انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="*dream_writer*" data-source="post: 128855" data-attributes="member: 22"><p>بدون درنگ، از مقابل چشمان ارن کنار کشید. اما ارن هنوز قادر به حرکت دادن چشمانش و گرفتن نگاهش از جای خالی هیلدا نبود.</p><p>هیلدا، گامهای بلندش را محکم روی زمین میکوبید و به سوی مردم میرفت. نیروهایش در اطراف میدویدند و برخی از بازوی افراد گرفته، سعی داشتند آنان را به عقب بیاورند. در گوشهای، دو نفر بودند که سعی داشتند بازوی خود را از چنگ دستان نیروها خارج کنند.</p><p>با عبور از میان افرادی که مشتهایشان را به قصد فرو کردن در دل آسمان بالا میبردند و فریاد میزدند، خود را به گوشهای از تجمع رساند. جایی که نیروهایش در حال تلاش برای مدیریت اوضاع بودند. میخواست تک تک واحدها را بررسی کند تا ببیند نیاز است وارد مرحلهی بعدی شوند، یا نه.</p><p>با فاصلهی چند ساختمان دورتر از ونهای پلیسی، مایکل سر جایش نشسته بود و درحالی که دندانهایش را روی هم میفشرد و اخم میکرد، اتفاقات جلو را مینگریست. انگشتانش را محکم دور دستگیرهی در پیچیده بود و نگاهش مانند متهای شیشهی ماشین را سوراخ میکرد.</p><p>_حدس میزنم ونها به خاطر اعتراضات وایستاده باشن. اینطوری انجام کار راحتتر میشه، اما موندم چطوری باید مکسول رو از چنگشون دربیاریم.</p><p>در واکنش، تنها نگاه گاردمنها میان خودشان رد و بدل شد. مایکل میدانست به خاطر توقف ونها و کنارشان ایستادن پلیسها، نمیتوانند اقدام بزرگی انجام دهند. اما از سویی دیگر هم نقشههایی داشتند در ذهنش شکل میگرفتند، که او را برای اعمالشان وسوسه میکردند.</p><p>اگر فقط میتوانستند از اعتراضات به نفع خود استفاده کنند، آنگاه کارشان راحت میشد! سریع، نگاهش را میان گاردمنها چرخاند.</p><p>_همتون پیاده بشید و و برید به سمت ونها. میدونیم که داخلشون زندانیها هستن. فکر کنم باید از اونها هم کمک بخوایم!</p><p>مشغول توضیح دادن نقشه به آنان شد و در هنگام توضیح، مدام دستانش را مطابق حرفهایش تکان داده، مدام نگاهش را میان سه گاردمن میچرخاند. گاردمنها پس از اتمام سخنان او، بلافاصله از ماشین پیاده شدند، تا مرحله به مرحله نقشه را اعمال کنند.</p><p>سارا با عجله از ماشین پیاده شد. آرام آرام به طرف ارن که میدید بیرون تجمع، کنار پیادهرو ایستاده، دوید. دست برد تا تار موهای سرگردانی را که برای چشمانش مزاحمت ایجاد میکردند، عقب ببرد. در آن هنگام، مقابل ارن ایستاد و با نگاهش به جمعیت اشاره کرد.</p><p>_اعتراض برای پروژه؟ خدای من! چقدر اینجا به هم ریخته است!</p><p>_راه اشتباهی رو اومدیم. نمیتونیم از بلوار عبور کنیم، میبینی که کاملاً بسته است!</p><p>سارا دستانش را روی پهلوهایش گذاشت و سرش را به عقب چرخاند. از میان ونهای خودشان، خیابان پیش از کابرینی را نگریست. یک تای ابرویش را کنجکاو بالا داد.</p><p>_یه فلکه اونورتر ورودیهای زیرزمینی بودن. میتونیم از راههای زیرزمینی برای رسیدن به سازمان استفاده کنیم؟</p><p>ارن سرش را روبه آسمان بالا گرفت. نور خورشید مستقیماً به چشمش تابیده، پلکهایش را به هم نزدیک کرد. نگاهش را چند لحظه در چشمان آبی آسمان دوخت.</p><p>_شایدم بتونیم پروازکنان از روی تظاهرات رد شیم. حوصله ندارم کل روز رو اینجا منتظر بمونم.</p><p>سارا بدون حرفی، تنها سر چرخاند و برای چند ثانیه به ارن چشم دوخت.</p><p>نزدیک ونهای سازمان، دو نفر از زندانبانان ایستاده بودند و دو ون جلوتر را مینگریستند. پیاده شدن سارا از اولین ون را دیدند، رانندهی اولین ون هنوز پشت فرمان نشسته بود و از پشت شیشه، سارا را تماشا میکرد، تا بفهمند باید چه کاری انجام دهند.</p><p>رانندهی دومین ون هیچ میل به پیاده شدن نداشت و گویی داخل ماشین را امنتر میدانست.</p><p>زن، چشم از دو ون دیگر گرفت و به سوی ون خودشان که سومین و عقبترین ونِ توقف کرده بود، چرخید. مرد زندانبان جلوتر آمد و به ون تکیه داد. نگاهش را به اعتراضات دوخته بود.</p><p>_فکر نمیکردم چنین اتفاقی بیفته. یعنی مردم اینقدر از پروژه میترسن؟</p><p>ابروان زن به هم نزدیک شدند و بدون سر چرخاندن به سوی مرد، چشمانش را در حدقه چرخاند.</p><p>_نگو که خودت موافق چنین چیزی هستی!</p><p>مرد، در برابر تشر زدن او، شانههایش را بالا انداخت. در این راستا، افکارش به دو دستهی مختلف تقسیم میشدند. تسلط روی مغز، میتوانست بزرگترین دستاورد بشر باشد، اما نمیتوانست منکر سوءاستفادهی برخیها از این فناوری شود. دلش میخواست این فناوری، به طور عادلی روی کار آید.</p><p>_خب... من هنوز سردرگمم، ولی...</p><p>پیش از اینکه بتواند جملهاش را تکمیل کند، صدای فریادی در گوششان پیچید.</p><p>_ ع×و×ض×ی، خفه شو، وگرنه زیر مشت و لگد میگیرمت!</p><p>هر دو به سوی فریاد سر چرخاندند. مشاهده کردن دو مردی که روبه روی آنان، در ورودی یکی از کوچههای بلوار، به جان هم افتاده بودند، اخم را به ابروان هر دو هدیه داد. مرد، دیگری را به عقب هل داد و دیگری، چهرهاش در هم فرو رفته، از میان دندانهای به هم قفل شدهاش غرید:</p><p>_هیچ کاری نمیتونی باهام بکنی. همش چرند میگی، بهتره زبونت رو از حلقومت بکشم بیرون.</p><p>به سوی حریفش هجوم برد و یقهی پیراهن او را میان مشت دستانش گرفت. مشتش را بالا برد.</p><p>دو زندانبان، این صحنه را نظاره کردند و دیگر نتوانستند سر جایشان بایستند. گویی مدت زمان صبر کردنشان به چند ثانیه محدود میشد. حال، میخواستند به روی صحنه فراخوانده شوند و نقششان را بازی کنند. هر دو ناخودآگاه دست روی اسلحهی بسته به کمرشان گذاشتند و گام به جلو نهادند. به سوی دو مرد درحال دعوا دویدند. آخر وسط این قشقرق و اوضاع داغان، آن دو نفر دقیقاً به چه خاطر باید گلوی هم را میچسبیدند؟! بدبختیشان به اندازهی کافی نبود؟</p><p>زندانبان مرد، دست دور بازوی یکی از آنان نهاد و زندانبان زن، دست روی سینهی دیگری گذاشت تا او را به عقب هل دهد. آنها در تلاش برای جدا کردنشان بودند که یکیشان روبه حریفش فریاد زد:</p><p>_از توی لعنتی متنفرم.</p><p>صدای بلند زندانبان مرد در پشت فریاد او ماند.</p><p>_هی، هی، آروم باشید. هر چی که هست تمومش کنید.</p><p>زندانبانها بدون اینکه بدانند قضیه چیست، دو مرد را از هم جدا کردند و سعی کردند جلویشان را از دعوای مجدد بگیرند. و دو مرد، چه خوب نقششان را بازی کردند! بیشک باید جایزهی اسکار میگرفتند! طبق گفتهی مایکل، توانستند حواس دو زندانبان را پرت کنند و آنان را داخل کوچه بکشانند.</p><p>گاردمن سوم مایکل، پس از دور شدن زندانبانها از کنار ون، از پشت ماشین بیرون آمد. باید برای اجرای مرحلهی دوم نقشه، دست از پنهان شدن برمیداشت. با گامهای تند و بلندش خود را به ون سوم رساند. ابتدا در جلویی ون را گشود و از داخل ماشین، قفل درهای پشتی را باز کرد.</p><p>سپس به سوی پشت ون راه افتاد. قلب لرزانش، گویی قصد داشت از دهانش خارج شود و حتی نبض گردنش نیز به حمایت از فرار قلب، هوار میکشید!</p><p>درهای پشتی ون را به سوی خود کشیده، آنان را گشود. شش_هفت زندانی با سر پایین افکنده شده و شانههای خمیدهشان داخل ون نشسته بودند. از مقابل ون کنار کشید و با دستش به بیرون اشاره کرد.</p><p>_زود باشید، بیاید. میتونید فرار کنید.</p><p>شش هفت نفر، سرشان را بالا گرفتند و نگاهشان را به سوی مرد غریبه چرخاندند. هیچ کدام چیزی نفهمیده بودند. معلوم نبود آن مرد پلیس است، یا نه! قلب هر کدامشان لک میزد برای گریختن! ولی گمان میکردند او پلیس است؛ از این رو نمیتوانستند از راه فراری که برایشان مهیا شده بود، بهره ببرند.</p><p>گاردمن، نفس اسیر در سینهاش کلافه را بیرون داد.</p><p>_پس منتظر چی هستید؟ یالا، میتونید فرار کنید. پلیسها سرشون گرمه!</p><p>بیلی، زبانی روی لبانش چرخاند. دستانش را در هم میفشرد. سریع از روی صندلی ماشین بلند شد و همهی نگاهها همراه او برخاستند. چشمان ملتسم و مغشوش بیلی، در نگاه گاردمن دوخته شدند. او به هویت مرد غریبه و نیات پشت اعمالش اهمیتی نمیداد.</p><p>_میخوام برم مجرمها رو بکشم. اونها دارن میان تا بهم آسیب بزنن.</p><p>گاردمن، ریز لبخندی گوشهی لبش پدید آورد. این زندانی احتمال موفقیت نقشه را برایش جور میکرد.</p><p>_پس برو و تو بهشون آسیب بزن.</p><p>درحالی که بیلی راهش را برای خروج از ون میپیمود، گاردمن چرخید و در جهت مخالف ون گام برداشت. قدمهای تند و بلندش، مسافت را برایش میکاستند. با پشت دستش، ع×ر×ق دور لبانش را پاک کرد. باید سریعتر از ون دور میشد.</p><p>بیلی به هنگام پیاده شدن از ماشین، پرید. پاهایش محکم روی زمین کوبیده شدند و مانند مشتی در صورت زمین فرو رفتند. دستانش بسته بودند، اما قدری توان در پاهایش نهفته بود، که بتواند بدود. بیدرنگ از کنار ون رد شد و به دل تجمعات دوید. گویی دیگر زندانیان نیز، تنها نیاز به یک محرق داشتند تا شعلهور شوند! همگی از جای خود برخاستند و از ون خارج شدند. به سمت کوچهها و به سمت تجمعات دویدند.</p><p>زندانیان گریخته، از کنار ونهای دیگر، دوان دوان عبور کردند. رانندهی دومین ون، با دیدن مردان و زنانی دستبند به دست و لباس زندانی به تن، هوش از سرش پرید. ابروهایش بالا رفتند و از هم فاصله گرفتند. نگاهش را از شیشه به بیرون دوخت. امکان نداشت افرادی که جلوی ونها میدوند و قصد رسیدن به اعتراضات را دارند، واقعاً زندانیهای خودشان باشند، مگر نه؟ ندایی در وجودش این امکان را نقض میکرد. سریع به سوی اپل واچش دست برد و تماس را برقرار کرد.</p><p>_همهی نیروهای بخش سهی زندان به گوش باشن. زندانیها فرار کردن! تکرار میکنم، زندانیها فرار کردن.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="*dream_writer*, post: 128855, member: 22"] بدون درنگ، از مقابل چشمان ارن کنار کشید. اما ارن هنوز قادر به حرکت دادن چشمانش و گرفتن نگاهش از جای خالی هیلدا نبود. هیلدا، گامهای بلندش را محکم روی زمین میکوبید و به سوی مردم میرفت. نیروهایش در اطراف میدویدند و برخی از بازوی افراد گرفته، سعی داشتند آنان را به عقب بیاورند. در گوشهای، دو نفر بودند که سعی داشتند بازوی خود را از چنگ دستان نیروها خارج کنند. با عبور از میان افرادی که مشتهایشان را به قصد فرو کردن در دل آسمان بالا میبردند و فریاد میزدند، خود را به گوشهای از تجمع رساند. جایی که نیروهایش در حال تلاش برای مدیریت اوضاع بودند. میخواست تک تک واحدها را بررسی کند تا ببیند نیاز است وارد مرحلهی بعدی شوند، یا نه. با فاصلهی چند ساختمان دورتر از ونهای پلیسی، مایکل سر جایش نشسته بود و درحالی که دندانهایش را روی هم میفشرد و اخم میکرد، اتفاقات جلو را مینگریست. انگشتانش را محکم دور دستگیرهی در پیچیده بود و نگاهش مانند متهای شیشهی ماشین را سوراخ میکرد. _حدس میزنم ونها به خاطر اعتراضات وایستاده باشن. اینطوری انجام کار راحتتر میشه، اما موندم چطوری باید مکسول رو از چنگشون دربیاریم. در واکنش، تنها نگاه گاردمنها میان خودشان رد و بدل شد. مایکل میدانست به خاطر توقف ونها و کنارشان ایستادن پلیسها، نمیتوانند اقدام بزرگی انجام دهند. اما از سویی دیگر هم نقشههایی داشتند در ذهنش شکل میگرفتند، که او را برای اعمالشان وسوسه میکردند. اگر فقط میتوانستند از اعتراضات به نفع خود استفاده کنند، آنگاه کارشان راحت میشد! سریع، نگاهش را میان گاردمنها چرخاند. _همتون پیاده بشید و و برید به سمت ونها. میدونیم که داخلشون زندانیها هستن. فکر کنم باید از اونها هم کمک بخوایم! مشغول توضیح دادن نقشه به آنان شد و در هنگام توضیح، مدام دستانش را مطابق حرفهایش تکان داده، مدام نگاهش را میان سه گاردمن میچرخاند. گاردمنها پس از اتمام سخنان او، بلافاصله از ماشین پیاده شدند، تا مرحله به مرحله نقشه را اعمال کنند. سارا با عجله از ماشین پیاده شد. آرام آرام به طرف ارن که میدید بیرون تجمع، کنار پیادهرو ایستاده، دوید. دست برد تا تار موهای سرگردانی را که برای چشمانش مزاحمت ایجاد میکردند، عقب ببرد. در آن هنگام، مقابل ارن ایستاد و با نگاهش به جمعیت اشاره کرد. _اعتراض برای پروژه؟ خدای من! چقدر اینجا به هم ریخته است! _راه اشتباهی رو اومدیم. نمیتونیم از بلوار عبور کنیم، میبینی که کاملاً بسته است! سارا دستانش را روی پهلوهایش گذاشت و سرش را به عقب چرخاند. از میان ونهای خودشان، خیابان پیش از کابرینی را نگریست. یک تای ابرویش را کنجکاو بالا داد. _یه فلکه اونورتر ورودیهای زیرزمینی بودن. میتونیم از راههای زیرزمینی برای رسیدن به سازمان استفاده کنیم؟ ارن سرش را روبه آسمان بالا گرفت. نور خورشید مستقیماً به چشمش تابیده، پلکهایش را به هم نزدیک کرد. نگاهش را چند لحظه در چشمان آبی آسمان دوخت. _شایدم بتونیم پروازکنان از روی تظاهرات رد شیم. حوصله ندارم کل روز رو اینجا منتظر بمونم. سارا بدون حرفی، تنها سر چرخاند و برای چند ثانیه به ارن چشم دوخت. نزدیک ونهای سازمان، دو نفر از زندانبانان ایستاده بودند و دو ون جلوتر را مینگریستند. پیاده شدن سارا از اولین ون را دیدند، رانندهی اولین ون هنوز پشت فرمان نشسته بود و از پشت شیشه، سارا را تماشا میکرد، تا بفهمند باید چه کاری انجام دهند. رانندهی دومین ون هیچ میل به پیاده شدن نداشت و گویی داخل ماشین را امنتر میدانست. زن، چشم از دو ون دیگر گرفت و به سوی ون خودشان که سومین و عقبترین ونِ توقف کرده بود، چرخید. مرد زندانبان جلوتر آمد و به ون تکیه داد. نگاهش را به اعتراضات دوخته بود. _فکر نمیکردم چنین اتفاقی بیفته. یعنی مردم اینقدر از پروژه میترسن؟ ابروان زن به هم نزدیک شدند و بدون سر چرخاندن به سوی مرد، چشمانش را در حدقه چرخاند. _نگو که خودت موافق چنین چیزی هستی! مرد، در برابر تشر زدن او، شانههایش را بالا انداخت. در این راستا، افکارش به دو دستهی مختلف تقسیم میشدند. تسلط روی مغز، میتوانست بزرگترین دستاورد بشر باشد، اما نمیتوانست منکر سوءاستفادهی برخیها از این فناوری شود. دلش میخواست این فناوری، به طور عادلی روی کار آید. _خب... من هنوز سردرگمم، ولی... پیش از اینکه بتواند جملهاش را تکمیل کند، صدای فریادی در گوششان پیچید. _ ع×و×ض×ی، خفه شو، وگرنه زیر مشت و لگد میگیرمت! هر دو به سوی فریاد سر چرخاندند. مشاهده کردن دو مردی که روبه روی آنان، در ورودی یکی از کوچههای بلوار، به جان هم افتاده بودند، اخم را به ابروان هر دو هدیه داد. مرد، دیگری را به عقب هل داد و دیگری، چهرهاش در هم فرو رفته، از میان دندانهای به هم قفل شدهاش غرید: _هیچ کاری نمیتونی باهام بکنی. همش چرند میگی، بهتره زبونت رو از حلقومت بکشم بیرون. به سوی حریفش هجوم برد و یقهی پیراهن او را میان مشت دستانش گرفت. مشتش را بالا برد. دو زندانبان، این صحنه را نظاره کردند و دیگر نتوانستند سر جایشان بایستند. گویی مدت زمان صبر کردنشان به چند ثانیه محدود میشد. حال، میخواستند به روی صحنه فراخوانده شوند و نقششان را بازی کنند. هر دو ناخودآگاه دست روی اسلحهی بسته به کمرشان گذاشتند و گام به جلو نهادند. به سوی دو مرد درحال دعوا دویدند. آخر وسط این قشقرق و اوضاع داغان، آن دو نفر دقیقاً به چه خاطر باید گلوی هم را میچسبیدند؟! بدبختیشان به اندازهی کافی نبود؟ زندانبان مرد، دست دور بازوی یکی از آنان نهاد و زندانبان زن، دست روی سینهی دیگری گذاشت تا او را به عقب هل دهد. آنها در تلاش برای جدا کردنشان بودند که یکیشان روبه حریفش فریاد زد: _از توی لعنتی متنفرم. صدای بلند زندانبان مرد در پشت فریاد او ماند. _هی، هی، آروم باشید. هر چی که هست تمومش کنید. زندانبانها بدون اینکه بدانند قضیه چیست، دو مرد را از هم جدا کردند و سعی کردند جلویشان را از دعوای مجدد بگیرند. و دو مرد، چه خوب نقششان را بازی کردند! بیشک باید جایزهی اسکار میگرفتند! طبق گفتهی مایکل، توانستند حواس دو زندانبان را پرت کنند و آنان را داخل کوچه بکشانند. گاردمن سوم مایکل، پس از دور شدن زندانبانها از کنار ون، از پشت ماشین بیرون آمد. باید برای اجرای مرحلهی دوم نقشه، دست از پنهان شدن برمیداشت. با گامهای تند و بلندش خود را به ون سوم رساند. ابتدا در جلویی ون را گشود و از داخل ماشین، قفل درهای پشتی را باز کرد. سپس به سوی پشت ون راه افتاد. قلب لرزانش، گویی قصد داشت از دهانش خارج شود و حتی نبض گردنش نیز به حمایت از فرار قلب، هوار میکشید! درهای پشتی ون را به سوی خود کشیده، آنان را گشود. شش_هفت زندانی با سر پایین افکنده شده و شانههای خمیدهشان داخل ون نشسته بودند. از مقابل ون کنار کشید و با دستش به بیرون اشاره کرد. _زود باشید، بیاید. میتونید فرار کنید. شش هفت نفر، سرشان را بالا گرفتند و نگاهشان را به سوی مرد غریبه چرخاندند. هیچ کدام چیزی نفهمیده بودند. معلوم نبود آن مرد پلیس است، یا نه! قلب هر کدامشان لک میزد برای گریختن! ولی گمان میکردند او پلیس است؛ از این رو نمیتوانستند از راه فراری که برایشان مهیا شده بود، بهره ببرند. گاردمن، نفس اسیر در سینهاش کلافه را بیرون داد. _پس منتظر چی هستید؟ یالا، میتونید فرار کنید. پلیسها سرشون گرمه! بیلی، زبانی روی لبانش چرخاند. دستانش را در هم میفشرد. سریع از روی صندلی ماشین بلند شد و همهی نگاهها همراه او برخاستند. چشمان ملتسم و مغشوش بیلی، در نگاه گاردمن دوخته شدند. او به هویت مرد غریبه و نیات پشت اعمالش اهمیتی نمیداد. _میخوام برم مجرمها رو بکشم. اونها دارن میان تا بهم آسیب بزنن. گاردمن، ریز لبخندی گوشهی لبش پدید آورد. این زندانی احتمال موفقیت نقشه را برایش جور میکرد. _پس برو و تو بهشون آسیب بزن. درحالی که بیلی راهش را برای خروج از ون میپیمود، گاردمن چرخید و در جهت مخالف ون گام برداشت. قدمهای تند و بلندش، مسافت را برایش میکاستند. با پشت دستش، ع×ر×ق دور لبانش را پاک کرد. باید سریعتر از ون دور میشد. بیلی به هنگام پیاده شدن از ماشین، پرید. پاهایش محکم روی زمین کوبیده شدند و مانند مشتی در صورت زمین فرو رفتند. دستانش بسته بودند، اما قدری توان در پاهایش نهفته بود، که بتواند بدود. بیدرنگ از کنار ون رد شد و به دل تجمعات دوید. گویی دیگر زندانیان نیز، تنها نیاز به یک محرق داشتند تا شعلهور شوند! همگی از جای خود برخاستند و از ون خارج شدند. به سمت کوچهها و به سمت تجمعات دویدند. زندانیان گریخته، از کنار ونهای دیگر، دوان دوان عبور کردند. رانندهی دومین ون، با دیدن مردان و زنانی دستبند به دست و لباس زندانی به تن، هوش از سرش پرید. ابروهایش بالا رفتند و از هم فاصله گرفتند. نگاهش را از شیشه به بیرون دوخت. امکان نداشت افرادی که جلوی ونها میدوند و قصد رسیدن به اعتراضات را دارند، واقعاً زندانیهای خودشان باشند، مگر نه؟ ندایی در وجودش این امکان را نقض میکرد. سریع به سوی اپل واچش دست برد و تماس را برقرار کرد. _همهی نیروهای بخش سهی زندان به گوش باشن. زندانیها فرار کردن! تکرار میکنم، زندانیها فرار کردن. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین