انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="*dream_writer*" data-source="post: 127973" data-attributes="member: 22"><p>در واقعیت، عینکش را از چشم درآورد و نفس محبوس در سینهاش را بیرون داد. خانهاش، مقابل دیدگانش نمایان بود و سکوت خانه، چقدر بیرحمانه فریاد میزد. در رستوران، هیچ قدرتی در برابر آن جمعیت شلوغ آنجا نداشت. نمیتوانست صدایش را به گوش برساند. اما اینک، سارا را تنها در خانه گیر آورده بود و تا میتوانست زورگویی میکرد. تا میتوانست خود را به رخ میکشید.</p><p>درست مانند زندگی! زندگیای که اگر سعی کنی تنها باشی، روی شانههایت سنگینی میکند و شکستت میدهد. اما با حضور دیگران، با حضور همراهان و همدلان، جلوهای زیبا به خود میگیرد و در برابرت سر خم میکند.</p><p>عینک سفید را کنارش، روی مبل نهاد و برخاست. به سمت پلههای سمت راست حال رفت. نمیدانست به فکر چه چیزی باشد. بابت خروج از ایمپلکنس متأسف شود؟ کنجکاو بود بداند دیدار سومی با آن پسرِ ارن نام، خواهد داشت، یا نه؟ این سؤال ملکهی ذهنش شده بود و خودسرانه حکومت میکرد؛ بدون اینکه صلاحیتش بررسی شود!</p><p>بیشتر، کاری که باید انجام میداد، ذهنش را احاطه کرده بود. لبانش را از هم فاصله داد و صدای بلندش بالأخره توانست سکوت را شکست دهد.</p><p>_لیکا، فعال شو.</p><p>لیکا، آن ربات کوچک که روی اوپن کرمی آشپزخانه جای گرفته بود، با شنیدن صدای سارا، صفحهی نمایشش روشن گشت. دو دایرهی صورتی شکل و یک منحنی صورتی، که نقش چشم و دهان را داشتند، روی صفحه پدید آمدند. مکعب مربع کوچک، دو پای کوچکتر درآورد. ربات عروسکی، با پاهایش جلوتر رفت.</p><p>_سلام سارا. چطور میتونم کمکت کنم؟</p><p>سارا لبخندی زد. او تنها نبود، زمانی که لیکا در خانه همصحبتش میشد. وسط پلهها ایستاد و به سوی آشپزخانه چرخید. دستانش را روی نرده گذاشت.</p><p>_میخوام اطلاعات نوبتم رو به گوشیم بفرستی.</p><p>و البته که رباتهای شخصی، دسترسی به تلفن همراه صاحبشان داشتند! بدن مربع شکل لیکا که با سرش در هم آمیخته بود، تکانی خورد تا نشان اطاعتش باشد.</p><p>_حتماً. و میخوای بهت یادآوری کنم؟ ساعت پنج، بیمارستان سِنتکال...</p><p>سارا چرخید و درحالی که راه رسیدن به اتاقش را در پیش میگرفت، حرف لیکا را قطع کرد.</p><p>_یادمه.</p><p>***</p><p>دکتر، واکسن را از بازوی سارا بیرون کشید و از فرو رفتن چهرهاش در هم، فهمید که اندکی سوزش به جا مانده است. سریع با دست دیگرش، پنبهی ضدعفونی شده را روی بازوی سارا فشرد.</p><p>_لطفاً روش رو فشار بده.</p><p>سارا از حرف او تبعیت کرد. بوی الکل به مشامش میرسید و بوی پلاستیک. دکتر واکسن خالی را در سینی فلزی کنار دستش گذاشت و مشغول در آوردن دستکشهای پلاستیکی اش شد.</p><p>_ممکنه یکم بسوزه، ولی تا بیست و چهار ساعت اثرش کاملاً از بین میره. من خودم گواهی واکسن رو به آقای ریچارد آلن میفرستم.</p><p>سارا سری به معنای فهمیدن تکان داد.</p><p>_همیشه خودت این کار رو انجام میدی؟ منظورم فرستادن گواهی واکسنهاست.</p><p>دکتر نیم نگاهی به چهرهی سارا انداخت. باز سرش را به سوی میز چرخاند و دستکشهایش را میان انبوهی از داروها و لوازم نهاد.</p><p>_خب از اونجایی که پزشک مختص سازمان هستم، آره.</p><p>سارا چیزی نگفت و سری تکان داد. دکتر روبه او چرخید و دستش را به سویش دراز کرد. سارا، با دریافتن قصد و نیت او، دستش را کنار کشید و بلافاصله، انگشتان دکتر دور پنبه محاصره شدند و آن را برداشتند. سپس، با دست دیگرش آستین لباس سارا را پایین آورد.</p><p>_الان دیگه فقط لازمه یکم با سوزشش سر بزنی، همین. میدونی، واکسن رو به خاطر شناسایی میزنن، جز این اثر و دلیل دیگهای نداره.</p><p>سارا، درحالی که آستینش را مرتب میکرد، یک تای ابرویش را بالا داد.</p><p>_شناسایی چی؟</p><p>_یه نوع اعلام حضور. کارمندان ان سی یو، هر روز یه کد روی مچ دستشون اسکن میشه و حضورشون توی سازمان، به اطلاع رئیس میرسه. این واکسنها، موجب تشکیل اون کد میشن و بدنت رو برای اسکن آماده میکنن.</p><p>_که اینطور. پس الان کارمون تمومه؟ میتونم برم؟</p><p>با سر تکان دادن دکتر، ابتدا سارا و سپس خودش، از روی صندلیهای گرد و آبی رنگ بلند شدند. دکتر، دستانش را در جیب روپوشش گذاشت و درحالی که سارا کت سفیدش را میپوشید، به او توضیح داد:</p><p>_بیا کاغذها و گواهیها رو امضا کنیم. بعدش دیگه کار تمومه و تنها چیزی که باقی میمونه، امضای رئیس آلن و قرار گرفتنشون توی پروندهی پرسنلته.</p><p>سارا یقهی کتش را مرتب کرد و موهایش را از زیر آن بیرون داد.</p><p>_پس دیگه کارمند ان سی یو بودنم به رسمیت شناخته شد.</p><p>دکتر خندید. نگرانی سارا را درک میکرد. کار کردن در آن سازمان، یعنی داشتن یک آیندهی پر خطر. و فرقی نداشت در کدام بخشش مشغول باشی، باز هم دست آخر در معرض خطر جرم و جنایت قرار میگیری.</p><p>سارا خود نیز از این بابت نگرانی داشت. میدانست یک شغل ریسکپذیر را پذیرفته، میدانست وارد یک راه ناشناخته شده، ولی با این وجود، هنوز نفهمیده بود چه چیزی مانع به عقب برگشتنش میشد. اینکه عاشق کمک به دیگران بود؟ اینکه باور داشت هر کسی لایق یک شانس دوباره است؟ چه چیزی او را برای شروع این کار مصمم میکرد؟</p><p>آهی کشید. در هر صورت، از آن روز به بعد راه برگشتی نداشت و آن واکسن نیز، سندش بود. کیف سیاهش را در دست گرفت و به سخنان امیدبخش دکتر، که با لحنی مطمئن بیان میشدند تا دلگرمش کنند، گوش سپرد.</p><p>_نگرانش نباش. بیشک میتونی خیلی زود به محیطش عادت کنی و از کارت لذت ببری.</p><p>سارا چیزی نگفت و تنها لبخندی زد.</p><p>***</p><p>اتاق اول بخش آی تی، از دقت و کنجکاوی افراد مملو بود. تمامی کارکنان آن بخش، پشت میزهای اتاق نشسته، برخی با کنجکاوی به سخنان مدیر تیم ای گوش میسپردند، اما برخی بیاهمیت به آنان سرشان در کار خودشان بود.</p><p>جکسون، که انتهای اتاق، مقابل یکی از صفحه نمایشهای بزرگ ایستاده بود، اشارهای به چهرهی مایکل که از فیلم دوربینها به دست آورده بودند، کرد.</p><p>_فهمیدیم که این مرد، سر دستهی چهار گاردمن دیگه بود. ما این چهره رو اسکن کردیم و اطلاعاتی به دست آوردیم. بذارید معرفی کنم...</p><p>به سوی اعضا که مقابلش ایستاده بودند، چرخید.</p><p>_مایکل راجر، 48 ساله، که اصالتاً اهل پورتلند هستش.</p><p>دست جکسون به سوی کارمندان دیگر که آنجا حضور داشتند، چرخید. همزمان، لیام و ایدن نیز نگاهی به آنان انداختند، یا به قولی، رد اشارهی جکسون را دنبال کردند. تنها با سرهای در کامیپوتر فرو رفته روبه رو شدند. دو سه نفر نیز، پشت میز بزرگ وسط اتاق آی تی ایستاده بودند و طرحی را روی صفحه نمایش میز میکشیدند.</p><p>_بچههای آی تی، تونستن سوابقی پیدا کنن، مبنی بر اینکه در سال 2117، یه شرکت معدن کاری توی پورتلند تأسیس کرد و مشغول به کار شد.</p><p>ایدن یک تای ابرویش را کنجکاو بالا داد.</p><p>_و معدن کار بودن رو چه به خلافکار بودن؟</p><p>_چیزی که سر در نمیارم، همینه.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="*dream_writer*, post: 127973, member: 22"] در واقعیت، عینکش را از چشم درآورد و نفس محبوس در سینهاش را بیرون داد. خانهاش، مقابل دیدگانش نمایان بود و سکوت خانه، چقدر بیرحمانه فریاد میزد. در رستوران، هیچ قدرتی در برابر آن جمعیت شلوغ آنجا نداشت. نمیتوانست صدایش را به گوش برساند. اما اینک، سارا را تنها در خانه گیر آورده بود و تا میتوانست زورگویی میکرد. تا میتوانست خود را به رخ میکشید. درست مانند زندگی! زندگیای که اگر سعی کنی تنها باشی، روی شانههایت سنگینی میکند و شکستت میدهد. اما با حضور دیگران، با حضور همراهان و همدلان، جلوهای زیبا به خود میگیرد و در برابرت سر خم میکند. عینک سفید را کنارش، روی مبل نهاد و برخاست. به سمت پلههای سمت راست حال رفت. نمیدانست به فکر چه چیزی باشد. بابت خروج از ایمپلکنس متأسف شود؟ کنجکاو بود بداند دیدار سومی با آن پسرِ ارن نام، خواهد داشت، یا نه؟ این سؤال ملکهی ذهنش شده بود و خودسرانه حکومت میکرد؛ بدون اینکه صلاحیتش بررسی شود! بیشتر، کاری که باید انجام میداد، ذهنش را احاطه کرده بود. لبانش را از هم فاصله داد و صدای بلندش بالأخره توانست سکوت را شکست دهد. _لیکا، فعال شو. لیکا، آن ربات کوچک که روی اوپن کرمی آشپزخانه جای گرفته بود، با شنیدن صدای سارا، صفحهی نمایشش روشن گشت. دو دایرهی صورتی شکل و یک منحنی صورتی، که نقش چشم و دهان را داشتند، روی صفحه پدید آمدند. مکعب مربع کوچک، دو پای کوچکتر درآورد. ربات عروسکی، با پاهایش جلوتر رفت. _سلام سارا. چطور میتونم کمکت کنم؟ سارا لبخندی زد. او تنها نبود، زمانی که لیکا در خانه همصحبتش میشد. وسط پلهها ایستاد و به سوی آشپزخانه چرخید. دستانش را روی نرده گذاشت. _میخوام اطلاعات نوبتم رو به گوشیم بفرستی. و البته که رباتهای شخصی، دسترسی به تلفن همراه صاحبشان داشتند! بدن مربع شکل لیکا که با سرش در هم آمیخته بود، تکانی خورد تا نشان اطاعتش باشد. _حتماً. و میخوای بهت یادآوری کنم؟ ساعت پنج، بیمارستان سِنتکال... سارا چرخید و درحالی که راه رسیدن به اتاقش را در پیش میگرفت، حرف لیکا را قطع کرد. _یادمه. *** دکتر، واکسن را از بازوی سارا بیرون کشید و از فرو رفتن چهرهاش در هم، فهمید که اندکی سوزش به جا مانده است. سریع با دست دیگرش، پنبهی ضدعفونی شده را روی بازوی سارا فشرد. _لطفاً روش رو فشار بده. سارا از حرف او تبعیت کرد. بوی الکل به مشامش میرسید و بوی پلاستیک. دکتر واکسن خالی را در سینی فلزی کنار دستش گذاشت و مشغول در آوردن دستکشهای پلاستیکی اش شد. _ممکنه یکم بسوزه، ولی تا بیست و چهار ساعت اثرش کاملاً از بین میره. من خودم گواهی واکسن رو به آقای ریچارد آلن میفرستم. سارا سری به معنای فهمیدن تکان داد. _همیشه خودت این کار رو انجام میدی؟ منظورم فرستادن گواهی واکسنهاست. دکتر نیم نگاهی به چهرهی سارا انداخت. باز سرش را به سوی میز چرخاند و دستکشهایش را میان انبوهی از داروها و لوازم نهاد. _خب از اونجایی که پزشک مختص سازمان هستم، آره. سارا چیزی نگفت و سری تکان داد. دکتر روبه او چرخید و دستش را به سویش دراز کرد. سارا، با دریافتن قصد و نیت او، دستش را کنار کشید و بلافاصله، انگشتان دکتر دور پنبه محاصره شدند و آن را برداشتند. سپس، با دست دیگرش آستین لباس سارا را پایین آورد. _الان دیگه فقط لازمه یکم با سوزشش سر بزنی، همین. میدونی، واکسن رو به خاطر شناسایی میزنن، جز این اثر و دلیل دیگهای نداره. سارا، درحالی که آستینش را مرتب میکرد، یک تای ابرویش را بالا داد. _شناسایی چی؟ _یه نوع اعلام حضور. کارمندان ان سی یو، هر روز یه کد روی مچ دستشون اسکن میشه و حضورشون توی سازمان، به اطلاع رئیس میرسه. این واکسنها، موجب تشکیل اون کد میشن و بدنت رو برای اسکن آماده میکنن. _که اینطور. پس الان کارمون تمومه؟ میتونم برم؟ با سر تکان دادن دکتر، ابتدا سارا و سپس خودش، از روی صندلیهای گرد و آبی رنگ بلند شدند. دکتر، دستانش را در جیب روپوشش گذاشت و درحالی که سارا کت سفیدش را میپوشید، به او توضیح داد: _بیا کاغذها و گواهیها رو امضا کنیم. بعدش دیگه کار تمومه و تنها چیزی که باقی میمونه، امضای رئیس آلن و قرار گرفتنشون توی پروندهی پرسنلته. سارا یقهی کتش را مرتب کرد و موهایش را از زیر آن بیرون داد. _پس دیگه کارمند ان سی یو بودنم به رسمیت شناخته شد. دکتر خندید. نگرانی سارا را درک میکرد. کار کردن در آن سازمان، یعنی داشتن یک آیندهی پر خطر. و فرقی نداشت در کدام بخشش مشغول باشی، باز هم دست آخر در معرض خطر جرم و جنایت قرار میگیری. سارا خود نیز از این بابت نگرانی داشت. میدانست یک شغل ریسکپذیر را پذیرفته، میدانست وارد یک راه ناشناخته شده، ولی با این وجود، هنوز نفهمیده بود چه چیزی مانع به عقب برگشتنش میشد. اینکه عاشق کمک به دیگران بود؟ اینکه باور داشت هر کسی لایق یک شانس دوباره است؟ چه چیزی او را برای شروع این کار مصمم میکرد؟ آهی کشید. در هر صورت، از آن روز به بعد راه برگشتی نداشت و آن واکسن نیز، سندش بود. کیف سیاهش را در دست گرفت و به سخنان امیدبخش دکتر، که با لحنی مطمئن بیان میشدند تا دلگرمش کنند، گوش سپرد. _نگرانش نباش. بیشک میتونی خیلی زود به محیطش عادت کنی و از کارت لذت ببری. سارا چیزی نگفت و تنها لبخندی زد. *** اتاق اول بخش آی تی، از دقت و کنجکاوی افراد مملو بود. تمامی کارکنان آن بخش، پشت میزهای اتاق نشسته، برخی با کنجکاوی به سخنان مدیر تیم ای گوش میسپردند، اما برخی بیاهمیت به آنان سرشان در کار خودشان بود. جکسون، که انتهای اتاق، مقابل یکی از صفحه نمایشهای بزرگ ایستاده بود، اشارهای به چهرهی مایکل که از فیلم دوربینها به دست آورده بودند، کرد. _فهمیدیم که این مرد، سر دستهی چهار گاردمن دیگه بود. ما این چهره رو اسکن کردیم و اطلاعاتی به دست آوردیم. بذارید معرفی کنم... به سوی اعضا که مقابلش ایستاده بودند، چرخید. _مایکل راجر، 48 ساله، که اصالتاً اهل پورتلند هستش. دست جکسون به سوی کارمندان دیگر که آنجا حضور داشتند، چرخید. همزمان، لیام و ایدن نیز نگاهی به آنان انداختند، یا به قولی، رد اشارهی جکسون را دنبال کردند. تنها با سرهای در کامیپوتر فرو رفته روبه رو شدند. دو سه نفر نیز، پشت میز بزرگ وسط اتاق آی تی ایستاده بودند و طرحی را روی صفحه نمایش میز میکشیدند. _بچههای آی تی، تونستن سوابقی پیدا کنن، مبنی بر اینکه در سال 2117، یه شرکت معدن کاری توی پورتلند تأسیس کرد و مشغول به کار شد. ایدن یک تای ابرویش را کنجکاو بالا داد. _و معدن کار بودن رو چه به خلافکار بودن؟ _چیزی که سر در نمیارم، همینه. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین