انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="*dream_writer*" data-source="post: 127974" data-attributes="member: 22"><p>جکسون دستانش را در جیب شلوارش گذاشت و همانطور که مقابل اعضا، به راست و چپ میرفت، نگاه همگی از حرکاتش تبعیت کرد.</p><p>_سال 2122، رباتهای حفاری پا به میدون گذاشتن، که قویتر، با انرژی بیشتر و بدون نیاز به استراحت و مرخصی بودن. با وجود اینها، دیگه چه نیاز به معدن کاری انسانها، مگه نه؟</p><p>ایستاد و نگاهش را میان همه چرخاند.</p><p>_بنابراین، شرکت مایکل تو سال 2122 ورشکسته شد. و برای بعد از اون، دیگه اطلاعاتی ازش نیست! نمیدونیم در طی این سالها، چی شد که به خلاف روی آورد.</p><p>وایولت پوزخندی زد و دست به سینه ایستاد.</p><p>_شاید نتونست بدهیهاش رو صاف کنه.</p><p>اِما روی از او گرفت و نگاهش به سمت جکسون چرخید.</p><p>_خانوادهاش چی؟</p><p>جکسون سری به طرفین تکان داد. صدای متأسفش، ناامید بود.</p><p>_چیزی پیدا نشد. نه راجع به خانواده و پونزده سال گذشتهی مایکل، و نه راجع به اون پسر هکری که لیام برامون گفت. اون پسره، حتی چهرش هم توی دوربینها نبود که بخوایم اسکن کنیم.</p><p>با شنیدن آن حرف، نگاه اِما و لیام رنگ ناامیدی به خود گرفت. چینی میان ابروهای لیام پدیدار گشت و دندانهایش را روی هم سایید. درحالی که چقدر به یافتن اطلاعات آن پسر، امیدوار بود!</p><p>درحالی که همگی، هوف کلافهای میکشیدند، جکسون دستی به موهایش میکشید. احساس میکرد ذهنش، به غل و زنجیر بسته شده و به اسارت افکار بیرحمش درآمده. اطلاعات ناچیزی در دست داشتند و باید با آن مقدار کم، معمای بزرگی را حل میکردند. این موضوع، اعصابش را خورد میکرد و دلشورهای در قلبش ایجاد. بابت پیروزی در مأموریت خوشحال بود، لیکن تا زمانی که اطلاعات مفیدی به پستشان نخورد، نمیتوانستند واقعاً به خاطر این پیروزی خشنود شوند.</p><p>به شدت آسمان دلش تيره و تار شده بود. میتوانست ابرهای سیاهی را که آمادهی باریدن روی دلش بودند، ببیند.</p><p>همان لحظه، صدای سی سی در ساختمان پخش شد.</p><p>_توجه توجه؛ مدیر تیم اِی، جکسون استوارت، لطفاً به طبقهی اول مراجعه کنید.</p><p>همه با کنجکاوی، به جکسون که علامت سؤال بزرگی در ذهنش مینشست، خیره شدند.</p><p>در طبقهی اول، جلوی آن ساختمان بزرگ چهل و هشت طبقهای، ازدحام خبرنگاران توجه همسایگان اطراف را از آنِ خود میکرد. مشتریان کافیشاپ جلوی سازمان، با تعجب به ماجرا چشم دوخته بودند. همهی همسایگان ساکن در آپارتمانهای اطراف، میدانستند زیستن نزدیک یک سازمان پلیسی دردسر دارد، ولی باز هم سر از پنجره بیرون آورده، به خاطر غوغای جلوی ساختمان گله میکردند.</p><p>گاردمنها، سعی در عقب راندن فیلمبردارها و خبرنگاران داشتند. اما چگونه میتوان با انبوه ذهنهای سردرگم و دهانهایی که لحظه به لحظه، سؤالات مختلف بیرون میریختند، مقابله کرد؟</p><p>جکسون و اعضای تیم، با خروج از آسانسور، پا به طبقهی اول نهادند. دیدن سالن شلوغ آنجا که از گاردمنهای دیگر مملو بود، هیچ به مزاجشان خوش نمیآمد.</p><p>جکسون، دستپاچه و با گامهایی تند، به سوی ریچارد رفت و مقابلش ایستاد. دگر اعضای تیم میدانستند عقبتر ایستادنشان شایستهتر بود. لیام، با اشاره به خبرنگاران اظهار نظر کرد.</p><p>_اونها چرا اینجان؟</p><p>_صبر کن، الان بوش درمیاد.</p><p>وایولت بود که کلافه، این را گفت.</p><p>اخمی ابروان جکسون را زینت میداد.</p><p>_جریان چیه؟</p><p>میدید نگرانی نهفته پشت صدای خونسرد ریچارد را! برای آن مرد، آن لحظه سخت بود آرام گرفتن!</p><p>_یکی از پرستارهای بیمارستان نیوهوپ، دهن لقی کرده. خبر مأموریت دیشب و ورود پلیسها به بیمارستان جهت دستگیری مجرمین، به رسانه نفوذ کرده.</p><p>چشمان جکسون کم ماندند از حدقه بیرون بزنند. بهت زده به چهرهی ریچارد و چشمان آبیاش خیره ماند. نمیدانست شنیدههایش را باور کند، یا آنان را به پای خطای شنیداری بگذارد؟ آخر چگونه امکان داشت؟ کلافه دستی به ته ريشش کشید.</p><p>_ولی ما که فیلم دوربینها رو پاک کردیم و وقتی بیمارستان تخلیه شد، اعلام کردیم ساکت بمونن. گفتیم که هیچ اطلاعاتی نباید به بیرون درز کنه.</p><p>_دهن مردم رو نمیشه بست.</p><p>جکسون، متأسف و کلافه نفسش را بیرون داد.</p><p>_حالا چی کار کنیم؟</p><p>ریچارد، تک نگاهی به جمعیت بیرون انداخت. گاردمنها مدام آن طرف و این طرف میرفتند تا خبرنگاران را کنار بزنند. صدای همهمه گوشش را پر کرده بود. تنها یک راه حل ذهنش را قلقلک میداد که میدانست اعمال آن، ریسک بزرگی است. میدانست پیامدهای خوبی نخواهد داشت. با این حال، چارهای جز پذیرش یک قمار بزرگ و دست به بازی زدن، نداشتند.</p><p>_باید جواب سؤالهاشون رو بديم. تنها با این راه میتونیم از سرمون بندازیمشون.</p><p>_ولی اگه مردم به ماهیت مأموریت دیشب پی ببرن، جنجال به پا میشه. مگه خودت دستور نداده بودی که کار رو به رسانه نکشیم؟</p><p>ریچارد درحالی که موبایلش را از جیب شلوارش بیرون میکشید، شانهای بالا انداخت.</p><p>_نظرم عوض شد. در صورت جواب ندادن، مردم بیشتر کنجکاو میشن و بیشتر پیگیری میکنن؛ درست مثل شکارچیای که شکارش رو از دست میده و هر گوشه کناری دنبالش میگرده. تو تا حد الامکان بهشون پاسخ بده، من باید یه زنگی به شهردار و مقامات بزنم.</p><p>جکسون سرش را سردرگم به طرفین تکان داد.</p><p>_ولی من نمیفهمم که لو دادن پرونده، چه سودی میتونه برامون داشته باشه.</p><p>لبخند مرموزی کنج لب ریچارد جای گرفت.</p><p>_به زودی میفهمی.</p><p>با رفتن به سوی آسانسور، جکسون را با ابهام بزرگ باقی مانده در ذهنش، تنها گذاشت. هیچ منظور رئیس را نفهمیده بود و وقتی او از مقابل چشمانش کنار کشید، نگاهش به نگاه فرانچسکایی تلقی کرد که آن سوی سالن ایستاده بود. با وجود آن فاصله، باز هم میتوانست نگرانیای را که در چشمانش داد و بیداد میکردند، ببیند. به جکسون خیره شده بود و چه اندیشههایی که دلش را نمیخراشیدند!</p><p>جکسون، پس از لحظهای خیره شدن به چهرهی آشفتهی فرانچسکا، بیتوجه به او چرخید و به سوی در رفت.</p><p>سؤالهای گوناگون، توسط خبرنگاران یکی پس از دیگری پرسیده میشدند. هر کسی، کنجکاو چیز متفاوتی بود، اما در نهایت، همهشان یک موضوع را کنکاش میکردند. اینکه در بیمارستان نیوهوپ چه گذشت؟</p><p>جو محیط متشنج شده، صدای گاردمنها که میگفتند "لطفاً عقبتر برید"، "لطفاً اینجا رو ترک کنید"، رساتر شده بودند. خبرنگار مردی، از آن جمعیت بیرون آمد و درحالی که یک نخ سیگار برای خود آتش میزد، روبه همکارش کرد.</p><p>_خیلی وقته اينجاییم! و اون داخل، اونها سکوت کردن و نشستن. قطعاً یه چیزی هست که میخوان مخفی کنن.</p><p>زن، در چشمان شکاک و مردد او خیره شد و به بیرون سپرده شدن دود سیگار نگاه کرد. نمیدانست چه حرف و واکنشی، مناسب آن لحظه بود.</p><p>مرد خبرنگار، پک دیگری به سیگار زد و وقتی چشمانش باز شدن درهای ساختمان و خروج یک نفر را مشاهده کردند، سریع سیگار را روی زمین انداخت. با گذشتن از روی آن، جانش را گرفت و به سمت جکسون رفت. جکسون، نگاهی میان همه میچرخاند و نمیدانست به کدام سؤال ابتدا پاسخ دهد. همه چیز خیلی قاطی شده بود!</p><p>میان آن همهمه، سؤال مرد سیگاری در گوشش پیچید.</p><p>_میتونید خودتون رو معرفی کنید؟</p><p>جکسون، به سمت مرد سر چرخاند و چشمان سیاهش را از نظر گذراند. وقتی لب به سخن گشود، همکار زن خبرنگار مذکور، تند تند شروع به ثبت اطلاعات در اپل واچش کرد. آن هم درحالی که یک فیلمبردار، کنارشان ایستاده بود. حدس میزد لنز دوربین، روی صورتش تمرکز کرده باشد.</p><p>_جکسون استوارت، افسر مسئول پروندهی سرقت از بیمارستان نیوهوپ. در خدمت سؤالهاتون هستم، بفرمایید.</p><p>اینبار، خبرنگار سیاهپوستی که سمت چپ آن جمعیت ایستاده بود، لبانش را به قصد سؤالی از هم فاصله داد.</p><p>_میشه بگید چه سرقتی؟</p><p>زن، میکروفن را سمت جکسون گرفت. جکسون کمی مکث کرد. خوراندن آن کلمات به گوش مردمی که گشنهی شنیدنشان نبودند، سخت بود. میدانست همهی آنها اکنون سر و دست میشکستند برای دریافت اطلاعات! میدانست اگر اندکی از عمق ماجرا خبردار میشدند، با گوشهایشان تمام کلمات خورده و جویده شده را بیرون تف میکردند. ناچار، به سوی میکرون خم شد.</p><p>_سرقت مغزهای مصنوعی!</p><p>پچ پچها شروع شدند و همهمه اوج گرفت. چشمان همه کم مانده بودند از حدقه بیرون بزنند. مو به موی سخنان جکسون تند تند در صفحات هولوگرامی ثبت میشدند.</p><p>_مغز که میگید... مدت زیادی از روی انتشار ویدیوی پسر ماسکی نگذشته. ممکنه سرقت دیشب، ارتباطی به اون ویدیو و ماجرای کنترل مغز انسان داشته باشه؟</p><p>با آن سؤال، ذهن جکسون تکه تکه شد. یک معمای دیگر از صندوقچهی معماهای ذهنش بیرون آمد و در مناظرهی بین افکارش دخالت کرد. فیلیپ مورفی؛ آن پسرک را پاک فراموش کرده بود. پروندهاش هنوز تکمیل نشده و هنوز خبری از او نبود. باید پیگیرش میشد، اما فعلاً... روبه خبرنگار کرد.</p><p>_بله، ممکنه.</p><p>بار دیگر، صدای جدیاش به روی نفسهای دیگران دیواری کشید و آنان را در سینه حبس کرد. صدایی از میان جمعیت آمد.</p><p>_پس شما صحت اطلاعات اون ویدیو رو تأیید میکنید؟</p><p>_بله، میکنم.</p><p>***</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="*dream_writer*, post: 127974, member: 22"] جکسون دستانش را در جیب شلوارش گذاشت و همانطور که مقابل اعضا، به راست و چپ میرفت، نگاه همگی از حرکاتش تبعیت کرد. _سال 2122، رباتهای حفاری پا به میدون گذاشتن، که قویتر، با انرژی بیشتر و بدون نیاز به استراحت و مرخصی بودن. با وجود اینها، دیگه چه نیاز به معدن کاری انسانها، مگه نه؟ ایستاد و نگاهش را میان همه چرخاند. _بنابراین، شرکت مایکل تو سال 2122 ورشکسته شد. و برای بعد از اون، دیگه اطلاعاتی ازش نیست! نمیدونیم در طی این سالها، چی شد که به خلاف روی آورد. وایولت پوزخندی زد و دست به سینه ایستاد. _شاید نتونست بدهیهاش رو صاف کنه. اِما روی از او گرفت و نگاهش به سمت جکسون چرخید. _خانوادهاش چی؟ جکسون سری به طرفین تکان داد. صدای متأسفش، ناامید بود. _چیزی پیدا نشد. نه راجع به خانواده و پونزده سال گذشتهی مایکل، و نه راجع به اون پسر هکری که لیام برامون گفت. اون پسره، حتی چهرش هم توی دوربینها نبود که بخوایم اسکن کنیم. با شنیدن آن حرف، نگاه اِما و لیام رنگ ناامیدی به خود گرفت. چینی میان ابروهای لیام پدیدار گشت و دندانهایش را روی هم سایید. درحالی که چقدر به یافتن اطلاعات آن پسر، امیدوار بود! درحالی که همگی، هوف کلافهای میکشیدند، جکسون دستی به موهایش میکشید. احساس میکرد ذهنش، به غل و زنجیر بسته شده و به اسارت افکار بیرحمش درآمده. اطلاعات ناچیزی در دست داشتند و باید با آن مقدار کم، معمای بزرگی را حل میکردند. این موضوع، اعصابش را خورد میکرد و دلشورهای در قلبش ایجاد. بابت پیروزی در مأموریت خوشحال بود، لیکن تا زمانی که اطلاعات مفیدی به پستشان نخورد، نمیتوانستند واقعاً به خاطر این پیروزی خشنود شوند. به شدت آسمان دلش تيره و تار شده بود. میتوانست ابرهای سیاهی را که آمادهی باریدن روی دلش بودند، ببیند. همان لحظه، صدای سی سی در ساختمان پخش شد. _توجه توجه؛ مدیر تیم اِی، جکسون استوارت، لطفاً به طبقهی اول مراجعه کنید. همه با کنجکاوی، به جکسون که علامت سؤال بزرگی در ذهنش مینشست، خیره شدند. در طبقهی اول، جلوی آن ساختمان بزرگ چهل و هشت طبقهای، ازدحام خبرنگاران توجه همسایگان اطراف را از آنِ خود میکرد. مشتریان کافیشاپ جلوی سازمان، با تعجب به ماجرا چشم دوخته بودند. همهی همسایگان ساکن در آپارتمانهای اطراف، میدانستند زیستن نزدیک یک سازمان پلیسی دردسر دارد، ولی باز هم سر از پنجره بیرون آورده، به خاطر غوغای جلوی ساختمان گله میکردند. گاردمنها، سعی در عقب راندن فیلمبردارها و خبرنگاران داشتند. اما چگونه میتوان با انبوه ذهنهای سردرگم و دهانهایی که لحظه به لحظه، سؤالات مختلف بیرون میریختند، مقابله کرد؟ جکسون و اعضای تیم، با خروج از آسانسور، پا به طبقهی اول نهادند. دیدن سالن شلوغ آنجا که از گاردمنهای دیگر مملو بود، هیچ به مزاجشان خوش نمیآمد. جکسون، دستپاچه و با گامهایی تند، به سوی ریچارد رفت و مقابلش ایستاد. دگر اعضای تیم میدانستند عقبتر ایستادنشان شایستهتر بود. لیام، با اشاره به خبرنگاران اظهار نظر کرد. _اونها چرا اینجان؟ _صبر کن، الان بوش درمیاد. وایولت بود که کلافه، این را گفت. اخمی ابروان جکسون را زینت میداد. _جریان چیه؟ میدید نگرانی نهفته پشت صدای خونسرد ریچارد را! برای آن مرد، آن لحظه سخت بود آرام گرفتن! _یکی از پرستارهای بیمارستان نیوهوپ، دهن لقی کرده. خبر مأموریت دیشب و ورود پلیسها به بیمارستان جهت دستگیری مجرمین، به رسانه نفوذ کرده. چشمان جکسون کم ماندند از حدقه بیرون بزنند. بهت زده به چهرهی ریچارد و چشمان آبیاش خیره ماند. نمیدانست شنیدههایش را باور کند، یا آنان را به پای خطای شنیداری بگذارد؟ آخر چگونه امکان داشت؟ کلافه دستی به ته ريشش کشید. _ولی ما که فیلم دوربینها رو پاک کردیم و وقتی بیمارستان تخلیه شد، اعلام کردیم ساکت بمونن. گفتیم که هیچ اطلاعاتی نباید به بیرون درز کنه. _دهن مردم رو نمیشه بست. جکسون، متأسف و کلافه نفسش را بیرون داد. _حالا چی کار کنیم؟ ریچارد، تک نگاهی به جمعیت بیرون انداخت. گاردمنها مدام آن طرف و این طرف میرفتند تا خبرنگاران را کنار بزنند. صدای همهمه گوشش را پر کرده بود. تنها یک راه حل ذهنش را قلقلک میداد که میدانست اعمال آن، ریسک بزرگی است. میدانست پیامدهای خوبی نخواهد داشت. با این حال، چارهای جز پذیرش یک قمار بزرگ و دست به بازی زدن، نداشتند. _باید جواب سؤالهاشون رو بديم. تنها با این راه میتونیم از سرمون بندازیمشون. _ولی اگه مردم به ماهیت مأموریت دیشب پی ببرن، جنجال به پا میشه. مگه خودت دستور نداده بودی که کار رو به رسانه نکشیم؟ ریچارد درحالی که موبایلش را از جیب شلوارش بیرون میکشید، شانهای بالا انداخت. _نظرم عوض شد. در صورت جواب ندادن، مردم بیشتر کنجکاو میشن و بیشتر پیگیری میکنن؛ درست مثل شکارچیای که شکارش رو از دست میده و هر گوشه کناری دنبالش میگرده. تو تا حد الامکان بهشون پاسخ بده، من باید یه زنگی به شهردار و مقامات بزنم. جکسون سرش را سردرگم به طرفین تکان داد. _ولی من نمیفهمم که لو دادن پرونده، چه سودی میتونه برامون داشته باشه. لبخند مرموزی کنج لب ریچارد جای گرفت. _به زودی میفهمی. با رفتن به سوی آسانسور، جکسون را با ابهام بزرگ باقی مانده در ذهنش، تنها گذاشت. هیچ منظور رئیس را نفهمیده بود و وقتی او از مقابل چشمانش کنار کشید، نگاهش به نگاه فرانچسکایی تلقی کرد که آن سوی سالن ایستاده بود. با وجود آن فاصله، باز هم میتوانست نگرانیای را که در چشمانش داد و بیداد میکردند، ببیند. به جکسون خیره شده بود و چه اندیشههایی که دلش را نمیخراشیدند! جکسون، پس از لحظهای خیره شدن به چهرهی آشفتهی فرانچسکا، بیتوجه به او چرخید و به سوی در رفت. سؤالهای گوناگون، توسط خبرنگاران یکی پس از دیگری پرسیده میشدند. هر کسی، کنجکاو چیز متفاوتی بود، اما در نهایت، همهشان یک موضوع را کنکاش میکردند. اینکه در بیمارستان نیوهوپ چه گذشت؟ جو محیط متشنج شده، صدای گاردمنها که میگفتند "لطفاً عقبتر برید"، "لطفاً اینجا رو ترک کنید"، رساتر شده بودند. خبرنگار مردی، از آن جمعیت بیرون آمد و درحالی که یک نخ سیگار برای خود آتش میزد، روبه همکارش کرد. _خیلی وقته اينجاییم! و اون داخل، اونها سکوت کردن و نشستن. قطعاً یه چیزی هست که میخوان مخفی کنن. زن، در چشمان شکاک و مردد او خیره شد و به بیرون سپرده شدن دود سیگار نگاه کرد. نمیدانست چه حرف و واکنشی، مناسب آن لحظه بود. مرد خبرنگار، پک دیگری به سیگار زد و وقتی چشمانش باز شدن درهای ساختمان و خروج یک نفر را مشاهده کردند، سریع سیگار را روی زمین انداخت. با گذشتن از روی آن، جانش را گرفت و به سمت جکسون رفت. جکسون، نگاهی میان همه میچرخاند و نمیدانست به کدام سؤال ابتدا پاسخ دهد. همه چیز خیلی قاطی شده بود! میان آن همهمه، سؤال مرد سیگاری در گوشش پیچید. _میتونید خودتون رو معرفی کنید؟ جکسون، به سمت مرد سر چرخاند و چشمان سیاهش را از نظر گذراند. وقتی لب به سخن گشود، همکار زن خبرنگار مذکور، تند تند شروع به ثبت اطلاعات در اپل واچش کرد. آن هم درحالی که یک فیلمبردار، کنارشان ایستاده بود. حدس میزد لنز دوربین، روی صورتش تمرکز کرده باشد. _جکسون استوارت، افسر مسئول پروندهی سرقت از بیمارستان نیوهوپ. در خدمت سؤالهاتون هستم، بفرمایید. اینبار، خبرنگار سیاهپوستی که سمت چپ آن جمعیت ایستاده بود، لبانش را به قصد سؤالی از هم فاصله داد. _میشه بگید چه سرقتی؟ زن، میکروفن را سمت جکسون گرفت. جکسون کمی مکث کرد. خوراندن آن کلمات به گوش مردمی که گشنهی شنیدنشان نبودند، سخت بود. میدانست همهی آنها اکنون سر و دست میشکستند برای دریافت اطلاعات! میدانست اگر اندکی از عمق ماجرا خبردار میشدند، با گوشهایشان تمام کلمات خورده و جویده شده را بیرون تف میکردند. ناچار، به سوی میکرون خم شد. _سرقت مغزهای مصنوعی! پچ پچها شروع شدند و همهمه اوج گرفت. چشمان همه کم مانده بودند از حدقه بیرون بزنند. مو به موی سخنان جکسون تند تند در صفحات هولوگرامی ثبت میشدند. _مغز که میگید... مدت زیادی از روی انتشار ویدیوی پسر ماسکی نگذشته. ممکنه سرقت دیشب، ارتباطی به اون ویدیو و ماجرای کنترل مغز انسان داشته باشه؟ با آن سؤال، ذهن جکسون تکه تکه شد. یک معمای دیگر از صندوقچهی معماهای ذهنش بیرون آمد و در مناظرهی بین افکارش دخالت کرد. فیلیپ مورفی؛ آن پسرک را پاک فراموش کرده بود. پروندهاش هنوز تکمیل نشده و هنوز خبری از او نبود. باید پیگیرش میشد، اما فعلاً... روبه خبرنگار کرد. _بله، ممکنه. بار دیگر، صدای جدیاش به روی نفسهای دیگران دیواری کشید و آنان را در سینه حبس کرد. صدایی از میان جمعیت آمد. _پس شما صحت اطلاعات اون ویدیو رو تأیید میکنید؟ _بله، میکنم. *** [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین