انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="*dream_writer*" data-source="post: 127952" data-attributes="member: 22"><p>نگران و ترسیده دو قدم را پیمود، تا ببیند سرنوشت آن پسرک چه شده. نکند با صحنهی یک جسد روی زمین افتاده و یک مغز متلاشی شده، روبهرو شود؟</p><p>سرش را پایین انداخت، تا نشانهای از زک ببیند، که با لیموزینی که بالاتر میآمد، سرش را دوباره بالا گرفت. لیموزین به جلوتر و بالاتر پرواز کرد و ارن، با چشمانی گرد شده، به آن نگریست.</p><p>به زک که بالای ماشین دست و پاهایش را روی بدنهی آن گذاشته و عقب را نگاه میکرد، چشم دوخت. لیموزین دورتر و دورتر میشد و رؤیتش سختتر! دندانهایش را روی هم فشرد و حتی میتوانست متورم شدن رگهای گردنش را احساس کند. دستش را بالا و اسلحه را جلو برد. بیوقفه، چندین شلیک پشت سر هم انجام داد. شلیک اول، دوم و...</p><p>صدای بلندشان به قلمروی سکوت ت×جـ×ـا×و×ز× کرده، با ایجاد جنگی در ناحیهی آسمان، نهایتاً پیروز شدند. سکوت، بار و بندیلش را روی دوشش گذاشت و شکست خورده و با سر افکندگی، آسمان را وداع گفت. چهار شلیک انجام داد، ولی میدانست بیفایده بودند. ماشین قدری دور شده بود که گلولهها نتوانند به آن برسند! حتی اگر میرسیدند چه؟</p><p>بیشک آن لیموزین هم مانند ونهای خودشان، ضد گلوله ساخته شده بود.</p><p>کلافه و خشمگین، فریاد خفیفی کشید و دست از شلیک برداشت. مردم خانههای آن اطراف، بالأخره توانستند از پس ترس آن صداها برآیند و به خواب شیرینشان ادامه دهند. البته اگر خواب برایشان حرام نشده باشد!</p><p>ارن، اسحله را با کلافگی پشت کمرش نهاد. دیگر لیموزین از دیدرسش خارج شده بود. کلافه دستی به موهایش کشید و به عقب چرخید. هیچ نمیتوانست فکر آن پسر را از ذهنش بیرون راند. فکر فرار کردن او، علت پشت آشفتگی ذهنش بود.</p><p>درحالی که به سوی در پشتبام میرفت، یادش آمد که لیام خیلی وقت بود منتظر است. تماس را بر قرار کرد.</p><p>_هی لیام، نتونستم بگیرمشون. از پشتبوم فرار کردن.</p><p>لیام، آه متأسفی از سینه بیرون داد. سرش را خسته و درمانده، به صندلی تکیه داد و به دستان بستهاش چشم دوخت.</p><p>_پس یعنی مأموریت تموم شد و مجرمین فرار کردن؟</p><p>وایولت و گاردمن به طبقهی اول رسیده بودند. اثر فلج کننده از روی مرد گروگانشان برداشته شده بود و حال، با دستبند و به زور اسحله مانع فرار او شده بودند. وایولت، نفس کلافهای بیرون داد و روی پلهها نشست.</p><p>_حدافل چند نفر رو دستگیر کردیم. این کمک بزرگیه!</p><p>جکسون سوار آسانسور شد. از روی هولوگرام، آیکون طبقهی اول را فشرد.</p><p>_ تو طبقهی اول جمع شید. از بیمارستان خارج میشیم.</p><p>خواست تماس را قطع کند، که در لحظهی آخر، صدای دستپاچه و مضطرب اِما را شنید و توجهش جلب شد.</p><p>_بچهها، احتمالاً بهتر باشه یه سر به زیرزمین بزنید. توی سردخونهی سوم منتظرتونم.</p><p>تماس قطع شد. همگی در نگرانی و کنجکاوی حرف اِما باقی ماندند. سؤال بیپاسخی مبنی بر اینکه در زیرزمین چخبر است، ذهنشان را قلقلک میداد. به تبعیت از اِما، همگی راهی زیرزمین شدند.</p><p>چند دقیقه بعد، همه وارد سردخانهی سوم شده بودند و در تعجب ناشی از دیدن صحنهی مقابلشان، به یخچالهای روی جزیره خیره مانده بودند. ذهنشان، در آشوبی از افکار غرق شده بود و نمیتوانست کلمات را فرماندهی کند و سفر آنان را به سوی زبان آغاز سازد. زبانشان عاجز از سخن بود.</p><p>ایدن، خسته از سکوت، به بقیه نگاه کرد.</p><p>_کسی میدونه اينجا چخبره؟!</p><p>وایولت کلافه سری به طرفین تکان داد.</p><p>_هیچ فکری ندارم.</p><p>اِما به آن دو نگاهی انداخت.</p><p>_من اينجا رو اینطوری پیدا کردم.</p><p>اینبار، نگاهها به سوی ارن چرخید.</p><p>_شاید اين چیزی باشه که اونها دنبالش بودن.</p><p>جکسون چند قدم عقب رفت و در آن هنگام، انگشت اشارهاش به سوی یخچالها گرفته شده بود.</p><p>_ارن درست میگه. بیشک برای اینها اومدن. ماهیت پروژهی ان کی او رو به یاد بیارید.</p><p>تازه داشتند به خاطر میآوردند. وایولت زیر لبش زمزمه کرد:</p><p>_کنترل مغز انسان.</p><p>اِما، ترسیده و نگران مسیر نگاهش را به سوی مغزهای مصنوعی تغییر داد. سرمای عجیبی تنش را به لرزه درمیآورد.</p><p>_ولی آخه اين مغزهای مصنوعی، به چه کارشون میاومد؟</p><p>هیچ کس حرفی برای زدن نداشت. نمیدانستند چه پاسخی مناسب آن سوال بود. جکسون جلو آمد. دستانش را لبهی میز گذاشت و نگاهی میان همه چرخاند.</p><p>_بیاین خوشحال باشیم که تونستن بدون اینها، از اینجا فرار کنن.</p><p>***</p><p>"روز بعد"</p><p>پردههای ضخیم و سیاه کشیده شده، نور خورشید را از رسیدن به داخل محروم میکردند. تاریکی در گوشه به گوشه ریشه میدواند و بر تسلط خود روی خانه میافزود. ارن، روی مبل نقرهای رنگ نشست. چشمان خواب آلودش، نیمه باز بودند. احساس کرختیای حاکم بدنش بود، که میدانست به خاطر زیاد خوابیدن ایجاد شده.</p><p>نگاهش به سمت آشپزخانه سُر خورد. یادش رفته بود یخچال را پر کند. خمیازهای کشید و به سوی میز شیشهای دست برد. عینک وی آر را از روی آن برداشت و درحالی که عینک را به چشم میزد، روی مبل دراز کشید. با خود میاندیشید؛ بهتر نبود غذا به پایش آید؟ میتوانست خیلی راحت وارد ایمپلکنس شود و با مراجعه به یک رستوران مجازی، غذایی سفارش دهد. به هرحال که سیستم ایمپلکنس، قرار بود دادههای آن را ذخیره کند و در واقعیت، غذا را دم در خانهاش بفرستند.</p><p>دستش را روی سرش گذاشت و کم کم دنیای دیگری مقابل دیدگانش نمایان گشت.</p><p>"ایمپلکنس"</p><p>_گفتید خیابون آپر وست ساید؟</p><p>ارن روبه آواتار پسرک که آدرس خانهاش را یادداشت میکرد، سری تکان داد.</p><p>_خیلی خب، اطلاعات ذخیره شدن. غذاتون خیلی سریع بهتون تحویل داده میشه، آقا.</p><p>ارن تشکر زیر لبیای انجام داد و در جهت مخالف چرخید. از میان صندلیهای نارنجی رنگ رستوران عبور کرد، تا به در خروجی برسد. تلاش میکرد صدای صحبت و خندهی دیگران را نادیده بگیرد. حتی نمیخواست به سردردی که از آن صدا به جانش افتاده بود، بیندیشد. دستانش را در جیب سویشرت سرمهای رنگش نهاد. ناگهان صدای ظریف زنی در گوشش ترانه خواند.</p><p>_هی!</p><p>اخم کنجکاوی روی لبش نشست و ناخودآگاه به عقب چرخید.</p><p>نگاهش را میان دو میز سمت چپ، که فکر میکرد صدا از آنجا آمده باشد، چرخاند. موهای قهوهای دم اسبی بسته شده، چشمان درشت و لبان سرخ! با دیدنش، اخمش کمرنگتر شد. درحالی که کاملاً او را فراموش کرده بود و حتی فکرش هم در گوشهی ذهنش نمانده بود، او باز مقابلش پدید آمد. آن هم در جایی غیر منتظره!</p><p>با اشارهی دستش که او را فرا میخواند، ارن تغییر جهت داد و به سوی سارا رفت. سارا، با لبخند پشت میز نشسته بود و با اینکه هیچ ارن را نمیشناخت، ولی خوشحال بود که توانسته بود بار دوم ناجیاش را ببیند. شاید همینک بتواند بابت پریشب، یک تشکر درست و حسابی از او بکند.</p><p>دستش را زیر چانه گذاشت.</p><p>_خوشحالم میبینمت. فکرش رو نمیکردم باز راهمون به هم بخوره.</p><p>ارن روی صندلی نشست. بیآنکه لبخند بزند، سری تکان داد</p><p>_منم همینطور. فکر میکردم قراره سریع بیام غذام رو سفارش بدم و برگردم به واقعیت؛ یعنی خونهم، روی مبلی که روش دراز کشیدم.</p><p>خندهی ریزی لبان سارا را زینت داد.</p><p>_نه، من مدتیه که اینجام. یه دوست به ملاقاتم اومده بود و با هم ناهار خوردیم.</p><p>نگاه ارن پایین آمد و دیدن ظروف کثیف و خالی روی میز، حرف سارا را اثبات کرد. میتوانست ببیند از همه چیز دوتا سفارش داده بودند؛ دو سس، دو لیوان نوشابه، دو ظرف. یک تای ابرویش را بالا داد.</p><p>_و اما توی واقعيت؟!</p><p>سارا دستش را به سوی لیوان بزرگ پلاستیکی دراز کرد. آن را میان انگشتان کشیدهی خود گرفت و درحالی که به سوی دهانش میبرد، تکان ریزی که لیوان خورد، موجب بالا پایین شدن حبابهای ریز درون نوشابهی سیاه شد.</p><p>_توی خونه. ولی یکم سرم شلوغه، نمیتونم زیاد از لذت خونه موندن بهره ببرم.</p><p>مقداری از نوشابه را نوشید.</p><p>_دو بار دیدمت و هر دو بار، سرت شلوغ بوده. به خاطر کار جدیدته؟</p><p>سارا در پاسخ به او، سری تکان داد. لیوان را روی میز برگرداند.</p><p>_این همه ازم سوال میپرسی، ولی من هنوز اسمت رو هم نمیدونم.</p><p>_ارن.</p><p>_ از آشناییت خوشبختم.</p><p>ارن به سویش چرخید و دستش را روبه جلو دراز کرد. دست سارا را میان انگشتانش گرفت و سعی کرد لبخندی نمادین روی لبش بنشاند.</p><p>_منم همینطور.</p><p>همان لحظه، ساعت مچی سارا به صدا درآمد. دستش را عقب کشید و به صفحهی سیاه ساعت نگاهی انداخت."چهار و بیست دقیقهی بعد از ظهر". چشمانش از بهت گرد شدند و درحالی که آلارم را که مدام صدای بیب بیب درمیآورد، خاموش میکرد.</p><p>_زمان خیلی زود گذشت! متأسفانه باید برم. گفتم که سرم شلوغه. ساعت پنج باید جایی باشم.</p><p>ارن سری تکان داد و همزمان برخاستند. نمیدانست بابت رفتن سارا احساس تأسف کند، یا که با لبخند او را بدرقه کند؟ آن لحظه، شاید تهیتر از هر تهی دیگری بود. فقط نگاهی بیتفاوت به سارا میانداخت و پاسخ حرفهایش را میداد. و حتی زمانی که سارا خندید و گفت:</p><p>_معلوم نیست دیدار بعدیمون هم به همین شکل تصادفی از آب دربیاد یا نه. البته اگه دیدار بعدیای وجود داشته باشه.</p><p>تنها توانست به سوی او دست دراز کند و بگوید:</p><p>_موفق باشی.</p><p>و سارا نیز دست داد و لحظاتی بعد، آواتارش از مقابل ارن محو گشت.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="*dream_writer*, post: 127952, member: 22"] نگران و ترسیده دو قدم را پیمود، تا ببیند سرنوشت آن پسرک چه شده. نکند با صحنهی یک جسد روی زمین افتاده و یک مغز متلاشی شده، روبهرو شود؟ سرش را پایین انداخت، تا نشانهای از زک ببیند، که با لیموزینی که بالاتر میآمد، سرش را دوباره بالا گرفت. لیموزین به جلوتر و بالاتر پرواز کرد و ارن، با چشمانی گرد شده، به آن نگریست. به زک که بالای ماشین دست و پاهایش را روی بدنهی آن گذاشته و عقب را نگاه میکرد، چشم دوخت. لیموزین دورتر و دورتر میشد و رؤیتش سختتر! دندانهایش را روی هم فشرد و حتی میتوانست متورم شدن رگهای گردنش را احساس کند. دستش را بالا و اسلحه را جلو برد. بیوقفه، چندین شلیک پشت سر هم انجام داد. شلیک اول، دوم و... صدای بلندشان به قلمروی سکوت ت×جـ×ـا×و×ز× کرده، با ایجاد جنگی در ناحیهی آسمان، نهایتاً پیروز شدند. سکوت، بار و بندیلش را روی دوشش گذاشت و شکست خورده و با سر افکندگی، آسمان را وداع گفت. چهار شلیک انجام داد، ولی میدانست بیفایده بودند. ماشین قدری دور شده بود که گلولهها نتوانند به آن برسند! حتی اگر میرسیدند چه؟ بیشک آن لیموزین هم مانند ونهای خودشان، ضد گلوله ساخته شده بود. کلافه و خشمگین، فریاد خفیفی کشید و دست از شلیک برداشت. مردم خانههای آن اطراف، بالأخره توانستند از پس ترس آن صداها برآیند و به خواب شیرینشان ادامه دهند. البته اگر خواب برایشان حرام نشده باشد! ارن، اسحله را با کلافگی پشت کمرش نهاد. دیگر لیموزین از دیدرسش خارج شده بود. کلافه دستی به موهایش کشید و به عقب چرخید. هیچ نمیتوانست فکر آن پسر را از ذهنش بیرون راند. فکر فرار کردن او، علت پشت آشفتگی ذهنش بود. درحالی که به سوی در پشتبام میرفت، یادش آمد که لیام خیلی وقت بود منتظر است. تماس را بر قرار کرد. _هی لیام، نتونستم بگیرمشون. از پشتبوم فرار کردن. لیام، آه متأسفی از سینه بیرون داد. سرش را خسته و درمانده، به صندلی تکیه داد و به دستان بستهاش چشم دوخت. _پس یعنی مأموریت تموم شد و مجرمین فرار کردن؟ وایولت و گاردمن به طبقهی اول رسیده بودند. اثر فلج کننده از روی مرد گروگانشان برداشته شده بود و حال، با دستبند و به زور اسحله مانع فرار او شده بودند. وایولت، نفس کلافهای بیرون داد و روی پلهها نشست. _حدافل چند نفر رو دستگیر کردیم. این کمک بزرگیه! جکسون سوار آسانسور شد. از روی هولوگرام، آیکون طبقهی اول را فشرد. _ تو طبقهی اول جمع شید. از بیمارستان خارج میشیم. خواست تماس را قطع کند، که در لحظهی آخر، صدای دستپاچه و مضطرب اِما را شنید و توجهش جلب شد. _بچهها، احتمالاً بهتر باشه یه سر به زیرزمین بزنید. توی سردخونهی سوم منتظرتونم. تماس قطع شد. همگی در نگرانی و کنجکاوی حرف اِما باقی ماندند. سؤال بیپاسخی مبنی بر اینکه در زیرزمین چخبر است، ذهنشان را قلقلک میداد. به تبعیت از اِما، همگی راهی زیرزمین شدند. چند دقیقه بعد، همه وارد سردخانهی سوم شده بودند و در تعجب ناشی از دیدن صحنهی مقابلشان، به یخچالهای روی جزیره خیره مانده بودند. ذهنشان، در آشوبی از افکار غرق شده بود و نمیتوانست کلمات را فرماندهی کند و سفر آنان را به سوی زبان آغاز سازد. زبانشان عاجز از سخن بود. ایدن، خسته از سکوت، به بقیه نگاه کرد. _کسی میدونه اينجا چخبره؟! وایولت کلافه سری به طرفین تکان داد. _هیچ فکری ندارم. اِما به آن دو نگاهی انداخت. _من اينجا رو اینطوری پیدا کردم. اینبار، نگاهها به سوی ارن چرخید. _شاید اين چیزی باشه که اونها دنبالش بودن. جکسون چند قدم عقب رفت و در آن هنگام، انگشت اشارهاش به سوی یخچالها گرفته شده بود. _ارن درست میگه. بیشک برای اینها اومدن. ماهیت پروژهی ان کی او رو به یاد بیارید. تازه داشتند به خاطر میآوردند. وایولت زیر لبش زمزمه کرد: _کنترل مغز انسان. اِما، ترسیده و نگران مسیر نگاهش را به سوی مغزهای مصنوعی تغییر داد. سرمای عجیبی تنش را به لرزه درمیآورد. _ولی آخه اين مغزهای مصنوعی، به چه کارشون میاومد؟ هیچ کس حرفی برای زدن نداشت. نمیدانستند چه پاسخی مناسب آن سوال بود. جکسون جلو آمد. دستانش را لبهی میز گذاشت و نگاهی میان همه چرخاند. _بیاین خوشحال باشیم که تونستن بدون اینها، از اینجا فرار کنن. *** "روز بعد" پردههای ضخیم و سیاه کشیده شده، نور خورشید را از رسیدن به داخل محروم میکردند. تاریکی در گوشه به گوشه ریشه میدواند و بر تسلط خود روی خانه میافزود. ارن، روی مبل نقرهای رنگ نشست. چشمان خواب آلودش، نیمه باز بودند. احساس کرختیای حاکم بدنش بود، که میدانست به خاطر زیاد خوابیدن ایجاد شده. نگاهش به سمت آشپزخانه سُر خورد. یادش رفته بود یخچال را پر کند. خمیازهای کشید و به سوی میز شیشهای دست برد. عینک وی آر را از روی آن برداشت و درحالی که عینک را به چشم میزد، روی مبل دراز کشید. با خود میاندیشید؛ بهتر نبود غذا به پایش آید؟ میتوانست خیلی راحت وارد ایمپلکنس شود و با مراجعه به یک رستوران مجازی، غذایی سفارش دهد. به هرحال که سیستم ایمپلکنس، قرار بود دادههای آن را ذخیره کند و در واقعیت، غذا را دم در خانهاش بفرستند. دستش را روی سرش گذاشت و کم کم دنیای دیگری مقابل دیدگانش نمایان گشت. "ایمپلکنس" _گفتید خیابون آپر وست ساید؟ ارن روبه آواتار پسرک که آدرس خانهاش را یادداشت میکرد، سری تکان داد. _خیلی خب، اطلاعات ذخیره شدن. غذاتون خیلی سریع بهتون تحویل داده میشه، آقا. ارن تشکر زیر لبیای انجام داد و در جهت مخالف چرخید. از میان صندلیهای نارنجی رنگ رستوران عبور کرد، تا به در خروجی برسد. تلاش میکرد صدای صحبت و خندهی دیگران را نادیده بگیرد. حتی نمیخواست به سردردی که از آن صدا به جانش افتاده بود، بیندیشد. دستانش را در جیب سویشرت سرمهای رنگش نهاد. ناگهان صدای ظریف زنی در گوشش ترانه خواند. _هی! اخم کنجکاوی روی لبش نشست و ناخودآگاه به عقب چرخید. نگاهش را میان دو میز سمت چپ، که فکر میکرد صدا از آنجا آمده باشد، چرخاند. موهای قهوهای دم اسبی بسته شده، چشمان درشت و لبان سرخ! با دیدنش، اخمش کمرنگتر شد. درحالی که کاملاً او را فراموش کرده بود و حتی فکرش هم در گوشهی ذهنش نمانده بود، او باز مقابلش پدید آمد. آن هم در جایی غیر منتظره! با اشارهی دستش که او را فرا میخواند، ارن تغییر جهت داد و به سوی سارا رفت. سارا، با لبخند پشت میز نشسته بود و با اینکه هیچ ارن را نمیشناخت، ولی خوشحال بود که توانسته بود بار دوم ناجیاش را ببیند. شاید همینک بتواند بابت پریشب، یک تشکر درست و حسابی از او بکند. دستش را زیر چانه گذاشت. _خوشحالم میبینمت. فکرش رو نمیکردم باز راهمون به هم بخوره. ارن روی صندلی نشست. بیآنکه لبخند بزند، سری تکان داد _منم همینطور. فکر میکردم قراره سریع بیام غذام رو سفارش بدم و برگردم به واقعیت؛ یعنی خونهم، روی مبلی که روش دراز کشیدم. خندهی ریزی لبان سارا را زینت داد. _نه، من مدتیه که اینجام. یه دوست به ملاقاتم اومده بود و با هم ناهار خوردیم. نگاه ارن پایین آمد و دیدن ظروف کثیف و خالی روی میز، حرف سارا را اثبات کرد. میتوانست ببیند از همه چیز دوتا سفارش داده بودند؛ دو سس، دو لیوان نوشابه، دو ظرف. یک تای ابرویش را بالا داد. _و اما توی واقعيت؟! سارا دستش را به سوی لیوان بزرگ پلاستیکی دراز کرد. آن را میان انگشتان کشیدهی خود گرفت و درحالی که به سوی دهانش میبرد، تکان ریزی که لیوان خورد، موجب بالا پایین شدن حبابهای ریز درون نوشابهی سیاه شد. _توی خونه. ولی یکم سرم شلوغه، نمیتونم زیاد از لذت خونه موندن بهره ببرم. مقداری از نوشابه را نوشید. _دو بار دیدمت و هر دو بار، سرت شلوغ بوده. به خاطر کار جدیدته؟ سارا در پاسخ به او، سری تکان داد. لیوان را روی میز برگرداند. _این همه ازم سوال میپرسی، ولی من هنوز اسمت رو هم نمیدونم. _ارن. _ از آشناییت خوشبختم. ارن به سویش چرخید و دستش را روبه جلو دراز کرد. دست سارا را میان انگشتانش گرفت و سعی کرد لبخندی نمادین روی لبش بنشاند. _منم همینطور. همان لحظه، ساعت مچی سارا به صدا درآمد. دستش را عقب کشید و به صفحهی سیاه ساعت نگاهی انداخت."چهار و بیست دقیقهی بعد از ظهر". چشمانش از بهت گرد شدند و درحالی که آلارم را که مدام صدای بیب بیب درمیآورد، خاموش میکرد. _زمان خیلی زود گذشت! متأسفانه باید برم. گفتم که سرم شلوغه. ساعت پنج باید جایی باشم. ارن سری تکان داد و همزمان برخاستند. نمیدانست بابت رفتن سارا احساس تأسف کند، یا که با لبخند او را بدرقه کند؟ آن لحظه، شاید تهیتر از هر تهی دیگری بود. فقط نگاهی بیتفاوت به سارا میانداخت و پاسخ حرفهایش را میداد. و حتی زمانی که سارا خندید و گفت: _معلوم نیست دیدار بعدیمون هم به همین شکل تصادفی از آب دربیاد یا نه. البته اگه دیدار بعدیای وجود داشته باشه. تنها توانست به سوی او دست دراز کند و بگوید: _موفق باشی. و سارا نیز دست داد و لحظاتی بعد، آواتارش از مقابل ارن محو گشت. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین