انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="*dream_writer*" data-source="post: 128542" data-attributes="member: 22"><p>لیام، بدون اینکه سرش را از موبایل بیرون آورد و یا نگاهی به او بیندازد، پاسخ داد:</p><p>_جورج میگفت رئیس میخواد یه طرح اجتماعی جدید رو شروع کنه، که از طرف سازمان حقوق بشر بهش پیشنهاد شده. طرحی که توش مجرمین دارای اختلالهای روانی رو درمان میکنن، تا بهشون یه زندگی جدید ببخشن. آممم، خب فکر کنم نه تنها به اون، بلکه به خیلی از نهادهای دولتی و امنیتی دیگه هم وظیفهی انجام این طرح رو سپردن.</p><p>ارن ناگهان سری به طرف لیام چرخاند. ابروانش بالا پریده بودند.</p><p>_یعنی میخوای بگی یه چیز همگانیه؟ چرا ما چیزی ازش نمیدونیم؟</p><p>لیام موبایلش را داخل جیبش برگرداند و شانهای بالا انداخت.</p><p>_نمیدونم، ولی معلومه خواستن بین خودشون نگه دارن. بالادستیها همیشه یه چیز رو مخفی میکنن، مگر اینکه زمان مناسب فاش کردنش رسیده باشه.</p><p>_یه اتفاقاتی داره اطرافمون میافته، لیام. چیزهای بزرگی داره عوض میشه و ما از هیچ کدوم خبری نداریم. حس میکنم توی یه نقطه گیر کردیم و از جریان زمان عقب افتادیم.</p><p>تک خندهی لیام در ماشین پیچید و با خندهی او، مکسولی که دستبند به دست، روی صندلیهای عقب نشسته بود، سرش را اندکی بالا گرفت. نگاه سرخ و چشمان ریز شدهاش را میان لیام و ارن چرخانده، بر اخم ابروانش افزود. قلبش از فکر رسیدن به سازمان و بازجویی شدن، میهراسید! میل به زیردست پلیسها ماندن نداشت و از سر همین، میخواست بگریزد. اما افسوس که هیچ راهی نبود! راهها سد شده، درها به رویش بسته شده بودند.</p><p>همان لحظه که چشمانش را در بهیاری زندان گشود و فهمید نتوانسته در پی دو همدست دیگرش برود، بر شانس خود لعنت فرستاد.</p><p>_خودت رو اذیت نکن، به زودی همه چیز روشن میشه.</p><p>ارن، آهی کشید و حرف لیام را بیپاسخ ول کرد. لیام بطری آب کنارش را برداشت تا آن را سر بکشد. جرعهای از آب را نوشید و بطری را پایین آورد.</p><p>سرش را پایین انداخت تا در بطری را ببندد، که با ناگهان ايستادن ماشین به جلو پرت شد. به خاطر بالا پایین شدن بطری آب در دستش، چند قطره آب روی صورتش پاشید. سرش را به سمت ارن چرخاند.</p><p>_هی، مشکلت چیه؟</p><p>انگشتان ارن دور فرمان سست شده و دهانش از دیدن صحنهی مقابل باز مانده بود. با سر، به مقابل اشاره کرد و لیام رد اشارهاش را گرفت و تا که به غوغای بیرون رسید. گویی دنیا مقابل چشمانش تازه به حرکت ادامه داد! یا شاید هم از همان ابتدا در حرکت بوده. شاید لیام بوده که از اطرافش غافل شده.</p><p>هر چه که بود، آن دو هاج و واج به ازدحام مردم خیره مانده بودند و تجمع مردم در بلوار کابرینی، حتی موفق به جلب توجه مکسول نیز شد. مکسول، دستانش را از پشت به صندلی ارن چسباند و بدین وسیله خود را به جلو کشید. سرش را میان سر آن دو گرفت، تا بهتر بتواند ببیند.</p><p>_عجب وضع لعنتیای!</p><p>هر دو با دهان باز سر چرخاندند و لحظهای به مکسول نگاه انداختند. لحظهای دیگر، چشمان ارن دوباره به سمت جلو چرخیدند. دیدن خیابانی که با لباسهای معترضین به رنگ زرد درآمده بود، هیچ خرسندش نمیساخت.</p><p>مردم از این سو به آن سوی خیابان میدویدند. حدس میزد پیشروی آنان به سمت انتهای بلوار کابرینی باشد.</p><p>اندکی به جلو خم شد. اخمهایش در هم فرو رفتند. از همان اخم، در چهرهی معترضین نیز دیده میشد. بیشک از شدت خشم و تنش، سرخی مهمان صورتهای مردم شده بود. آنان، ترسشان را کنار گذاشته و به خیابان ریخته بودند، تا خواستهشان را با فریاد بر زبان آورند. وقتی کسی به صدایت گوش نسپرد، وقتی راهها را برای بیان خواستهات ببندند، تنها گزینهای که برایت میماند فریاد کشیدن و داد زدن است!</p><p>چشمانش را با تأسف روی هم فشرد. وقتی دوباره پلکهایش از هم فاصله گرفتند، افرادی که دوان دوان میآمدند و از کنار ماشینشان عبور میکردند، منظر چشمانش شد. افرادی که در هنگام فرار، به دیگران میخوردند، یا هم که روی زمین میافتادند. آنان داشتند از دست یگان ضد شورش میگریختند. نگاهش را در اطرافشان چرخاند.</p><p>تمامی مغازهها بسته بودند و ساکنان اطراف، سر از پنجرهها بیرون آورده، ماجرا را مینگریستند. شجاعت مردم را نظاره بودند و میل نداشتند دست یاری به سوی آنان دراز کنند. آنان تنها بینندگانی بودند که سکوت میکردند!</p><p>لیام، بطری آب را کنار گذاشت. میدانست پس از مصاحبهی جکسون با خبرنگاران، وضعیت به هم ریخت. هر چند فکر نمیکرد مردم تا این حد پیش روند، اما این موضوع که اگر آرامش و رفاه را از جامعه بدزدی یا ترس و اجبار را به آنان تحمیل کنی، جامعه به هم میریزد، یک حقیقت اجتناب ناپذیر بود.</p><p>شیشهی سمت خود را پایین داد. خیلی سریع فریاد مردم در گوششان پیچید. "پروژه را متوقف کنید"، "پروژه را متوقف کنید."</p><p>شنیدن صدای همزمان و بلندشان، برای یک آن قلب لیام را لرزاند. آن فریاد به گوش آسمان میرسید و جگر آسمان را میخراشید! گوش را وادار به شنیدنش و چشم را محو تماشایش میکرد! ذهن را به خود مشغول میساخت! دیگر لرزش قلب لیام چه بود؟</p><p>سرش را اندکی از شیشه بیرون برد، تا شعارهای به رنگ زرد درآمده روی تابلوهای هولوگرامیای را که مردم در دست گرفته بودند، راحتتر بتواند بخواند.</p><p>_هی ارن، تاریخت خوبه؟</p><p>ارن نگاهش را به سوی او چرخاند.</p><p>_چرا میپرسی؟</p><p>_میدونی ایالات متحده آمریکا تو جنگ جهانی سوم، برای اعلان دشمنیش با کشورهای مقابل از چه رنگی استفاده کرد؟</p><p>ارن پوزخندی زد. ماشین را خاموش کرد و قفل در را گشود. دست دیگرش را به سوی دستگیره دراز کرد.</p><p>_معلومه که از رنگ زرد استفاده کردن.</p><p>این آخرین حرفی بود که قبل از پیاده شدن از ماشین زد. لیام، درحالی که با نگاهش دور شدن ارن را تماشا میکرد، به پشتی صندلی تکیه زد. دلش میخواست پیاده شود و همراه ارن برود، اما نمیتوانست ریسک تنها گذاشتن مکسول را به جان بخرد.</p><p>ارن، درحالی که جلوتر میرفت، نگاهش را در سمت چپ و راست خیابان چرخاند. نیروهای سرکوب، در هر دو طرف ایستاده و کنار پیاده روها یک خط صاف تشکیل داده بودند. تک تک سپرهایشان را جلو میگرفتند و آنان را به هم میچسباندند، تا مانع عبور مردم شوند. سعی داشتند از میان مردم عبور کنند و آنان را متفرق سازند.</p><p>نگاه ارن به مردی قوی هیکل در ابتدای خط خیره مانده بود و دستور دادن او را تماشا میکرد. چندین نفر به مرد سر تکان دادند و از کنارش رفتند. در پیادهرو تند تند میدوییدند و کم کم در پشت ساختمانها از دید پنهان میشدند. بیشک داشتند به انتهای بلوار میرفتند، جایی که نیروهای مستقر در آنجا بیشتر بود.</p><p>در جایی دور از تجمع مردم، کنار ونهای طوسی رنگ که مختص نیروی سرکوب بودند، ایستاد. چشمانش را از اعتراضات گرفت و نگاهش به سوی زنی که مقابلش ایستاده بود، چرخید.</p><p>_سربخش دیویس؟</p><p>هیلدا دیویس، مسئولیت ادارهی بخش یک_اِی را به عهده داشت، یعنی بخش یگان ضد شورش. هیلدا، با شنیدن صدایی که اسمش را بر زبان آورد، به عقب چرخید.</p><p>ارن پیش از اینکه هیلدا واکنشی نشان دهد، دستش را به جلو دراز کرد.</p><p>_ارن اسمیت هستم، عضو تیم سی.</p><p>نگاه هیلدا رنگ آشنایی به خود گرفت. دستش را جلو آورد و درحالی که سرش را به معنای فهمیدن تکان میداد، انگشتانش را دور انگشتان ارن پیچید.</p><p>_اینجا چی کار میکنید؟ به بخش جنایی احتیاج نداریم.</p><p>ارن دستش را عقب کشید. اندکی چرخید تا بتواند اشارهای به غوغای پشت سرش بکند.</p><p>_نه، سربخش. ما درحال جا به جایی یه مجرم هستیم، راهمون به اینجا خورد.</p><p>هیلدا آهی کشید و درحالی که به سوی ون میچرخید، موهای حنایی رنگ افتاده جلوی پیشانیاش را نیز، کلافه به عقب برد. خم شد و از داخل ون اسلحهاش را برداشت.</p><p>_پس راه اشتباهی برای حرکت داشتید. دور بزنید برگردید، ما حالا حالاها اینجا کار داریم. وضعیت رو میبینی که!</p><p>بدون منتظر ماندن برای واکنشی از جانب ارن، از کنار او رد شد. گامهای تندی را در مسیر راهش میپیمود و ارن، فقط لب بست و با او همقدم شد. هیلدا دستش را به سمت چپ بالا برد و به نیروهای باقی مانده اشاره کرد. ارن مطمئن نبود صدای بلندش توانسته فریاد معترضین را پشت سر بگذارد و گوشهای نیروها را فتح کند، یا نه.</p><p>_برید جلوتر و به واحد پنج بپیوندید. دارن دیوار ضد شورش رو نصب میکنن.</p><p>نیروها همانطور که به سمت معترضین میدوییدند، خطاب به حرف هیلدا سر اطاعت تکان دادند. هیلدا نگاهش پایین بود و خشاب اسلحهاش را بررسی میکرد. ارن نفهمیده بود چرا تفنگش را برداشت، زمانی که هیچ کدام از نیروهای دیگر اسلحه حمل نمیکردند.</p><p>_سربخش، از پسشون برمیاین؟</p><p>هیلدا اسحله را پایین آورد و نیم نگاهی به ارن انداخت.</p><p>_ هنوز اونقدری بزرگ نشده که نتونیم مختلشون کنیم. بچهها دارن دیوارهای لیزری به انتهای بلوار نصب میکنن تا مانع عبور مردم بشن. اگه جلوشون گرفته نشه، به مراتب این لیزرها در تمامی بلوار جاساز میشن تا معترضین چارهای جز ثابت موندن نداشته باشن. با نیروی پشتیبانی نیومدیم، اما لاقل مجهز اومدیم!</p><p>هر دو ایستادند.. هیلدا اپل واچش را روشن کرد تا بلکه بتواند ارتباط برقرار کند. درحالی که او دستورهایی از قبیل "ویدیوی اعتراضات رو برام بفرستید" به همکارانش میداد، ارن سرش را به سوی مهلکه چرخاند.</p><p>_اگه وضع بدتر بشه چی؟ فکر نکنم مردم به یه اعتراض چند دقیقهای بسنده کنن.</p><p>هیلدا، همچنان انگشتش را میان صفحهی اپل واچش میچرخاند و تلاش میکرد برای اقدام آماده شود. یک پهباد در دست همکارش وجود داشت و میکوشید وارد سیستم آن شود، تا بتواند پهباد را کنترل کند. میکوشید یک ویدیوی هوایی از تمام اعتراض به دست آورد، تا بتواند به موقعیت دقیق نیروها و مردم و وضع موجود تسلط یابد.</p><p>او نیز به خود زحمت بلند کردن سرش را نداد.</p><p>_اون موقع ما هم دست به خشونت میزنیم. جواب آتیش رو با آتیش میدی.</p><p>ناگهان مردمک چشمان ارن بزرگتر شدند و سریع به سوی هیلدا سر چرخاند. بدون حتی پلک زدن، اجزای چهرهی او را بررسی کرد، بلکه اثری از مزاح در چهرهاش بیابد. اما آن موقعیت را چه به شوخی!</p><p>_ولی سربخش، اینطوری مردم آسیب میبینن!</p><p>هیلدا نگاهش را بالا آورد. چینی میان ابروهایش به چشم میخورد.</p><p>_کار نظام و سیاست همینه، توش مردم آسیب میبینن، میفهمی؟</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="*dream_writer*, post: 128542, member: 22"] لیام، بدون اینکه سرش را از موبایل بیرون آورد و یا نگاهی به او بیندازد، پاسخ داد: _جورج میگفت رئیس میخواد یه طرح اجتماعی جدید رو شروع کنه، که از طرف سازمان حقوق بشر بهش پیشنهاد شده. طرحی که توش مجرمین دارای اختلالهای روانی رو درمان میکنن، تا بهشون یه زندگی جدید ببخشن. آممم، خب فکر کنم نه تنها به اون، بلکه به خیلی از نهادهای دولتی و امنیتی دیگه هم وظیفهی انجام این طرح رو سپردن. ارن ناگهان سری به طرف لیام چرخاند. ابروانش بالا پریده بودند. _یعنی میخوای بگی یه چیز همگانیه؟ چرا ما چیزی ازش نمیدونیم؟ لیام موبایلش را داخل جیبش برگرداند و شانهای بالا انداخت. _نمیدونم، ولی معلومه خواستن بین خودشون نگه دارن. بالادستیها همیشه یه چیز رو مخفی میکنن، مگر اینکه زمان مناسب فاش کردنش رسیده باشه. _یه اتفاقاتی داره اطرافمون میافته، لیام. چیزهای بزرگی داره عوض میشه و ما از هیچ کدوم خبری نداریم. حس میکنم توی یه نقطه گیر کردیم و از جریان زمان عقب افتادیم. تک خندهی لیام در ماشین پیچید و با خندهی او، مکسولی که دستبند به دست، روی صندلیهای عقب نشسته بود، سرش را اندکی بالا گرفت. نگاه سرخ و چشمان ریز شدهاش را میان لیام و ارن چرخانده، بر اخم ابروانش افزود. قلبش از فکر رسیدن به سازمان و بازجویی شدن، میهراسید! میل به زیردست پلیسها ماندن نداشت و از سر همین، میخواست بگریزد. اما افسوس که هیچ راهی نبود! راهها سد شده، درها به رویش بسته شده بودند. همان لحظه که چشمانش را در بهیاری زندان گشود و فهمید نتوانسته در پی دو همدست دیگرش برود، بر شانس خود لعنت فرستاد. _خودت رو اذیت نکن، به زودی همه چیز روشن میشه. ارن، آهی کشید و حرف لیام را بیپاسخ ول کرد. لیام بطری آب کنارش را برداشت تا آن را سر بکشد. جرعهای از آب را نوشید و بطری را پایین آورد. سرش را پایین انداخت تا در بطری را ببندد، که با ناگهان ايستادن ماشین به جلو پرت شد. به خاطر بالا پایین شدن بطری آب در دستش، چند قطره آب روی صورتش پاشید. سرش را به سمت ارن چرخاند. _هی، مشکلت چیه؟ انگشتان ارن دور فرمان سست شده و دهانش از دیدن صحنهی مقابل باز مانده بود. با سر، به مقابل اشاره کرد و لیام رد اشارهاش را گرفت و تا که به غوغای بیرون رسید. گویی دنیا مقابل چشمانش تازه به حرکت ادامه داد! یا شاید هم از همان ابتدا در حرکت بوده. شاید لیام بوده که از اطرافش غافل شده. هر چه که بود، آن دو هاج و واج به ازدحام مردم خیره مانده بودند و تجمع مردم در بلوار کابرینی، حتی موفق به جلب توجه مکسول نیز شد. مکسول، دستانش را از پشت به صندلی ارن چسباند و بدین وسیله خود را به جلو کشید. سرش را میان سر آن دو گرفت، تا بهتر بتواند ببیند. _عجب وضع لعنتیای! هر دو با دهان باز سر چرخاندند و لحظهای به مکسول نگاه انداختند. لحظهای دیگر، چشمان ارن دوباره به سمت جلو چرخیدند. دیدن خیابانی که با لباسهای معترضین به رنگ زرد درآمده بود، هیچ خرسندش نمیساخت. مردم از این سو به آن سوی خیابان میدویدند. حدس میزد پیشروی آنان به سمت انتهای بلوار کابرینی باشد. اندکی به جلو خم شد. اخمهایش در هم فرو رفتند. از همان اخم، در چهرهی معترضین نیز دیده میشد. بیشک از شدت خشم و تنش، سرخی مهمان صورتهای مردم شده بود. آنان، ترسشان را کنار گذاشته و به خیابان ریخته بودند، تا خواستهشان را با فریاد بر زبان آورند. وقتی کسی به صدایت گوش نسپرد، وقتی راهها را برای بیان خواستهات ببندند، تنها گزینهای که برایت میماند فریاد کشیدن و داد زدن است! چشمانش را با تأسف روی هم فشرد. وقتی دوباره پلکهایش از هم فاصله گرفتند، افرادی که دوان دوان میآمدند و از کنار ماشینشان عبور میکردند، منظر چشمانش شد. افرادی که در هنگام فرار، به دیگران میخوردند، یا هم که روی زمین میافتادند. آنان داشتند از دست یگان ضد شورش میگریختند. نگاهش را در اطرافشان چرخاند. تمامی مغازهها بسته بودند و ساکنان اطراف، سر از پنجرهها بیرون آورده، ماجرا را مینگریستند. شجاعت مردم را نظاره بودند و میل نداشتند دست یاری به سوی آنان دراز کنند. آنان تنها بینندگانی بودند که سکوت میکردند! لیام، بطری آب را کنار گذاشت. میدانست پس از مصاحبهی جکسون با خبرنگاران، وضعیت به هم ریخت. هر چند فکر نمیکرد مردم تا این حد پیش روند، اما این موضوع که اگر آرامش و رفاه را از جامعه بدزدی یا ترس و اجبار را به آنان تحمیل کنی، جامعه به هم میریزد، یک حقیقت اجتناب ناپذیر بود. شیشهی سمت خود را پایین داد. خیلی سریع فریاد مردم در گوششان پیچید. "پروژه را متوقف کنید"، "پروژه را متوقف کنید." شنیدن صدای همزمان و بلندشان، برای یک آن قلب لیام را لرزاند. آن فریاد به گوش آسمان میرسید و جگر آسمان را میخراشید! گوش را وادار به شنیدنش و چشم را محو تماشایش میکرد! ذهن را به خود مشغول میساخت! دیگر لرزش قلب لیام چه بود؟ سرش را اندکی از شیشه بیرون برد، تا شعارهای به رنگ زرد درآمده روی تابلوهای هولوگرامیای را که مردم در دست گرفته بودند، راحتتر بتواند بخواند. _هی ارن، تاریخت خوبه؟ ارن نگاهش را به سوی او چرخاند. _چرا میپرسی؟ _میدونی ایالات متحده آمریکا تو جنگ جهانی سوم، برای اعلان دشمنیش با کشورهای مقابل از چه رنگی استفاده کرد؟ ارن پوزخندی زد. ماشین را خاموش کرد و قفل در را گشود. دست دیگرش را به سوی دستگیره دراز کرد. _معلومه که از رنگ زرد استفاده کردن. این آخرین حرفی بود که قبل از پیاده شدن از ماشین زد. لیام، درحالی که با نگاهش دور شدن ارن را تماشا میکرد، به پشتی صندلی تکیه زد. دلش میخواست پیاده شود و همراه ارن برود، اما نمیتوانست ریسک تنها گذاشتن مکسول را به جان بخرد. ارن، درحالی که جلوتر میرفت، نگاهش را در سمت چپ و راست خیابان چرخاند. نیروهای سرکوب، در هر دو طرف ایستاده و کنار پیاده روها یک خط صاف تشکیل داده بودند. تک تک سپرهایشان را جلو میگرفتند و آنان را به هم میچسباندند، تا مانع عبور مردم شوند. سعی داشتند از میان مردم عبور کنند و آنان را متفرق سازند. نگاه ارن به مردی قوی هیکل در ابتدای خط خیره مانده بود و دستور دادن او را تماشا میکرد. چندین نفر به مرد سر تکان دادند و از کنارش رفتند. در پیادهرو تند تند میدوییدند و کم کم در پشت ساختمانها از دید پنهان میشدند. بیشک داشتند به انتهای بلوار میرفتند، جایی که نیروهای مستقر در آنجا بیشتر بود. در جایی دور از تجمع مردم، کنار ونهای طوسی رنگ که مختص نیروی سرکوب بودند، ایستاد. چشمانش را از اعتراضات گرفت و نگاهش به سوی زنی که مقابلش ایستاده بود، چرخید. _سربخش دیویس؟ هیلدا دیویس، مسئولیت ادارهی بخش یک_اِی را به عهده داشت، یعنی بخش یگان ضد شورش. هیلدا، با شنیدن صدایی که اسمش را بر زبان آورد، به عقب چرخید. ارن پیش از اینکه هیلدا واکنشی نشان دهد، دستش را به جلو دراز کرد. _ارن اسمیت هستم، عضو تیم سی. نگاه هیلدا رنگ آشنایی به خود گرفت. دستش را جلو آورد و درحالی که سرش را به معنای فهمیدن تکان میداد، انگشتانش را دور انگشتان ارن پیچید. _اینجا چی کار میکنید؟ به بخش جنایی احتیاج نداریم. ارن دستش را عقب کشید. اندکی چرخید تا بتواند اشارهای به غوغای پشت سرش بکند. _نه، سربخش. ما درحال جا به جایی یه مجرم هستیم، راهمون به اینجا خورد. هیلدا آهی کشید و درحالی که به سوی ون میچرخید، موهای حنایی رنگ افتاده جلوی پیشانیاش را نیز، کلافه به عقب برد. خم شد و از داخل ون اسلحهاش را برداشت. _پس راه اشتباهی برای حرکت داشتید. دور بزنید برگردید، ما حالا حالاها اینجا کار داریم. وضعیت رو میبینی که! بدون منتظر ماندن برای واکنشی از جانب ارن، از کنار او رد شد. گامهای تندی را در مسیر راهش میپیمود و ارن، فقط لب بست و با او همقدم شد. هیلدا دستش را به سمت چپ بالا برد و به نیروهای باقی مانده اشاره کرد. ارن مطمئن نبود صدای بلندش توانسته فریاد معترضین را پشت سر بگذارد و گوشهای نیروها را فتح کند، یا نه. _برید جلوتر و به واحد پنج بپیوندید. دارن دیوار ضد شورش رو نصب میکنن. نیروها همانطور که به سمت معترضین میدوییدند، خطاب به حرف هیلدا سر اطاعت تکان دادند. هیلدا نگاهش پایین بود و خشاب اسلحهاش را بررسی میکرد. ارن نفهمیده بود چرا تفنگش را برداشت، زمانی که هیچ کدام از نیروهای دیگر اسلحه حمل نمیکردند. _سربخش، از پسشون برمیاین؟ هیلدا اسحله را پایین آورد و نیم نگاهی به ارن انداخت. _ هنوز اونقدری بزرگ نشده که نتونیم مختلشون کنیم. بچهها دارن دیوارهای لیزری به انتهای بلوار نصب میکنن تا مانع عبور مردم بشن. اگه جلوشون گرفته نشه، به مراتب این لیزرها در تمامی بلوار جاساز میشن تا معترضین چارهای جز ثابت موندن نداشته باشن. با نیروی پشتیبانی نیومدیم، اما لاقل مجهز اومدیم! هر دو ایستادند.. هیلدا اپل واچش را روشن کرد تا بلکه بتواند ارتباط برقرار کند. درحالی که او دستورهایی از قبیل "ویدیوی اعتراضات رو برام بفرستید" به همکارانش میداد، ارن سرش را به سوی مهلکه چرخاند. _اگه وضع بدتر بشه چی؟ فکر نکنم مردم به یه اعتراض چند دقیقهای بسنده کنن. هیلدا، همچنان انگشتش را میان صفحهی اپل واچش میچرخاند و تلاش میکرد برای اقدام آماده شود. یک پهباد در دست همکارش وجود داشت و میکوشید وارد سیستم آن شود، تا بتواند پهباد را کنترل کند. میکوشید یک ویدیوی هوایی از تمام اعتراض به دست آورد، تا بتواند به موقعیت دقیق نیروها و مردم و وضع موجود تسلط یابد. او نیز به خود زحمت بلند کردن سرش را نداد. _اون موقع ما هم دست به خشونت میزنیم. جواب آتیش رو با آتیش میدی. ناگهان مردمک چشمان ارن بزرگتر شدند و سریع به سوی هیلدا سر چرخاند. بدون حتی پلک زدن، اجزای چهرهی او را بررسی کرد، بلکه اثری از مزاح در چهرهاش بیابد. اما آن موقعیت را چه به شوخی! _ولی سربخش، اینطوری مردم آسیب میبینن! هیلدا نگاهش را بالا آورد. چینی میان ابروهایش به چشم میخورد. _کار نظام و سیاست همینه، توش مردم آسیب میبینن، میفهمی؟ [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین