انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="*dream_writer*" data-source="post: 128104" data-attributes="member: 22"><p>گام بعدی جکسون، بلافاصله پس از ورود به خانه، درون هال گذاشته شد. بیرحمانه، فرشی را که زمین را در آغوش کشیده بود، زیر پا له کرد و به سوی مبلها رفت. سکوت کنونی خانه، به دلش مینشست و مانند مرهمی برای ذهن خستهاش عمل مینمود. خود را روی مبل نسکافهای رنگش انداخت و دراز کشید. دستش را لبهی میز چوبی جلوی مبل که همینک، سعی در تحمل وزن انواع مقالات و کتب داشت، گذاشت.</p><p>صدای زنگ موبایلش اعلام حضور کرد. موبایل را از جیب کتش درآور د و صفحهی چشمکزن موبایل خیره ماند. اسم جِرِمایا را که دید، گویا روزش ساخته شد. لبخندی نزد، ولی برخاسته، نشست. دیدن تماس ویدیویی جرمایا، او را خوشحال کرده بود.</p><p>_سلام پسرم.</p><p>جرمایا لبخندی زد. آخرین بار دو هفته پیش با پدرش صحبت کرده بود و آن هم تلفنی!</p><p>_سلام بابا. میخوام بگم چطوری، ولی میبینم که خستهای.</p><p>تک خندهای مهمان لبان جکسون شد و سری تکان داد.</p><p>_آره، الان برگشتم خونه.</p><p>جرمایا مشغول کنار کشیدن بالشها و تکیه دادن به تاج سفید تختش بود، از این رو نمیتوانست به چهرهی پدرش بنگرد.</p><p>_توی اخبار دیدمت. به نظر میاد سرت شلوغه. ماجرا چیه؟</p><p>جکسون دستی به صورتش کشید. به میان آمدن این بحث، مجدد موجب به هم ریخته شدن افکارش شده بود. در چنین مواردی بود که میفهمید نمیشود همیشه کار را درون محل کار رها کرد و زندگی شخصی را همیشه بیرون محل کار! آن هم درحالی که اصول ایجاب میکرد این دو مجزا باشند!</p><p>جکسون لبخندی زد و سعی کرد بحث را منحرف کند.</p><p>_کار و پروندهی جدیده، ولی تو نگرانش نباش. چیز مهمی نیست. اوضاع خودت چطوره؟ مامانت اونجاست؟</p><p>_نه، با توماس برای شام رفتن بیرون.</p><p>با آمدن نام توماس، اخم ریزی روی ابروان جکسون نشست که امیدوار بود جرمایا آن را نبیند. نه اینکه از شوهر سوم بتانی و ناپدری جرمایا دل خوش نداشته باشد! بالأخره زندگی بتانی بود و به او ربطی نداشت با چه کسی است و با چه کسی نه.</p><p>او حق دخالتش در زندگی او را ده سال پیش، پس از طلاقشان از دست داد. ولی اخمش، به خاطر ناراضی بودن خود جرمایا از توماس بود. دانستن اینکه جرمایا پیش مردی زندگی میکند که دوستش ندارد، موجب در هم فرو رفتن چهرهاش میشد.</p><p>پسرش، همیشه در تمام تماسها و دیدارهایشان، برایش تعریف میکرد که توماس چقدر مرد سر به هوا و بیمسئولیتی است! میدانست هر آن امکان خیانت کردنش به بتانی وجود دارد و جرمایا از همین حقیقت گریزان بود. از اینکه مادرش اندوهگین شود، آن هم به پای مردی که مشخصاً هیچ میلی به یک زندگی ماندگار ندارد و هدفش گذران زندگی و خوشی است.</p><p>جرمایا، همین که چین صورت پدرش را دید، مردد زبانی روی لبانش کشید. شاید بهتر بود بحث را تغییر دهد.</p><p>_بابا، ميای پیشمون؟ قول دادی تولد هیجده سالگیم رو از دست ندی.</p><p>لبخندزنان سری تکان داد و برخاست. وارد آشپزخانه شد و به اوپن قهوهای رنگ تکیه داد.</p><p>_قول دادم، پس عمل هم میکنم.</p><p>نگاه مشتاق جرمایا، رنگ امید و نگرانی به خود گرفت. در آن لحظه، دلش از احساسات اندک ولی به شدت قویای مملوء شده بود. بیش از همه، نگرانی در صدایش بیرون ریخته میشد. پسرک، از پیش نرفتن آیندهاش، درست همانطور که میخواهد، میترسید.</p><p>_خیلی دلم میخواد اون روز اینجا باشی، تا بعدش با هم برگردیم نيويورک. مامان رو از چند ماه پیش راضی کردم که بعد گذرم از سن قانونی، بتونم بیام پیشت. باورت نمیشه اون که به حضانت گرفتن تو رضایت نمیداد، ایندفعه انتخاب رو گذاشت به عهدهی خودم.</p><p>تک خندهی جرمایا، همانقدر تلخ و بس هم خوشحال بود. جکسون، قبل از اینکه بتواند خوشحالیاش را ابراز و پا به پای پسرش ذوق زده شود، تداعی شدن خاطرات گذشته، آزارش داد.</p><p>ذهنش سوار ماشین زمانی شده، به ده سال پیش بازگشت. هیچ فراموش نمیکرد آن روز تلخ را! سوز سرمای آن روز، هنوز در جانش ساکن بود و قصد تخلیه و پرداختن پول اجاره را نداشت. سفیدی برفهایی که جلوی ساختمان دادگاه، زیر پایشان فرشی شده بودند، هنوز جلوی چشمش، زیر نور خورشید، برق میزدند.</p><p>بیست و یک دسامبر سال 2126 بود که از بتانی طلاق گرفت و تحت تاثیر سیستم قانونی جدید جامعه، جرمایا قانوناً و اساساً به عهدهی بتانی سپرده شد. با عنوان تعلق داشتن به او، سرپرستیاش روی شانههای مادرش گذاشته شد. یک سال پس از طلاقشان هم که بتانی، جرمایای نه ساله را برداشت و به کانادا رفتند. بیش از پیش، از پسرش دور شد.</p><p>البته در طول این سالها، دو بار برای گرفتن حضانت جرمایا به آب و آتش زده، اما هر بار با مخالفت شدید بتانی روبه رو شده بود. به چهرهی ذوق زدهی جرمایا چشم دوخت. حال، دیگر فرق میکرد. حال، جرمایا قانوناً حق انتخاب داشت. لبخندی زد و سری تکان داد.</p><p>_آره، این خیلی خوبه. بیصبرانه منتظر اون روزم.</p><p>_منم همینطور. وقتی بیای کانادا و بعدش با هم برگردیم نیویورک، میتونیم درست همونطور که برام تعریفش رو کردی، زندگی کنیم.</p><p>جکسون، تنها به لبخندی اکتفا کرده، سکوت پیشه کرد. به سوی یخچال رفت. در آن را گشود و نگاهش میان خوردنیهای رنگارنگی که موجب ایجاد جو با نشاطی شده بودند، چرخید. بوی میوههایی چون سیب و پرتقال، مشامش را پر کرده بود و صدای جرمایا که حرکات پدرش را میدید، گوشش را.</p><p>_میخوای شام بخوری؟</p><p>جکسون نفس محبوس در سینهاش را بیرون داد و در یخچال را بست. شانهای بالا انداخت..</p><p>_شاید از بیرون سفارش بدم.</p><p>با خندهی جرمایا مواجه شد.</p><p>***</p><p>بوی غذا، در جای جای هال خانه پیچیده بود.</p><p>هنری روی مبل نشسته، پایش را روی عثمانی مقابل دراز کرده بود. تبلت دستش، نگاهش را به خود دوخته، مانع تلويزيون تماشا کردنش میشد.</p><p>صدای آهنگی که پخش میشد، خانه را در آغوش گرفته بود و زمزمهی اِویلین، نشان میداد آهنگ مورد علاقهاش است. اویلین، در آشپزخانه میچرخید و ظروف را میچید. ربات آشپز که دو دست رباتیکی نشأت گرفته از سقف بودند، سر اجاقگاز، کار پخت و پز را برایش انجام میداد. آشپزخانه مملو از صدای جلز و ولز روغن بود!</p><p>ارن وارد هال شد. هنری سر بلند کرده، به پسرش چشم دوخت. سویشرت و لباس آستین بلندش را با یک دست لباس راحتی که هنوز در خانهی والدینش باقی مانده بودند، تعویض کرده بود. روی مبلِ بغل دست پدرش نشست و دستی به موهای خیسش کشید. همین دقایقی پیش از حمام خارج شد و قید خشک کردن موهایش را زد.</p><p>هنری، تبلت را خاموش و کنارش روی مبل گذاشت.</p><p>_یکم اخبار جدید رو خوندم. به نظر مصاحبهای که یکی از همکارهات انجام داده، موجب شده اوضاع به هم بریزه. تازه چند ساعت از روی اون گذشته، ولی مردم حرفهای خوبی نمیزنن.</p><p>لبان ارن به پوزخندی منتهی شدند.</p><p>_مردم هيچوقت حرفهای خوبی نمیزنن.</p><p>هنری، نفس غمگین و ناامیدش را بیرون داد و روی مبل جابه جا شد. نزدیک ارن آمد و دستش را که گذران زندگی، نقش و نگارهایی در قالب چروکهای پیری روی آن به یادگار گذاشته بود، روی زانوی ارن نهاد.</p><p> ارن، سر چرخاند و نگاه جدی و بیحسش را در چشمان سیاه پدرش دوخت. وقتی لبان هنری به لبخندی با طعم نگرانی و محبت پدرانه کش آمدند، چین و چروکهای گونهاش بیش از پیش نمایان شد. اثرات نیم قرن و خوردهای زندگی بود دیگر! به خاطر آن همه سال روی زمین، انسان حتماً باید بهایی میپرداخت.</p><p>_هیچ حس خوبی به این ماجرا ندارم. تو هم که توی دل خطری! لطفاً سر کار مراقب خودت باش، باشه؟</p><p>ارن چند لحظه به چهرهی پدرش نگریست. احساس گرمی عجیبی در دلش، چون شمعی میسوخت و پروانههای رنگارنگی به نام عشق را به سوی خود میکشید. فارغ از توان برای لبخند زدن و ابراز محبت، سری تکان داد و آرام و زیر لبی، باشهای بر زبان آورد.</p><p>اویلین پا درون هال گذاشت و با سر اشارهای به داخل کرد.</p><p>_بیاین، شام آماده است.</p><p>هنری سری تکان داد و همراه ارن، از روی مبل بلند شدند.</p><p>پشت میز غذاخوری گرد و چهار نفرهای نشستند. اویلین پیش از جای گرفتن در پشت میز، از یخچال بطری آب را درآورد تا روی میز بگذارد. هنری پیش از همه، دست به سوی ظرف برد. پس از کشیدن غذا، کسی سخنی نگفت و در سکوت مشغول خوردن شام شدند. تنها صدای برخورد قاشق و چنگالها در محیط طنین میانداخت و غیر از آن، لبان به هم دوخته شده بودند.</p><p>اویلین، نیم نگاهی معنادار به هنری انداخت و سپس، به ارن اشاره کرد. هنری، با دنبال کردن رد اشارهی او، به ارن رسید که سرش را پایین انداخته بود و اندکی سالاد میخورد. زن، سری برای شوهرش تکان داد و در واقع، قصدش پرسش نظر بود. هنری، با متقابلاً سر تکان دادنش، قصد و نیات او را تصویب کرد.</p><p>بدین سو، اویلین به سوی پسرش چرخید.</p><p>_چند روز پیش به آقای کوتای زنگ زدم تا احوالت رو بپرسم. برام جالب بود وقتی که گفت جلسات آخر رو پیشش نرفتی و یه ماهه که درمان رو قطع کردی!</p><p>با حرف او، دست ارن که برای بردن قاشق به سوی دهانش بالا رفته بود، در نیمهی راه متوقف شد. ارن که فهمیده بود بحث داغ آن شبشان چه چیزی میشود، قاشقش را در بشقاب برگرداند. دیگر میل خوردن چیزی نداشت.</p><p>_آره، دیگه حوصلشون رو نداشتم. درضمن، فکر میکردم یه چیزی به نام محرم دکتر و بیمار وجود داره! نمیدونستم این قانون شامل والدین نمیشه.</p><p>هنری، قاشق و چنگالش را روی بشقاب رها کرد.</p><p>_ارن، همیشه میگی حوصلشون رو نداشتم. هيچوقت دورههای درمانت رو کامل نمیکنی. ببین، یه مدت به خواست خودت کاری به کارت نداشتیم. وقتی درمانت رو با خانم پرینستون، خانم جورجیا، و آقای فالون قطع کردی، چیزی نگفتیم. الان که یه روانپزشک خارج از کشور پیدا شده و کارش خوبه، خودت داری پسش میزنی!</p><p>اویلین، روی از همسرش گرفت و سر به سوی ارن چرخاند.</p><p>_متوجهم که از پیگیریهای مادرانهام که به چشم تو، دخالت و مزاحمت هستن، خسته شدی، ولی تنها چیزی که ما میخوایم، اینه که بالأخره از این بیماری خلاص بشی. خودت که خوش نداری تا آخر عمرت باهاش زندگی کنی، نه؟</p><p>ارن پوزخندی زد. نگرانی آنان را درک میکرد، ولی هیچ قصد نداشت ملاحظه کند! هیچ قصد نداشت کوتاه آید! بیشتر از اینکه دیگران پیگیر حالش باشند، نیاز داشت در تنهایی و بدحالیهای خود غرق شود.</p><p>_مامان، تو هفت سال پیش دیابت گرفتی و با چندین دوره عمل و دارو درمانی، خوب شدی! الان دیگه تا آخر زندگیت از شرش خلاص شدی. ولی متوجهی که بیماری من دیابت نیست، نه؟</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="*dream_writer*, post: 128104, member: 22"] گام بعدی جکسون، بلافاصله پس از ورود به خانه، درون هال گذاشته شد. بیرحمانه، فرشی را که زمین را در آغوش کشیده بود، زیر پا له کرد و به سوی مبلها رفت. سکوت کنونی خانه، به دلش مینشست و مانند مرهمی برای ذهن خستهاش عمل مینمود. خود را روی مبل نسکافهای رنگش انداخت و دراز کشید. دستش را لبهی میز چوبی جلوی مبل که همینک، سعی در تحمل وزن انواع مقالات و کتب داشت، گذاشت. صدای زنگ موبایلش اعلام حضور کرد. موبایل را از جیب کتش درآور د و صفحهی چشمکزن موبایل خیره ماند. اسم جِرِمایا را که دید، گویا روزش ساخته شد. لبخندی نزد، ولی برخاسته، نشست. دیدن تماس ویدیویی جرمایا، او را خوشحال کرده بود. _سلام پسرم. جرمایا لبخندی زد. آخرین بار دو هفته پیش با پدرش صحبت کرده بود و آن هم تلفنی! _سلام بابا. میخوام بگم چطوری، ولی میبینم که خستهای. تک خندهای مهمان لبان جکسون شد و سری تکان داد. _آره، الان برگشتم خونه. جرمایا مشغول کنار کشیدن بالشها و تکیه دادن به تاج سفید تختش بود، از این رو نمیتوانست به چهرهی پدرش بنگرد. _توی اخبار دیدمت. به نظر میاد سرت شلوغه. ماجرا چیه؟ جکسون دستی به صورتش کشید. به میان آمدن این بحث، مجدد موجب به هم ریخته شدن افکارش شده بود. در چنین مواردی بود که میفهمید نمیشود همیشه کار را درون محل کار رها کرد و زندگی شخصی را همیشه بیرون محل کار! آن هم درحالی که اصول ایجاب میکرد این دو مجزا باشند! جکسون لبخندی زد و سعی کرد بحث را منحرف کند. _کار و پروندهی جدیده، ولی تو نگرانش نباش. چیز مهمی نیست. اوضاع خودت چطوره؟ مامانت اونجاست؟ _نه، با توماس برای شام رفتن بیرون. با آمدن نام توماس، اخم ریزی روی ابروان جکسون نشست که امیدوار بود جرمایا آن را نبیند. نه اینکه از شوهر سوم بتانی و ناپدری جرمایا دل خوش نداشته باشد! بالأخره زندگی بتانی بود و به او ربطی نداشت با چه کسی است و با چه کسی نه. او حق دخالتش در زندگی او را ده سال پیش، پس از طلاقشان از دست داد. ولی اخمش، به خاطر ناراضی بودن خود جرمایا از توماس بود. دانستن اینکه جرمایا پیش مردی زندگی میکند که دوستش ندارد، موجب در هم فرو رفتن چهرهاش میشد. پسرش، همیشه در تمام تماسها و دیدارهایشان، برایش تعریف میکرد که توماس چقدر مرد سر به هوا و بیمسئولیتی است! میدانست هر آن امکان خیانت کردنش به بتانی وجود دارد و جرمایا از همین حقیقت گریزان بود. از اینکه مادرش اندوهگین شود، آن هم به پای مردی که مشخصاً هیچ میلی به یک زندگی ماندگار ندارد و هدفش گذران زندگی و خوشی است. جرمایا، همین که چین صورت پدرش را دید، مردد زبانی روی لبانش کشید. شاید بهتر بود بحث را تغییر دهد. _بابا، ميای پیشمون؟ قول دادی تولد هیجده سالگیم رو از دست ندی. لبخندزنان سری تکان داد و برخاست. وارد آشپزخانه شد و به اوپن قهوهای رنگ تکیه داد. _قول دادم، پس عمل هم میکنم. نگاه مشتاق جرمایا، رنگ امید و نگرانی به خود گرفت. در آن لحظه، دلش از احساسات اندک ولی به شدت قویای مملوء شده بود. بیش از همه، نگرانی در صدایش بیرون ریخته میشد. پسرک، از پیش نرفتن آیندهاش، درست همانطور که میخواهد، میترسید. _خیلی دلم میخواد اون روز اینجا باشی، تا بعدش با هم برگردیم نيويورک. مامان رو از چند ماه پیش راضی کردم که بعد گذرم از سن قانونی، بتونم بیام پیشت. باورت نمیشه اون که به حضانت گرفتن تو رضایت نمیداد، ایندفعه انتخاب رو گذاشت به عهدهی خودم. تک خندهی جرمایا، همانقدر تلخ و بس هم خوشحال بود. جکسون، قبل از اینکه بتواند خوشحالیاش را ابراز و پا به پای پسرش ذوق زده شود، تداعی شدن خاطرات گذشته، آزارش داد. ذهنش سوار ماشین زمانی شده، به ده سال پیش بازگشت. هیچ فراموش نمیکرد آن روز تلخ را! سوز سرمای آن روز، هنوز در جانش ساکن بود و قصد تخلیه و پرداختن پول اجاره را نداشت. سفیدی برفهایی که جلوی ساختمان دادگاه، زیر پایشان فرشی شده بودند، هنوز جلوی چشمش، زیر نور خورشید، برق میزدند. بیست و یک دسامبر سال 2126 بود که از بتانی طلاق گرفت و تحت تاثیر سیستم قانونی جدید جامعه، جرمایا قانوناً و اساساً به عهدهی بتانی سپرده شد. با عنوان تعلق داشتن به او، سرپرستیاش روی شانههای مادرش گذاشته شد. یک سال پس از طلاقشان هم که بتانی، جرمایای نه ساله را برداشت و به کانادا رفتند. بیش از پیش، از پسرش دور شد. البته در طول این سالها، دو بار برای گرفتن حضانت جرمایا به آب و آتش زده، اما هر بار با مخالفت شدید بتانی روبه رو شده بود. به چهرهی ذوق زدهی جرمایا چشم دوخت. حال، دیگر فرق میکرد. حال، جرمایا قانوناً حق انتخاب داشت. لبخندی زد و سری تکان داد. _آره، این خیلی خوبه. بیصبرانه منتظر اون روزم. _منم همینطور. وقتی بیای کانادا و بعدش با هم برگردیم نیویورک، میتونیم درست همونطور که برام تعریفش رو کردی، زندگی کنیم. جکسون، تنها به لبخندی اکتفا کرده، سکوت پیشه کرد. به سوی یخچال رفت. در آن را گشود و نگاهش میان خوردنیهای رنگارنگی که موجب ایجاد جو با نشاطی شده بودند، چرخید. بوی میوههایی چون سیب و پرتقال، مشامش را پر کرده بود و صدای جرمایا که حرکات پدرش را میدید، گوشش را. _میخوای شام بخوری؟ جکسون نفس محبوس در سینهاش را بیرون داد و در یخچال را بست. شانهای بالا انداخت.. _شاید از بیرون سفارش بدم. با خندهی جرمایا مواجه شد. *** بوی غذا، در جای جای هال خانه پیچیده بود. هنری روی مبل نشسته، پایش را روی عثمانی مقابل دراز کرده بود. تبلت دستش، نگاهش را به خود دوخته، مانع تلويزيون تماشا کردنش میشد. صدای آهنگی که پخش میشد، خانه را در آغوش گرفته بود و زمزمهی اِویلین، نشان میداد آهنگ مورد علاقهاش است. اویلین، در آشپزخانه میچرخید و ظروف را میچید. ربات آشپز که دو دست رباتیکی نشأت گرفته از سقف بودند، سر اجاقگاز، کار پخت و پز را برایش انجام میداد. آشپزخانه مملو از صدای جلز و ولز روغن بود! ارن وارد هال شد. هنری سر بلند کرده، به پسرش چشم دوخت. سویشرت و لباس آستین بلندش را با یک دست لباس راحتی که هنوز در خانهی والدینش باقی مانده بودند، تعویض کرده بود. روی مبلِ بغل دست پدرش نشست و دستی به موهای خیسش کشید. همین دقایقی پیش از حمام خارج شد و قید خشک کردن موهایش را زد. هنری، تبلت را خاموش و کنارش روی مبل گذاشت. _یکم اخبار جدید رو خوندم. به نظر مصاحبهای که یکی از همکارهات انجام داده، موجب شده اوضاع به هم بریزه. تازه چند ساعت از روی اون گذشته، ولی مردم حرفهای خوبی نمیزنن. لبان ارن به پوزخندی منتهی شدند. _مردم هيچوقت حرفهای خوبی نمیزنن. هنری، نفس غمگین و ناامیدش را بیرون داد و روی مبل جابه جا شد. نزدیک ارن آمد و دستش را که گذران زندگی، نقش و نگارهایی در قالب چروکهای پیری روی آن به یادگار گذاشته بود، روی زانوی ارن نهاد. ارن، سر چرخاند و نگاه جدی و بیحسش را در چشمان سیاه پدرش دوخت. وقتی لبان هنری به لبخندی با طعم نگرانی و محبت پدرانه کش آمدند، چین و چروکهای گونهاش بیش از پیش نمایان شد. اثرات نیم قرن و خوردهای زندگی بود دیگر! به خاطر آن همه سال روی زمین، انسان حتماً باید بهایی میپرداخت. _هیچ حس خوبی به این ماجرا ندارم. تو هم که توی دل خطری! لطفاً سر کار مراقب خودت باش، باشه؟ ارن چند لحظه به چهرهی پدرش نگریست. احساس گرمی عجیبی در دلش، چون شمعی میسوخت و پروانههای رنگارنگی به نام عشق را به سوی خود میکشید. فارغ از توان برای لبخند زدن و ابراز محبت، سری تکان داد و آرام و زیر لبی، باشهای بر زبان آورد. اویلین پا درون هال گذاشت و با سر اشارهای به داخل کرد. _بیاین، شام آماده است. هنری سری تکان داد و همراه ارن، از روی مبل بلند شدند. پشت میز غذاخوری گرد و چهار نفرهای نشستند. اویلین پیش از جای گرفتن در پشت میز، از یخچال بطری آب را درآورد تا روی میز بگذارد. هنری پیش از همه، دست به سوی ظرف برد. پس از کشیدن غذا، کسی سخنی نگفت و در سکوت مشغول خوردن شام شدند. تنها صدای برخورد قاشق و چنگالها در محیط طنین میانداخت و غیر از آن، لبان به هم دوخته شده بودند. اویلین، نیم نگاهی معنادار به هنری انداخت و سپس، به ارن اشاره کرد. هنری، با دنبال کردن رد اشارهی او، به ارن رسید که سرش را پایین انداخته بود و اندکی سالاد میخورد. زن، سری برای شوهرش تکان داد و در واقع، قصدش پرسش نظر بود. هنری، با متقابلاً سر تکان دادنش، قصد و نیات او را تصویب کرد. بدین سو، اویلین به سوی پسرش چرخید. _چند روز پیش به آقای کوتای زنگ زدم تا احوالت رو بپرسم. برام جالب بود وقتی که گفت جلسات آخر رو پیشش نرفتی و یه ماهه که درمان رو قطع کردی! با حرف او، دست ارن که برای بردن قاشق به سوی دهانش بالا رفته بود، در نیمهی راه متوقف شد. ارن که فهمیده بود بحث داغ آن شبشان چه چیزی میشود، قاشقش را در بشقاب برگرداند. دیگر میل خوردن چیزی نداشت. _آره، دیگه حوصلشون رو نداشتم. درضمن، فکر میکردم یه چیزی به نام محرم دکتر و بیمار وجود داره! نمیدونستم این قانون شامل والدین نمیشه. هنری، قاشق و چنگالش را روی بشقاب رها کرد. _ارن، همیشه میگی حوصلشون رو نداشتم. هيچوقت دورههای درمانت رو کامل نمیکنی. ببین، یه مدت به خواست خودت کاری به کارت نداشتیم. وقتی درمانت رو با خانم پرینستون، خانم جورجیا، و آقای فالون قطع کردی، چیزی نگفتیم. الان که یه روانپزشک خارج از کشور پیدا شده و کارش خوبه، خودت داری پسش میزنی! اویلین، روی از همسرش گرفت و سر به سوی ارن چرخاند. _متوجهم که از پیگیریهای مادرانهام که به چشم تو، دخالت و مزاحمت هستن، خسته شدی، ولی تنها چیزی که ما میخوایم، اینه که بالأخره از این بیماری خلاص بشی. خودت که خوش نداری تا آخر عمرت باهاش زندگی کنی، نه؟ ارن پوزخندی زد. نگرانی آنان را درک میکرد، ولی هیچ قصد نداشت ملاحظه کند! هیچ قصد نداشت کوتاه آید! بیشتر از اینکه دیگران پیگیر حالش باشند، نیاز داشت در تنهایی و بدحالیهای خود غرق شود. _مامان، تو هفت سال پیش دیابت گرفتی و با چندین دوره عمل و دارو درمانی، خوب شدی! الان دیگه تا آخر زندگیت از شرش خلاص شدی. ولی متوجهی که بیماری من دیابت نیست، نه؟ [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین