انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="*dream_writer*" data-source="post: 128301" data-attributes="member: 22"><p>سارا بیدرنگ سری برای تأیید حرف او تکان داد.</p><p>_اگه آدمهای پشت این پروژه، خلافکارها، سیاستمدارها و یا حاکمانی زورگو باشن، اونموقع اهداف پروژه مطمئناً به خیر و صلاح بشریت نخواهد بود. از طریق این راه، اونها میتونن حتی حس یأس و نومیدی، یا بیزاری و خشم رو توی وجودمون بکارن. میتونن تمام اختیار و ارادمون رو بگیرن، اون هم درحالی که اختیار و اراده یکی از بزرگترین موهبتهای خداست.</p><p> نگاه جورج میان سارا و دگر جاهای محیط میچرخید و سارا میدانست این حرکت، یک واکنش بدنش برای جمع و جور کردن ذهن به هم ریختهاش است. یا شاید هم میانهی خوبی با ارتباط چشمی نداشت! درحالی که جورج سعی در پیدا کردن حرف مناسب و ابراز تعجب داشت، ناگهان صدایی در هندزفریاش پیچید.</p><p>_سرگروه بخش یک زندان؛ جورج سامرز، به گوش هستید؟</p><p>صدای لرزان و بلند سرباز زن، گوشهای جرج را نوازش کرد و سدی میان مکالمهاش با سارا ساخت.</p><p>_به گوش هستم. موضوع چیه؟</p><p>تغییر حالت چهرهاش، توجه سارا را جلب نمود.</p><p>_مشکلی توی سلولهای طبقهی سوم ایجاد شده. زندانیان سی و دو_اِی و سی و سی_اِی مردن! زندانی سی و چهار_ایِ، مکسول والنته در حال انتقال به بهیاریه. به نظر داره تشنج میگذرونه و وضعش وخیمه.</p><p>نفس در سینهی جورج به حبس محکوم شد و چشمان گرد شدهاش، با سرعتی غیرقابل محاسبه، به سوی سارا چرخیدند. ذهنش شنیدههایش را قبول نمیکرد. چگونه امکان داشت دو مجرم بمیرند؟</p><p>سارای نگران، تنها توانست به سرخ شدن چهرهی جورج چشم بدوزد.</p><p>***</p><p>گامهای تند و بلندی را پشت سر تخت برانکارد میپیمود. انگشتانش دور بدنهی اسلحه فشرده شده و دندانهایش چه سخت به هم پیوند خورده بودند! نگاهش میان برانکارد و راهروی مقابل رد و بدل شد. از سویی، نگاه خیرهی زندانیان پشت شیشه و از سویی دیگر، صدای چرخ برانکارد که روی زمین کشیده میشد. از سویی، راهروهای بیپایان زندان و از سویی دیگر، نالههای مکسول که از دهانش خارج میشدند و ضربهای به دیوارهای ساکت وارد میکردند.</p><p>وقتی اویِ در حال تشنج روی تخت را میدید، در ذهن میگفت چگونه امکان دارد همدستانش بمیرند؟ بیشک اگر سربازان به موقع او را نمییافتند، او نیز در پی دو نفر دیگر میرفت!</p><p>ضربهی آرامی به لبهی برانکارد کوبید.</p><p>_سریعتر حرکت کنید، یالا.</p><p>ملحفهی تخت، میان انگشتان مکسول حبس شده بود. درحالی که سینهاش مدام جلو و عقب میشد، درحالی که هوا را به سختی از میان دندانهای به هم قفل شدهاش عبور میداد، سرش را چون متهای در بالش فرو برد. نور سفید سقف، مانند ستارگان از جلوی چشمانش عبور میکردند، ولی همه چیز آنقدر در دیدش تار بود که نمیتوانست به درستی، به تماشای آن ستارهها بنشیند.</p><p>یکی از سربازها، دهان مکسول را که کف بیرون میداد، سریع با دستمال پاک کرد. آن کف، قطعاً نشان از یک سم یا دارویی بود! اما نمیتوانست مطمئن شود. نتیجه را دکترها قرار بود برایشان تعریف کنند.</p><p>***</p><p>جورج مدام پایش را روی زمین میکوبید و انگشتانش را هر پنج ثانیه یکبار، در هم فرو میبرد. نگاهش را در سراسر راهرو چرخاند. دیگر کسی کنارشان نمانده بود و همه اعم از سربازان، دقایقی میشد که از جلوی بهیاری رفته بودند. سارا هم که همان اول کار، یعنی بعد از دریافت خبر، با او خداحافظی کرد.</p><p>از روی صندلی بلند شد. احساس مور مور شدن قلبش، او را میآزرد.</p><p>_هر لحظه بیشتر نگران میشم. هیچ هم معلوم نشده که مجرم مرده است یا زنده!</p><p>نگاهش به در بهیاری خیره مانده بود و سکوت، در گوشهایش فریاد میزد. سرباز زن، سرش را بلند کرد و به جورج چشم دوخت. خيره به اخم او، شانههایش را بالا انداخت.</p><p>_اونها دارن تلاششون رو میکنن.</p><p>از آن لحظهای که به جورج خبر را رساند تا به الان، هزاران احساسات مختلف را تجربه کرده بود. یک بار خشم، بار دیگر نگرانی و همینک اندوه! اندوه به خاطر این وضعیت پیش آمده. بابت گیر افتادن در آن گرداب احساسات، کلافه بود.</p><p> بالاخره در بهیاری باز شد. دکتر، با گامهایی آرام پا به بیرون گذاشت. درحالی که در را پشت سرش میبست، نگاهش را به سوی جورج و سرباز که به طرفش میآمدند، چرخاند.</p><p>جورج، درنگ نکرده و دستپاچه مقابل دکتر ایستاد.</p><p>_آقای دکتر، وضعیت چطوره؟ زنده است؟</p><p>دکتر سری تکان داد.</p><p>_زنده است. دچار مسمومیت معده شده بود، که شست و شو دادیم. هر چند که الان بیهوشه، ولی خطر رفع شده.</p><p>جورج، دستانش را به سوی گردنش حرکت داده، درحالی که انگشتانش را حصار گردنش میکرد، نفسش را بیرون داد. خطوط لبخند به آرامی روی صورتش جان میگرفت و درخششی در نگاهش هویدا میگشت.</p><p>_خدا رو شکر! خدا رو شکر!</p><p> اگر مکسول نیز میمرد و هر سه مجرم مأموریت سرقت را از دست میدادند، آنگاه هم به تیم ای و پروندهشان ضربهی جبران ناپذیری وارد میشد، هم اینکه آنان مجبور به خوردن چوبش میشدند! زنده ماندن مکسول، یک روزنهی نور برایشان باقی گذاشت.</p><p>صدای کنجکاو سرباز، نگاهشان را به سوی خود چرخاند.</p><p>_میدونیم مسمومیت بر اثر چی بوده؟</p><p>دکتر سری برای تأیید حرف او تکان داد.</p><p>_احتمالاً بر اثر قرص بوده باشه. یه حیلهی تکراریه.</p><p>سرباز با ابرویی بالا انداخته و نگاه متعجب، به سوی جورج سر چرخاند، تا سؤالش را از او بپرسد.</p><p>_ولی چطور همراهشون داشتن؟ ما تموم لوازمشون رو گرفتیم.</p><p>_اگه موش بخواد یه جایی قايم بشه، همهی راهها رو هم سد کنی، بازم یه سوراخی پیدا میکنه. چیزی که الان مهمه، اینه که مکسول زنده مونده. باید بریم جسد دو مجرم دیگه رو برداریم و منم به آقای جکسون استوارت زنگ میزنم، تا این اتفاقات رو گزارش بدم. فردا صبح قرار بود بیان مکسول و همدستهاش رو برای بازجویی ببرن. باید بدونه که فقط یه زندانی به انتظارش نشسته.</p><p>پوزخند ریزی روی لبان سرباز نشست.</p><p>_اوه! آقای استوارت از شنیدن این خبر اصلاً خشنود نمیشه.</p><p>پلکهای جورج آرام روی هم قرار گرفتند و او، درحالی که شقیقههایش را میمالید، سری تکان داد.</p><p>_میدونم، میدونم.</p><p>***</p><p>"روز بعد"</p><p>ماشینها به سرعت از کنارشان رد میشدند، گویی یک مسابقه بود و هر کسی برای برنده شدن عجله داشت! حتی ساختمانها و درختان کنار خیابان هم در تکاپو برای پیروزی بودند، آن هم درحالی که برای ایفای نقش تماشاچی ساخته شده بودند.</p><p>ارن سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش به سوی خیابان سُر خوردند.</p><p>_همون فردای مأموریت باید از مجرمین بازجویی میکرديم. چند روز اتلاف وقت، موجب باختمون شد!</p><p>لیام از تماشای مغازههایی که تازه باز میکردند، دل کَند. او نیز به پشتی صندلی تکیه داد.</p><p>_به خاطر مصاحبهی خبرنگارها نتونستیم انجامش بدیم. رئیس میخواست منتظر بمونیم تا ببینیم حرکتی از جانب دشمنهامون انجام میشه یا نه.</p><p>ارن شانهای بالا انداخت.</p><p>_که انجام نشد!</p><p>لیام نفسش را بیرون داد و سری برای تأیید حرف او تکان داد.</p><p>_خیلی خب، اونها هم به اندازهی خودمون زرنگ از آب دراومدن! ممنون بابت یادآوریت!</p><p> لبخند کوتاهی کنج لب ارن پدید آمد، اما لبخندی که نه موجب درخشش چشمانش شد، نه موجب برجسته شدن گونههایش. چشمانش در حدقه به سمت جلو چرخیدند و به تماشای روگذر مقابل نشست، روگذری که موجب در دیدرس قرار گرفتن منظرهی وسیعی از شهر میشد.</p><p>اگرچه منظرهی شهر در شب، یعنی در زمانی که نور آسمانخراشها به رقابت با نور ستارگان برمیخاستند و هولوگرامهای شهر روشن میشدند، خیلی زیباتر بود، اما کوتاهی در حق روشنی روز و نور خورشیدی که شهر را صمیمانه در آغوش گرفته بود نیز، بیانصافی میشد.</p><p>لیام، بار آخر نگاهی به ارن انداخت. ماشین را روی رانندگی خودکار گذاشته، پشت فرمان به صندلی لم داده بود. نیمهی پر لیوان را میدید و قصد داشت، آن نیمهی پر را به بقیه نیز نشان دهد.</p><p>_به هرحال، هنوز خوش شانسیم که یکی از مجرمین زنده است. هنوز میتونیم از اون بازجویی کنیم.</p><p>ارن او را بیپاسخ رها کرد. چشمانش، آن هنگام که از شیشهی سمت خودش به بیرون نگاه کرد، اندکی جمع شدند. سخت بود در مقابل پرتوی نور خورشید که شیشهها را پشت سر گذاشته و به داخل نفوذ میکرد، مقاوم بایستد.</p><p>با انگشت اشارهاش، به پیادهروی کنار خیابان اشاره کرد.</p><p>_به نظرت اونجا چخبره؟</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="*dream_writer*, post: 128301, member: 22"] سارا بیدرنگ سری برای تأیید حرف او تکان داد. _اگه آدمهای پشت این پروژه، خلافکارها، سیاستمدارها و یا حاکمانی زورگو باشن، اونموقع اهداف پروژه مطمئناً به خیر و صلاح بشریت نخواهد بود. از طریق این راه، اونها میتونن حتی حس یأس و نومیدی، یا بیزاری و خشم رو توی وجودمون بکارن. میتونن تمام اختیار و ارادمون رو بگیرن، اون هم درحالی که اختیار و اراده یکی از بزرگترین موهبتهای خداست. نگاه جورج میان سارا و دگر جاهای محیط میچرخید و سارا میدانست این حرکت، یک واکنش بدنش برای جمع و جور کردن ذهن به هم ریختهاش است. یا شاید هم میانهی خوبی با ارتباط چشمی نداشت! درحالی که جورج سعی در پیدا کردن حرف مناسب و ابراز تعجب داشت، ناگهان صدایی در هندزفریاش پیچید. _سرگروه بخش یک زندان؛ جورج سامرز، به گوش هستید؟ صدای لرزان و بلند سرباز زن، گوشهای جرج را نوازش کرد و سدی میان مکالمهاش با سارا ساخت. _به گوش هستم. موضوع چیه؟ تغییر حالت چهرهاش، توجه سارا را جلب نمود. _مشکلی توی سلولهای طبقهی سوم ایجاد شده. زندانیان سی و دو_اِی و سی و سی_اِی مردن! زندانی سی و چهار_ایِ، مکسول والنته در حال انتقال به بهیاریه. به نظر داره تشنج میگذرونه و وضعش وخیمه. نفس در سینهی جورج به حبس محکوم شد و چشمان گرد شدهاش، با سرعتی غیرقابل محاسبه، به سوی سارا چرخیدند. ذهنش شنیدههایش را قبول نمیکرد. چگونه امکان داشت دو مجرم بمیرند؟ سارای نگران، تنها توانست به سرخ شدن چهرهی جورج چشم بدوزد. *** گامهای تند و بلندی را پشت سر تخت برانکارد میپیمود. انگشتانش دور بدنهی اسلحه فشرده شده و دندانهایش چه سخت به هم پیوند خورده بودند! نگاهش میان برانکارد و راهروی مقابل رد و بدل شد. از سویی، نگاه خیرهی زندانیان پشت شیشه و از سویی دیگر، صدای چرخ برانکارد که روی زمین کشیده میشد. از سویی، راهروهای بیپایان زندان و از سویی دیگر، نالههای مکسول که از دهانش خارج میشدند و ضربهای به دیوارهای ساکت وارد میکردند. وقتی اویِ در حال تشنج روی تخت را میدید، در ذهن میگفت چگونه امکان دارد همدستانش بمیرند؟ بیشک اگر سربازان به موقع او را نمییافتند، او نیز در پی دو نفر دیگر میرفت! ضربهی آرامی به لبهی برانکارد کوبید. _سریعتر حرکت کنید، یالا. ملحفهی تخت، میان انگشتان مکسول حبس شده بود. درحالی که سینهاش مدام جلو و عقب میشد، درحالی که هوا را به سختی از میان دندانهای به هم قفل شدهاش عبور میداد، سرش را چون متهای در بالش فرو برد. نور سفید سقف، مانند ستارگان از جلوی چشمانش عبور میکردند، ولی همه چیز آنقدر در دیدش تار بود که نمیتوانست به درستی، به تماشای آن ستارهها بنشیند. یکی از سربازها، دهان مکسول را که کف بیرون میداد، سریع با دستمال پاک کرد. آن کف، قطعاً نشان از یک سم یا دارویی بود! اما نمیتوانست مطمئن شود. نتیجه را دکترها قرار بود برایشان تعریف کنند. *** جورج مدام پایش را روی زمین میکوبید و انگشتانش را هر پنج ثانیه یکبار، در هم فرو میبرد. نگاهش را در سراسر راهرو چرخاند. دیگر کسی کنارشان نمانده بود و همه اعم از سربازان، دقایقی میشد که از جلوی بهیاری رفته بودند. سارا هم که همان اول کار، یعنی بعد از دریافت خبر، با او خداحافظی کرد. از روی صندلی بلند شد. احساس مور مور شدن قلبش، او را میآزرد. _هر لحظه بیشتر نگران میشم. هیچ هم معلوم نشده که مجرم مرده است یا زنده! نگاهش به در بهیاری خیره مانده بود و سکوت، در گوشهایش فریاد میزد. سرباز زن، سرش را بلند کرد و به جورج چشم دوخت. خيره به اخم او، شانههایش را بالا انداخت. _اونها دارن تلاششون رو میکنن. از آن لحظهای که به جورج خبر را رساند تا به الان، هزاران احساسات مختلف را تجربه کرده بود. یک بار خشم، بار دیگر نگرانی و همینک اندوه! اندوه به خاطر این وضعیت پیش آمده. بابت گیر افتادن در آن گرداب احساسات، کلافه بود. بالاخره در بهیاری باز شد. دکتر، با گامهایی آرام پا به بیرون گذاشت. درحالی که در را پشت سرش میبست، نگاهش را به سوی جورج و سرباز که به طرفش میآمدند، چرخاند. جورج، درنگ نکرده و دستپاچه مقابل دکتر ایستاد. _آقای دکتر، وضعیت چطوره؟ زنده است؟ دکتر سری تکان داد. _زنده است. دچار مسمومیت معده شده بود، که شست و شو دادیم. هر چند که الان بیهوشه، ولی خطر رفع شده. جورج، دستانش را به سوی گردنش حرکت داده، درحالی که انگشتانش را حصار گردنش میکرد، نفسش را بیرون داد. خطوط لبخند به آرامی روی صورتش جان میگرفت و درخششی در نگاهش هویدا میگشت. _خدا رو شکر! خدا رو شکر! اگر مکسول نیز میمرد و هر سه مجرم مأموریت سرقت را از دست میدادند، آنگاه هم به تیم ای و پروندهشان ضربهی جبران ناپذیری وارد میشد، هم اینکه آنان مجبور به خوردن چوبش میشدند! زنده ماندن مکسول، یک روزنهی نور برایشان باقی گذاشت. صدای کنجکاو سرباز، نگاهشان را به سوی خود چرخاند. _میدونیم مسمومیت بر اثر چی بوده؟ دکتر سری برای تأیید حرف او تکان داد. _احتمالاً بر اثر قرص بوده باشه. یه حیلهی تکراریه. سرباز با ابرویی بالا انداخته و نگاه متعجب، به سوی جورج سر چرخاند، تا سؤالش را از او بپرسد. _ولی چطور همراهشون داشتن؟ ما تموم لوازمشون رو گرفتیم. _اگه موش بخواد یه جایی قايم بشه، همهی راهها رو هم سد کنی، بازم یه سوراخی پیدا میکنه. چیزی که الان مهمه، اینه که مکسول زنده مونده. باید بریم جسد دو مجرم دیگه رو برداریم و منم به آقای جکسون استوارت زنگ میزنم، تا این اتفاقات رو گزارش بدم. فردا صبح قرار بود بیان مکسول و همدستهاش رو برای بازجویی ببرن. باید بدونه که فقط یه زندانی به انتظارش نشسته. پوزخند ریزی روی لبان سرباز نشست. _اوه! آقای استوارت از شنیدن این خبر اصلاً خشنود نمیشه. پلکهای جورج آرام روی هم قرار گرفتند و او، درحالی که شقیقههایش را میمالید، سری تکان داد. _میدونم، میدونم. *** "روز بعد" ماشینها به سرعت از کنارشان رد میشدند، گویی یک مسابقه بود و هر کسی برای برنده شدن عجله داشت! حتی ساختمانها و درختان کنار خیابان هم در تکاپو برای پیروزی بودند، آن هم درحالی که برای ایفای نقش تماشاچی ساخته شده بودند. ارن سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش به سوی خیابان سُر خوردند. _همون فردای مأموریت باید از مجرمین بازجویی میکرديم. چند روز اتلاف وقت، موجب باختمون شد! لیام از تماشای مغازههایی که تازه باز میکردند، دل کَند. او نیز به پشتی صندلی تکیه داد. _به خاطر مصاحبهی خبرنگارها نتونستیم انجامش بدیم. رئیس میخواست منتظر بمونیم تا ببینیم حرکتی از جانب دشمنهامون انجام میشه یا نه. ارن شانهای بالا انداخت. _که انجام نشد! لیام نفسش را بیرون داد و سری برای تأیید حرف او تکان داد. _خیلی خب، اونها هم به اندازهی خودمون زرنگ از آب دراومدن! ممنون بابت یادآوریت! لبخند کوتاهی کنج لب ارن پدید آمد، اما لبخندی که نه موجب درخشش چشمانش شد، نه موجب برجسته شدن گونههایش. چشمانش در حدقه به سمت جلو چرخیدند و به تماشای روگذر مقابل نشست، روگذری که موجب در دیدرس قرار گرفتن منظرهی وسیعی از شهر میشد. اگرچه منظرهی شهر در شب، یعنی در زمانی که نور آسمانخراشها به رقابت با نور ستارگان برمیخاستند و هولوگرامهای شهر روشن میشدند، خیلی زیباتر بود، اما کوتاهی در حق روشنی روز و نور خورشیدی که شهر را صمیمانه در آغوش گرفته بود نیز، بیانصافی میشد. لیام، بار آخر نگاهی به ارن انداخت. ماشین را روی رانندگی خودکار گذاشته، پشت فرمان به صندلی لم داده بود. نیمهی پر لیوان را میدید و قصد داشت، آن نیمهی پر را به بقیه نیز نشان دهد. _به هرحال، هنوز خوش شانسیم که یکی از مجرمین زنده است. هنوز میتونیم از اون بازجویی کنیم. ارن او را بیپاسخ رها کرد. چشمانش، آن هنگام که از شیشهی سمت خودش به بیرون نگاه کرد، اندکی جمع شدند. سخت بود در مقابل پرتوی نور خورشید که شیشهها را پشت سر گذاشته و به داخل نفوذ میکرد، مقاوم بایستد. با انگشت اشارهاش، به پیادهروی کنار خیابان اشاره کرد. _به نظرت اونجا چخبره؟ [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین