انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="*dream_writer*" data-source="post: 128541" data-attributes="member: 22"><p>پیش از اینکه ادامه را مطالعه کند، نگاه گرد شدهاش را به سوی سارا چرخاند.</p><p>_تو توی سازمان کار میکنی؟</p><p>صدای متعجبش، واکنشی از قبیل سر تکان دادن سارا را دریافت کرد.</p><p>_آره، امروز اولین روزمه. برام آرزوی موفقیت کن.</p><p>ارن با پوزخند ریزی روی لبش، به سوی کتش دست برد و از جیب داخلی آن، کارت خود را بیرون کشید. اینکه کار جدید او، در سازمان باشد، حتی از گوشهی ذهنش هم عبور نکرده بود. آخر این همه حرفه و شغل! همکار شدنش با شخصی که به تازگی ملاقات کرده، هیچ ممکن به نظر نمیرسید! اما مگر نمیگفتند محال بودن یک چیز، هرگز دلیل بر به واقعیت نپیوستنش نیست؟</p><p>آن لحظه که ارن هم کارت شناسایی خود را روبه سارا گرفت، هر دو به این واقعیت پی بردند؛ که باید انتظار هر چیزی را در زندگی داشته باشند! سارا نیز مشخصات ارن را از کارتش مطالعه کرد و به نظر او بیشتر جا خورد. چشمانش درشتتر شدند.</p><p>_ولی... ولی مگه تو پیشخدمت اون بار نبودی؟</p><p>ارن کارت را داخل جیبش برگرداند.</p><p>_پيشخدمتی رو دیگه از کجا درآوردی؟</p><p>سارا لبانش را روی هم فشرده، آنان را به داخل کشید. درحالی که چقدر از پیشخدمت بودن ارن اطمینان حاصل کرده بود! آن هم تحت یک قضاوت اولیه!</p><p>_خب اون شب که اولین بار همدیگه رو دیدیم، پیشبند تنت بود.</p><p>پوزخند ارن عمیقتر شد.</p><p>_اون پیشبند، ماجراش مفصل بود. من دو ساله که پلیسم، خانم تازهوارد.</p><p>نگاهش را از سارایی که داشت کارت را درون کیفش برمیگرداند، گرفت و پشت شانهی او را نگریست. سفر چشمانش، جلوی در زندان به مقصد رسیدند. پس لیام کجا ماند؟</p><p>_اشتباه از من بود. ولی خوشحالم که محل کارمون یکیه. شاید بتونم ازت کمک بخوام! مشکلی که نیست؟</p><p>نگاه سارا به او خیره مانده بود. ارن جهت چشمانش را به سوی او چرخاند و سری برای تأیید حرفش تکان داد.</p><p>_البته، مشکلی نیست.</p><p> صدای باز شدن در توجه جفتشان را از آنِ خود کرد.</p><p>هر دو سر چرخاندند و خروج گروهی از زندانیان، همراه سربازانی که دور و اطراف آنان صف بسته بودند، مانند اعلانی عمل کرد که سارا را به سوی خود فراخواند. ایستادن و تماشا کردن چهرهی خشمگین یا اندوهگین زندانیان، که یکی پس از دیگری، سوار ونهای کنار خیابان میشدند، برای ارن کنجکاو کننده، اما برای سارا خشنود کننده بود.</p><p>سارا چشم از آنان گرفت و به سوی ارن چرخید.</p><p>_من باید برم. سر کار میبینمت.</p><p>ارن به تکان دادن سرش بسنده کرده، با نگاهش سارا را که در جهت مخالف او گام برمیداشت، بدرقه کرد. هر چقدر سارا جلوتر میرفت و از او دورتر میشد، سؤالات ذهن ارن فزونی مییافت. میخواست بداند قضيهی مجرمینی که سوار ونها میشدند، چیست؟ آنان را کجا میبردند؟</p><p>سارا، نزد یکی از ونها ایستاد و تک تک به زن و مردانی در سنین مختلف که داخل ماشین مینشستند، نگاه کرد. موهای پریشان و به هم گره خوردهشان، همچنین صورتهای چین خورده و فرتوتشان، ابرهای سیاهی را در آسمان قلبش ایجاد میکرد.</p><p>زنی میانسال روی صندلیهای سمت راست جای گرفت و وقتی سرش را به طرف مجرم بعدی چرخاند، دیدن بیلی چشمانش را گرد و درخشان کرد. درحالی که سربازها دو طرفش ایستاده بودند و مجرمین دیگر، انتظار سوار شدن را میکشیدند، او دو قدم جلوتر آمد تا از نزدیک بتواند با بیلی صحبت کند.</p><p>_سلام بیلی. خوشحالم که سر پا میبینمت. حالت چطوره؟</p><p>نگاه بیلی آرام آرام بالا آمد و در چشمان قهوهای سارا توقف کرد. میخواست لب باز کند و جوابش را دهد، اما لبانش میلرزیدند و گویی ذهنش کلمات را از او گرفته بود. سارا که ناتوانی او در پاسخ را دید، دستش را جلو آورده، روی بازویش گذاشت.</p><p>_فکر کنم بهتر باشه بعداً حرف بزنیم. خودت رو اذیت نکن. بیا، سوار ماشین میشیم. منم همراهتون میام.</p><p>کنار کشید و با دستش، بیلی را به داخل هدایت کرد. پس از اینکه بیلی سوار شد، دو سه مجرم دیگر نیز جلو آمدند و با لبخند سارا بدرقه شدند.</p><p>درهای زندان گشوده شده، لیام و جورج از داخل بیرون آمدند. لیام، بازوی مکسول را با وجود دستبند دستانش گرفته بود و او را همراه خود به جلو میبرد. جورج در کنار لیام قرار گرفته، سعی داشت خداحافظی را به جا آورد.</p><p>_امیدوارم این یکی، اطلاعات مفیدی بهتون بده. باید ارزش نجات جونش رو داشته باشه.</p><p>لیام در چند قدمی ارن توقف کرده، به سوی جورج چرخید.</p><p>_امیدواریم همینطور باشه سرگروه سامرز.</p><p>همانطور که آنان به منزلهی اتمام کار و خداحافظی دست یکدیگر را میفشردند، ارن نفس اسیر در گلویش را با کلافگی آزاد کرد. دست از تماشای آنان برداشت و به عقب چرخید، تا مجدد سوار ماشین شود. با اینکه میخواست سریعتر راهی سازمان شوند، اما حتی این امر نیز شانههایش را به درد میآورد. چونان که گویی یک بار سنگین رویشان گذاشته شده باشد.</p><p>درحالی که در ماشین را میگشود و روی صندلی پشت فرمان مینشست، به این اندیشید که تنها رفتن به خانه و خوابیدن میتواند آن بار سنگین را از روی شانههایش بردارد.</p><p>صدای باز شدن در، نگاهش را به سوی آینهی وسط سوق داد. از آینه، به مکسولی که با هل دادن لیام روی صندلیهای عقب مینشست، چشم دوخت. همین که لیام هم در صندلی جلو جای گرفت، بالأخره فرمان شروع صادر شده، پرچم شروع را تکان دادند. ماشینشان پیش از ونها به حرکت درآمد و به قصد خروج از منطقهی هادسون، وارد فرعی سمت چپ شد.</p><p>با فاصلهی سه ساختمان عقبتر از زندان، سکوتِ ماشین را تنها زنگ موبایلش توانست زیر پا بگذارد. تماس را به سرعت برقرار کرد.</p><p>_مایکل، کجایی؟</p><p>ابروانش در هم گره خوردند و پاسخ دبورا را داد:</p><p>_جلوی زندان. الان با مکسول راه افتادن، فقط اون همراهشون بود.</p><p>_خیلی خب، شما هم دنبالشون برین و مطمئن باشید پای مکسول به مقصد نمیرسه. خبری از لاجوس و فایره ندارین؟</p><p>آه محبوس در سینهاش را چونان اندوهگین آزاد کرد، که گویی داشت به پارهای از تنش وداع میگفت.</p><p>_نه، هنوز خبری نشده. ولی حتما میفهمیم چه اتفاقی افتاده.</p><p>_پس منتظر تماستم.</p><p>و بعد از آن حرف دبورا، صدای بوق موبایل بود که در گوش مایکل فریاد میزد و او را از خاتمه یافتن تماس آگاه میکرد. موبایل را پایین آورد و با اشاره ی چشم و ابرویش به سه گاردمن مقابل گفت که حرکت کنند. یکی از آنان، به عقب خم شد و دستور را به راننده رساند.</p><p>درحالی که سرش را به پشتی صندلی تکیه میداد، نگاهش را به بیرون از شیشه دوخت. ابروانش آرام آرام به هم نزدیک میشدند، تا سفر او به سوی افکار مغشوش ذهنش را آغاز کنند.</p><p>افکاری که یک سرش حول محور پروژه میچرخید و سر دیگرش، حول محور گاردمنهای اسیرشان. این درحالی بود که کنجکاوی درمورد پلیسهای مسئول این پرونده، به شدت او را از اندیشیدن به ماجراهای دیگر منع میکرد. دیگر نقشهای که همینک باید پياده میکرد، اما هیچ از مراحل آن آگاهی نداشت هم، بماند! شاید تنها چیزی که در ذهنش یقین بود، این بود که باید ماشین پلیس مقابل را تعقيب میکردند تا مکسول را از دستشان بگیرند.</p><p>ارن، درحالی که فرمان را به چپ میچرخاند، از آینه بغل نگاهی به ونهای پشت سرشان انداخت. آن ونها، تمام منطقه هادسون را یا پشت سرشان حرکت کردند، یا جلویشان. حدس میزد آنان نیز در راه رسیدن به سازمان باشند.</p><p>_هی لیام، راجع به این قضيهی مجرمین چیزی میدونی؟</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="*dream_writer*, post: 128541, member: 22"] پیش از اینکه ادامه را مطالعه کند، نگاه گرد شدهاش را به سوی سارا چرخاند. _تو توی سازمان کار میکنی؟ صدای متعجبش، واکنشی از قبیل سر تکان دادن سارا را دریافت کرد. _آره، امروز اولین روزمه. برام آرزوی موفقیت کن. ارن با پوزخند ریزی روی لبش، به سوی کتش دست برد و از جیب داخلی آن، کارت خود را بیرون کشید. اینکه کار جدید او، در سازمان باشد، حتی از گوشهی ذهنش هم عبور نکرده بود. آخر این همه حرفه و شغل! همکار شدنش با شخصی که به تازگی ملاقات کرده، هیچ ممکن به نظر نمیرسید! اما مگر نمیگفتند محال بودن یک چیز، هرگز دلیل بر به واقعیت نپیوستنش نیست؟ آن لحظه که ارن هم کارت شناسایی خود را روبه سارا گرفت، هر دو به این واقعیت پی بردند؛ که باید انتظار هر چیزی را در زندگی داشته باشند! سارا نیز مشخصات ارن را از کارتش مطالعه کرد و به نظر او بیشتر جا خورد. چشمانش درشتتر شدند. _ولی... ولی مگه تو پیشخدمت اون بار نبودی؟ ارن کارت را داخل جیبش برگرداند. _پيشخدمتی رو دیگه از کجا درآوردی؟ سارا لبانش را روی هم فشرده، آنان را به داخل کشید. درحالی که چقدر از پیشخدمت بودن ارن اطمینان حاصل کرده بود! آن هم تحت یک قضاوت اولیه! _خب اون شب که اولین بار همدیگه رو دیدیم، پیشبند تنت بود. پوزخند ارن عمیقتر شد. _اون پیشبند، ماجراش مفصل بود. من دو ساله که پلیسم، خانم تازهوارد. نگاهش را از سارایی که داشت کارت را درون کیفش برمیگرداند، گرفت و پشت شانهی او را نگریست. سفر چشمانش، جلوی در زندان به مقصد رسیدند. پس لیام کجا ماند؟ _اشتباه از من بود. ولی خوشحالم که محل کارمون یکیه. شاید بتونم ازت کمک بخوام! مشکلی که نیست؟ نگاه سارا به او خیره مانده بود. ارن جهت چشمانش را به سوی او چرخاند و سری برای تأیید حرفش تکان داد. _البته، مشکلی نیست. صدای باز شدن در توجه جفتشان را از آنِ خود کرد. هر دو سر چرخاندند و خروج گروهی از زندانیان، همراه سربازانی که دور و اطراف آنان صف بسته بودند، مانند اعلانی عمل کرد که سارا را به سوی خود فراخواند. ایستادن و تماشا کردن چهرهی خشمگین یا اندوهگین زندانیان، که یکی پس از دیگری، سوار ونهای کنار خیابان میشدند، برای ارن کنجکاو کننده، اما برای سارا خشنود کننده بود. سارا چشم از آنان گرفت و به سوی ارن چرخید. _من باید برم. سر کار میبینمت. ارن به تکان دادن سرش بسنده کرده، با نگاهش سارا را که در جهت مخالف او گام برمیداشت، بدرقه کرد. هر چقدر سارا جلوتر میرفت و از او دورتر میشد، سؤالات ذهن ارن فزونی مییافت. میخواست بداند قضيهی مجرمینی که سوار ونها میشدند، چیست؟ آنان را کجا میبردند؟ سارا، نزد یکی از ونها ایستاد و تک تک به زن و مردانی در سنین مختلف که داخل ماشین مینشستند، نگاه کرد. موهای پریشان و به هم گره خوردهشان، همچنین صورتهای چین خورده و فرتوتشان، ابرهای سیاهی را در آسمان قلبش ایجاد میکرد. زنی میانسال روی صندلیهای سمت راست جای گرفت و وقتی سرش را به طرف مجرم بعدی چرخاند، دیدن بیلی چشمانش را گرد و درخشان کرد. درحالی که سربازها دو طرفش ایستاده بودند و مجرمین دیگر، انتظار سوار شدن را میکشیدند، او دو قدم جلوتر آمد تا از نزدیک بتواند با بیلی صحبت کند. _سلام بیلی. خوشحالم که سر پا میبینمت. حالت چطوره؟ نگاه بیلی آرام آرام بالا آمد و در چشمان قهوهای سارا توقف کرد. میخواست لب باز کند و جوابش را دهد، اما لبانش میلرزیدند و گویی ذهنش کلمات را از او گرفته بود. سارا که ناتوانی او در پاسخ را دید، دستش را جلو آورده، روی بازویش گذاشت. _فکر کنم بهتر باشه بعداً حرف بزنیم. خودت رو اذیت نکن. بیا، سوار ماشین میشیم. منم همراهتون میام. کنار کشید و با دستش، بیلی را به داخل هدایت کرد. پس از اینکه بیلی سوار شد، دو سه مجرم دیگر نیز جلو آمدند و با لبخند سارا بدرقه شدند. درهای زندان گشوده شده، لیام و جورج از داخل بیرون آمدند. لیام، بازوی مکسول را با وجود دستبند دستانش گرفته بود و او را همراه خود به جلو میبرد. جورج در کنار لیام قرار گرفته، سعی داشت خداحافظی را به جا آورد. _امیدوارم این یکی، اطلاعات مفیدی بهتون بده. باید ارزش نجات جونش رو داشته باشه. لیام در چند قدمی ارن توقف کرده، به سوی جورج چرخید. _امیدواریم همینطور باشه سرگروه سامرز. همانطور که آنان به منزلهی اتمام کار و خداحافظی دست یکدیگر را میفشردند، ارن نفس اسیر در گلویش را با کلافگی آزاد کرد. دست از تماشای آنان برداشت و به عقب چرخید، تا مجدد سوار ماشین شود. با اینکه میخواست سریعتر راهی سازمان شوند، اما حتی این امر نیز شانههایش را به درد میآورد. چونان که گویی یک بار سنگین رویشان گذاشته شده باشد. درحالی که در ماشین را میگشود و روی صندلی پشت فرمان مینشست، به این اندیشید که تنها رفتن به خانه و خوابیدن میتواند آن بار سنگین را از روی شانههایش بردارد. صدای باز شدن در، نگاهش را به سوی آینهی وسط سوق داد. از آینه، به مکسولی که با هل دادن لیام روی صندلیهای عقب مینشست، چشم دوخت. همین که لیام هم در صندلی جلو جای گرفت، بالأخره فرمان شروع صادر شده، پرچم شروع را تکان دادند. ماشینشان پیش از ونها به حرکت درآمد و به قصد خروج از منطقهی هادسون، وارد فرعی سمت چپ شد. با فاصلهی سه ساختمان عقبتر از زندان، سکوتِ ماشین را تنها زنگ موبایلش توانست زیر پا بگذارد. تماس را به سرعت برقرار کرد. _مایکل، کجایی؟ ابروانش در هم گره خوردند و پاسخ دبورا را داد: _جلوی زندان. الان با مکسول راه افتادن، فقط اون همراهشون بود. _خیلی خب، شما هم دنبالشون برین و مطمئن باشید پای مکسول به مقصد نمیرسه. خبری از لاجوس و فایره ندارین؟ آه محبوس در سینهاش را چونان اندوهگین آزاد کرد، که گویی داشت به پارهای از تنش وداع میگفت. _نه، هنوز خبری نشده. ولی حتما میفهمیم چه اتفاقی افتاده. _پس منتظر تماستم. و بعد از آن حرف دبورا، صدای بوق موبایل بود که در گوش مایکل فریاد میزد و او را از خاتمه یافتن تماس آگاه میکرد. موبایل را پایین آورد و با اشاره ی چشم و ابرویش به سه گاردمن مقابل گفت که حرکت کنند. یکی از آنان، به عقب خم شد و دستور را به راننده رساند. درحالی که سرش را به پشتی صندلی تکیه میداد، نگاهش را به بیرون از شیشه دوخت. ابروانش آرام آرام به هم نزدیک میشدند، تا سفر او به سوی افکار مغشوش ذهنش را آغاز کنند. افکاری که یک سرش حول محور پروژه میچرخید و سر دیگرش، حول محور گاردمنهای اسیرشان. این درحالی بود که کنجکاوی درمورد پلیسهای مسئول این پرونده، به شدت او را از اندیشیدن به ماجراهای دیگر منع میکرد. دیگر نقشهای که همینک باید پياده میکرد، اما هیچ از مراحل آن آگاهی نداشت هم، بماند! شاید تنها چیزی که در ذهنش یقین بود، این بود که باید ماشین پلیس مقابل را تعقيب میکردند تا مکسول را از دستشان بگیرند. ارن، درحالی که فرمان را به چپ میچرخاند، از آینه بغل نگاهی به ونهای پشت سرشان انداخت. آن ونها، تمام منطقه هادسون را یا پشت سرشان حرکت کردند، یا جلویشان. حدس میزد آنان نیز در راه رسیدن به سازمان باشند. _هی لیام، راجع به این قضيهی مجرمین چیزی میدونی؟ [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین