انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="*dream_writer*" data-source="post: 128110" data-attributes="member: 22"><p>و سپس، همگی اندکی به سوی میز خم شدند و دست هر کسی به سمت یک ظرفی دراز شد. مُهر خاموشی به لب همگان زده شده بود و تنها حریف سکوت، صدای قاشق و چنگالهایی بود که در ظرفها غذا میکشیدند. دبورا که میل شام و غذا را نداشت، تنها مقداری دسر برداشت.</p><p>همه سرشان پایین بود، ولی دبورا نمیتوانست چشم از سیریوس بردارد. معمولاً، سیریوس برگزار کنندهی جلسات میشد و نقش سر دسته را در گردهماییها ایفا میکرد. شاید غرور بیش از اندازهاش، از درجهی بالایش نشأت میگرفت! شاید هم فقط مشکل خود برتربینی داشت!</p><p>با چنگال تکهای از کیک را برداشت. کیک نرم و خوشمزه، درون دهان دبورا جای گرفت. چرا سیریوس بالاترین درجه را در گروه پنج نفرهشان داشت؟</p><p>سرش را پایین انداخت، تا باز خنجرهای بیرحم چنگال را درون کیک فرو ببرد. یک سال پیش این گروه گرد هم آمد. هنوزه که هنوز بود، نمیفهمید چرا از نام شش تا از روشنترین ستارگان آسمان، برای نامگذاری القاب خود استفاده میکردند!</p><p>وقتی عضو گروه شد، با توجه به قدرت و نفوذی که داشت، لقب وگا و پنجمین رتبه در میان بقیه به او اعطا شد. به او گفتند تحت هیچ شرایطی نباید نام واقعی خود را فاش کند. اعضا حق اسکن چهرهی یکدیگر را نداشتند و نباید از نام واقعی همدیگر و زندگیهای همدیگر مطلع میشدند. او این چهار نفر را امشب میدید، اما دیگر نمیدانست فردا کجا هستند؟ چه کاری میکنند؟ که هستند؟</p><p>سیریوس، اندکی اسپاگتی درون دهانش گذاشت و پس از قورت دادن آن، نگاهش را میان اعضای گروه چرخاند؛ یعنی میان کاناپوس، سِنتوری، وگا و اِرکتوروس. وگا کیک میخورد، اِرکتوروس با عشوه در گوش کاناپوس زمزمه میکرد و سنتوری، به نظر دل به نوشیدنی خود داده بود.</p><p>دستانش را از آرنج، روی میز گذاشت و با یک مقدمهی عالی، سر صحبت را باز کرد.</p><p>_ما معتقدیم که تسلط به روی مغز انسان، میتونه باعث بشه تا دنیا، راحتتر و سريعتر، در مسیر آینده به جلو پیش بره. با این پروژه، حاکمان میتونن مردمشون رو کنترل کنن و مانع شورش یا سرپیچی کردنشون بشن. پلیسها، راحتتر میتونن از پس مجرمین بربیان و مانع فرار یا دروغ گفتنشون بشن. خیلی چیزها میتونن تغییر کنن و هر چند، هممون میدونیم که این کل حقیقت و اساس ماجرا نیست، ولی به خاطر این اعتقادمون، پروژهی ان کی او رو شروع کردیم. ما از تمامی نقاط دنیا دور هم گرد اومدیم و پا به نیویورک گذاشتیم، تا خاستگاه پروژمون، بزرگترین شهر دنیا باشه؛ شهری که معروف به پایتخت جهانه.</p><p>نفس عمیقی کشید.</p><p>_مطمئنم هممون اخبار رو دیدیم و کم و بیش میدونیم نتیجهی مأموریت سرقت از بیمارستان به کجا رسید، اما وگا...</p><p>همهی سرها به سوی دبورا چرخیدند. اگرچه او پنجمین درجه را در گروه داشت، ولی سیریوس دارای اولین درجه بود! اختلاف چشمگیری بود، مگر نه؟ مخصوصا اگر آن اختلاف، به خاطر قدرت باشد!</p><p>_نظرت چیه خودت برامون توضیح بدی که چی شد؟ حتما گزارش آدمهات بهت رسیده.</p><p>دبورا، به سوی سیریوس سر چرخاند. کاش میتوانست همینک گلولهای در سر آن مرد خالی کند. برای حفظ ظاهر، لبخندی زد و سری تکان داد.</p><p>_درسته، رسیده. طبق گزارشات، سر رسیدن پلیسها، اون هم دقیقهی نود، موجب شکست مأموریت شده. آدمهام گفتن که موقع سر رسیدن پلیسها، مغزها تقریباً تو چنگشون بود.</p><p>اِرکتوروس لیوان نوشدنیاش را روی میز برگرداند. در جایگاه چهار، آن زن قرار داشت که لهجهی غلیظش در انگلیسی و مخصوصاً تلفظ حرف "ر" موجب میشد این تصور که میتواند اهل فرانسه باشد، در ذهن همه شکل بگیرد.</p><p>_و خیلی یهویی از چنگشون دراومد؟</p><p>دبورا نگاهی به او انداخت. سخت بود از میان جواهرات پر زرق و برقش، اوی ساده را دید! همیشه بهترین لباس خود را میپوشید، بهترین تیپش را میزد و پس از شنا کردن در گران قیمتترین عطرش، آمادهی حضور در جلسات میشد. اکنون هم از جواهرات نقرهاش نکاسته بود!</p><p>دبورا آهی متأسف از سینه بیرون داد.</p><p>_بدبختانه، موقع فرار از دست پلیس، قادر به برداشتن مغزها نشدن.</p><p>سیریوس، نفس عمیقی از میان دندانهای به هم قفل شدهاش کشید تا صرفاً خود را آرام کرده باشد. به سوی دبورا سر چرخاند.</p><p>_کنجکاوم که چرا اولویت اونها مغزها نبود؟</p><p>دبورا شانهای بالا انداخت.</p><p>_تنها دو نفرشون موفق به فرار کردن شدن. تعجبی نداره که چرا نتونستن مغزها رو بردارن.</p><p>ناگهان چشمان همه از بهت گرد شدند و نفسشان در سینه حبس گشت. نگاهها میان هم میچرخیدند. بابت شنیدن خبر دستگیری آدمان دبورا، متعجب و نگران شده بودند. کاناپوس، به سوی دبورا خم شد و خیره در عمق چشمان او، ابراز نگرانی کرد.</p><p>_وگا، باید سريعتر این مشکل رو حل کنی! آدمهات پیش پلیس امنیت ندارن، همونطور که ما نداریم.</p><p>دبورا لبخندزنان، همراه با سر تکان دادن، چشمانش را نیز برای خاطر جمع کردن کاناپوس باز و بسته کرد.</p><p>_نگران نباشید. آدمهای من از نظر اخلاقی، به شیوهی خیلی ماهرانهای آموزش دیدن. اونها باور دارن که مرگ، بهتر از زندگی بعد از تسلیم شدنه. قراره قبل از اینکه دیر بشه، خودشون مشکل رو حل کنن.</p><p>سیریوس، کلافه و عصبی دستی به موهایش کشید. به پشتی میل تکیه زد.</p><p>_اما پلیسها چطور راجع به مأموریت فهمیدن؟ چطور شد که مثل مور و ملخ ریختن اونجا؟</p><p>دبورا کمی سر جای خود جا به جا گشت. نگاهش پایین بود و داشت در ذهنش کلمات را میسنجید.</p><p>_میترسم جاسوسی بینمون باشه.</p><p>سنتوری به سوی بطری آب دست برد و مقداری آب درون لیوان ریخت.</p><p>_تنها تو و کاناپوس مسئول این پروژه بودید. میدونید که ما تا لحظهی آخر از جزئیات خبر نداشتیم.</p><p>سریع اخمی روی ابروان کاناپوس نشست و چشمانش ریز شدند. در دفاع از خود، جبهه گرفت.</p><p>_آدمهای من چیزی رو لو نمیدن.</p><p>دبورا لبخندی زیرکانه زد.</p><p>_مال من هم همینطور.</p><p>صدای خندهی ارکتوروس، سدی محکم میان بحث ساخت و جو متشنج سفینه را از هم گسست. آن زن گستاخ، دست روی سینهاش گذاشته بود و با عشوه میخندید. ابروان سنتوری در هم فرو رفتند و مرد، سریع لیوان آب را به سوی دهانش برد. یک نفس آب را سر کشید و پس از محکم برگرداندن لیوان روی میز، نگاهی به ارکتوروس انداخت.</p><p>_چیه که اینقدر خنده داره؟ بگو تا ما هم بخندیم!</p><p> ارکتوروس با آهی، نقطه سر خط خندهاش گذاشت. درحالی که دستانش را روی بازوهای خود میکشید، سرش را به چپ چرخاند. او جلوی پنجره جای گرفته بود و اکنون، داشت از شیشهی کوچک رودخانه را نظاره میکرد.</p><p>آب، آرام و صاف جریان داشت و از کجا معلوم؟ شاید میتوانستند انعکاس شهر را نیز درونش ببینند! بیشک، حتی ماه نیز در آب رخنمایی میکرد. از سویی دیگر نیز، شاید رودخانه عاشق ماه شده بود! همانطور که در رسم و رسوماتشان، به معشوق آیینه هدیه میدادند، شاید آب هم میخواست نقش آیینهی ماه را ایفا کند.</p><p>لبخندی بابت این فکر، لبان ارکتوروس را زینت داد.</p><p>_داریم به پل بروکلین نزدیک میشیم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="*dream_writer*, post: 128110, member: 22"] و سپس، همگی اندکی به سوی میز خم شدند و دست هر کسی به سمت یک ظرفی دراز شد. مُهر خاموشی به لب همگان زده شده بود و تنها حریف سکوت، صدای قاشق و چنگالهایی بود که در ظرفها غذا میکشیدند. دبورا که میل شام و غذا را نداشت، تنها مقداری دسر برداشت. همه سرشان پایین بود، ولی دبورا نمیتوانست چشم از سیریوس بردارد. معمولاً، سیریوس برگزار کنندهی جلسات میشد و نقش سر دسته را در گردهماییها ایفا میکرد. شاید غرور بیش از اندازهاش، از درجهی بالایش نشأت میگرفت! شاید هم فقط مشکل خود برتربینی داشت! با چنگال تکهای از کیک را برداشت. کیک نرم و خوشمزه، درون دهان دبورا جای گرفت. چرا سیریوس بالاترین درجه را در گروه پنج نفرهشان داشت؟ سرش را پایین انداخت، تا باز خنجرهای بیرحم چنگال را درون کیک فرو ببرد. یک سال پیش این گروه گرد هم آمد. هنوزه که هنوز بود، نمیفهمید چرا از نام شش تا از روشنترین ستارگان آسمان، برای نامگذاری القاب خود استفاده میکردند! وقتی عضو گروه شد، با توجه به قدرت و نفوذی که داشت، لقب وگا و پنجمین رتبه در میان بقیه به او اعطا شد. به او گفتند تحت هیچ شرایطی نباید نام واقعی خود را فاش کند. اعضا حق اسکن چهرهی یکدیگر را نداشتند و نباید از نام واقعی همدیگر و زندگیهای همدیگر مطلع میشدند. او این چهار نفر را امشب میدید، اما دیگر نمیدانست فردا کجا هستند؟ چه کاری میکنند؟ که هستند؟ سیریوس، اندکی اسپاگتی درون دهانش گذاشت و پس از قورت دادن آن، نگاهش را میان اعضای گروه چرخاند؛ یعنی میان کاناپوس، سِنتوری، وگا و اِرکتوروس. وگا کیک میخورد، اِرکتوروس با عشوه در گوش کاناپوس زمزمه میکرد و سنتوری، به نظر دل به نوشیدنی خود داده بود. دستانش را از آرنج، روی میز گذاشت و با یک مقدمهی عالی، سر صحبت را باز کرد. _ما معتقدیم که تسلط به روی مغز انسان، میتونه باعث بشه تا دنیا، راحتتر و سريعتر، در مسیر آینده به جلو پیش بره. با این پروژه، حاکمان میتونن مردمشون رو کنترل کنن و مانع شورش یا سرپیچی کردنشون بشن. پلیسها، راحتتر میتونن از پس مجرمین بربیان و مانع فرار یا دروغ گفتنشون بشن. خیلی چیزها میتونن تغییر کنن و هر چند، هممون میدونیم که این کل حقیقت و اساس ماجرا نیست، ولی به خاطر این اعتقادمون، پروژهی ان کی او رو شروع کردیم. ما از تمامی نقاط دنیا دور هم گرد اومدیم و پا به نیویورک گذاشتیم، تا خاستگاه پروژمون، بزرگترین شهر دنیا باشه؛ شهری که معروف به پایتخت جهانه. نفس عمیقی کشید. _مطمئنم هممون اخبار رو دیدیم و کم و بیش میدونیم نتیجهی مأموریت سرقت از بیمارستان به کجا رسید، اما وگا... همهی سرها به سوی دبورا چرخیدند. اگرچه او پنجمین درجه را در گروه داشت، ولی سیریوس دارای اولین درجه بود! اختلاف چشمگیری بود، مگر نه؟ مخصوصا اگر آن اختلاف، به خاطر قدرت باشد! _نظرت چیه خودت برامون توضیح بدی که چی شد؟ حتما گزارش آدمهات بهت رسیده. دبورا، به سوی سیریوس سر چرخاند. کاش میتوانست همینک گلولهای در سر آن مرد خالی کند. برای حفظ ظاهر، لبخندی زد و سری تکان داد. _درسته، رسیده. طبق گزارشات، سر رسیدن پلیسها، اون هم دقیقهی نود، موجب شکست مأموریت شده. آدمهام گفتن که موقع سر رسیدن پلیسها، مغزها تقریباً تو چنگشون بود. اِرکتوروس لیوان نوشدنیاش را روی میز برگرداند. در جایگاه چهار، آن زن قرار داشت که لهجهی غلیظش در انگلیسی و مخصوصاً تلفظ حرف "ر" موجب میشد این تصور که میتواند اهل فرانسه باشد، در ذهن همه شکل بگیرد. _و خیلی یهویی از چنگشون دراومد؟ دبورا نگاهی به او انداخت. سخت بود از میان جواهرات پر زرق و برقش، اوی ساده را دید! همیشه بهترین لباس خود را میپوشید، بهترین تیپش را میزد و پس از شنا کردن در گران قیمتترین عطرش، آمادهی حضور در جلسات میشد. اکنون هم از جواهرات نقرهاش نکاسته بود! دبورا آهی متأسف از سینه بیرون داد. _بدبختانه، موقع فرار از دست پلیس، قادر به برداشتن مغزها نشدن. سیریوس، نفس عمیقی از میان دندانهای به هم قفل شدهاش کشید تا صرفاً خود را آرام کرده باشد. به سوی دبورا سر چرخاند. _کنجکاوم که چرا اولویت اونها مغزها نبود؟ دبورا شانهای بالا انداخت. _تنها دو نفرشون موفق به فرار کردن شدن. تعجبی نداره که چرا نتونستن مغزها رو بردارن. ناگهان چشمان همه از بهت گرد شدند و نفسشان در سینه حبس گشت. نگاهها میان هم میچرخیدند. بابت شنیدن خبر دستگیری آدمان دبورا، متعجب و نگران شده بودند. کاناپوس، به سوی دبورا خم شد و خیره در عمق چشمان او، ابراز نگرانی کرد. _وگا، باید سريعتر این مشکل رو حل کنی! آدمهات پیش پلیس امنیت ندارن، همونطور که ما نداریم. دبورا لبخندزنان، همراه با سر تکان دادن، چشمانش را نیز برای خاطر جمع کردن کاناپوس باز و بسته کرد. _نگران نباشید. آدمهای من از نظر اخلاقی، به شیوهی خیلی ماهرانهای آموزش دیدن. اونها باور دارن که مرگ، بهتر از زندگی بعد از تسلیم شدنه. قراره قبل از اینکه دیر بشه، خودشون مشکل رو حل کنن. سیریوس، کلافه و عصبی دستی به موهایش کشید. به پشتی میل تکیه زد. _اما پلیسها چطور راجع به مأموریت فهمیدن؟ چطور شد که مثل مور و ملخ ریختن اونجا؟ دبورا کمی سر جای خود جا به جا گشت. نگاهش پایین بود و داشت در ذهنش کلمات را میسنجید. _میترسم جاسوسی بینمون باشه. سنتوری به سوی بطری آب دست برد و مقداری آب درون لیوان ریخت. _تنها تو و کاناپوس مسئول این پروژه بودید. میدونید که ما تا لحظهی آخر از جزئیات خبر نداشتیم. سریع اخمی روی ابروان کاناپوس نشست و چشمانش ریز شدند. در دفاع از خود، جبهه گرفت. _آدمهای من چیزی رو لو نمیدن. دبورا لبخندی زیرکانه زد. _مال من هم همینطور. صدای خندهی ارکتوروس، سدی محکم میان بحث ساخت و جو متشنج سفینه را از هم گسست. آن زن گستاخ، دست روی سینهاش گذاشته بود و با عشوه میخندید. ابروان سنتوری در هم فرو رفتند و مرد، سریع لیوان آب را به سوی دهانش برد. یک نفس آب را سر کشید و پس از محکم برگرداندن لیوان روی میز، نگاهی به ارکتوروس انداخت. _چیه که اینقدر خنده داره؟ بگو تا ما هم بخندیم! ارکتوروس با آهی، نقطه سر خط خندهاش گذاشت. درحالی که دستانش را روی بازوهای خود میکشید، سرش را به چپ چرخاند. او جلوی پنجره جای گرفته بود و اکنون، داشت از شیشهی کوچک رودخانه را نظاره میکرد. آب، آرام و صاف جریان داشت و از کجا معلوم؟ شاید میتوانستند انعکاس شهر را نیز درونش ببینند! بیشک، حتی ماه نیز در آب رخنمایی میکرد. از سویی دیگر نیز، شاید رودخانه عاشق ماه شده بود! همانطور که در رسم و رسوماتشان، به معشوق آیینه هدیه میدادند، شاید آب هم میخواست نقش آیینهی ماه را ایفا کند. لبخندی بابت این فکر، لبان ارکتوروس را زینت داد. _داریم به پل بروکلین نزدیک میشیم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین