انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="*dream_writer*" data-source="post: 128300" data-attributes="member: 22"><p>دستش را به کمک جورج، از آستین پالتو رد کرد. هنوز نمیتوانست چیزی احساس کند. دم عمیقی از سر تأسف کشید و موهای بلندش را از زیر پالتو بیرون داد. حال، پس از گذر تقریباً نیم ساعت، دیگر میتوانست بدنش را حرکت دهد، اما هنوز حس لامسه راضی به برگشتن به بدنش نمیشد.</p><p>جورج از بازویش گرفت و سارا، به کمک او از روی صندلیای که برایش آورده بودند، برخاست. کیفش را روی شانه انداخت و گامهای آرام و ناثباتش را به سوی آسانسور پیمود. جورج که همپای او حرکت میکرد، نگاهی نگران به او انداخت.</p><p>_بهتر نبود یکم دیگه مینشستین تا اثر فلج کننده کاملاً از بین بره و حالتون بهتر شه؟</p><p>سارا سری به طرفین تکان داد. بیلی بیهوش را درون سلولش بازگردانده بودند، پس دیگر به حضور او در زندان نیازی نبود. همانطور که آسه_آسه طول راهرو را طی میکردند، سر بالا گرفت و مقابلش را نگریست.</p><p>_من خوبم آقای سامرز، بهتره برم و توی خونه استراحت کنم. در هر صورت، فردا صبح برای انتقال زندانیها به سازمان، برمیگردم همینجا.</p><p>فردا، یعنی روز دوشنبه، اولین روز کاریاش را در سازمان شروع میکند و برای دوم یا سومین بار، پا به آنجا میگذارد. ایندفعه، با مقصود متفاوتتری میرود، با مقصود مصاحبه نه، بلکه با مقصود به انجام رساندن وظیفهاش. او برای این مجرمین روانی به سازمان میرفت! برای شروع طرح اجتماعیای که به تازگی بیان شده بود و اندیشیدن به آن، بذر امید را در زمین قلب سارا میکاشت. آخر این طرح، میتوانست یک حرکت بشر دوستانهی خیلی قوی برای جامعه شود و لازمهی شروعش، منتقل شدن مجرمین از زندان، به سازمان بود.</p><p>صدای جورج، نگاه او را از چرخ زدن در اطراف منع کرد.</p><p>_میدونید که فردا صبح، به حضور شما نیازی نیست. ما کار رو طبق دستورات انجام میدیم.</p><p>سارا لبخندی زد و مقابل آسانسور ایستادند. لبخند و تمامی حرکاتش، چون خورشید تابان بودند و به همان اندازه، دل را گرم میکردند.</p><p>_میخوام که اينجا باشم. اینطوری، میتونم زندانیها رو ببینم و اونها هم میتونن با من آشنا بشن. وقتی صحبت از بیماران روانی میشه، بیشترین چیزی که به روند بهبودشون کمک میکنه، اعتماد و شناختشون نسبت به دکترشونه. تنها در این صورته که به حرفهاش گوش میدن و عمل میکنن.</p><p>در هنگام سوار آسانسور شدن، جورج با لبخندی پاسخ داد.</p><p>_خانم وبستر، شنیده بودم که روانپزشک ماهری هستید! الان دارم میبینم که واقعاً همینطوره.</p><p>تشکری از سوی سارا دریافت کرد.</p><p>در طبقهی سوم، سه سلول در انتهای راهرو موجود بود. سلول شمارهی سی و دو_اِی که سمت چپ راهرو قرار داشت و زندانی درونش، میتوانست سلولهای سی و سه_ایِ و سی و چهار_اِی را تماشا کند.</p><p>مرد که لاجوس نام داشت، جلوتر آمد و پشت شیشهی سلول سی و دو_اِی ایستاد. به روبهرو چشم دوخت. دو مرد دیگر، درون سلولهای مقابل حضور داشتند. هر سه، همدیگر را مینگریستند و تنها یک چیز از ذهنشان گذر میکرد؛ اینکه باید خیلی زود، کار را تمام کنند. همینک سه یا چهار روز از روی شب مأموریت گذشته بود! هیچ از وضعیت بیرون و اینکه چرا بازجویی شدن از آنان و سر رسیدن آدمان دبورا آنقدر طول کشیده بود، خبر نداشتند.</p><p>دو مرد دیگر، یعنی مکسول و فایره، با لاجوس هم عقیده بودند. دستان فایره در جیب شلوارش مشت شده بودند و دندانهای سفیدش، چنان به بندر هم میکوبیدند، که گویی میخواستند مبارزهای را علیه هم آغاز کنند. دانههای سرد ع×ر×ق، در سراسر گردن و بدنش گشت میزدند.</p><p>مکسول را تازه وارد خطاب میکردند. در حال حاضر، زلزلهی بدنش تمام وجودش را در هم میریخت.</p><p>لاجوس، به خوبی ترس تازه وارد را از چهرهاش میخواند، اما اکنون اهمیتی برای آن قائل نمیشد. آنان باید وظیفهی خود را به اتمام برسانند. دبورا به آنان گفته بود که در صورت دستگیری، چه کار باید بکنند. در اجتماع دبورا، مرگ بهتر از زندگی پس از تسلیم شدن بود.</p><p>با رد و بدل کردن نگاهی میان دو نفر دیگر، سری تکان داد و نشانه صادر شد. آنان در مأموریت بیمارستان بازداشت شدند، ولی حداقل با یک عملی میتوانستند این شرم را پاک کنند. مکسول و فایره نیز در واکنش، سری تکان دادند و سپس هر کس، چند قدم عقبتر رفت تا به سلول پناه ببرد.</p><p>لاجوس روی تخت سلول نشست. به سوی دکمهی آستینش دست برد. تمامی لوازمشان را از آنان سلب کرده بودند، جز شلوار و پیراهن تنشان! حتی کمربند شلوارش را نیز تسلیم کرد.</p><p>ثانیهها میگذشتند و لاجوس، مانند مکسول و فایره، با دکمهی آستینش مشغول بود. هر سه زندانی، انگشتانشان را از نخ عبور میدادند و آن را میکشیدند و سعی داشتند نخ را پاره کنند.</p><p>آسانسور از طبقهی سوم عبور کرد و به طبقهی دوم رسید. جورج که از سکوت خسته شده بود، تصمیم گرفت مکالمهای راه بيندازد. نمیدانست بحثی که قصد به زبان آوردنش را داشت، خوب است یا نه، ولی به هرحال بحث داغ تمامی مردم در آن روزها بود.</p><p>_اوضاع مردم هم خوب نیست. همه یه نگرانی خاصی بابت پروژهی ان کی او دارن. به شخصه، خودم خیلی کنجکاوش هستم، ولی ما زندانبانان زیاد به داخل سازمان رفت و آمد نداریم، سر همین نمیشه فهمید اون داخل چیا میگذره.</p><p>سارا نیم نگاهی به او انداخت.</p><p>_به مرور زمان اخبارش منتشر میشن. مردم باید بفهمن سرانجام این ماجرا چی میشه</p><p>جورج یک تای ابرویش را بالا داد.</p><p>_نظر شما راجع بهش چیه؟ منظورم اینه که، یه عده از مردم موافقن و یه عده مخالف. شما توی کدوم دسته قرار میگیرید؟</p><p>هنگام گذر آسانسور از طبقهی سوم بود که مجرمین، بالاخره توانستند در جنگشان با نخ لباس پیروز شوند. لاجوس، پیش از همه نخ را پاره کرد و دکمه را در دستش گرفت. با بیتفاوتی به دکمه چشم دوخت. نمیدانست چرا قلبش عاری از احساسات شده بود! شاید چون از ابتدای ورود به تیم دبورا، فرا رسیدن یک چنین روزی را میدانست و از قبل، ذهنش را آمادهی نبرد کرده بود.</p><p>دست دیگرش را به سوی دکمهی پایه دار برد. ناخنش را در شکاف دکمه فرو برد و سرِ آن را گشود. قرص سفید درون دکمه، برایش لبخند زده، ادای احترام کرد. درحالی که قرص سیانید پتاسیم را میان انگشتانش گرفته، آن را به سوی دهانش میبرد، روی تخت دراز کشید.</p><p>قرص، درون دهانش جای گرفت، درست مانند سربازی که در موقعیت خود مستقر میشود. برای اینکه بتواند آن حبه را قورت دهد، آب دهانش را جمع کرد و یک تکان اندک به زبان و سیبک گلویش، کافی بود تا قرص، سفری را به سوی معدهاش بپیماید. دکمه را جایی روی زمین انداخت و به امید اینکه مکسول و فایره نیز همین عمل را تکرار کرده باشند، پلک روی هم گذاشت.</p><p>آسانسور در طبقهی اول ایستاد و شیشههایش کنار کشیدند. سارا همپای جورج از آن بیرون آمد.</p><p>_کسایی که با پروژه موافقت میکنن رو درک نمیکنم! نمیفهمم با چه منطقی موافقت نشون میدن. به شخصه، خیلی مخالف چنین چیزیم. مغز انسان، منحصر به فرده و مختص هر شخص آفریده شده. اگه بخوان بهش تسلط پیدا کنن، اون موقع همهی حد و مرزها توی دنیا از بین میرن.</p><p>هر دو به سوی در روانه شدند.</p><p>_ذهن و مغز، امنترین مکان انسان توی تمام هستیه. ما در پس یه روز خسته کننده و شاید غم انگیز، شاید هیجان انگیز، به جایی میریم که با خودمون خلوت کنیم. توی خلوت خودمون، به فکر و خیالاتمون پناه میبریم و هر فکری رو توی ذهنمون، دونه دونه روی میزمون میذاریم و بررسی میکنیم. قصهی گذشته و حال و آیندمون رو میخونیم و خیالمون راحته که تمام اسرارمون پیش خودمونه.</p><p>پشت در ایستادند. سکوت بیرون، عاجزانه به درها میکوبید و تقاضای ورود میکرد. بادهای رمنده، به حمایت از سکوت برخاسته بودند و به سوی در هجوم میآوردند. میخواستند لرزه بر تن آدمی بیندازند.</p><p>_حالا با در نظر گرفتن این حرفهام، لطفاً دنیایی رو تصور کنید که داخلش هیچ مکان امنی وجود نداره. تسلط قدرت داران روی ذهن مردم عام، موجب سلب شدن حریم شخصیشون میشه. دیگه مردم نمیتونن آزادانه با خودشون فکر کنن، چون ترس اینکه یه نفر در یه جای خیلی دور ازشون نشسته و به مغزشون نظارت میکنه، همیشه توی وجودشون خواهد بود. هیچ کس دوست نداره یه ناظر بالا سرش باشه که به کوچکترین حرکات و لحظات زندگیش هم آگاهه. مسئولان پروژه، میخوان چنین هدفی رو پیش ببرن و با این سیستم نظارتی، بتونن مردم رو وادار به انجام کارهایی که میخوان بکنن. مغز، فرمان دهنده به اعضای بدنه. نمیتونم تصور کنم که چطوری میخوان مغز رو تحت تسلط بگیرن، ولی اگه موفق بشن، اون موقع است که میتونن فرمانهایی از سمت خودشون به مغز و به بدن افراد صادر کنن. میتونن آدمها رو بدون اینکه خودشون بخوان، به خودکشی وادار کنن. در این صورت، تعداد آدمهای خیلی زیادی میمیرن، اون هم بدون اینکه قاتلی وجود داشته باشه.</p><p>چشمان گرد شده و از حدقه بیرون زدهی جورج، هاج و واج اجزای صورت سارا را میکاویدند.</p><p>_شما فکر میکنید چنین اهدافی پشت پروژه باشه؟ من کمی راجع به این موضوع سردرگمم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="*dream_writer*, post: 128300, member: 22"] دستش را به کمک جورج، از آستین پالتو رد کرد. هنوز نمیتوانست چیزی احساس کند. دم عمیقی از سر تأسف کشید و موهای بلندش را از زیر پالتو بیرون داد. حال، پس از گذر تقریباً نیم ساعت، دیگر میتوانست بدنش را حرکت دهد، اما هنوز حس لامسه راضی به برگشتن به بدنش نمیشد. جورج از بازویش گرفت و سارا، به کمک او از روی صندلیای که برایش آورده بودند، برخاست. کیفش را روی شانه انداخت و گامهای آرام و ناثباتش را به سوی آسانسور پیمود. جورج که همپای او حرکت میکرد، نگاهی نگران به او انداخت. _بهتر نبود یکم دیگه مینشستین تا اثر فلج کننده کاملاً از بین بره و حالتون بهتر شه؟ سارا سری به طرفین تکان داد. بیلی بیهوش را درون سلولش بازگردانده بودند، پس دیگر به حضور او در زندان نیازی نبود. همانطور که آسه_آسه طول راهرو را طی میکردند، سر بالا گرفت و مقابلش را نگریست. _من خوبم آقای سامرز، بهتره برم و توی خونه استراحت کنم. در هر صورت، فردا صبح برای انتقال زندانیها به سازمان، برمیگردم همینجا. فردا، یعنی روز دوشنبه، اولین روز کاریاش را در سازمان شروع میکند و برای دوم یا سومین بار، پا به آنجا میگذارد. ایندفعه، با مقصود متفاوتتری میرود، با مقصود مصاحبه نه، بلکه با مقصود به انجام رساندن وظیفهاش. او برای این مجرمین روانی به سازمان میرفت! برای شروع طرح اجتماعیای که به تازگی بیان شده بود و اندیشیدن به آن، بذر امید را در زمین قلب سارا میکاشت. آخر این طرح، میتوانست یک حرکت بشر دوستانهی خیلی قوی برای جامعه شود و لازمهی شروعش، منتقل شدن مجرمین از زندان، به سازمان بود. صدای جورج، نگاه او را از چرخ زدن در اطراف منع کرد. _میدونید که فردا صبح، به حضور شما نیازی نیست. ما کار رو طبق دستورات انجام میدیم. سارا لبخندی زد و مقابل آسانسور ایستادند. لبخند و تمامی حرکاتش، چون خورشید تابان بودند و به همان اندازه، دل را گرم میکردند. _میخوام که اينجا باشم. اینطوری، میتونم زندانیها رو ببینم و اونها هم میتونن با من آشنا بشن. وقتی صحبت از بیماران روانی میشه، بیشترین چیزی که به روند بهبودشون کمک میکنه، اعتماد و شناختشون نسبت به دکترشونه. تنها در این صورته که به حرفهاش گوش میدن و عمل میکنن. در هنگام سوار آسانسور شدن، جورج با لبخندی پاسخ داد. _خانم وبستر، شنیده بودم که روانپزشک ماهری هستید! الان دارم میبینم که واقعاً همینطوره. تشکری از سوی سارا دریافت کرد. در طبقهی سوم، سه سلول در انتهای راهرو موجود بود. سلول شمارهی سی و دو_اِی که سمت چپ راهرو قرار داشت و زندانی درونش، میتوانست سلولهای سی و سه_ایِ و سی و چهار_اِی را تماشا کند. مرد که لاجوس نام داشت، جلوتر آمد و پشت شیشهی سلول سی و دو_اِی ایستاد. به روبهرو چشم دوخت. دو مرد دیگر، درون سلولهای مقابل حضور داشتند. هر سه، همدیگر را مینگریستند و تنها یک چیز از ذهنشان گذر میکرد؛ اینکه باید خیلی زود، کار را تمام کنند. همینک سه یا چهار روز از روی شب مأموریت گذشته بود! هیچ از وضعیت بیرون و اینکه چرا بازجویی شدن از آنان و سر رسیدن آدمان دبورا آنقدر طول کشیده بود، خبر نداشتند. دو مرد دیگر، یعنی مکسول و فایره، با لاجوس هم عقیده بودند. دستان فایره در جیب شلوارش مشت شده بودند و دندانهای سفیدش، چنان به بندر هم میکوبیدند، که گویی میخواستند مبارزهای را علیه هم آغاز کنند. دانههای سرد ع×ر×ق، در سراسر گردن و بدنش گشت میزدند. مکسول را تازه وارد خطاب میکردند. در حال حاضر، زلزلهی بدنش تمام وجودش را در هم میریخت. لاجوس، به خوبی ترس تازه وارد را از چهرهاش میخواند، اما اکنون اهمیتی برای آن قائل نمیشد. آنان باید وظیفهی خود را به اتمام برسانند. دبورا به آنان گفته بود که در صورت دستگیری، چه کار باید بکنند. در اجتماع دبورا، مرگ بهتر از زندگی پس از تسلیم شدن بود. با رد و بدل کردن نگاهی میان دو نفر دیگر، سری تکان داد و نشانه صادر شد. آنان در مأموریت بیمارستان بازداشت شدند، ولی حداقل با یک عملی میتوانستند این شرم را پاک کنند. مکسول و فایره نیز در واکنش، سری تکان دادند و سپس هر کس، چند قدم عقبتر رفت تا به سلول پناه ببرد. لاجوس روی تخت سلول نشست. به سوی دکمهی آستینش دست برد. تمامی لوازمشان را از آنان سلب کرده بودند، جز شلوار و پیراهن تنشان! حتی کمربند شلوارش را نیز تسلیم کرد. ثانیهها میگذشتند و لاجوس، مانند مکسول و فایره، با دکمهی آستینش مشغول بود. هر سه زندانی، انگشتانشان را از نخ عبور میدادند و آن را میکشیدند و سعی داشتند نخ را پاره کنند. آسانسور از طبقهی سوم عبور کرد و به طبقهی دوم رسید. جورج که از سکوت خسته شده بود، تصمیم گرفت مکالمهای راه بيندازد. نمیدانست بحثی که قصد به زبان آوردنش را داشت، خوب است یا نه، ولی به هرحال بحث داغ تمامی مردم در آن روزها بود. _اوضاع مردم هم خوب نیست. همه یه نگرانی خاصی بابت پروژهی ان کی او دارن. به شخصه، خودم خیلی کنجکاوش هستم، ولی ما زندانبانان زیاد به داخل سازمان رفت و آمد نداریم، سر همین نمیشه فهمید اون داخل چیا میگذره. سارا نیم نگاهی به او انداخت. _به مرور زمان اخبارش منتشر میشن. مردم باید بفهمن سرانجام این ماجرا چی میشه جورج یک تای ابرویش را بالا داد. _نظر شما راجع بهش چیه؟ منظورم اینه که، یه عده از مردم موافقن و یه عده مخالف. شما توی کدوم دسته قرار میگیرید؟ هنگام گذر آسانسور از طبقهی سوم بود که مجرمین، بالاخره توانستند در جنگشان با نخ لباس پیروز شوند. لاجوس، پیش از همه نخ را پاره کرد و دکمه را در دستش گرفت. با بیتفاوتی به دکمه چشم دوخت. نمیدانست چرا قلبش عاری از احساسات شده بود! شاید چون از ابتدای ورود به تیم دبورا، فرا رسیدن یک چنین روزی را میدانست و از قبل، ذهنش را آمادهی نبرد کرده بود. دست دیگرش را به سوی دکمهی پایه دار برد. ناخنش را در شکاف دکمه فرو برد و سرِ آن را گشود. قرص سفید درون دکمه، برایش لبخند زده، ادای احترام کرد. درحالی که قرص سیانید پتاسیم را میان انگشتانش گرفته، آن را به سوی دهانش میبرد، روی تخت دراز کشید. قرص، درون دهانش جای گرفت، درست مانند سربازی که در موقعیت خود مستقر میشود. برای اینکه بتواند آن حبه را قورت دهد، آب دهانش را جمع کرد و یک تکان اندک به زبان و سیبک گلویش، کافی بود تا قرص، سفری را به سوی معدهاش بپیماید. دکمه را جایی روی زمین انداخت و به امید اینکه مکسول و فایره نیز همین عمل را تکرار کرده باشند، پلک روی هم گذاشت. آسانسور در طبقهی اول ایستاد و شیشههایش کنار کشیدند. سارا همپای جورج از آن بیرون آمد. _کسایی که با پروژه موافقت میکنن رو درک نمیکنم! نمیفهمم با چه منطقی موافقت نشون میدن. به شخصه، خیلی مخالف چنین چیزیم. مغز انسان، منحصر به فرده و مختص هر شخص آفریده شده. اگه بخوان بهش تسلط پیدا کنن، اون موقع همهی حد و مرزها توی دنیا از بین میرن. هر دو به سوی در روانه شدند. _ذهن و مغز، امنترین مکان انسان توی تمام هستیه. ما در پس یه روز خسته کننده و شاید غم انگیز، شاید هیجان انگیز، به جایی میریم که با خودمون خلوت کنیم. توی خلوت خودمون، به فکر و خیالاتمون پناه میبریم و هر فکری رو توی ذهنمون، دونه دونه روی میزمون میذاریم و بررسی میکنیم. قصهی گذشته و حال و آیندمون رو میخونیم و خیالمون راحته که تمام اسرارمون پیش خودمونه. پشت در ایستادند. سکوت بیرون، عاجزانه به درها میکوبید و تقاضای ورود میکرد. بادهای رمنده، به حمایت از سکوت برخاسته بودند و به سوی در هجوم میآوردند. میخواستند لرزه بر تن آدمی بیندازند. _حالا با در نظر گرفتن این حرفهام، لطفاً دنیایی رو تصور کنید که داخلش هیچ مکان امنی وجود نداره. تسلط قدرت داران روی ذهن مردم عام، موجب سلب شدن حریم شخصیشون میشه. دیگه مردم نمیتونن آزادانه با خودشون فکر کنن، چون ترس اینکه یه نفر در یه جای خیلی دور ازشون نشسته و به مغزشون نظارت میکنه، همیشه توی وجودشون خواهد بود. هیچ کس دوست نداره یه ناظر بالا سرش باشه که به کوچکترین حرکات و لحظات زندگیش هم آگاهه. مسئولان پروژه، میخوان چنین هدفی رو پیش ببرن و با این سیستم نظارتی، بتونن مردم رو وادار به انجام کارهایی که میخوان بکنن. مغز، فرمان دهنده به اعضای بدنه. نمیتونم تصور کنم که چطوری میخوان مغز رو تحت تسلط بگیرن، ولی اگه موفق بشن، اون موقع است که میتونن فرمانهایی از سمت خودشون به مغز و به بدن افراد صادر کنن. میتونن آدمها رو بدون اینکه خودشون بخوان، به خودکشی وادار کنن. در این صورت، تعداد آدمهای خیلی زیادی میمیرن، اون هم بدون اینکه قاتلی وجود داشته باشه. چشمان گرد شده و از حدقه بیرون زدهی جورج، هاج و واج اجزای صورت سارا را میکاویدند. _شما فکر میکنید چنین اهدافی پشت پروژه باشه؟ من کمی راجع به این موضوع سردرگمم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین