انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="*dream_writer*" data-source="post: 128868" data-attributes="member: 22"><p>آب دهانش را وحشت زده قورت داد و انگشتانش به پشتی صندلی چنگ انداختند. به عقب چرخید، تا دریچهی ون را باز و بودن یا نبودن زندانیان ون خود را چک کند.</p><p>مکسول، به در ماشین چسبیده بود و با کنجکاوی، زندانیانی را مینگریست، که طرف دیگر خیابان میدویدند و درون کوچهها پناه میبردند.</p><p>دندانهایش را روی هم فشرد. آنان فرار کرده بودند، مگر نه؟ این تنها توجیه آزادانه دویدنشان بود. داشتند از دست نیروها میگریختند. سرش را پایین انداخت و به دستبند دستانش خیره شد. به نظر تنها زندانی باقی مانده خودش بود! ابروهایش به سمت هم خم شدند. دستبند دور دستانش، مانند خاری در چشمش فرو میرفت.</p><p>لیام به جلو خم شده، سعی داشت از میان اعضای یگان سرکوب، زندانیان را بنگرد. محال بود توجهش به سوی آنان جلب نشده باشد!</p><p>ناگهان زنجیری به دور گلویش پیچید و او را به عقب برد.</p><p>کمرش به پشتی صندلی چسبید. زنجیر روی گلویش، مانع حرکت دادن سرش میشد. مکسول، از پشت دستانش را جلو آورده بود و سعی داشت با زنجیری که حلقههای دستبند را به هم متصل میکند، لیام را خفه کند. زنجیر را روی گلویش میفشرد و از انگشتانش نیز برای این امر کمک میگرفت.</p><p>از پشت به صندلی لیام چسبید. دندانهایش را روی هم ساییده، به چشمان گرد و از حدقه بیرون زدهی او نگاه کرد.</p><p>_اشتباه کردی که تو ماشین موندی. باید با دوستت میرفتی.</p><p>بر فشار روی گردن لیام افزود. رگ شقیقههایش برجسته شده بودند. دانههای ع×ر×ق از روی پیشانیاش سُر میخوردند.</p><p>لیام سردرگم بود! دستان مکسول که مانند ماری دور گلویش میخزیدند، تا او را نیش بزنند، برایش تداعی میکردند او همیشه از مار میترسید! از مار صفتانی چون خود مکس. سینهاش، در تقلای کشیدن نفس تند تند جلو عقب میشد. دستش را آرام آرام به سوی اسلحهی پهلویش حرکت داد. میکوشید با کشیدن نفسهای صدادار، هوای ششهایش را فراهم کند. انگشتانش محکم اسلحه را چنگ زدند و آن را بیرون کشید. اسحله را بالا گرفته، سعی کرد دهانهی آن را به سوی مکسول بچرخاند. مکسول با دیدن اسحله پوزخند زد.</p><p>_اوه، نه! نه! از این خبرها نداریم.</p><p>و پایی که به هوا بلند شد و لگدی که به اسحله کوبیده شد. نصف لگد مکسول به اسحله خورد و نصف دیگرش به انگشتان لیام ضربه زد. با اخمی که روی ابروانش مینشست، تفنگ را که از دستش پرت شد و به زیر صندلی ارن افتاد، نظاره کرد. لعنتی در دل فرستاد. استفاده از اسلحه شاید تنها راه خلاصیاش بود! آخر در آن شرایط، توان گشودن قفل در و یاری طلبیدن را در وجودش نمیدید. دندانهایش را روی هم فشرد.</p><p>مکسول، پایش را پایین آورد و باز نگاهش را به سوی لیام چرخاند. چهرهاش داشت به سرخی میگرایید و عروق قرمز چشمانش، داشتند در سفیدی ریشه میدواندند.</p><p>لیام دستانش را روی گلویش گذاشت، بلکه بتواند زنجیر را از دور گردنش رها سازد. پاهایش را مدام روی کف ماشین میکشید. نمیتوانست سیبک گلویش را تکان دهد. داشت به سرفه میافتاد و چه بد دردی گلویش را شکنجه میکرد.</p><p>درحالی که سر جایش برای آزادی تقلا میکرد، آخرین فکری را که به ذهنش میرسید، امتحان کرد. انگشتانش به سوی صفحهی نمایش ماشین دراز شدند. با انگشتش روی یکی از آیکونهای صفحه فشرد و سعی کرد صحبت کند. صدایش خیلی خفه از آب درمیآمد و با صحبت کردن، وضعیت خود را وخیمتر میکرد.</p><p>_با... ا... ارن اس... میت... تماس... بگیر.</p><p>چهرهی مکسول در هم فرو رفت. ابروهایش مایلها از هم فاصله گرفتند و چشمانش سانتیمترها بزرگتر شدند. نمیتوانست دستش را جلوی دهان لیام بگذارد و جلوی زبانش را بگیرد، آخر دستهایش دور گردن او بیشتر به کار میآمدند. نهایت، راه چاره را در افزایش فشار روی گلوی لیام دید.</p><p>صدای سرفههای خفه و آرام لیام، در گوش مکسول جیغ میزدند. چند ثانیهای زمان برد، اما وقتی دوباره سکوت، حاکمیتش را در ماشین اعلام کرد، بالأخره گوشهای مکسول آرامش یافتند. جلو آمد و وقتی چشمان بسته و سر به پایین خم شدهی لیام منظر نگاهش شد، لبخند آسودهای روی لبانش نقش بست. به نظر موفق شده بود. راه فرار برايش دست تکان میداد. سریع روبه جلو خم شد و از روی صفحهی نمایش، قفل درهای ماشین را گشود.</p><p>سریع در را باز کرده، پا به بیرون نهاد. برگشت و نگاه اخری به لیام انداخت. آن مردک واقعاً بیهوش شده بود! در را به هم کوبید و برای پناه بردن به داخل یکی از کوچهها دوید. باید رد خود را گم میکرد.</p><p>وقتی حرف رانندهی ون، از هندزفری در گوش سارا پیچید، پاهایش از حرکت باز ماندند. سر جایش ایستاد و دریغ از برداشتن حتی یک گام! نفس در سینهاش حبس گشت. خبر را درست شنیده بود؟</p><p>ارن، با متوجه شدن جای خالی سارا در کنارش، به عقب برگشت.</p><p>_چی شد؟</p><p>چشمان گرد شدهاش را به سوی ارن چرخاند.</p><p>_زندانیها فرار کردن.</p><p>پیش از اينکه بتواند حرف سارا را در ذهن خود درک کند، صدای زنگ و لرزش موبایلش توجهش را ربود. موبایلش را از جیبش درآورد. دیدن کلمهی نقش بسته روی صفحه، به او فهماند که از وای فای ماشین تماس گرفته شده و نه از یک شماره موبایل! احتمالاً لیام باشد. ولی آخر چرا با اپل واچ یا موبایل خود زنگ نمیزند؟ موبایل را روی گوشش نهاد.</p><p>_بله؟</p><p>و سکوت. هیچ پاسخی به او داده نشد. صدایش را بالاتر برد.</p><p>_لیام، تویی؟ الو؟</p><p>نه، صدایی از پشت خط نمیآمد. اخم ریزی روی ابروهایش مینشست و احساس میکرد درون این سکوت، حرفهایی بس دهشتناک خفتهاند. سریع تماس را قطع کرد و به سوی ماشینشان دوید.</p><p>_هی! چی شد؟</p><p>سارا بلافاصله پس از گفتن این حرف به دنبال ارن دوید.</p><p>ارن سریع خود را به ماشینشان رساند. انگشتانش به دستگیرهی ماشین چنگ انداختند و در را به تندی باز کرد؛ قدری که سارا گمان کرد همینک در ماشین از جا کنده میشود.</p><p>ارن با چشمانی گرد شده و نگران، لیام را مینگریست. چشمانش بسته بودند؟ چه بلایی سرش آمده بود؟ به سوی او خم شد. دستانش را از زیر بغلش رد کرده، بدن بیحرکتش را به سوی خود کشید. لیام را از ماشین پیاده کرد و او را روی زمین، به حالت دراز کشیده درآورد.</p><p>بالای سرش زانو زد. چهرهی رنگ پریدهاش اندکی به سیاهی میزد. لعنتی! چگونه باید او را از این وضعیت خارج میکردند؟! دندانهایش را محکم روی هم میفشرد و سنگینی نگاه سارا را احساس میکرد. ضربههای آرامی به گونههای لیام زد.</p><p>_هوی، لیام! وقت این کارها رو نداریما! چشمهات رو باز کن. لیام!</p><p>سارا نیز مانند او زانو زد و به سوی لیام خم شد.</p><p>_اینطوری کار از کار پیش نمیبری. باید بفهمیم چش شده.</p><p>ارن که گویی راه چاره را با حرف سارا یافته بود، پس از نیم نگاهی به او، دستش را به سمت اپل واچ لیام دراز کرد. روشنش کرد.</p><p>بخش کنترل سلامت در اپل واچها، از وضعیت بدن استفاده کننده آگاهی کامل داشت. با چک کردن تمامی موارد آن بخش، با موردی روبه رو شد که ابروهایش را در هم فرو برد. به سوی سارا سر چرخاند.</p><p>_کمبود اکسیژن داره.</p><p>چینی گوشهی چشمان سارا نشست. تنها فکری را که به ذهنش میرسید، انجام داد. دستانش را در مرکز سینهی لیام گذاشت. انگشتانش را در هم قفل کرده، آمادهی سی پی آر شد. سعی کرد از لرزش تنش جلوگیری کند.</p><p>ارن کلافه، دستی به صورتش کشید و منتظر اتمام کار ماند. امیدوار بود سرانجام بتواند چشمان باز لیام را مشاهده کند. درحالی که سارا فشارهای مدوام و منظم به سینهی لیام وارد میکرد و شانههایش مدام بالا پایین میشدند، او خم شد و چند دکمهی بالایی پیراهن لیام را گشود.</p><p>اگر او دچار کمبود اکسیژن شده بود، باید راه تنفس را برایش باز میکرد. یقهی لباسش را که پایین داد، دیدن رد قرمزی روی گردن او هوش از سرش پراند. انگشت به دهان مانده، سرخی گردنش را نگریست. چه اتفاقی اینجا افتاده بود؟</p><p>در نهایت کمکهایشان، لیام به هوش آمد و با دهانش، بخش عمیقی از هوای باز را درون ریههایش کشید. شنیدن صدای تنفسش، برقی در چشمان ارن و سارا ایجاد کرد. لبخندشان، حامل چیزی جز آسودگی و خوشحالی نبود. پلکهای لیام از هم فاصله گرفتند و درحالی که مدام هوا را بین محیط بیرون و ششهایش رد و بدل میکرد، بلند شد</p><p>نشست و دستی به گردنش کشیده، با انگشتانش گلویش را مالید. درد را در آن ناحیه به خوبی میتوانست احساس کند. چقدر میل داشت به نفس کشیدن! سرش را پایین انداخته بود. به یاد داشت چه اتفاقی برایش افتاد و اندیشیدن به همین، رعشه ای بر تنش میانداخت. </p><p>ارن، نوک سرد انگشتانش را روی شانهی او گذاشت. ممکن بود اتفاقات بدتری بیفتد!</p><p>_بهتری؟</p><p>لیام آب دهانش را قورت داده، سری تکان داد. اخمی روی ابروهای ارن نشست. </p><p>_چه اتفاقی افتاد؟ مکسول کجاست؟</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="*dream_writer*, post: 128868, member: 22"] آب دهانش را وحشت زده قورت داد و انگشتانش به پشتی صندلی چنگ انداختند. به عقب چرخید، تا دریچهی ون را باز و بودن یا نبودن زندانیان ون خود را چک کند. مکسول، به در ماشین چسبیده بود و با کنجکاوی، زندانیانی را مینگریست، که طرف دیگر خیابان میدویدند و درون کوچهها پناه میبردند. دندانهایش را روی هم فشرد. آنان فرار کرده بودند، مگر نه؟ این تنها توجیه آزادانه دویدنشان بود. داشتند از دست نیروها میگریختند. سرش را پایین انداخت و به دستبند دستانش خیره شد. به نظر تنها زندانی باقی مانده خودش بود! ابروهایش به سمت هم خم شدند. دستبند دور دستانش، مانند خاری در چشمش فرو میرفت. لیام به جلو خم شده، سعی داشت از میان اعضای یگان سرکوب، زندانیان را بنگرد. محال بود توجهش به سوی آنان جلب نشده باشد! ناگهان زنجیری به دور گلویش پیچید و او را به عقب برد. کمرش به پشتی صندلی چسبید. زنجیر روی گلویش، مانع حرکت دادن سرش میشد. مکسول، از پشت دستانش را جلو آورده بود و سعی داشت با زنجیری که حلقههای دستبند را به هم متصل میکند، لیام را خفه کند. زنجیر را روی گلویش میفشرد و از انگشتانش نیز برای این امر کمک میگرفت. از پشت به صندلی لیام چسبید. دندانهایش را روی هم ساییده، به چشمان گرد و از حدقه بیرون زدهی او نگاه کرد. _اشتباه کردی که تو ماشین موندی. باید با دوستت میرفتی. بر فشار روی گردن لیام افزود. رگ شقیقههایش برجسته شده بودند. دانههای ع×ر×ق از روی پیشانیاش سُر میخوردند. لیام سردرگم بود! دستان مکسول که مانند ماری دور گلویش میخزیدند، تا او را نیش بزنند، برایش تداعی میکردند او همیشه از مار میترسید! از مار صفتانی چون خود مکس. سینهاش، در تقلای کشیدن نفس تند تند جلو عقب میشد. دستش را آرام آرام به سوی اسلحهی پهلویش حرکت داد. میکوشید با کشیدن نفسهای صدادار، هوای ششهایش را فراهم کند. انگشتانش محکم اسلحه را چنگ زدند و آن را بیرون کشید. اسحله را بالا گرفته، سعی کرد دهانهی آن را به سوی مکسول بچرخاند. مکسول با دیدن اسحله پوزخند زد. _اوه، نه! نه! از این خبرها نداریم. و پایی که به هوا بلند شد و لگدی که به اسحله کوبیده شد. نصف لگد مکسول به اسحله خورد و نصف دیگرش به انگشتان لیام ضربه زد. با اخمی که روی ابروانش مینشست، تفنگ را که از دستش پرت شد و به زیر صندلی ارن افتاد، نظاره کرد. لعنتی در دل فرستاد. استفاده از اسلحه شاید تنها راه خلاصیاش بود! آخر در آن شرایط، توان گشودن قفل در و یاری طلبیدن را در وجودش نمیدید. دندانهایش را روی هم فشرد. مکسول، پایش را پایین آورد و باز نگاهش را به سوی لیام چرخاند. چهرهاش داشت به سرخی میگرایید و عروق قرمز چشمانش، داشتند در سفیدی ریشه میدواندند. لیام دستانش را روی گلویش گذاشت، بلکه بتواند زنجیر را از دور گردنش رها سازد. پاهایش را مدام روی کف ماشین میکشید. نمیتوانست سیبک گلویش را تکان دهد. داشت به سرفه میافتاد و چه بد دردی گلویش را شکنجه میکرد. درحالی که سر جایش برای آزادی تقلا میکرد، آخرین فکری را که به ذهنش میرسید، امتحان کرد. انگشتانش به سوی صفحهی نمایش ماشین دراز شدند. با انگشتش روی یکی از آیکونهای صفحه فشرد و سعی کرد صحبت کند. صدایش خیلی خفه از آب درمیآمد و با صحبت کردن، وضعیت خود را وخیمتر میکرد. _با... ا... ارن اس... میت... تماس... بگیر. چهرهی مکسول در هم فرو رفت. ابروهایش مایلها از هم فاصله گرفتند و چشمانش سانتیمترها بزرگتر شدند. نمیتوانست دستش را جلوی دهان لیام بگذارد و جلوی زبانش را بگیرد، آخر دستهایش دور گردن او بیشتر به کار میآمدند. نهایت، راه چاره را در افزایش فشار روی گلوی لیام دید. صدای سرفههای خفه و آرام لیام، در گوش مکسول جیغ میزدند. چند ثانیهای زمان برد، اما وقتی دوباره سکوت، حاکمیتش را در ماشین اعلام کرد، بالأخره گوشهای مکسول آرامش یافتند. جلو آمد و وقتی چشمان بسته و سر به پایین خم شدهی لیام منظر نگاهش شد، لبخند آسودهای روی لبانش نقش بست. به نظر موفق شده بود. راه فرار برايش دست تکان میداد. سریع روبه جلو خم شد و از روی صفحهی نمایش، قفل درهای ماشین را گشود. سریع در را باز کرده، پا به بیرون نهاد. برگشت و نگاه اخری به لیام انداخت. آن مردک واقعاً بیهوش شده بود! در را به هم کوبید و برای پناه بردن به داخل یکی از کوچهها دوید. باید رد خود را گم میکرد. وقتی حرف رانندهی ون، از هندزفری در گوش سارا پیچید، پاهایش از حرکت باز ماندند. سر جایش ایستاد و دریغ از برداشتن حتی یک گام! نفس در سینهاش حبس گشت. خبر را درست شنیده بود؟ ارن، با متوجه شدن جای خالی سارا در کنارش، به عقب برگشت. _چی شد؟ چشمان گرد شدهاش را به سوی ارن چرخاند. _زندانیها فرار کردن. پیش از اينکه بتواند حرف سارا را در ذهن خود درک کند، صدای زنگ و لرزش موبایلش توجهش را ربود. موبایلش را از جیبش درآورد. دیدن کلمهی نقش بسته روی صفحه، به او فهماند که از وای فای ماشین تماس گرفته شده و نه از یک شماره موبایل! احتمالاً لیام باشد. ولی آخر چرا با اپل واچ یا موبایل خود زنگ نمیزند؟ موبایل را روی گوشش نهاد. _بله؟ و سکوت. هیچ پاسخی به او داده نشد. صدایش را بالاتر برد. _لیام، تویی؟ الو؟ نه، صدایی از پشت خط نمیآمد. اخم ریزی روی ابروهایش مینشست و احساس میکرد درون این سکوت، حرفهایی بس دهشتناک خفتهاند. سریع تماس را قطع کرد و به سوی ماشینشان دوید. _هی! چی شد؟ سارا بلافاصله پس از گفتن این حرف به دنبال ارن دوید. ارن سریع خود را به ماشینشان رساند. انگشتانش به دستگیرهی ماشین چنگ انداختند و در را به تندی باز کرد؛ قدری که سارا گمان کرد همینک در ماشین از جا کنده میشود. ارن با چشمانی گرد شده و نگران، لیام را مینگریست. چشمانش بسته بودند؟ چه بلایی سرش آمده بود؟ به سوی او خم شد. دستانش را از زیر بغلش رد کرده، بدن بیحرکتش را به سوی خود کشید. لیام را از ماشین پیاده کرد و او را روی زمین، به حالت دراز کشیده درآورد. بالای سرش زانو زد. چهرهی رنگ پریدهاش اندکی به سیاهی میزد. لعنتی! چگونه باید او را از این وضعیت خارج میکردند؟! دندانهایش را محکم روی هم میفشرد و سنگینی نگاه سارا را احساس میکرد. ضربههای آرامی به گونههای لیام زد. _هوی، لیام! وقت این کارها رو نداریما! چشمهات رو باز کن. لیام! سارا نیز مانند او زانو زد و به سوی لیام خم شد. _اینطوری کار از کار پیش نمیبری. باید بفهمیم چش شده. ارن که گویی راه چاره را با حرف سارا یافته بود، پس از نیم نگاهی به او، دستش را به سمت اپل واچ لیام دراز کرد. روشنش کرد. بخش کنترل سلامت در اپل واچها، از وضعیت بدن استفاده کننده آگاهی کامل داشت. با چک کردن تمامی موارد آن بخش، با موردی روبه رو شد که ابروهایش را در هم فرو برد. به سوی سارا سر چرخاند. _کمبود اکسیژن داره. چینی گوشهی چشمان سارا نشست. تنها فکری را که به ذهنش میرسید، انجام داد. دستانش را در مرکز سینهی لیام گذاشت. انگشتانش را در هم قفل کرده، آمادهی سی پی آر شد. سعی کرد از لرزش تنش جلوگیری کند. ارن کلافه، دستی به صورتش کشید و منتظر اتمام کار ماند. امیدوار بود سرانجام بتواند چشمان باز لیام را مشاهده کند. درحالی که سارا فشارهای مدوام و منظم به سینهی لیام وارد میکرد و شانههایش مدام بالا پایین میشدند، او خم شد و چند دکمهی بالایی پیراهن لیام را گشود. اگر او دچار کمبود اکسیژن شده بود، باید راه تنفس را برایش باز میکرد. یقهی لباسش را که پایین داد، دیدن رد قرمزی روی گردن او هوش از سرش پراند. انگشت به دهان مانده، سرخی گردنش را نگریست. چه اتفاقی اینجا افتاده بود؟ در نهایت کمکهایشان، لیام به هوش آمد و با دهانش، بخش عمیقی از هوای باز را درون ریههایش کشید. شنیدن صدای تنفسش، برقی در چشمان ارن و سارا ایجاد کرد. لبخندشان، حامل چیزی جز آسودگی و خوشحالی نبود. پلکهای لیام از هم فاصله گرفتند و درحالی که مدام هوا را بین محیط بیرون و ششهایش رد و بدل میکرد، بلند شد نشست و دستی به گردنش کشیده، با انگشتانش گلویش را مالید. درد را در آن ناحیه به خوبی میتوانست احساس کند. چقدر میل داشت به نفس کشیدن! سرش را پایین انداخته بود. به یاد داشت چه اتفاقی برایش افتاد و اندیشیدن به همین، رعشه ای بر تنش میانداخت. ارن، نوک سرد انگشتانش را روی شانهی او گذاشت. ممکن بود اتفاقات بدتری بیفتد! _بهتری؟ لیام آب دهانش را قورت داده، سری تکان داد. اخمی روی ابروهای ارن نشست. _چه اتفاقی افتاد؟ مکسول کجاست؟ [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین