انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="*dream_writer*" data-source="post: 128109" data-attributes="member: 22"><p>کمی به جلو خم شد و به خودش اشاره کرد.</p><p>_من بیماری دوقطبی دارم. بیماریای که اگه درمان هم بشی، بازم باید کل عمرت رو بپرهیزی تا دوباره توی دامش نیفتی. من دلم نمیخواد کل زندگیم جلسههای مختلف رواندرمانی و تراپی بگذرونم، تا بلکه بتونم اون روز نحس زندگیم رو فراموش کنم، میفهمی؟</p><p>دستان اویلین لرزیدند و رعشهای حاکم وجود شد. ابروان هنری در هم تنیدند و لحظهای، احساس کرد قلبش تیر کشید. اما شاید حال ارن که بدنش یخ کرده و ذهنش بس آشفته شده بود، بدتر بود! لبانش میلرزیدند و با پایش روی زمین ضرب گرفته بود. اویلین سرش را بالا گرفت.</p><p>_تو نمیتونی اون روز رو فراموش کنی، چون هیچ تلاشی براش نمیکنی. توی این دوازده سال، هیچ کاری برای خودت انجام ندادی، ارن! و من و بابات از این موضوع ناراحتیم. بعد از اون روز نحسی که میگی، دیگه تمامی هدفها و آدمها رو از خودت روندی. خودت رو سپردی دست گذران زندگی.</p><p>ارن، دندانهایش را با خشم روی هم فشرد. حرفهای مادرش بس کوبنده بودند و داشتند به در و دیوارهای ذهنش مشت میزدند.</p><p>_وقتی بیست سالت بود، یه شب توی بارها پیدات میکردیم و یه شب توی بیمارستان! یه شب، خیلی بیخبر پامیشدی به قصد مسافرت میرفتی به شهرهای دیگه و یه شب، همونقدر بیخبر دست به خودکشی میزدی تا ما رو ترک کنی. بیست و دو سالت بود که از این خونه نقل مکان کردی. بعد اون، وقتی میاومدیم بهت سر بزنیم، یه بار صدای آهنگ و رقص و پارتی از خونت شنیده میشد، یه بار صدای فریادهای از روی دردت! و تو به این میگی زندگی؟ همینطوری، بدون فکر و یه برنامهی مشخص برای خودت، داری ادامه میدی! شاید تنها تصمیم مهم زندگیت در طول این سالها، عضو ان سی یو شدنت بود!</p><p>ارن، بغض سمج گلویش را قورت داد، اما نمیدانست چقدر در تلاش برای عقب راندن آن موفق بود.</p><p>نگاهی به مادرش انداخت. او حرف بدی نزده بود. در واقع، تمامی واقعیتهایی را به رویش کوبیده بود که خود، سالها پیش آنان را پشت دیوارهای ذهنش حبس کرد. او حقایقی را بر زبان آورده بود، که خود میترسید به آنان حق آزادی دهد. میترسید پس از آزاد شدنشان، شهر وجودش را به هم بریزند. با اینکه تمامی اینان را قبول داشت، اما غم و خشمش قدری انبوه بودند که مانع منطقی اندیشیدنش میشدند.</p><p>_و شما من رو مقصر این وضع میدونید؟ مامان، من فقط شونزده سالم بود! چارلز فقط شونزده سالش بود! هنوز خیلی زود بود براش؛ خیلی زود. اگه به هدفه، اون اهداف بزرگتری از من داشت. اگه به برنامه است، برنامههای اون بیشتر از مال من بودن. فقط سه دقیقه ازم کوچیکتر بود! اما با این حال، چرا اختلاف زمان مرگمون، بیشتر از سه دقیقه شد؟</p><p> اویلین، نگران و غمگین، پلکهایش را روی هم فشرد و هنری، به سوی پسرش چرخید تا او را آرام کند. اما گوش ارن هیچ چیز را بدهکار نبود. تنها دلش میخواست حرفهای تلنبار شده درون خود را بیرون بریزد. حال که بحثش برای بار هزارم باز شده بود، میخواست ملاحظه نکند. میخواست از شر آن تپهی حرف خلاص شود.</p><p>_برام مهم نیست اگه زندگیم زیر و رو شده، اگه بیهدف دارم زندگی میکنم. چون میدونید چیه؟ چارلز همهی فرصتش برای زندگی و اهدافش رو سیزده سال پیش از دست داد. اون روز، من انتخاب نکردم که بیمار بشم، اما انتخاب میکنم که درمان نشم! و این تنها به خودم مربوطه.</p><p>هنری، دستش را روی شانهی ارن نهاد.</p><p>_ما فقط نگرانتیم.</p><p>_نگرانی شما دردی رو دوا نمیکنه، بابا.</p><p>به سرعت از روی صندلی برخاست. دیگر حوصلهی ماندن و ادامهی مشاجره را نداشت. قلبش ناتوانتر از آن بود که بتواند زیر بار فشار آن درد و رنج دوام بیاورد.</p><p>درحالی که تند تند به سوی خروجی آشپزخانه میرفت، نفسهای خشمگین و پی در پیای بیرون میداد، اما هیچ کدام سازگار نبودند. همین که در خروجی آشپزخانه ایستاد، برای یک لحظه صدای هنری در گوشش پیچید.</p><p>_ما چارلز رو از دست دادیم، ولی حاضر نمیشیم تو رو هم از دست بدیم، میفهمی؟</p><p>ارن، دندانهایش را روی هم فشرده، درحالی که چینی روی صورتش مینشست، بیهیچ حرفی آنجا را ترک کرد.</p><p>***</p><p>"جمعه، 13 نوامبر_ساعت 8:20 دقیقهی صبح"</p><p>پس از اینکه کد دستش اسکن شد و حضورش به تأیید رسید، از مقابل دستگاه اهراز هویت کنار کشید.</p><p>گامهایش راه نه چندان زیادی را برای رسیدن به آسانسور میپیمودند و نگاهش گشتی در اطراف میزد. دو سه نفر در طبقهی اول دیده میشدند. آن طبقهای که جز مبل و میز چیز دیگری در خود جای نداده بود، جز مواقع ضروری همیشه خالی بود!</p><p>_ارن، هی، وایستا.</p><p>به عقب چرخید و به ریچل که با عجله جلوی دستگاه اعلام حضور میکرد، خیره شد. سر ریچل مدام بین او و دستگاه میچرخید و بدین واسطه، موهای خرمایی رنگش تکانی ریز میخوردند.</p><p>وقتی کارش به اتمام رسید، با قدمهای تند و با عجلهاش جلو آمد. کیف دستی سیاهی میان انگشتش حمل میکرد و جوراب شلواری سیاه و ضخیمی که از زیر شلوارکش پوشیده بود، پاهایش را از دید محفوظ نگاه میداشتند. البته آن نوع جوراب شلواریها، ترجیح عمدهی کارکنان زن سازمان در هوای سرد بودند.</p><p>ریچل مقابل ارن ایستاد و لبخند دلتنگی به او زد.</p><p>_دو روزه نبودی. تو تیم دلتنگت شدیم.</p><p>_دیروز نیومدم سر کار. پریروز هم که درگیر پروندهی تیم اِی بودم.</p><p>هر دو با هم، به سمت آسانسور حرکت کردند.</p><p>_مصاحبهی جکسون استوارت رو دیدم. آه! باورم نمیشه که حرفهای اون پسر ماسکی واقعی بودن. درحالی که چقدر به غلط بودنشون و پایه و اساس نداشنتون اصرار داشتم.</p><p>سرش را متأسف در طرفین تکان داد. آسانسور در حرکت بود، تا به طبقهی اول برسد و همچون رانندهی محترم یک ماشین، آنان را به مقصد ببرد. ارن نگاهی به چهرهی ریچل انداخت.</p><p>_مردم معمولاً هر چیزی که ببینن رو باور میکنن، اما تو حتی به چشمهای خودت هم اعتماد نداری.</p><p>شیشهی آسانسور کنار کشیده شد و هر دو پا به داخل آن نهادند. ارن آیکون طبقهی بیست و هفت را فشرد.</p><p>_تو اون مأموریت، من هم اونجا بودم. همه چیز عین روز روشن بود!</p><p>ریچل به سوی او چرخید و سری تکان داد.</p><p>_دیگه باور میکنم. الان نظرات مردم هم برام منطقیتر شدن. دیشب وضع توییت پاوِر (نام تغییر یافتهی توییتر امروزی) خیلی بد بود! عدهی زیادی مخالفت نشون دادن و درخواست توقف پروژه رو کردن. میگن باید این مخالفتها رو رسمیتر بکنن.</p><p>ارن یک دستش را در جیب شلوارش گذاشت. به شیشهی آسانسور چشم دوخته بود و نه به چهرهی ریچل. کنجکاو یک تای ابرویش را بالا داد.</p><p>_رسمی بکنن؟ اونوقت این یعنی چی؟</p><p>آسانسور ایستاد.</p><p>ریچل شانهای بالا انداخت.</p><p>_نمیدونم، ولی میخوان اقدامی انجام بشه. هر کسی یه حرفی میزنه.</p><p>پا درون راهرو گذاشتند و به سمت اتاق تیم سی رفتند. به نظر، ارن قصد داشت فعلاً سراغ کار خود بیاید و تا زمانی که نیاز نشده، سراغ پروندهی جکسون را نگیرد.</p><p>_مصاحبهی دیروز یه جرقه برای ترکیدن بمب بود. نمیفهمم چرا اطلاعات پروژه رو لو داد، زمانی که میتونست تکذیب کنه. معلوم نیست چه آشی برامون پختن.</p><p>ریچل پوزخندی زد و چیزی نگفت. سکوت را شایستهتر دانست.</p><p>***</p><p>"ساعت 9:45 دقیقهی شب"</p><p>دبورا بار دیگر به پیام نگاه کرد. ظاهراً جای درستی آمده بود. برای اثبات این فکرش، نگاهی در اطراف چرخاند.</p><p>پارک به آغوش تاریکی پناه برده بود و به لالایی دلنواز جریان رودخانه گوش میداد. بخش غربی منطقهی دامبو، مملوء بود از صدای جریان آب و بوی روغن غذاهای خیابانی. آری؛ او جای درستی بود.</p><p>این را با رسیدن سفینهی دریاییای که شمارهی نوزده روی بدنهی آن نقاشی شده بود، فهمید. توپ بزرگ فلزی، کنار رودخانه توقف کرد. رنگ سفید آن، در زیر نور ماه میدرخشید.</p><p>درِ گِرد شکل کنار کشید. یک دست از داخل سفینه به جلو دراز شد، تا دبورا را یاری کند. انگشتان ظریف دبورا درون دست مرد گذاشته شد. دبورا، ابتدا یک پایش را و سپس دیگری را بلند کرده، درون سفینه نهاد. به محض ورودش، در آرام آرام شروع کرد به بسته شدن.</p><p>مبل پیوسته و بنفش رنگِ دورتا دور سفینه، پشت یک میز گرد قرار داشت. جایی در سمت راست خالی مانده بود، که توسط دبورا تصاحب شد. تازه از راه رسیدهی آن جمع، در جای خود جای گرفت و شروع کرد به درآوردن پالتوی خز دارش. میخواست بلوز آستین بلند سفیدش را به رخ کشد. میخواست موهایش را دور چهرهاش قاب کند و دانه برف آن جمع شود!</p><p>سفینهی دریایی به واسطهی یک پای فلزی ای که زیر خود داشت، شروع به حرکت کرد. موتور جت آبی متصل به آن پای بلند، درون آب چرخید و توپ را جلو برد.</p><p>مرد، گیلاس همه را پر کرد و درحالی که شیشهی نوشیدنی را سر جای خود برمیگرداند، سرفهی مصلحتیای انجام داد. چهار نفر پشت میز، به سوی مرد مرموز چرخیدند و او سکوت محیط را زیر پا گذاشت.</p><p>_آقایون و خانمها، جلسه رو شروع میکنیم!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="*dream_writer*, post: 128109, member: 22"] کمی به جلو خم شد و به خودش اشاره کرد. _من بیماری دوقطبی دارم. بیماریای که اگه درمان هم بشی، بازم باید کل عمرت رو بپرهیزی تا دوباره توی دامش نیفتی. من دلم نمیخواد کل زندگیم جلسههای مختلف رواندرمانی و تراپی بگذرونم، تا بلکه بتونم اون روز نحس زندگیم رو فراموش کنم، میفهمی؟ دستان اویلین لرزیدند و رعشهای حاکم وجود شد. ابروان هنری در هم تنیدند و لحظهای، احساس کرد قلبش تیر کشید. اما شاید حال ارن که بدنش یخ کرده و ذهنش بس آشفته شده بود، بدتر بود! لبانش میلرزیدند و با پایش روی زمین ضرب گرفته بود. اویلین سرش را بالا گرفت. _تو نمیتونی اون روز رو فراموش کنی، چون هیچ تلاشی براش نمیکنی. توی این دوازده سال، هیچ کاری برای خودت انجام ندادی، ارن! و من و بابات از این موضوع ناراحتیم. بعد از اون روز نحسی که میگی، دیگه تمامی هدفها و آدمها رو از خودت روندی. خودت رو سپردی دست گذران زندگی. ارن، دندانهایش را با خشم روی هم فشرد. حرفهای مادرش بس کوبنده بودند و داشتند به در و دیوارهای ذهنش مشت میزدند. _وقتی بیست سالت بود، یه شب توی بارها پیدات میکردیم و یه شب توی بیمارستان! یه شب، خیلی بیخبر پامیشدی به قصد مسافرت میرفتی به شهرهای دیگه و یه شب، همونقدر بیخبر دست به خودکشی میزدی تا ما رو ترک کنی. بیست و دو سالت بود که از این خونه نقل مکان کردی. بعد اون، وقتی میاومدیم بهت سر بزنیم، یه بار صدای آهنگ و رقص و پارتی از خونت شنیده میشد، یه بار صدای فریادهای از روی دردت! و تو به این میگی زندگی؟ همینطوری، بدون فکر و یه برنامهی مشخص برای خودت، داری ادامه میدی! شاید تنها تصمیم مهم زندگیت در طول این سالها، عضو ان سی یو شدنت بود! ارن، بغض سمج گلویش را قورت داد، اما نمیدانست چقدر در تلاش برای عقب راندن آن موفق بود. نگاهی به مادرش انداخت. او حرف بدی نزده بود. در واقع، تمامی واقعیتهایی را به رویش کوبیده بود که خود، سالها پیش آنان را پشت دیوارهای ذهنش حبس کرد. او حقایقی را بر زبان آورده بود، که خود میترسید به آنان حق آزادی دهد. میترسید پس از آزاد شدنشان، شهر وجودش را به هم بریزند. با اینکه تمامی اینان را قبول داشت، اما غم و خشمش قدری انبوه بودند که مانع منطقی اندیشیدنش میشدند. _و شما من رو مقصر این وضع میدونید؟ مامان، من فقط شونزده سالم بود! چارلز فقط شونزده سالش بود! هنوز خیلی زود بود براش؛ خیلی زود. اگه به هدفه، اون اهداف بزرگتری از من داشت. اگه به برنامه است، برنامههای اون بیشتر از مال من بودن. فقط سه دقیقه ازم کوچیکتر بود! اما با این حال، چرا اختلاف زمان مرگمون، بیشتر از سه دقیقه شد؟ اویلین، نگران و غمگین، پلکهایش را روی هم فشرد و هنری، به سوی پسرش چرخید تا او را آرام کند. اما گوش ارن هیچ چیز را بدهکار نبود. تنها دلش میخواست حرفهای تلنبار شده درون خود را بیرون بریزد. حال که بحثش برای بار هزارم باز شده بود، میخواست ملاحظه نکند. میخواست از شر آن تپهی حرف خلاص شود. _برام مهم نیست اگه زندگیم زیر و رو شده، اگه بیهدف دارم زندگی میکنم. چون میدونید چیه؟ چارلز همهی فرصتش برای زندگی و اهدافش رو سیزده سال پیش از دست داد. اون روز، من انتخاب نکردم که بیمار بشم، اما انتخاب میکنم که درمان نشم! و این تنها به خودم مربوطه. هنری، دستش را روی شانهی ارن نهاد. _ما فقط نگرانتیم. _نگرانی شما دردی رو دوا نمیکنه، بابا. به سرعت از روی صندلی برخاست. دیگر حوصلهی ماندن و ادامهی مشاجره را نداشت. قلبش ناتوانتر از آن بود که بتواند زیر بار فشار آن درد و رنج دوام بیاورد. درحالی که تند تند به سوی خروجی آشپزخانه میرفت، نفسهای خشمگین و پی در پیای بیرون میداد، اما هیچ کدام سازگار نبودند. همین که در خروجی آشپزخانه ایستاد، برای یک لحظه صدای هنری در گوشش پیچید. _ما چارلز رو از دست دادیم، ولی حاضر نمیشیم تو رو هم از دست بدیم، میفهمی؟ ارن، دندانهایش را روی هم فشرده، درحالی که چینی روی صورتش مینشست، بیهیچ حرفی آنجا را ترک کرد. *** "جمعه، 13 نوامبر_ساعت 8:20 دقیقهی صبح" پس از اینکه کد دستش اسکن شد و حضورش به تأیید رسید، از مقابل دستگاه اهراز هویت کنار کشید. گامهایش راه نه چندان زیادی را برای رسیدن به آسانسور میپیمودند و نگاهش گشتی در اطراف میزد. دو سه نفر در طبقهی اول دیده میشدند. آن طبقهای که جز مبل و میز چیز دیگری در خود جای نداده بود، جز مواقع ضروری همیشه خالی بود! _ارن، هی، وایستا. به عقب چرخید و به ریچل که با عجله جلوی دستگاه اعلام حضور میکرد، خیره شد. سر ریچل مدام بین او و دستگاه میچرخید و بدین واسطه، موهای خرمایی رنگش تکانی ریز میخوردند. وقتی کارش به اتمام رسید، با قدمهای تند و با عجلهاش جلو آمد. کیف دستی سیاهی میان انگشتش حمل میکرد و جوراب شلواری سیاه و ضخیمی که از زیر شلوارکش پوشیده بود، پاهایش را از دید محفوظ نگاه میداشتند. البته آن نوع جوراب شلواریها، ترجیح عمدهی کارکنان زن سازمان در هوای سرد بودند. ریچل مقابل ارن ایستاد و لبخند دلتنگی به او زد. _دو روزه نبودی. تو تیم دلتنگت شدیم. _دیروز نیومدم سر کار. پریروز هم که درگیر پروندهی تیم اِی بودم. هر دو با هم، به سمت آسانسور حرکت کردند. _مصاحبهی جکسون استوارت رو دیدم. آه! باورم نمیشه که حرفهای اون پسر ماسکی واقعی بودن. درحالی که چقدر به غلط بودنشون و پایه و اساس نداشنتون اصرار داشتم. سرش را متأسف در طرفین تکان داد. آسانسور در حرکت بود، تا به طبقهی اول برسد و همچون رانندهی محترم یک ماشین، آنان را به مقصد ببرد. ارن نگاهی به چهرهی ریچل انداخت. _مردم معمولاً هر چیزی که ببینن رو باور میکنن، اما تو حتی به چشمهای خودت هم اعتماد نداری. شیشهی آسانسور کنار کشیده شد و هر دو پا به داخل آن نهادند. ارن آیکون طبقهی بیست و هفت را فشرد. _تو اون مأموریت، من هم اونجا بودم. همه چیز عین روز روشن بود! ریچل به سوی او چرخید و سری تکان داد. _دیگه باور میکنم. الان نظرات مردم هم برام منطقیتر شدن. دیشب وضع توییت پاوِر (نام تغییر یافتهی توییتر امروزی) خیلی بد بود! عدهی زیادی مخالفت نشون دادن و درخواست توقف پروژه رو کردن. میگن باید این مخالفتها رو رسمیتر بکنن. ارن یک دستش را در جیب شلوارش گذاشت. به شیشهی آسانسور چشم دوخته بود و نه به چهرهی ریچل. کنجکاو یک تای ابرویش را بالا داد. _رسمی بکنن؟ اونوقت این یعنی چی؟ آسانسور ایستاد. ریچل شانهای بالا انداخت. _نمیدونم، ولی میخوان اقدامی انجام بشه. هر کسی یه حرفی میزنه. پا درون راهرو گذاشتند و به سمت اتاق تیم سی رفتند. به نظر، ارن قصد داشت فعلاً سراغ کار خود بیاید و تا زمانی که نیاز نشده، سراغ پروندهی جکسون را نگیرد. _مصاحبهی دیروز یه جرقه برای ترکیدن بمب بود. نمیفهمم چرا اطلاعات پروژه رو لو داد، زمانی که میتونست تکذیب کنه. معلوم نیست چه آشی برامون پختن. ریچل پوزخندی زد و چیزی نگفت. سکوت را شایستهتر دانست. *** "ساعت 9:45 دقیقهی شب" دبورا بار دیگر به پیام نگاه کرد. ظاهراً جای درستی آمده بود. برای اثبات این فکرش، نگاهی در اطراف چرخاند. پارک به آغوش تاریکی پناه برده بود و به لالایی دلنواز جریان رودخانه گوش میداد. بخش غربی منطقهی دامبو، مملوء بود از صدای جریان آب و بوی روغن غذاهای خیابانی. آری؛ او جای درستی بود. این را با رسیدن سفینهی دریاییای که شمارهی نوزده روی بدنهی آن نقاشی شده بود، فهمید. توپ بزرگ فلزی، کنار رودخانه توقف کرد. رنگ سفید آن، در زیر نور ماه میدرخشید. درِ گِرد شکل کنار کشید. یک دست از داخل سفینه به جلو دراز شد، تا دبورا را یاری کند. انگشتان ظریف دبورا درون دست مرد گذاشته شد. دبورا، ابتدا یک پایش را و سپس دیگری را بلند کرده، درون سفینه نهاد. به محض ورودش، در آرام آرام شروع کرد به بسته شدن. مبل پیوسته و بنفش رنگِ دورتا دور سفینه، پشت یک میز گرد قرار داشت. جایی در سمت راست خالی مانده بود، که توسط دبورا تصاحب شد. تازه از راه رسیدهی آن جمع، در جای خود جای گرفت و شروع کرد به درآوردن پالتوی خز دارش. میخواست بلوز آستین بلند سفیدش را به رخ کشد. میخواست موهایش را دور چهرهاش قاب کند و دانه برف آن جمع شود! سفینهی دریایی به واسطهی یک پای فلزی ای که زیر خود داشت، شروع به حرکت کرد. موتور جت آبی متصل به آن پای بلند، درون آب چرخید و توپ را جلو برد. مرد، گیلاس همه را پر کرد و درحالی که شیشهی نوشیدنی را سر جای خود برمیگرداند، سرفهی مصلحتیای انجام داد. چهار نفر پشت میز، به سوی مرد مرموز چرخیدند و او سکوت محیط را زیر پا گذاشت. _آقایون و خانمها، جلسه رو شروع میکنیم! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین