انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="*dream_writer*" data-source="post: 128132" data-attributes="member: 22"><p>سیریوس نیز به سوی پنجره خم شد. از یک دیدگاه مشترک با ارکتوروس، از یک زاویهی دید کوچک، به نظارهی دنیا نشستند. یا شاید اندکی اغراق شد؟</p><p>سیریوس عقب کشید و سر جای خود برگشت.</p><p>_این رودخونه همیشه مورد توجه توریستها بوده. گاهی اوقات، گشت و گزارهایی از اينجا آغاز میشه به مقصد رود هادسون توی منهتن. توصیه میکنم ازش دیدن کنید، قبل از اینکه دیر بشه.</p><p>_دیر بشه؟ منظورت چیه؟</p><p>سنتوری یک تای ابرویش را بالا داده، مشتاق دانستن به سیریوس چشم دوخت. صدای کنجکاوش وقتی با شگفتی آن حرف را زد، نشانهای بود مبنی بر اینکه او نیز اهل نیویورک نیست. پس این شهر، تنها زادگاه کاناپوس و سیریوس بود؟ و صد البته کاپِلا؟ خسته از پاسخ نیافتن به سؤالاتش، دبورا صندوقچهی معماهایش را بست. دوباره قاشق چنگال را به دست گرفت.</p><p>کاناپوس به مبل تکیه داد.</p><p>_مذاکراتی هست مبنی بر اینکه میخوان مساحت بزرگی از رودخانهی هادسون رو طی چند سال آینده، از بین ببرن و خیابون بسازن.</p><p>ارکتوروس به سوی میز چرخید.</p><p>_پس شهر داره گسترش پیدا میکنه؟ آه! این صحبت دوباره اشتهام رو باز کرد.</p><p>به سوی غذا دست برد، تا بشقاب خالیاش را مجدد پر کند. لبخندش خونسرد جلوه میداد، درحالی که فقط خود میدانست چه احساساتی را پشت لبان بستهاش پنهان میکند. چه حرفهایی را عقب میراند! در نگاهش، طمع دیده میشد و آن طمع، نمیتوانست تنها برای غذا باشد، مگر نه؟ گرسنهی ندید بدید نبود که! یک زمانی، در گروه شایعه شده بود که او ثروتمندترینِ آن جمع است!</p><p>سیریوس، دستانش را در هم قفل کرد و نگاه موشکافانهای میان همه چرخاند.</p><p>_چیزی که نمیفهمم، اینه که چرا با ورود به این شهر، بدبختیها روی سرمون آوار شدن؟ اون از استیون مورفی، یعنی ستارهی کاپلا! با کار برادرزادهاش، اون یه ذره درجهای رو هم که توی گروه داشت، باخت. هنوز نمیدونیم گروه حاضر به از دست دادن یک عضوش هست یا نه. الان هم شکست مأموریت وگا. سانْک خشمش رو روی ما خالی میکنه؟ آه! حس میکنم باید یه سری به کلیسا بزنم و برای موفقیتمون، با سانک معامله کنم. تنها خدایی مثل اون، میتونه راهمون رو روشن کنه.</p><p>دبورا به سوی او سر چرخاند.</p><p>_فکر نمیکردم آدم مذهبیای باشی.</p><p>لبان سیریوس به لبخندی کش آمدند و شانهای بالا انداخت.</p><p>_من هم اعتقادات خودم رو دارم.</p><p>کاناپوس به سوی جیب داخلی کتش دست دراز کرد. موبایلش را برداشت.</p><p>_قضيهی جاسوس رو بسپرید به من. دو نفر رو زیر دستم دارم که خیلی راحت میتونن بفهمن بینمون موشی نفوذ کرده یا نه.</p><p>زیر میز، صفحهی موبایلش را روشن نمود و سر به زیر افکنده، شمارهی یک نفر را بین مخاطبین خود جستجو کرد.</p><p>_برادران ویسِلِنسکی؛ دنیل و متیو. وقتی دنبال راهی میگشتم تا به نحوی، بتونم رئیس بیعرضهی محل کارم رو اخراج و جایگاهش رو تصاحب کنم، باهاشون آشنا شدم که به عنوان مزدور کار میکردن. باورتون نمیشه چه مدارکی از گ×و×ه خوریهای رئیسم کف دستم گذاشتن. کارشون درسته.</p><p>دبورا چشم از کاناپوس گرفت و با کنجکاوی، به طرف سیریوس روی چرخاند. یک تای ابرویش را بالا داد.</p><p>_مأموریت شکست خورد و محتوای پروژهی ان کی او، بین مردم علنی شد. بیشک تا الان روی هر پلتفرمی پخش شده و تیتر داغ تمامی کانالها شده! قدرت رسانهاست دیگه! نمیشه محدودش کرد. اما حرف من اینه که حالا میخوایم چی کار کنیم؟ قدم بعدی چیه؟</p><p>سیریوس، پالتویش را که کنارش روی مبل نهاده بود، میان انگشتانش گرفت. پالتو را برداشت تا از روی کتش بپوشد.</p><p>_مصاحبهی پلیسها برامون دردسر شد. اونها میدونستن از چه راهی وارد بشن که یه قدم ازمون جلو بزنن.</p><p>ابتدا یک دستش را و سپس دیگری را در آستین پالتو فرو برد. سپس مشغول مرتب کردن یقهی لباسش شد.</p><p>_قدم بعدیمون به زودی مشخص میشه. فعلاً دست به کاری نمیزنیم و سعی میکنیم این اوضاع رو کنترل کنیم. کاناپوس، به جاسوسین رسیدگی کن و وگا، بزرگترین دغدغهی تو باید آدمهای دستگیر شدهات باشه. ارکتوروس و سنتوری، حواستون رو به پلیسها بدین تا بیش از این پا از گلیمشون درازتر نکنن. به زودی، میفهمیم که باید چی کار کنیم. در هر صورت، منم فقط همونقدر میدونم که شما میدونید.</p><p>سنتوری موبایل و کیف پولش را از روی میز برداشت و آنان را درون جیب شلوارش برگرداند. به نظر، داشت آمادهی رفتن میشد.</p><p>_پس فکر کنم به پایان جلسه رسیدیم. توی یه هتل، اتاقی رزرو کردم. با اجازتون باید بهش برسم.</p><p>سیریوس سری به معنای فهمیدن تکان داد و لبخندی زد.</p><p>_پس آقایون و خانمها، تا جلسات بعد به امید دیدار.</p><p>این را گفت و دستش را روی بدنهی سفینه کشید. هولوگرام کوچکی زیر دستش هویدا گشت. در واقع آن هولوگرام، چیزی بود که میشد از طریقش سفینهی دریایی را کنترل کرد. با خواندن نوشتههایش، سیریوس فهمید که به شرق منطقهی منهتن رسیدهاند. مکان خوبی برای خداحافظیشان میشد، حداقل او که اینطور فکر میکرد.</p><p>دبورا، از جیب شلوارش موبایلش را درآورد و درحالی که سرش را پایین میانداخت، یک لوکیشن و سپس پیامی با محتوای "بیا دنبالم"، برای مایکل فرستاد. سرش را بالا آورد و منتظر توقف سفینه ماند. بالأخره آن شب هم که گمان میکرد هیچ نمیگذرد، از راه رسید و گذشت! در زندگی، چه شبهایی را گذرانده بود که فکر میکرد هیچ سپری نمیشوند! و همهی آنان، مانند آن شب، آرام و زیبا نبودند.</p><p>***</p><p>"یکشنبه، 15 نوامبر_ساعت 11 شب"</p><p>ماشین را جلوی زندان پارک کرد و دستش را به سوی کیفش برد. سریع بند کیف را میان حصار انگشتانش گرفت و با عجله از ماشین پایین آمد.</p><p>قلبش تند تند به قفسهی سینهاش مشت میکوبید و ظاهراً حتی او نیز برای چیزی بیقرار بود. اما حال کدامشان بدتر تلقی میشد؟ حال سارایی که تار موهای سد شده مقابل چشمانش را دستپاچه کنار میزد و با عجله گامهای خود را به سوی در زندان میپیمود، یا حال قلبش که دیوانهوار میتپید؟</p><p>همه فکر و ذکرش حول محور تماسی میگذشت که نیم ساعت پیش دریافت کرد. هنوز صدای پلیسی را که با او حرف زد و به خاطر روانی گشتن یک مجرم، او را به زندان فرا خواند، در گوشش میشنید. نمیدانست وضعیت چقدر حاد و وخیم بود! تنها گفتند خودت را به زندان برسان! همینقدر مبهم!</p><p>سارا که بدترین سناریو را در ذهنش چیده بود، پس از اسکن شدن کد دستش، درهای زندان به رویش گشوده شدند. به داخل رفت و خواست سوار آسانسور شود، که صدای مردی در گوشش پیچید. سر چرخاند و به مرد جوانی که از راهروی سمت راست به سویش میآمد، نگاه کرد.</p><p>_خانم وبستر، خوشحالم که سریع اومدین.</p><p>پلیس، مقابل سارا ایستاد. خودش بود که با سارا تماس گرفت و او را فرا خواند. آخر هیچ کدامشان از پس یک مجرم روانی برنیامدند. سارا نگاهی در اطراف چرخاند، اما جز درهای بستهی اتاقهای خصوصی، دیگر چیزی صید نگاهش نمیشد.</p><p>_آقای سامِرز، اون کجاست؟</p><p>جورج سامرز، اشارهای به آسانسور کرد و هر دو به سوی آن روانه شدند.</p><p>در طبقهی هشتم زندان، سفرشان به پایان رسید.</p><p>سارا، به سرعت به طرف مجرم افتاده روی زمین دوید. سه سرباز دور سرش حلقه زده بودند و سعی داشتند او را آرام ساخته، از زمین بلند کنند. میدید سربازها چگونه بدن بیلی را روی زمین میکشیدند و یکی از آنان با صدای بلندی میگفت:</p><p>_آروم باش، آروم باش. میخوایم ببریمت داخل سلولت.</p><p>اما محصول این حرف، تنها تقلای بیشتر از سوی بیلی میشد. او خود را روی زمین میکوبید و مجرمین دیگر، با کنجکاوی و وحشت از پشت سلولها به بیرون چشم دوخته بودند. سارا کنار مجرم، روی موزائیکهای سفید به زانو افتاد. سربازها یک قدم عقبتر رفتند تا برای او جا باز کنند.</p><p>مجرم، روی زمین تقلا میکرد. پلکهای محکم روی هم قرار گرفتهاش، تاریکی را به خورد چشمانش میدادند. سارا دستانش را روی شانههای مرد میانسال نهاد و از سردیشان، شوکه شد. دمای بدنش به شدت پایین آمده بود! از روی فشار عصبی یا از روی ترس؟</p><p>_وضعیتش رو برام شرح بدید.</p><p>جورج جلوتر آمد. محض احتیاط، نمیتوانست دستش را از اسلحهی بسته شده به کمرش کنار کشد.</p><p>_بیلی پاتریک، دچار اختلال توهم کاپگراس. همسر و فرزندانش رو با توهم اینکه دزدهای وارد شده به خونش بودن، کشت! سه ماهه اینجاست و تو زندگیش هیچ دورهی درمانی نگذرونده.</p><p>سارا فشار دستانش را بیشتر کرد تا بتواند مانع وول خوردن بیلی شود. یک تای ابرویش را بالا داد. </p><p>_میدونید چند وقته که بیماره؟</p><p>_نزدیکانش گفتن علائمش چند ماه قبل از اون حادثه شروع شد.</p><p>سارا به معنای فهمیدن سری تکان داد و نگاهش را به سوی بیلی چرخاند. مرد، دندانهایش را با درد روی هم میسایید. موهای بلند بورش، شلخته و پریشان دور گردنش ریخته بودند. هذیانهایی که از میان لبان لرزانش به گوش میرسیدند، توجه سارا را جلب کردند.</p><p>_نه، نه، نیان اینجا... اونها... دزدها... نمیخوامشون...</p><p>سارا، شانههای بیلی را تکان داد، تا توجه او را معطوف خود کند.</p><p>_بیلی؟ صدام رو میشنوی؟ حواست به من هست؟</p><p>بیلی که سرش را تند تند در راست و چپ میچرخاند، هیچ صدای سارا به گوشهایش نمیرسید. تمام فکر و ذکر او، ذهن آشفته و ترس نشسته به جانش بود. دستان مشت شدهاش را روی زمین میکوبید.</p><p>_شیاطین... اونجان! باید برن... اینجا نمیخوامشون.</p><p>ابروان سارا در هم تنیدند.</p><p>_شیاطین... منظورت کیا هستن؟</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="*dream_writer*, post: 128132, member: 22"] سیریوس نیز به سوی پنجره خم شد. از یک دیدگاه مشترک با ارکتوروس، از یک زاویهی دید کوچک، به نظارهی دنیا نشستند. یا شاید اندکی اغراق شد؟ سیریوس عقب کشید و سر جای خود برگشت. _این رودخونه همیشه مورد توجه توریستها بوده. گاهی اوقات، گشت و گزارهایی از اينجا آغاز میشه به مقصد رود هادسون توی منهتن. توصیه میکنم ازش دیدن کنید، قبل از اینکه دیر بشه. _دیر بشه؟ منظورت چیه؟ سنتوری یک تای ابرویش را بالا داده، مشتاق دانستن به سیریوس چشم دوخت. صدای کنجکاوش وقتی با شگفتی آن حرف را زد، نشانهای بود مبنی بر اینکه او نیز اهل نیویورک نیست. پس این شهر، تنها زادگاه کاناپوس و سیریوس بود؟ و صد البته کاپِلا؟ خسته از پاسخ نیافتن به سؤالاتش، دبورا صندوقچهی معماهایش را بست. دوباره قاشق چنگال را به دست گرفت. کاناپوس به مبل تکیه داد. _مذاکراتی هست مبنی بر اینکه میخوان مساحت بزرگی از رودخانهی هادسون رو طی چند سال آینده، از بین ببرن و خیابون بسازن. ارکتوروس به سوی میز چرخید. _پس شهر داره گسترش پیدا میکنه؟ آه! این صحبت دوباره اشتهام رو باز کرد. به سوی غذا دست برد، تا بشقاب خالیاش را مجدد پر کند. لبخندش خونسرد جلوه میداد، درحالی که فقط خود میدانست چه احساساتی را پشت لبان بستهاش پنهان میکند. چه حرفهایی را عقب میراند! در نگاهش، طمع دیده میشد و آن طمع، نمیتوانست تنها برای غذا باشد، مگر نه؟ گرسنهی ندید بدید نبود که! یک زمانی، در گروه شایعه شده بود که او ثروتمندترینِ آن جمع است! سیریوس، دستانش را در هم قفل کرد و نگاه موشکافانهای میان همه چرخاند. _چیزی که نمیفهمم، اینه که چرا با ورود به این شهر، بدبختیها روی سرمون آوار شدن؟ اون از استیون مورفی، یعنی ستارهی کاپلا! با کار برادرزادهاش، اون یه ذره درجهای رو هم که توی گروه داشت، باخت. هنوز نمیدونیم گروه حاضر به از دست دادن یک عضوش هست یا نه. الان هم شکست مأموریت وگا. سانْک خشمش رو روی ما خالی میکنه؟ آه! حس میکنم باید یه سری به کلیسا بزنم و برای موفقیتمون، با سانک معامله کنم. تنها خدایی مثل اون، میتونه راهمون رو روشن کنه. دبورا به سوی او سر چرخاند. _فکر نمیکردم آدم مذهبیای باشی. لبان سیریوس به لبخندی کش آمدند و شانهای بالا انداخت. _من هم اعتقادات خودم رو دارم. کاناپوس به سوی جیب داخلی کتش دست دراز کرد. موبایلش را برداشت. _قضيهی جاسوس رو بسپرید به من. دو نفر رو زیر دستم دارم که خیلی راحت میتونن بفهمن بینمون موشی نفوذ کرده یا نه. زیر میز، صفحهی موبایلش را روشن نمود و سر به زیر افکنده، شمارهی یک نفر را بین مخاطبین خود جستجو کرد. _برادران ویسِلِنسکی؛ دنیل و متیو. وقتی دنبال راهی میگشتم تا به نحوی، بتونم رئیس بیعرضهی محل کارم رو اخراج و جایگاهش رو تصاحب کنم، باهاشون آشنا شدم که به عنوان مزدور کار میکردن. باورتون نمیشه چه مدارکی از گ×و×ه خوریهای رئیسم کف دستم گذاشتن. کارشون درسته. دبورا چشم از کاناپوس گرفت و با کنجکاوی، به طرف سیریوس روی چرخاند. یک تای ابرویش را بالا داد. _مأموریت شکست خورد و محتوای پروژهی ان کی او، بین مردم علنی شد. بیشک تا الان روی هر پلتفرمی پخش شده و تیتر داغ تمامی کانالها شده! قدرت رسانهاست دیگه! نمیشه محدودش کرد. اما حرف من اینه که حالا میخوایم چی کار کنیم؟ قدم بعدی چیه؟ سیریوس، پالتویش را که کنارش روی مبل نهاده بود، میان انگشتانش گرفت. پالتو را برداشت تا از روی کتش بپوشد. _مصاحبهی پلیسها برامون دردسر شد. اونها میدونستن از چه راهی وارد بشن که یه قدم ازمون جلو بزنن. ابتدا یک دستش را و سپس دیگری را در آستین پالتو فرو برد. سپس مشغول مرتب کردن یقهی لباسش شد. _قدم بعدیمون به زودی مشخص میشه. فعلاً دست به کاری نمیزنیم و سعی میکنیم این اوضاع رو کنترل کنیم. کاناپوس، به جاسوسین رسیدگی کن و وگا، بزرگترین دغدغهی تو باید آدمهای دستگیر شدهات باشه. ارکتوروس و سنتوری، حواستون رو به پلیسها بدین تا بیش از این پا از گلیمشون درازتر نکنن. به زودی، میفهمیم که باید چی کار کنیم. در هر صورت، منم فقط همونقدر میدونم که شما میدونید. سنتوری موبایل و کیف پولش را از روی میز برداشت و آنان را درون جیب شلوارش برگرداند. به نظر، داشت آمادهی رفتن میشد. _پس فکر کنم به پایان جلسه رسیدیم. توی یه هتل، اتاقی رزرو کردم. با اجازتون باید بهش برسم. سیریوس سری به معنای فهمیدن تکان داد و لبخندی زد. _پس آقایون و خانمها، تا جلسات بعد به امید دیدار. این را گفت و دستش را روی بدنهی سفینه کشید. هولوگرام کوچکی زیر دستش هویدا گشت. در واقع آن هولوگرام، چیزی بود که میشد از طریقش سفینهی دریایی را کنترل کرد. با خواندن نوشتههایش، سیریوس فهمید که به شرق منطقهی منهتن رسیدهاند. مکان خوبی برای خداحافظیشان میشد، حداقل او که اینطور فکر میکرد. دبورا، از جیب شلوارش موبایلش را درآورد و درحالی که سرش را پایین میانداخت، یک لوکیشن و سپس پیامی با محتوای "بیا دنبالم"، برای مایکل فرستاد. سرش را بالا آورد و منتظر توقف سفینه ماند. بالأخره آن شب هم که گمان میکرد هیچ نمیگذرد، از راه رسید و گذشت! در زندگی، چه شبهایی را گذرانده بود که فکر میکرد هیچ سپری نمیشوند! و همهی آنان، مانند آن شب، آرام و زیبا نبودند. *** "یکشنبه، 15 نوامبر_ساعت 11 شب" ماشین را جلوی زندان پارک کرد و دستش را به سوی کیفش برد. سریع بند کیف را میان حصار انگشتانش گرفت و با عجله از ماشین پایین آمد. قلبش تند تند به قفسهی سینهاش مشت میکوبید و ظاهراً حتی او نیز برای چیزی بیقرار بود. اما حال کدامشان بدتر تلقی میشد؟ حال سارایی که تار موهای سد شده مقابل چشمانش را دستپاچه کنار میزد و با عجله گامهای خود را به سوی در زندان میپیمود، یا حال قلبش که دیوانهوار میتپید؟ همه فکر و ذکرش حول محور تماسی میگذشت که نیم ساعت پیش دریافت کرد. هنوز صدای پلیسی را که با او حرف زد و به خاطر روانی گشتن یک مجرم، او را به زندان فرا خواند، در گوشش میشنید. نمیدانست وضعیت چقدر حاد و وخیم بود! تنها گفتند خودت را به زندان برسان! همینقدر مبهم! سارا که بدترین سناریو را در ذهنش چیده بود، پس از اسکن شدن کد دستش، درهای زندان به رویش گشوده شدند. به داخل رفت و خواست سوار آسانسور شود، که صدای مردی در گوشش پیچید. سر چرخاند و به مرد جوانی که از راهروی سمت راست به سویش میآمد، نگاه کرد. _خانم وبستر، خوشحالم که سریع اومدین. پلیس، مقابل سارا ایستاد. خودش بود که با سارا تماس گرفت و او را فرا خواند. آخر هیچ کدامشان از پس یک مجرم روانی برنیامدند. سارا نگاهی در اطراف چرخاند، اما جز درهای بستهی اتاقهای خصوصی، دیگر چیزی صید نگاهش نمیشد. _آقای سامِرز، اون کجاست؟ جورج سامرز، اشارهای به آسانسور کرد و هر دو به سوی آن روانه شدند. در طبقهی هشتم زندان، سفرشان به پایان رسید. سارا، به سرعت به طرف مجرم افتاده روی زمین دوید. سه سرباز دور سرش حلقه زده بودند و سعی داشتند او را آرام ساخته، از زمین بلند کنند. میدید سربازها چگونه بدن بیلی را روی زمین میکشیدند و یکی از آنان با صدای بلندی میگفت: _آروم باش، آروم باش. میخوایم ببریمت داخل سلولت. اما محصول این حرف، تنها تقلای بیشتر از سوی بیلی میشد. او خود را روی زمین میکوبید و مجرمین دیگر، با کنجکاوی و وحشت از پشت سلولها به بیرون چشم دوخته بودند. سارا کنار مجرم، روی موزائیکهای سفید به زانو افتاد. سربازها یک قدم عقبتر رفتند تا برای او جا باز کنند. مجرم، روی زمین تقلا میکرد. پلکهای محکم روی هم قرار گرفتهاش، تاریکی را به خورد چشمانش میدادند. سارا دستانش را روی شانههای مرد میانسال نهاد و از سردیشان، شوکه شد. دمای بدنش به شدت پایین آمده بود! از روی فشار عصبی یا از روی ترس؟ _وضعیتش رو برام شرح بدید. جورج جلوتر آمد. محض احتیاط، نمیتوانست دستش را از اسلحهی بسته شده به کمرش کنار کشد. _بیلی پاتریک، دچار اختلال توهم کاپگراس. همسر و فرزندانش رو با توهم اینکه دزدهای وارد شده به خونش بودن، کشت! سه ماهه اینجاست و تو زندگیش هیچ دورهی درمانی نگذرونده. سارا فشار دستانش را بیشتر کرد تا بتواند مانع وول خوردن بیلی شود. یک تای ابرویش را بالا داد. _میدونید چند وقته که بیماره؟ _نزدیکانش گفتن علائمش چند ماه قبل از اون حادثه شروع شد. سارا به معنای فهمیدن سری تکان داد و نگاهش را به سوی بیلی چرخاند. مرد، دندانهایش را با درد روی هم میسایید. موهای بلند بورش، شلخته و پریشان دور گردنش ریخته بودند. هذیانهایی که از میان لبان لرزانش به گوش میرسیدند، توجه سارا را جلب کردند. _نه، نه، نیان اینجا... اونها... دزدها... نمیخوامشون... سارا، شانههای بیلی را تکان داد، تا توجه او را معطوف خود کند. _بیلی؟ صدام رو میشنوی؟ حواست به من هست؟ بیلی که سرش را تند تند در راست و چپ میچرخاند، هیچ صدای سارا به گوشهایش نمیرسید. تمام فکر و ذکر او، ذهن آشفته و ترس نشسته به جانش بود. دستان مشت شدهاش را روی زمین میکوبید. _شیاطین... اونجان! باید برن... اینجا نمیخوامشون. ابروان سارا در هم تنیدند. _شیاطین... منظورت کیا هستن؟ [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین