انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="*dream_writer*" data-source="post: 128133" data-attributes="member: 22"><p>بیلی که اینبار صدای سارا را شنیده بود، دست از تقلا و ورجه وورجه کردن برداشت. نفس نفس زنان، سرش را به سمت چپ چرخاند و نگاهش به سارا دوخته شد. انگشت اشارهی بیلی بالا آمد و نگاه سارا را به دنبال خود کشید. سارا، آرام و کنجکاو مسیر اشاره را دنبال کرد و چشمانش روی جورج خیره ماندند. منظورش از شیطانی که نام برد، جورج بود؟ نفس اسیر در سینهاش را آرام بیرون فرستاد و پوزخندی زد.</p><p>_معلومه قبل از حبس، خیلی فیلم نگاه میکرده! آقای سامرز، باهاش چی کار کردین؟</p><p>جورج، چشمان متعجب و بهت زدهاش را از بیلی گرفت.</p><p>_هیچ کاری! فقط برای اینکه فرار نکنه، به پاهاش فلج کننده شلیک کردیم، که ممکنه هر لحظه اثرش خنثی بشه.</p><p> بیلی درد اندکی در پاهایش احساس میکرد، اما هنوز نمیتوانست آنان را حرکت دهد. میدانست اثر فلج کننده دارد از بین میرود. سارا، خیره به چشمان او خیره شد.</p><p>_هیچ شیاطینی اینجا وجود ندارن، هیچ دزدی نیست. تو داری توهم میزنی، میفهمی؟ اختلالت همینه؛ توهم کاپگراس. بیلی، میدونی این یعنی چی؟ یعنی فرد بیمار، باور داره که جای اطرافیانش با متظاهرهایی شیطانصفت عوض شده! تو فقط فکر میکنی ما متظاهرهایی هستیم که سعی داریم بهت آسیب بزنیم، اینا همش توی ذهنته. بیلی، اینجا هیچ آدم بدی نیست.</p><p>شانههایش را با شدت بیشتری تکان داد و سعی کرد توجه او را جلب کند. اینکه بیلی دست از تقلا برداشته و آرام روی زمین جای گرفته، هیچ به مزاجش خوش نمیآمد. اگر میتوانست هر چه سریعتر حواس او را پرت کند، موفق میشد. اگر فقط میتوانست حالات انسانی را در او ایجاد کند...</p><p>_ما قاتلهایی نیستیم که به آدم خوب بودن تظاهر کنیم، میفهمی؟ ما خودمونیم! باید بتونی به اینی که میگم باور کنی، نه چیزی که توی ذهنته. ذهنت داره تو رو فریب میده، اساس توهم کاپگراس همینه. به اون فریبها گوش نکن، به صدای من گوش کن. بیلی، صدام رو میشنوی؟</p><p>بیلی دندانهایش را روی هم فشرد و سرش را به طرف سارا چرخاند. اخم ناخوشایندی روی ابروانش جا خوش کرده بود و چشمان تشنه به خونش فریاد میزدند. دیگر میتوانست کل پاهایش را احساس کند!</p><p>_شیاطین اينجان. باید از بین ببرمشون، وگرنه بهم آسیب میزنن.</p><p>این را گفت و دست مشت شدهاش را بالا آورد. محکم، سارا را به عقب هل داد.</p><p>دو نفر از سربازان، دستپاچه و نگران جلوتر آمدند و سعی کردند از بازوهای بیلی بگیرند. به سوی بیلی خم شدند و بیلی، تنها آنان را مینگریست تا در فرصت مناسب و درست اقدام کند.</p><p>همان لحظه که سربازها به سوی بازوهایش دست بردند، بیلی دستش را بالا آورد و اسلحهی یکی از آنان را قاپید. چشمان همه، از بهت گرد شده بودند. نفسها در سینه، پشت دیواری بلند به حبس محکوم شدند و افکار در ذهنها، به حمایت از نفسها شورش کردند. کسی نمیدانست به چه چیزی فکر کند، آخر ذهنشان زیر آوار آن جو متشنج مانده بود.</p><p>بیلی، که فعال بودن اسلحه روی حالت فلج کننده را میدانست، سریع سرِ آن را به پای یکی از سربازها چسباند. بلد نبود چگونه با اسلحهی پلیسی کار کند، پس تنها ماشه را فشرد، به امید خروج دارت فلج کننده!</p><p>سرباز، با ناله روی زمین به زانو افتاد. سریع دارت را از ماهيچهاش بیرون کشید و لعنت گویان، آن را گوشهای انداخت. دستش را دور ران راستش پیچید، اما هیچ فشاری را احساس نمیکرد. سرباز دیگر، سریع نگاهی به او انداخت و سپس، خواست اسلحهاش را به طرف بیلی نشانه بگیرد. انگشتانش را محکم دور اسحله پیچید و آن را بالا آورد. در سوی مقابل، جورج نیز در شرف انجام عملی بود. تفنگ خود را بالا گرفت و دندانهایش را روی هم فشرد.</p><p>سارای ترسیده، نگران چشم از جورج گرفت. هر دو سرباز میخواستند اقدامی انجام دهند. و یقین داشت که سرباز سوم نیز جلو میآمد تا به آنان بپیوندد و مشارکتش را اعلام کند. یک دستش را روبه سرباز بالا گرفت و به نشانهی نفی آن را تکان داد. نباید بگذارد بلایی سر بیلی آورند.</p><p>_نه، شلیک نکنین! کاری به کارش نداشته باشین.</p><p>جورج تک نگاهی به سارا انداخت.</p><p>_چرا؟</p><p>سارا دستانش را تکیهگاه خود قرار داد و برخاست.</p><p>_اون فکر میکنه که ما میخوایم بهش آسیب بزنیم. تنها در صورتی میشه از این باور منحرف و آرومش کرد، که ثابت کنیم ما بیخطریم. شما یه بار بهش شلیک کردین و با تکرار دوبارهی این اشتباه، دیگه عمراً بتونیم آرومش کنیم. بیماران کاپگراس، باید باور کنن که خطری تهدیدشون نمیکنه.</p><p>جورج، هنوز اسحله را به سوی بیلیای گرفته بود که داشت از روی زمین بلند میشد. دو سرباز دیگر، به خاطر حکم سارا، از انجام کاری محروم شده بودند و نظاره میکردند. بیلی، نگران و خشمگین بود. دو قدم از بقیه فاصله گرفت و همراه با اسلحهی دستش، نگاه تشنه به خون و سرخش نیز در اطراف چرخ میزد.</p><p>چشمان بهت زدهی جورج، چهرهی سارا را میکاویدند.</p><p>_پس یعنی به حال خودش ولش کنیم؟ اگه آدم مذاکره نبود چی؟</p><p>سارا که کاملاً نگرانی جورج را درک میکرد، سریع خم شد و کیفش را از روی زمین برداشت. او در دانشگاه و چند سال سابقهی کاریاش، چه بیمارهای اینچنین را که پشت سر نگذاشته بود! میدانست چگونه افسار وضعیت را به دست خود بگیرد. انگشتانش را درون کیف فرو برد و یک آمپول از درونش بیرون کشید.</p><p>_اون موقع بهش آرام بخش میزنم، تا تهش به نفعمون تموم شه.</p><p>به سوی بیلی چرخید. آمپول را درون مشتش پنهان کرد تا دور از چشم بیلی باشد. دست دیگرش را به سوی او گرفت و سعی کرد آرام آرام جلو برود. بیلی لبخند صمیمانه و معتمد او را میدید، ولی ذهنش تحت تسلط افکاری شوریده بود و آن لحظه هیج ثبات روانی نداشت.</p><p>_اسحله رو بنداز زمین، تا با هم حرف بزنیم. بیلی، میتونم کمکت کنم و دقیقاً برای همین کار اینجام! میتونم کمکت کنم از دست این شیاطین فرار کنی. نمیذارم بهت آسیب بزنن. ما دشمنت نیستیم و این رو بهت اثبات میکنم.</p><p>نگران و مردد، دو قدم سست روبه جلو برداشت. همهی چشمها به او خیره شده بودند و از گامهایش تبعیت میکردند. با هر نزدیک شدنش، یک دور نفس در سینهها حبس میشد و قلب، به جای خون، نگرانی پمپاژ میکرد. سارا، در دو قدمی بیلی ایستاد و علیرغم تهدیدهای بیلی که آشفته و پریشان میگفت:</p><p>_جلو نیا، نمیخوام بیای.</p><p>سارا باز هم جلوتر میرفت. آنقدر جلو که توانست یک دستش را روی شانهی مرد بگذارد.</p><p>_فکر نمیکنی اگه میخواستم بهت آسیب بزنم، تا الان زده بودم؟</p><p>بیلی چشمانش را مدام به چپ و راست میچرخاند و دنبال راهی برای فرار از زیر سلطهی نگاههای خيرهی سارا بود. به هر دری میزد، اما هیچ خانهای سرپناه او نمیشد.</p><p>انگشتانش نمیتوانستند اسلحه را ثابت نگاه دارند و دیدن همان لرزش، سارا را خرسند میکرد. یعنی توانسته بود بیلی را دودل کند؟ باز به چهرهی او چشم دوخت؛ چهرهای پریشان و رنگ پریده. به نظر بیلی درون ذهنش گم شده بود، میان جدل افکارش مانده بود.</p><p>بیلی که بالأخره چشم در چشم سارا دوخت، با دیدن نگاه او گویا توهماتش از سر برگشتند. یکهو به خود آمد و ندایی در سرش پیچید؛ "من دارم چی کار میکنم؟"</p><p>آن سوال، هوش از سرش پراند و فهمید که نباید گول این متظاهران را بخورد. انگشتانش را دور اسحله محکم فشرد تا از لرزششان جلوگیری کند. سرش را در طرفین تکان داد.</p><p>_نمیذارم شما شیاطین زنده بمونید.</p><p>انگشتش مانند ماری مارموز، به سوی ماشه خزید. وقتی یک فشار کوچک به ماشه وارد شد، سارا که فهمید دیگر وقت مذاکره گذشته، سریع دستش را بالا آورد. شاید باید ژانر قصه را از روانشناختی به اکشن تغییر میدادند!</p><p>سریع و محکم سوزن آمپول را در بازوی بیلی فرو برد، اما همه چیز همزمان اتفاق افتاد. گرد شدن چشمان مجرمین درون سلولها، اسحله بالا بردن سربازان و حتی شلیک بیلی!</p><p>آرامبخش در بازوی بیلی فرو رفت و همین که سارا آمپول را بیرون کشید، تار شدن دیدش و سست شدن ماهیچههایش موجب شدند اسحله از مبدأ انگشتانش، به مقصد زمین سقوطی آزاد انجام دهد. نفس در سینهی بیلی حبس شد و دیگر بیرون نیامد. وقتی پلکهایش دست به دست هم میدادند و بدنش روی دستان زمین میافتاد، آخرین چیزی که دید، سارا بود که به خاطر شلیک نالهای از دهانش خارج میشد.</p><p>فلج کننده، در سینهاش فرو رفته و حس کرختی تمام ماهیچههای بدنش را در بر گرفته بود. کم کم، آن حس کرختی نیز، داشت از بین میرفت. ماهیچههایش میخواستند چشم ببندند و اندکی در تاریکی پشت پلکهایشان استراحت کنند. میخواستند بخوابند!</p><p>سربازها نگران و دستپاچه به سوی سارا دویدند، اما فقط زمین بود که مانند معشوقی، او را میان بازوانش فرا خواند.</p><p>***</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="*dream_writer*, post: 128133, member: 22"] بیلی که اینبار صدای سارا را شنیده بود، دست از تقلا و ورجه وورجه کردن برداشت. نفس نفس زنان، سرش را به سمت چپ چرخاند و نگاهش به سارا دوخته شد. انگشت اشارهی بیلی بالا آمد و نگاه سارا را به دنبال خود کشید. سارا، آرام و کنجکاو مسیر اشاره را دنبال کرد و چشمانش روی جورج خیره ماندند. منظورش از شیطانی که نام برد، جورج بود؟ نفس اسیر در سینهاش را آرام بیرون فرستاد و پوزخندی زد. _معلومه قبل از حبس، خیلی فیلم نگاه میکرده! آقای سامرز، باهاش چی کار کردین؟ جورج، چشمان متعجب و بهت زدهاش را از بیلی گرفت. _هیچ کاری! فقط برای اینکه فرار نکنه، به پاهاش فلج کننده شلیک کردیم، که ممکنه هر لحظه اثرش خنثی بشه. بیلی درد اندکی در پاهایش احساس میکرد، اما هنوز نمیتوانست آنان را حرکت دهد. میدانست اثر فلج کننده دارد از بین میرود. سارا، خیره به چشمان او خیره شد. _هیچ شیاطینی اینجا وجود ندارن، هیچ دزدی نیست. تو داری توهم میزنی، میفهمی؟ اختلالت همینه؛ توهم کاپگراس. بیلی، میدونی این یعنی چی؟ یعنی فرد بیمار، باور داره که جای اطرافیانش با متظاهرهایی شیطانصفت عوض شده! تو فقط فکر میکنی ما متظاهرهایی هستیم که سعی داریم بهت آسیب بزنیم، اینا همش توی ذهنته. بیلی، اینجا هیچ آدم بدی نیست. شانههایش را با شدت بیشتری تکان داد و سعی کرد توجه او را جلب کند. اینکه بیلی دست از تقلا برداشته و آرام روی زمین جای گرفته، هیچ به مزاجش خوش نمیآمد. اگر میتوانست هر چه سریعتر حواس او را پرت کند، موفق میشد. اگر فقط میتوانست حالات انسانی را در او ایجاد کند... _ما قاتلهایی نیستیم که به آدم خوب بودن تظاهر کنیم، میفهمی؟ ما خودمونیم! باید بتونی به اینی که میگم باور کنی، نه چیزی که توی ذهنته. ذهنت داره تو رو فریب میده، اساس توهم کاپگراس همینه. به اون فریبها گوش نکن، به صدای من گوش کن. بیلی، صدام رو میشنوی؟ بیلی دندانهایش را روی هم فشرد و سرش را به طرف سارا چرخاند. اخم ناخوشایندی روی ابروانش جا خوش کرده بود و چشمان تشنه به خونش فریاد میزدند. دیگر میتوانست کل پاهایش را احساس کند! _شیاطین اينجان. باید از بین ببرمشون، وگرنه بهم آسیب میزنن. این را گفت و دست مشت شدهاش را بالا آورد. محکم، سارا را به عقب هل داد. دو نفر از سربازان، دستپاچه و نگران جلوتر آمدند و سعی کردند از بازوهای بیلی بگیرند. به سوی بیلی خم شدند و بیلی، تنها آنان را مینگریست تا در فرصت مناسب و درست اقدام کند. همان لحظه که سربازها به سوی بازوهایش دست بردند، بیلی دستش را بالا آورد و اسلحهی یکی از آنان را قاپید. چشمان همه، از بهت گرد شده بودند. نفسها در سینه، پشت دیواری بلند به حبس محکوم شدند و افکار در ذهنها، به حمایت از نفسها شورش کردند. کسی نمیدانست به چه چیزی فکر کند، آخر ذهنشان زیر آوار آن جو متشنج مانده بود. بیلی، که فعال بودن اسلحه روی حالت فلج کننده را میدانست، سریع سرِ آن را به پای یکی از سربازها چسباند. بلد نبود چگونه با اسلحهی پلیسی کار کند، پس تنها ماشه را فشرد، به امید خروج دارت فلج کننده! سرباز، با ناله روی زمین به زانو افتاد. سریع دارت را از ماهيچهاش بیرون کشید و لعنت گویان، آن را گوشهای انداخت. دستش را دور ران راستش پیچید، اما هیچ فشاری را احساس نمیکرد. سرباز دیگر، سریع نگاهی به او انداخت و سپس، خواست اسلحهاش را به طرف بیلی نشانه بگیرد. انگشتانش را محکم دور اسحله پیچید و آن را بالا آورد. در سوی مقابل، جورج نیز در شرف انجام عملی بود. تفنگ خود را بالا گرفت و دندانهایش را روی هم فشرد. سارای ترسیده، نگران چشم از جورج گرفت. هر دو سرباز میخواستند اقدامی انجام دهند. و یقین داشت که سرباز سوم نیز جلو میآمد تا به آنان بپیوندد و مشارکتش را اعلام کند. یک دستش را روبه سرباز بالا گرفت و به نشانهی نفی آن را تکان داد. نباید بگذارد بلایی سر بیلی آورند. _نه، شلیک نکنین! کاری به کارش نداشته باشین. جورج تک نگاهی به سارا انداخت. _چرا؟ سارا دستانش را تکیهگاه خود قرار داد و برخاست. _اون فکر میکنه که ما میخوایم بهش آسیب بزنیم. تنها در صورتی میشه از این باور منحرف و آرومش کرد، که ثابت کنیم ما بیخطریم. شما یه بار بهش شلیک کردین و با تکرار دوبارهی این اشتباه، دیگه عمراً بتونیم آرومش کنیم. بیماران کاپگراس، باید باور کنن که خطری تهدیدشون نمیکنه. جورج، هنوز اسحله را به سوی بیلیای گرفته بود که داشت از روی زمین بلند میشد. دو سرباز دیگر، به خاطر حکم سارا، از انجام کاری محروم شده بودند و نظاره میکردند. بیلی، نگران و خشمگین بود. دو قدم از بقیه فاصله گرفت و همراه با اسلحهی دستش، نگاه تشنه به خون و سرخش نیز در اطراف چرخ میزد. چشمان بهت زدهی جورج، چهرهی سارا را میکاویدند. _پس یعنی به حال خودش ولش کنیم؟ اگه آدم مذاکره نبود چی؟ سارا که کاملاً نگرانی جورج را درک میکرد، سریع خم شد و کیفش را از روی زمین برداشت. او در دانشگاه و چند سال سابقهی کاریاش، چه بیمارهای اینچنین را که پشت سر نگذاشته بود! میدانست چگونه افسار وضعیت را به دست خود بگیرد. انگشتانش را درون کیف فرو برد و یک آمپول از درونش بیرون کشید. _اون موقع بهش آرام بخش میزنم، تا تهش به نفعمون تموم شه. به سوی بیلی چرخید. آمپول را درون مشتش پنهان کرد تا دور از چشم بیلی باشد. دست دیگرش را به سوی او گرفت و سعی کرد آرام آرام جلو برود. بیلی لبخند صمیمانه و معتمد او را میدید، ولی ذهنش تحت تسلط افکاری شوریده بود و آن لحظه هیج ثبات روانی نداشت. _اسحله رو بنداز زمین، تا با هم حرف بزنیم. بیلی، میتونم کمکت کنم و دقیقاً برای همین کار اینجام! میتونم کمکت کنم از دست این شیاطین فرار کنی. نمیذارم بهت آسیب بزنن. ما دشمنت نیستیم و این رو بهت اثبات میکنم. نگران و مردد، دو قدم سست روبه جلو برداشت. همهی چشمها به او خیره شده بودند و از گامهایش تبعیت میکردند. با هر نزدیک شدنش، یک دور نفس در سینهها حبس میشد و قلب، به جای خون، نگرانی پمپاژ میکرد. سارا، در دو قدمی بیلی ایستاد و علیرغم تهدیدهای بیلی که آشفته و پریشان میگفت: _جلو نیا، نمیخوام بیای. سارا باز هم جلوتر میرفت. آنقدر جلو که توانست یک دستش را روی شانهی مرد بگذارد. _فکر نمیکنی اگه میخواستم بهت آسیب بزنم، تا الان زده بودم؟ بیلی چشمانش را مدام به چپ و راست میچرخاند و دنبال راهی برای فرار از زیر سلطهی نگاههای خيرهی سارا بود. به هر دری میزد، اما هیچ خانهای سرپناه او نمیشد. انگشتانش نمیتوانستند اسلحه را ثابت نگاه دارند و دیدن همان لرزش، سارا را خرسند میکرد. یعنی توانسته بود بیلی را دودل کند؟ باز به چهرهی او چشم دوخت؛ چهرهای پریشان و رنگ پریده. به نظر بیلی درون ذهنش گم شده بود، میان جدل افکارش مانده بود. بیلی که بالأخره چشم در چشم سارا دوخت، با دیدن نگاه او گویا توهماتش از سر برگشتند. یکهو به خود آمد و ندایی در سرش پیچید؛ "من دارم چی کار میکنم؟" آن سوال، هوش از سرش پراند و فهمید که نباید گول این متظاهران را بخورد. انگشتانش را دور اسحله محکم فشرد تا از لرزششان جلوگیری کند. سرش را در طرفین تکان داد. _نمیذارم شما شیاطین زنده بمونید. انگشتش مانند ماری مارموز، به سوی ماشه خزید. وقتی یک فشار کوچک به ماشه وارد شد، سارا که فهمید دیگر وقت مذاکره گذشته، سریع دستش را بالا آورد. شاید باید ژانر قصه را از روانشناختی به اکشن تغییر میدادند! سریع و محکم سوزن آمپول را در بازوی بیلی فرو برد، اما همه چیز همزمان اتفاق افتاد. گرد شدن چشمان مجرمین درون سلولها، اسحله بالا بردن سربازان و حتی شلیک بیلی! آرامبخش در بازوی بیلی فرو رفت و همین که سارا آمپول را بیرون کشید، تار شدن دیدش و سست شدن ماهیچههایش موجب شدند اسحله از مبدأ انگشتانش، به مقصد زمین سقوطی آزاد انجام دهد. نفس در سینهی بیلی حبس شد و دیگر بیرون نیامد. وقتی پلکهایش دست به دست هم میدادند و بدنش روی دستان زمین میافتاد، آخرین چیزی که دید، سارا بود که به خاطر شلیک نالهای از دهانش خارج میشد. فلج کننده، در سینهاش فرو رفته و حس کرختی تمام ماهیچههای بدنش را در بر گرفته بود. کم کم، آن حس کرختی نیز، داشت از بین میرفت. ماهیچههایش میخواستند چشم ببندند و اندکی در تاریکی پشت پلکهایشان استراحت کنند. میخواستند بخوابند! سربازها نگران و دستپاچه به سوی سارا دویدند، اما فقط زمین بود که مانند معشوقی، او را میان بازوانش فرا خواند. *** [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین