انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="*dream_writer*" data-source="post: 128007" data-attributes="member: 22"><p>همین که اخبار خاتمه یافت، دبورا هولوگرام تلویزیون را خاموش کرد. به سوی مایکل که جلوی در ایستاده بود، سر چرخاند. دستانش را روی زانوی عریانش در هم قفل کرد و چند لحظه به او خیره شد، آن هم درحالی که اخمی زینتگر چهرهاش بود.</p><p>مایکل سنگینی نگاه دبورا را احساس میکرد، ولی نگاهش تنها به فرش زنجیر خورده بود. نمیخواست سر بلند کند و به دبورایی که روی مبل سیاه، پا روی پا انداخته، بنگرد. احساس تأسف در قلبش جوانه زده، نگرانی به سلولهای تنش نفوذ کرده، نهایتاً خشم، وجودش را در آغوش کشیده بود. و شنیدن صدای متأسف دبورا هم، تنها توانست نمک روی زخم مایکل شود.</p><p>_کاش کارت هم به اندازهی استایلت پر زرق و برق بود، مایکل.</p><p>دبورا با پوزخندی، چشم از کت و شلوار زرشکی رنگ مایکل و دستمال گردن سفید دور گردنش گرفت و سرش را به سمت چپ چرخاند. تابلوهایی که روی دیوار خودنمایی میکردند، لذت بیشتری برای تماشا داشتند. مایکل سرش را بلند کرد و چند قدم به جلو روانه شد.</p><p>_دبورا، همه چیز داشت عالی پیش میرفت، ولی سر رسیدن پلیسها همه کار رو خراب کرد.</p><p>دبورا دندانهایش را روی هم سایید.</p><p>_باید حداقل مغزها رو میآوردی. باید موقع فرار، برشون میداشتی.</p><p>مایکل با خشم، چشمانش را روی هم فشرد و به سکوت اکتفا کرد. نمیتوانست ساز مخالف بزند. حرف حق پاسخ نداشت! دبورا بیخود نمیگفت و این را خوب درک میکرد.</p><p>دبورا تکیهاش را از مبل گرفت و اندکی به جلو خم شد، که یقهی تاپ سفیدش پایینتر رفت.</p><p>_متأسفانه من نمیتونم توی جلسهی فردا شب هم، اینطوری مقابل درجات بالاتر وایستم و سکوت کنم، میفهمی؟ باید به خاطر شکست خوردن مأموریت، بازگو باشم.</p><p>مایکل سرش را بالا گرفت. چشمان جدی و بیباکش را، مستقیم در نگاه دبورا دوخت. صدای بلندش تا بیرون اتاق هم شنیده میشد.</p><p>_حقیقت رو بگو! چیزی که ما گفتیم رو! بهت میگم اومدن پلیسها کاملاً غیر منتظره بود.</p><p>دبورا یک تای ابرویش را بالا داد.</p><p>_یعنی میخوای بگی بینمون جاسوسی هست که اطلاعات رو لو داده باشه؟</p><p>مایکل دستانش را خشمگین باز کرد و شانههایش را بالا برد.</p><p>_من چه بدونم! اجرای مأموریت به عهدهی ما بود، ولی برنامهریزی و ترتیبش به عهدهی کاناپوس. اونه که اهل نیویورکه و اینجا رو بهتر از ما میشناسه. این جاسوسی که میگی، ممکنه بین آدمهای هر دو طرف باشه.</p><p>شنیدن آن حرف، گویا دبورا را آرام کرد. نفس عمیق کشان، به مبل تکیه داد. حال که به حرف مایکل میاندیشید، آن را منطقی تلقی میکرد. او راست میگفت! هم خودش و هم کاناپوس، در رأس این مأموریت بودند. ولی آخر، آدمهای کدامشان اطلاعات را لو داده بودند؟ چه کسی، به چه دلیلی ممکن بود این کار را انجام دهد؟</p><p>نگاهش را به سوی مایکل چرخاند و سری تکان داد.</p><p>_بسیار خب، میتونی بری.</p><p>مایکل، لب گشود تا حرفی بزند، اما به نظر، در کسری از ثانیه پشیمان گشت. سخنش را فرو برد و با فشردن دستانش، سری به معنای اطاعت تکان داد. گامهایش به سوی در حرکت کردند و صدای در که آمد، دبورا فهمید تنها مانده است!</p><p>***</p><p>در باز و جکسون وارد اتاق رئیس شد. اتاق بزرگ او، مانند همیشه مرتب بود. دیوارهای سفید و براقش، چنان انعکاست را نشان میدادند که جکسون مطمئن بود ریچارد با وجود آنان، نیاز به آیینه ندارد.</p><p>درحالی که با یک دست در را میبست، با دست دیگرش کراوات خود را شل کرد. کلافه بود و خسته! تا ده دقیقه پیش داشت برای متفرق کردن خبرنگاران تلاش میکرد، ولی مگر آنان رفتنی بودند؟ اگر به داخل برنمیگشتند و در را قفل نمیکردند، مطمئناً هيچگاه از دست پاسخگويی به سؤالات متنوع خلاص نمیشد. آه کشان، در اتاق جلو رفت.</p><p>ریچارد، پشت میز بزرگ و بیضی شکلش نشسته بود و داشت از دیوار شیشهای یک طرف اتاق، منظرهای از شب زود هنگام نیویورک را تماشا میکرد. دیگر پاییز بود و شبهای طولانی آن!</p><p>نهایتاً سرش را چرخاند و به حرف جکسون گوش سپرد.</p><p>_هنوزم نمیفهمم چرا مجبور شدیم مأموریت رو لو بدیم.</p><p>لبخندی لبان ریچارد را زینت داد. تکیهاش را از صندلی چرم سفیدش گرفت و به سوی میز خم شد. تعجب میکرد جکسون به نیت پشت تصمیمش پی نبرده باشد!</p><p>_پروژهی ان کی او؛ این پروژه بیشک در سکوت انجام میشه و درون سایهها! مطمئنم افراد پشتش، قصد دارن بدون اطلاع مردم عملیش کنن و در توجیه اتفاقاتی که میافته، بهانههای مختلف بیارن. درست مثل نوجوونی که کار دلخواه و اشتباهش رو مخفیانه انجام میده و برای توجیه خودش، یا پوشوندن کارش، دروغ تحویل والدینش میده. و در این شرایط، کاری که مانع اون نوجوون میشه، چیه؟</p><p>نگاه سردرگم جکسون، رنگ دیگری به خود گرفت. به نظر میآمد اکنون حرف ریچارد را دریافته و منظورش را فهمیده است. چشمانش گرد شدند.</p><p>_اطلاع دادن به والدینش!</p><p>ریچارد آرام سری تکان داد.</p><p>_دقیقاً. ما با این مصاحبه، اطلاع رسانی رو انجام دادیم. ویدیوی فیلیپ مورفی، پرده رو کنار زد، ولی هیچ کس نتونست پشتش رو ببینه، آخه باد میوزید و مدام اون پردهها رو به روی حقیقت میبست. ولی ما با این مصاحبه، موجب شدیم کل پردهها از جاشون دربیان! الان دیگه پردهها روی زمین افتادن و دیگه بادهای وحشی هم نمیتونن مانع دیده شدن حقیقت بشن. حالا دیگه مردم میدونن انتظار چه چیزی رو داشته باشن، میدونن چه اتفاقاتی در جریانه. این افشاسازی، قطعاً به نقشههاشون لطمه زده، مطمئنم.</p><p>جکسون پوزخندی زد. در صدایش ابتدا تحسین، نهایتاً نگرانی شناور بود.</p><p>_حرکت عالیای بود! منتهی جنجال به پا میشه. باید به زودی، انتظار یه اتفاق هولناک رو بکشیم.</p><p>ریچارد شانهای بالا انداخت و به صندلی تکیه داد.</p><p>_بذار بیفته، عواقبش رو میپذیرم. ذاتاً ما به خاطر همین اتفاقات هولناک زندگی و پیرامونمونه که امروز اينجاییم. خود هولناکی، یه چیز جداییناپذیر از زندگیه.</p><p>نفس عمیق کشیدن جکسون، تنها واکنشی شد که دریافت کرد. از آنِ سکوتی که میانشان سرک کشید، باز به سمت دیوار شیشهای سر چرخاند. چراغهای شهر، روشن بودند و هولوگرامهای بالا ساختمانها، نوری خیره کننده داشتند. همهی آنها، بوی زندگی میدادند. بوی دلنشینی که آن لحظه، عجیب وجود ریچارد را میان بازوهایش گرفته بود.</p><p> جکسون برخلاف ریچارد، فقط بوی قهوهی روی میز رئیس مشامش را پر کرده بود. دیدن آن لیوان قهوه و پروندههای چیده شده سمت راست میز، عیان میکردند رئیس قرار بود همهی کارکنان را بدرقه کند و سپس برود!</p><p>نگاهی به ساعت اپل واچش انداخت. ده دقیقه به هفت بود. با صدای ریچارد، سر بلند کرد.</p><p>_برو خونه جکسون. امروز خیلی خسته شدیم. فردا میبینمت.</p><p>جکسون، سری تکان داد و بدون گفتن حرفی، به عقب چرخید. از گامهای تند و بلندش، میشد پی برد چقدر بابت به خانه رفتن مشتاق است. اثر کارهای آن روز بود و معماها ی گنجانده در ذهنش که حتی یک لحظه هم رهایش نمیکردند. همهی آنها، خستگی عجیبی را روی شانههایش به او تحمیل کرده بودند.</p><p>***</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="*dream_writer*, post: 128007, member: 22"] همین که اخبار خاتمه یافت، دبورا هولوگرام تلویزیون را خاموش کرد. به سوی مایکل که جلوی در ایستاده بود، سر چرخاند. دستانش را روی زانوی عریانش در هم قفل کرد و چند لحظه به او خیره شد، آن هم درحالی که اخمی زینتگر چهرهاش بود. مایکل سنگینی نگاه دبورا را احساس میکرد، ولی نگاهش تنها به فرش زنجیر خورده بود. نمیخواست سر بلند کند و به دبورایی که روی مبل سیاه، پا روی پا انداخته، بنگرد. احساس تأسف در قلبش جوانه زده، نگرانی به سلولهای تنش نفوذ کرده، نهایتاً خشم، وجودش را در آغوش کشیده بود. و شنیدن صدای متأسف دبورا هم، تنها توانست نمک روی زخم مایکل شود. _کاش کارت هم به اندازهی استایلت پر زرق و برق بود، مایکل. دبورا با پوزخندی، چشم از کت و شلوار زرشکی رنگ مایکل و دستمال گردن سفید دور گردنش گرفت و سرش را به سمت چپ چرخاند. تابلوهایی که روی دیوار خودنمایی میکردند، لذت بیشتری برای تماشا داشتند. مایکل سرش را بلند کرد و چند قدم به جلو روانه شد. _دبورا، همه چیز داشت عالی پیش میرفت، ولی سر رسیدن پلیسها همه کار رو خراب کرد. دبورا دندانهایش را روی هم سایید. _باید حداقل مغزها رو میآوردی. باید موقع فرار، برشون میداشتی. مایکل با خشم، چشمانش را روی هم فشرد و به سکوت اکتفا کرد. نمیتوانست ساز مخالف بزند. حرف حق پاسخ نداشت! دبورا بیخود نمیگفت و این را خوب درک میکرد. دبورا تکیهاش را از مبل گرفت و اندکی به جلو خم شد، که یقهی تاپ سفیدش پایینتر رفت. _متأسفانه من نمیتونم توی جلسهی فردا شب هم، اینطوری مقابل درجات بالاتر وایستم و سکوت کنم، میفهمی؟ باید به خاطر شکست خوردن مأموریت، بازگو باشم. مایکل سرش را بالا گرفت. چشمان جدی و بیباکش را، مستقیم در نگاه دبورا دوخت. صدای بلندش تا بیرون اتاق هم شنیده میشد. _حقیقت رو بگو! چیزی که ما گفتیم رو! بهت میگم اومدن پلیسها کاملاً غیر منتظره بود. دبورا یک تای ابرویش را بالا داد. _یعنی میخوای بگی بینمون جاسوسی هست که اطلاعات رو لو داده باشه؟ مایکل دستانش را خشمگین باز کرد و شانههایش را بالا برد. _من چه بدونم! اجرای مأموریت به عهدهی ما بود، ولی برنامهریزی و ترتیبش به عهدهی کاناپوس. اونه که اهل نیویورکه و اینجا رو بهتر از ما میشناسه. این جاسوسی که میگی، ممکنه بین آدمهای هر دو طرف باشه. شنیدن آن حرف، گویا دبورا را آرام کرد. نفس عمیق کشان، به مبل تکیه داد. حال که به حرف مایکل میاندیشید، آن را منطقی تلقی میکرد. او راست میگفت! هم خودش و هم کاناپوس، در رأس این مأموریت بودند. ولی آخر، آدمهای کدامشان اطلاعات را لو داده بودند؟ چه کسی، به چه دلیلی ممکن بود این کار را انجام دهد؟ نگاهش را به سوی مایکل چرخاند و سری تکان داد. _بسیار خب، میتونی بری. مایکل، لب گشود تا حرفی بزند، اما به نظر، در کسری از ثانیه پشیمان گشت. سخنش را فرو برد و با فشردن دستانش، سری به معنای اطاعت تکان داد. گامهایش به سوی در حرکت کردند و صدای در که آمد، دبورا فهمید تنها مانده است! *** در باز و جکسون وارد اتاق رئیس شد. اتاق بزرگ او، مانند همیشه مرتب بود. دیوارهای سفید و براقش، چنان انعکاست را نشان میدادند که جکسون مطمئن بود ریچارد با وجود آنان، نیاز به آیینه ندارد. درحالی که با یک دست در را میبست، با دست دیگرش کراوات خود را شل کرد. کلافه بود و خسته! تا ده دقیقه پیش داشت برای متفرق کردن خبرنگاران تلاش میکرد، ولی مگر آنان رفتنی بودند؟ اگر به داخل برنمیگشتند و در را قفل نمیکردند، مطمئناً هيچگاه از دست پاسخگويی به سؤالات متنوع خلاص نمیشد. آه کشان، در اتاق جلو رفت. ریچارد، پشت میز بزرگ و بیضی شکلش نشسته بود و داشت از دیوار شیشهای یک طرف اتاق، منظرهای از شب زود هنگام نیویورک را تماشا میکرد. دیگر پاییز بود و شبهای طولانی آن! نهایتاً سرش را چرخاند و به حرف جکسون گوش سپرد. _هنوزم نمیفهمم چرا مجبور شدیم مأموریت رو لو بدیم. لبخندی لبان ریچارد را زینت داد. تکیهاش را از صندلی چرم سفیدش گرفت و به سوی میز خم شد. تعجب میکرد جکسون به نیت پشت تصمیمش پی نبرده باشد! _پروژهی ان کی او؛ این پروژه بیشک در سکوت انجام میشه و درون سایهها! مطمئنم افراد پشتش، قصد دارن بدون اطلاع مردم عملیش کنن و در توجیه اتفاقاتی که میافته، بهانههای مختلف بیارن. درست مثل نوجوونی که کار دلخواه و اشتباهش رو مخفیانه انجام میده و برای توجیه خودش، یا پوشوندن کارش، دروغ تحویل والدینش میده. و در این شرایط، کاری که مانع اون نوجوون میشه، چیه؟ نگاه سردرگم جکسون، رنگ دیگری به خود گرفت. به نظر میآمد اکنون حرف ریچارد را دریافته و منظورش را فهمیده است. چشمانش گرد شدند. _اطلاع دادن به والدینش! ریچارد آرام سری تکان داد. _دقیقاً. ما با این مصاحبه، اطلاع رسانی رو انجام دادیم. ویدیوی فیلیپ مورفی، پرده رو کنار زد، ولی هیچ کس نتونست پشتش رو ببینه، آخه باد میوزید و مدام اون پردهها رو به روی حقیقت میبست. ولی ما با این مصاحبه، موجب شدیم کل پردهها از جاشون دربیان! الان دیگه پردهها روی زمین افتادن و دیگه بادهای وحشی هم نمیتونن مانع دیده شدن حقیقت بشن. حالا دیگه مردم میدونن انتظار چه چیزی رو داشته باشن، میدونن چه اتفاقاتی در جریانه. این افشاسازی، قطعاً به نقشههاشون لطمه زده، مطمئنم. جکسون پوزخندی زد. در صدایش ابتدا تحسین، نهایتاً نگرانی شناور بود. _حرکت عالیای بود! منتهی جنجال به پا میشه. باید به زودی، انتظار یه اتفاق هولناک رو بکشیم. ریچارد شانهای بالا انداخت و به صندلی تکیه داد. _بذار بیفته، عواقبش رو میپذیرم. ذاتاً ما به خاطر همین اتفاقات هولناک زندگی و پیرامونمونه که امروز اينجاییم. خود هولناکی، یه چیز جداییناپذیر از زندگیه. نفس عمیق کشیدن جکسون، تنها واکنشی شد که دریافت کرد. از آنِ سکوتی که میانشان سرک کشید، باز به سمت دیوار شیشهای سر چرخاند. چراغهای شهر، روشن بودند و هولوگرامهای بالا ساختمانها، نوری خیره کننده داشتند. همهی آنها، بوی زندگی میدادند. بوی دلنشینی که آن لحظه، عجیب وجود ریچارد را میان بازوهایش گرفته بود. جکسون برخلاف ریچارد، فقط بوی قهوهی روی میز رئیس مشامش را پر کرده بود. دیدن آن لیوان قهوه و پروندههای چیده شده سمت راست میز، عیان میکردند رئیس قرار بود همهی کارکنان را بدرقه کند و سپس برود! نگاهی به ساعت اپل واچش انداخت. ده دقیقه به هفت بود. با صدای ریچارد، سر بلند کرد. _برو خونه جکسون. امروز خیلی خسته شدیم. فردا میبینمت. جکسون، سری تکان داد و بدون گفتن حرفی، به عقب چرخید. از گامهای تند و بلندش، میشد پی برد چقدر بابت به خانه رفتن مشتاق است. اثر کارهای آن روز بود و معماها ی گنجانده در ذهنش که حتی یک لحظه هم رهایش نمیکردند. همهی آنها، خستگی عجیبی را روی شانههایش به او تحمیل کرده بودند. *** [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین