جمعیت پر شده بود و حس خفگی میداد. دستانش را تکان داد تا خاک روی آنان را بزداید. چیزی در قلبش میشکست و آن احساس امنیت بود! طولی نمیکشید که نگرانی قلبش را میلرزاند و در وجودش ریشه میدواند. میدانست روزهای خوبی انتظارشان را نمیکشد. مکسول خود را سراسیمه داخل کوچه انداخت. پشتش را به دیوار چسبانده، نفس عمیقی جهت آرام سازی خود کشید. زانوهای سستش به سختی سر پا مانده بودند. زبانی دور لبان ع×ر×ق کردهاش کشید و سرش را به جلو برد، تا به بیرون سرکی بکشد. در این همهمه، نمیدانست چگونه راه فرارش را جور کند. نگاه نگرانش در هر سویی میچرخید. چیزی از پشت به سرش چسبید و حس لرزی در او ایجاد کرد. به آرامی سرش را به عقب چرخاند، درحالی که چشمانش کم مانده بودند از حدقه بیرون زنند. با اسلحهای که پیشانیاش را نشانه رفته بود، مواجه شد. مردی با ابروهای در هم گره خورده، به او خیره شده بود. _مکسول والنته، بالأخره پیدات کردیم. افکار پریشانش کم کم سر و سامان میگرفتند. گویی دلش خنک شد. لبخند مفرحی روی لبش خودنمایی کرد. چون مرد، پرتغالی پاسخ داد: _شما رو خانم دبورا فرستاده؟ مرد، اسحله را پایین آورد و بازوی مکسول را در چنگ گرفت. او را به جلو هل داد و خود نیز پشت سرش به راه افتاد. _راه بیفت. باید از اینجا بریم. مکسول سری تکان داد و همراه با مرد همقدم شد. به نظر پاهایش جانی دوباره گرفته بودند. تند تند دنبال مرد میرفت و نمیتوانست برق چشمانش و ریز لبخندش را مهار کند. آنان وارد پنج کوچه دورتر از اعتراضات شدند. مرد، مکسول را به داخل کوچه هل داد. تعادل از پاهایش ربوده شد و دستبند به دست، روی زمین به زانو درآمد. سرش را به سمت جلو چرخاند. مایکل داشت با گامهایی آرام به سمتش میآمد. دو گاردمن دیگر نیز پشت سرش ایستاده بودند. بوی عطر مایکل به سرعت در مشامش پیچید و او را به استشمام هوا وادار کرد. بویی نظیر چرم و گیاه میداد. چوب سوزان درون شومینه را در خاطر زنده میکرد. به مایکل که بالای سرش میایستاد، چشم دوخت. موهای ژل زده و شانه شدهی او، کت و شلوار سبز تنش و دستمال گردن او؛ خیلی آراسته به نظر میرسیدند. مکسول خم شد و دستانش را روی کفشهای سیاه مایکل نهاد. ع×ر×ق دستانش روی جنس مخمل کفشهای او ردی از خود به جا میگذاشت. چشمانش را بالا برده، از آن پایین به قامت درشت مایکل خیره شد. _آقای مایکل، ممنونم که برای نجات من اومدید. _زیاد وقت نداریم، باید هر چه زودتر از اینجا بزنیم به چاک. پس یکراست میپرسم. لاجوس و فایره کجان؟ مکسول به عقب برگشت و صاف نشست. _اونها همونطور که باید، خودکشی کردن. زندانبانها موفق به نجاتشون نشدن، ولی من رو به بهیاری منتقل کردن. من زنده موندم، ولی اونها نه. در انتها، سرش را بلند کرد و منتظر به چهرهی مایکل چشم دوخت. مایکل بازدم عمیقی بیرون داد و دستش را به سوی چشمانش دراز کرد. احساس کلافگی شانههایش را میفشرد و خستگیای به تنش ارمغان میآورد. چشمانش را مالید. _تو هم باید باهاشون میرفتی، مکسول. موندنت فقط دردسر درست کرده. مکسول، تنها توانست دستهایش را مشت کند. تنها توانست چشمانش را محکم روی هم بفشرد و لب از لب برنچیند. مایکل دستش را دراز کرد و یکی از گاردمنهایی که پشت سرش ایستاده بود، با گامهای تندی جلو آمد. مایکل، مکسول را که در خود جمع شده بود، مینگریست. حداقل شنیدن خبر مرگ لاجوس و فایره ته دلش را آسوده کرده بود! میتوانست با مرگ آن دو، دلش را خوش کند و دردسر سر وقت مکسول آمدن را پشت تاریکی پلکهایش باقی بگذارد. گاردمن اسلحهای در دست مایکل نهاد و گرمای بدنهی آن، با گرمای دستش ادغام شد. اسحله را روی پیشانی مکسول چسباند، اما گرمای دهانهی آن، مانند آتشی، یخ بدن مکس را ذوب کرد. وجودش را در هم شکست. خراش روی قلبش را میدید، داشت عفونت به بار میآورد! داشت روانش را آلوده میکرد! سریع به جلو خم شد و مجدد به پای مایکل افتاد. اینبار، انگشتانش مچ پاهای او را حصار کردند. _خواهش میکنم، آقای مایکل، به من رحم کنین. خواهش میکنم. مایکل پوزخندی را گوشهی لبش جای داد. رحم؟ چه ناآشنا! خیلی وقت بود چنین چیزی در خود حس نکرده بود. ماشه را کشید و تنها صدای خفهای از اسلحه خارج شد. مکسول یک مرگ بیصدا را تجربه کرده بود. با پایش او را هل داد و بدین سو، جسد بیجان، کف آسفالت نقش زمین شد. از کنارش گذشت و همانطور که میرفت، اسلحه را در دست یکی از گاردمنها گذاشت. _بذارین جنازهاش رو پیدا کنن. بیاین برگردیم. گاردمن سری تکان داد و طبق دستورات مایکل، دنبالش راهی شدند و رفتند. جسد مکسول همانجا رها شد. در سوی دیگر آن ازدحام، ارن مدام به هر سو نگاه میکرد، تا ردی از مکسول را بیابد. در داخل کوچهها سرک میکشید و هر کسی که دوان دوان از کنارش رد میشد را، چهار چشم بررسی میکرد، به امید اینکه مکسول باشد. اما نبود. مدتی از غیب شدن مکسول میگذشت. احساس میکرد با گذشت هر ثانیه، شانسشان در پیدا کردن او کمتر میشود. از میان تظاهرات عبور میکرد. مردم از کنارش میگذشتند و همگی تابلوهای هولوگرامی را در دست گرفته بودند. مشتشان را به هوا بلند میکردند و داد میزدند. دیدن این صحنه کافی بود تا حال هر کسی را داغان کند. به نظر کار نصب دیوار ضد شورش تمام شده بود. نیروها دورتا دور تجمعات ایستاده بودند. نگران پایان این ماجرا بود. چگونه قرار بود سر کنند؟ آخرش چه میشد؟ با نگرانی، چشم از تظاهرات برداشت. نمیدانست به کدامیک مشکلش بیندیشد! از محدودهی تظاهرات خارج شد. چند کوچه جلوتر قرار داشت که میخواست نگاهی به درون آنان بیندازد. کوچهی اول، خالی! کوچهی دوم، خالی! درحالی که از کوچه خارج میشد، مشتی سریع به دیوار کوبید. لعنت، مسکول! کجاست؟ کجا میتوانست غیبش زده باشد؟ وارد کوچهی سوم شد. با اینکه انتظار داشت باز چیزی عایدش نشود، ولی... ولی.. نه! برخلاف انتظارش درآمد. چشمانش از فرط تعجب گرد شده بودند. نمیدانست چه واکنشی به صحنهی روبه رویش دهد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین