انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="*dream_writer*" data-source="post: 127160" data-attributes="member: 22"><p>این را گفت و با کشیدن دست ارن، او را وادار به رفتن کرد. از پلههای مقابل در ورودی بالا میرفتند تا به پشت صندلیهای تماشاچیان در سمت راست برسند. ارن چیزی نگفت و فقط با چرخاندن چشمانش در حدقه، ناامید از اينکه نتوانست مسابقه را تماشا کند، دنبال جاشوا رفت.</p><p>در طبقهی دوم، ریچل و دومینیک پس از تک تک گشتن تمام اتاقها و بخشهای ان طبقه، نهایتاً با ناامیدی به سوی پلهها رفتند تا به طبقهی اول برگردند.</p><p>ریچل: اینجا چیزی جز وقت تلفی برامون نداشت.</p><p>دومینیک: باید برگردیم پیش ارن و جاش.</p><p>ریچل صفحهی اپل واچ را روشن و روی آیکون تماس فشرد.</p><p>_ بذار ببینم در چه حالن.</p><p>دستانش را روی پهلوهایش گذاشت و نگاهش به زمین زنجیر خورد. همان لحظه صدای جاشوا از هندزفری در گوششان پیچید.</p><p>_ بله؟</p><p>دومینیک: وضعیت چیه؟</p><p>جاشوا: هنوز دنبالشیم.</p><p>ریچل: حیلی خب، ما هم میایم پیشتون. طبقهی دوم خالی بود.</p><p>_ فهمیدم.</p><p>با این حرف جاش، تماس قطع شد. جاش درحالی که اسلحهاش را پایین گرفته بود، داشت وارد یکی از راهروها میشد، تا اتاقهای موجود در آن را بررسی کند. به سوی اولین در رفت. امیدوار بود هر چه سریعتر بتوانند آلفرد را پیدا کنند.</p><p>مرد، پاکت مملو از پول را روی میز پرت کرد و با اشاره به آن صدایش را بالا برد.</p><p>_ اینم از پول! حالا به حرفت عمل کن. گفته بودی من رو میبری پیش اون رفیقت تا برام یه هویت جعلی جور کنه!</p><p>اخم ابروانش را زینت میداد و چهرهی خشمگینش، آشفته بودن احساسات درون قلبش را به رخ میکشید. به خاطر نفسهای پی در پی و نامنظمش، سینهاش مدام جلو عقب میشد. در آن لحظه، آنقدر دروناً شوریده بود، که نمیتوانست ظاهر سازی کند. نمیتوانست اخم ابروانش را پاک و ناامیدی و ترس نگاهش را پنهان کند.</p><p>نگاه منتظرش را روی مرد مقابل که روی مبل نشسته بود، دوخت. آن مرد سیاهپوست، که توجهش بیشتر جلب سیگاری بود که لای دو انگشتش میسوخت، بیتفاوت و کلافه لب به سخن گشود. از دست این پیگیریهای آلفرد خسته و جان به لب شده بود و حوصلهی او را نداشت.</p><p>_ باشه بابا، باشه. فهمیدم چی گفتی.</p><p>با دست چپش، به مردی که کنار مبل ایستاده بود، اشاره کرد تا پاکت پول را بردارد. در آن هنگام که مرد به اطاعت از رئیسش، خم میشد تا پاکت را از میان کاغذها و بطریها بردارد، آلفرد پریشان حال دستی به موهای سیاه رنگش کشید و به مرد که پک عمیقی از سیگار میکشید، عاجزانه چشم دوخت.</p><p>_ محض رضای خدای سانک، جانی. باید هر چه سریعتر این کار رو برام راست و ریست کنی، تا بتونم از نیویورک برم. هر چی بیشتر اينجا بمونم، پلیسها راحتتر پیدام میکنن.</p><p>جانی کلافه نفس حبس شده در سینهاش را بیرون داد و تکیهاش را از مبل گرفت. روبه جلو که خم شد، گردنبند طلایش از زیر پیراهن سفیدش بیرون زد. درحالی که آرنج یک دستش را روی زانویش میگذاشت، دست دیگرش را جلو برد. سرِ سیگار را بیرحمانه درون زیرسیگاری کریستالی فشرد تا آن را خاموش کند. سپس ته ماندهی آن را نزد سیگارهای کشیده شدهی دیگر و خاکسترهای پخش شده رها کرد، بدون اینکه حتی بیش از چند ثانیه به آنان بنگرد. به سوی لیوان آب کنار زیرسیگاری دست برد.</p><p>_ یه ساعت دیگه همينجا باش. با هم میریم سراغ رفیقم و هویت جعلیت رو، از شناسنامه و کارت اعتباری گرفته تا عمل چهره جور میکنیم. اگه خیلی خوش شانس باشی، تا دو روز دیگه میتونی بزنی به چاک.</p><p>آلفرد که بالأخره حرفی را که میخواست، شنیده بود، آسوده نفسش را بیرون از سینه فرستاد. ریز لبخندی، کنج لبش را آرایش میکرد و در آن لحظه بدجور دلش اندکی نشستن و نفسی تازه کردن با یک نوشیدنی یخی میخواست.</p><p>خبر اینکه میتوانست ردش را پنهان و به فرارش از دست پلیسها ادامه دهد، او را به وجد آورده و بیقراری را از دلش زدوده بود. سرش را بالا برد و خواست به قصد تشکر از جانی لب وا کند، که همان لحظه تقه ای به در خورد.</p><p>جانی درحالی که به مبل تکیه میداد، به یکی از گاردمن ها اشاره کرد که برود و در را باز کند. مرد رفت و در همان هنگام، جانی سفر چشمانش را در مقصد چهرهی آلفرد به پایان رساند. پا روی پا انداخت و دستش را مطابق حرفش بالا برد.</p><p>_ ولی حواست باشه که نباید من و هر کی که با من در ارتباط هستش رو، به کسی لو بدی. اگه خطایی ازت ببینم، قبل از پلیسها خودم کارت رو یه سره میکنم.</p><p>لحن جدی و تهدیدآمیزش، نگاه آلفرد را به سوی خود چرخاند و مانع از توجه او به شخص پشت در شد، اما فقط تا لحظهای که صدای عجیب و ناآشنایی در گوششان طنین انداخت. مانند صدای نامفهوم افتادن چیزی روی زمین بود و موجب گرد شدن چشمان جانی و آلفرد شد. هر دو با سردرگمی به سوی در سر چرخاندند و وقتی جسم خونین گاردمن را که روی دستان زمین رها شده بود، دیدند، چشمان جانی کاسهی خون شد و نگاه آلفرد از ترس لرزید.</p><p>جانی با عجله و دستپاچه از روی مبل بلند شد. اخم پررنگی داشت اتحاد قویای میان ابروانش ایجاد میکرد و وقتی همهشان نگاهشان را بالا بردند، به پسری که در چارچوب در ایستاده و اسلحهاش را روبه جلو گرفته بود، خیره ماندند. دیدن صدا خفه کن متصل به اسلحه، پاسخ سؤالات ذهنشان را داد!</p><p>گاردمن دیگر، سریع کلتش را از پشت کمرش بیرون کشید. درحالی که به سوی جانی میرفت و کنارش میایستاد، تا امنیتش را بر قرار کند، اسلحه را روبه پسرک گرفت.</p><p>جانی دستانش را مشت و نگاهی به سرتا پای پسرک و کت و شلوار سیاهش انداخت. از آدمهای خودش نبود و به نظر نمیرسید از کارکنان آنجا باشد.</p><p>آلفرد که اسلحهی آن شخص را دید، وحشت زده، دستان ع×ر×ق کردهاش را مشت کرد و چند قدم عقب رفت. او به آدم جانی شلیک کرده بود! پس یقیناً در این بازی، طرف آنان نه، بلکه مقابل آنان قرار داشت.</p><p>ارن خیره به چهرهی افراد درون اتاق، لبخندی زد و با رد شدن از روی جسد، پا به داخل گذاشت.</p><p>_ اوه، آقایون! شرمنده که اوقاتتون رو به هم زدم.</p><p>لبخندش عمق گرفت. به سمت جیب داخلی کتش دست برد و کارتش را بیرون کشید. آن را روبه آن سه نفر گرفت.</p><p>_ ارن اِسمیت هستم، از سازمان اِن سی یو آلفرد، مشتاق دیدار رفیق!</p><p>در انتهای حرفش، سرش را به سوی آلفرد که کاملاً سر جایش خشکش زده بود، چرخاند.</p><p>آلفرد که رنگ چهرهاش به سفیدی دیوار پشت سرش شده بود، نگاه آشفته و نگرانش را میان ارن و جانی چرخاند. قلبش چنان میتپید، که گویا قصد شکافتن سینهاش و فرار از آنجا را داشت. کاش آلفرد نیز میتوانست پا به فرار بگذارد! اما چگونه باید این کار را میکرد؟ به جانی تکیه میکرد و بنای فرارش را بر روی او مینهاد، یا که خودش به دست کار میشد؟ نگاهی به فاصلهی خود تا در انداخته و همچنین اسلحهی دست آن پلیس را از نظر گذراند. اگر حرکتی میکرد، بیشک کارش ساخته بود! در حال حاضر به جز سر جای خود ایستادن و دست به دامان جانی زدن، چارهی دیگری نداشت.</p><p>چقدر بیچاره شده بود و چقدر به بن بست خوردن آزارش میداد!</p><p>ارن که نگاهش را مدام میان آلفرد و جانی میچرخاند تا توجهش به هر دویشان باشد، جدی و رسا گفت:</p><p>_ دستاتون رو بذارید روی سرتون، جایی که بتونم ببینم. هی، تو! اسلحت رو بنداز.</p><p>آلفرد با شنیدن آن حرف، یک آن احساس کرد خونرسانی به مغزش متوقف شده. دستانش میلرزیدند و نمیدانست دست به چه عملی بزند. کار لازمه کدام بود؟ تسلیم شدن؟</p><p>گاردمن جانی که اخم مزین ابروانش شده بود، به جای تبعیت از حرف ارن، ضامن اسلحه را فعال کرد تا آمادهی شلیک شود، که صدای کنجکاو و جدی جانی توجهشان را ربود. جانی نگاه موشکافانه اش را در چشمان ارن دوخت و سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند. شاید میخواست به بهانهی تک بودن ارن، به خود پیروزی را بقبولاند.</p><p>_ اسمت چی بود؟ ارن؟</p><p>پوزخندی را روی لبش به نمایش گذاشت و نگاه تمسخرآمیزی به ارن انداخت. دستانش را درون جیب شلوارش فرو برد و سینهاش را جلو، شانههایش را بالا داد. نگاه حقارت آمیزی به ارن انداخت تا موجب ضعف نفس او شود.</p><p>_ پسر، شاید بهتر باشه اسلحهات رو بندازی. زمانی که قراره شکست بخوری، بیخودی با اسحله کشیدن روی ما کار رو شلوغتر نکن.</p><p>ارن که از شنیدن این جمله حسابی متعجب شده بود، خندید و یک تای ابرویش را بالا داد. فهمید خونسردی و غرور نگاه آن مرد، از ادعای بیهوده و پوچش نشأت میگرفتند. چشمانش را ریز کرد و نگاهی جدی میان سر تا پای مرد چرخاند. چرا باید به تهدید تهی او عمل میکرد؟ او چیزی جز یک مدعی توخالی نبود!</p><p>یک قدم جلو رفت و همانطور که میخندید، صدای متحیر و ناباورش که رگههایی از تمسخر درون خود داشت، در اتاق طنین انداخت.</p><p>_ انقدر حرف میزنی، اما به یکیشون هم باور داری؟ بر چه اساسی میگی من شکست میخورم؟</p><p>جانی سرش را اندکی خم کرد و درحالی که لبخند مغروری میزد، ابروهایش را بالا داد.</p><p>_ سه نفر به یه نفر. به نظرت نتیجه معلوم نیست؟</p><p>ارن شانهای بالا انداخت. رفته رفته حس غرور درون او نیز گل کرده بود.</p><p>_ من رو دست کم نگیر.</p><p>جانی لبخند خونسردی زد، لیکن برخلاف او آلفرد نمیتوانست خونسرد باشد. نگاهش مدام میان آن دو میچرخید و در ذهنش غوغایی به پا بود که بیا و ببین! اینکه جانی با آن یارو پلیس گپ میزد، نگران و عصبیاش میکرد. مگر نباید اکنون در تلاش برای فرار میبودند؟ فکر اینکه با تداوم این وضع، او سر از زندان درمیآورد، دیوانهاش میکرد. اما نمیدانست چه کار کند.</p><p>جانی انگشت اشارهاش را در تأیید حرف ارن بالا پایین برد و سرش را تکان داد.</p><p>_ حق با توئه. من نباید تو رو دست کم بگیرم. این تویی که باید من رو دست کم نگیری! من به راحتی میتونم تو رو زیر پام له کنم، مثل یه پشه!</p><p>روی مبل نشست و همانطور که پا روی پا میانداخت، تمسخرآمیز به ارن چشم دوخت. ارن دندانهایش را روی هم سایید و انگشتانش را دور بدنهی اسحله فشرد. خشم داشت به نگاهش راه مییافت و حرف های آن مرد گنده بک، حوصلهاش را سر برده و کلافه اش میکردند. او، زیادی از خود مغرور بود و این به مزاج ارن خوش نمیآمد.</p><p>بیخیال وراجی شده و سر اصل مطلب رفت. و وقتی لب برچید، حرفی که زد، چشمان آلفرد و گاردمن را گرد کرد. گاردمن آن لحظه که آن کلمات را شنید، فهمید باید دست به کار شود و به او شلیک کند.</p><p>_ فعال سازی ضامن، آمادهی ورود به حالت شلیک.</p><p>ال ای دی های روی اسلحهی ارن درخشیدند. اسلحهاش را روبه جانی گرفت و نشانه گیری کرد، تا گلولهای نصیب قلبی کند که نابجا میتپید. جانی دست روی دست گذاشت. نگاهش را پایین انداخت و همانطور که با انگشتر دستش بازی میکرد، به گاردمن دستور داد.</p><p>_ لهش کن.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="*dream_writer*, post: 127160, member: 22"] این را گفت و با کشیدن دست ارن، او را وادار به رفتن کرد. از پلههای مقابل در ورودی بالا میرفتند تا به پشت صندلیهای تماشاچیان در سمت راست برسند. ارن چیزی نگفت و فقط با چرخاندن چشمانش در حدقه، ناامید از اينکه نتوانست مسابقه را تماشا کند، دنبال جاشوا رفت. در طبقهی دوم، ریچل و دومینیک پس از تک تک گشتن تمام اتاقها و بخشهای ان طبقه، نهایتاً با ناامیدی به سوی پلهها رفتند تا به طبقهی اول برگردند. ریچل: اینجا چیزی جز وقت تلفی برامون نداشت. دومینیک: باید برگردیم پیش ارن و جاش. ریچل صفحهی اپل واچ را روشن و روی آیکون تماس فشرد. _ بذار ببینم در چه حالن. دستانش را روی پهلوهایش گذاشت و نگاهش به زمین زنجیر خورد. همان لحظه صدای جاشوا از هندزفری در گوششان پیچید. _ بله؟ دومینیک: وضعیت چیه؟ جاشوا: هنوز دنبالشیم. ریچل: حیلی خب، ما هم میایم پیشتون. طبقهی دوم خالی بود. _ فهمیدم. با این حرف جاش، تماس قطع شد. جاش درحالی که اسلحهاش را پایین گرفته بود، داشت وارد یکی از راهروها میشد، تا اتاقهای موجود در آن را بررسی کند. به سوی اولین در رفت. امیدوار بود هر چه سریعتر بتوانند آلفرد را پیدا کنند. مرد، پاکت مملو از پول را روی میز پرت کرد و با اشاره به آن صدایش را بالا برد. _ اینم از پول! حالا به حرفت عمل کن. گفته بودی من رو میبری پیش اون رفیقت تا برام یه هویت جعلی جور کنه! اخم ابروانش را زینت میداد و چهرهی خشمگینش، آشفته بودن احساسات درون قلبش را به رخ میکشید. به خاطر نفسهای پی در پی و نامنظمش، سینهاش مدام جلو عقب میشد. در آن لحظه، آنقدر دروناً شوریده بود، که نمیتوانست ظاهر سازی کند. نمیتوانست اخم ابروانش را پاک و ناامیدی و ترس نگاهش را پنهان کند. نگاه منتظرش را روی مرد مقابل که روی مبل نشسته بود، دوخت. آن مرد سیاهپوست، که توجهش بیشتر جلب سیگاری بود که لای دو انگشتش میسوخت، بیتفاوت و کلافه لب به سخن گشود. از دست این پیگیریهای آلفرد خسته و جان به لب شده بود و حوصلهی او را نداشت. _ باشه بابا، باشه. فهمیدم چی گفتی. با دست چپش، به مردی که کنار مبل ایستاده بود، اشاره کرد تا پاکت پول را بردارد. در آن هنگام که مرد به اطاعت از رئیسش، خم میشد تا پاکت را از میان کاغذها و بطریها بردارد، آلفرد پریشان حال دستی به موهای سیاه رنگش کشید و به مرد که پک عمیقی از سیگار میکشید، عاجزانه چشم دوخت. _ محض رضای خدای سانک، جانی. باید هر چه سریعتر این کار رو برام راست و ریست کنی، تا بتونم از نیویورک برم. هر چی بیشتر اينجا بمونم، پلیسها راحتتر پیدام میکنن. جانی کلافه نفس حبس شده در سینهاش را بیرون داد و تکیهاش را از مبل گرفت. روبه جلو که خم شد، گردنبند طلایش از زیر پیراهن سفیدش بیرون زد. درحالی که آرنج یک دستش را روی زانویش میگذاشت، دست دیگرش را جلو برد. سرِ سیگار را بیرحمانه درون زیرسیگاری کریستالی فشرد تا آن را خاموش کند. سپس ته ماندهی آن را نزد سیگارهای کشیده شدهی دیگر و خاکسترهای پخش شده رها کرد، بدون اینکه حتی بیش از چند ثانیه به آنان بنگرد. به سوی لیوان آب کنار زیرسیگاری دست برد. _ یه ساعت دیگه همينجا باش. با هم میریم سراغ رفیقم و هویت جعلیت رو، از شناسنامه و کارت اعتباری گرفته تا عمل چهره جور میکنیم. اگه خیلی خوش شانس باشی، تا دو روز دیگه میتونی بزنی به چاک. آلفرد که بالأخره حرفی را که میخواست، شنیده بود، آسوده نفسش را بیرون از سینه فرستاد. ریز لبخندی، کنج لبش را آرایش میکرد و در آن لحظه بدجور دلش اندکی نشستن و نفسی تازه کردن با یک نوشیدنی یخی میخواست. خبر اینکه میتوانست ردش را پنهان و به فرارش از دست پلیسها ادامه دهد، او را به وجد آورده و بیقراری را از دلش زدوده بود. سرش را بالا برد و خواست به قصد تشکر از جانی لب وا کند، که همان لحظه تقه ای به در خورد. جانی درحالی که به مبل تکیه میداد، به یکی از گاردمن ها اشاره کرد که برود و در را باز کند. مرد رفت و در همان هنگام، جانی سفر چشمانش را در مقصد چهرهی آلفرد به پایان رساند. پا روی پا انداخت و دستش را مطابق حرفش بالا برد. _ ولی حواست باشه که نباید من و هر کی که با من در ارتباط هستش رو، به کسی لو بدی. اگه خطایی ازت ببینم، قبل از پلیسها خودم کارت رو یه سره میکنم. لحن جدی و تهدیدآمیزش، نگاه آلفرد را به سوی خود چرخاند و مانع از توجه او به شخص پشت در شد، اما فقط تا لحظهای که صدای عجیب و ناآشنایی در گوششان طنین انداخت. مانند صدای نامفهوم افتادن چیزی روی زمین بود و موجب گرد شدن چشمان جانی و آلفرد شد. هر دو با سردرگمی به سوی در سر چرخاندند و وقتی جسم خونین گاردمن را که روی دستان زمین رها شده بود، دیدند، چشمان جانی کاسهی خون شد و نگاه آلفرد از ترس لرزید. جانی با عجله و دستپاچه از روی مبل بلند شد. اخم پررنگی داشت اتحاد قویای میان ابروانش ایجاد میکرد و وقتی همهشان نگاهشان را بالا بردند، به پسری که در چارچوب در ایستاده و اسلحهاش را روبه جلو گرفته بود، خیره ماندند. دیدن صدا خفه کن متصل به اسلحه، پاسخ سؤالات ذهنشان را داد! گاردمن دیگر، سریع کلتش را از پشت کمرش بیرون کشید. درحالی که به سوی جانی میرفت و کنارش میایستاد، تا امنیتش را بر قرار کند، اسلحه را روبه پسرک گرفت. جانی دستانش را مشت و نگاهی به سرتا پای پسرک و کت و شلوار سیاهش انداخت. از آدمهای خودش نبود و به نظر نمیرسید از کارکنان آنجا باشد. آلفرد که اسلحهی آن شخص را دید، وحشت زده، دستان ع×ر×ق کردهاش را مشت کرد و چند قدم عقب رفت. او به آدم جانی شلیک کرده بود! پس یقیناً در این بازی، طرف آنان نه، بلکه مقابل آنان قرار داشت. ارن خیره به چهرهی افراد درون اتاق، لبخندی زد و با رد شدن از روی جسد، پا به داخل گذاشت. _ اوه، آقایون! شرمنده که اوقاتتون رو به هم زدم. لبخندش عمق گرفت. به سمت جیب داخلی کتش دست برد و کارتش را بیرون کشید. آن را روبه آن سه نفر گرفت. _ ارن اِسمیت هستم، از سازمان اِن سی یو آلفرد، مشتاق دیدار رفیق! در انتهای حرفش، سرش را به سوی آلفرد که کاملاً سر جایش خشکش زده بود، چرخاند. آلفرد که رنگ چهرهاش به سفیدی دیوار پشت سرش شده بود، نگاه آشفته و نگرانش را میان ارن و جانی چرخاند. قلبش چنان میتپید، که گویا قصد شکافتن سینهاش و فرار از آنجا را داشت. کاش آلفرد نیز میتوانست پا به فرار بگذارد! اما چگونه باید این کار را میکرد؟ به جانی تکیه میکرد و بنای فرارش را بر روی او مینهاد، یا که خودش به دست کار میشد؟ نگاهی به فاصلهی خود تا در انداخته و همچنین اسلحهی دست آن پلیس را از نظر گذراند. اگر حرکتی میکرد، بیشک کارش ساخته بود! در حال حاضر به جز سر جای خود ایستادن و دست به دامان جانی زدن، چارهی دیگری نداشت. چقدر بیچاره شده بود و چقدر به بن بست خوردن آزارش میداد! ارن که نگاهش را مدام میان آلفرد و جانی میچرخاند تا توجهش به هر دویشان باشد، جدی و رسا گفت: _ دستاتون رو بذارید روی سرتون، جایی که بتونم ببینم. هی، تو! اسلحت رو بنداز. آلفرد با شنیدن آن حرف، یک آن احساس کرد خونرسانی به مغزش متوقف شده. دستانش میلرزیدند و نمیدانست دست به چه عملی بزند. کار لازمه کدام بود؟ تسلیم شدن؟ گاردمن جانی که اخم مزین ابروانش شده بود، به جای تبعیت از حرف ارن، ضامن اسلحه را فعال کرد تا آمادهی شلیک شود، که صدای کنجکاو و جدی جانی توجهشان را ربود. جانی نگاه موشکافانه اش را در چشمان ارن دوخت و سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند. شاید میخواست به بهانهی تک بودن ارن، به خود پیروزی را بقبولاند. _ اسمت چی بود؟ ارن؟ پوزخندی را روی لبش به نمایش گذاشت و نگاه تمسخرآمیزی به ارن انداخت. دستانش را درون جیب شلوارش فرو برد و سینهاش را جلو، شانههایش را بالا داد. نگاه حقارت آمیزی به ارن انداخت تا موجب ضعف نفس او شود. _ پسر، شاید بهتر باشه اسلحهات رو بندازی. زمانی که قراره شکست بخوری، بیخودی با اسحله کشیدن روی ما کار رو شلوغتر نکن. ارن که از شنیدن این جمله حسابی متعجب شده بود، خندید و یک تای ابرویش را بالا داد. فهمید خونسردی و غرور نگاه آن مرد، از ادعای بیهوده و پوچش نشأت میگرفتند. چشمانش را ریز کرد و نگاهی جدی میان سر تا پای مرد چرخاند. چرا باید به تهدید تهی او عمل میکرد؟ او چیزی جز یک مدعی توخالی نبود! یک قدم جلو رفت و همانطور که میخندید، صدای متحیر و ناباورش که رگههایی از تمسخر درون خود داشت، در اتاق طنین انداخت. _ انقدر حرف میزنی، اما به یکیشون هم باور داری؟ بر چه اساسی میگی من شکست میخورم؟ جانی سرش را اندکی خم کرد و درحالی که لبخند مغروری میزد، ابروهایش را بالا داد. _ سه نفر به یه نفر. به نظرت نتیجه معلوم نیست؟ ارن شانهای بالا انداخت. رفته رفته حس غرور درون او نیز گل کرده بود. _ من رو دست کم نگیر. جانی لبخند خونسردی زد، لیکن برخلاف او آلفرد نمیتوانست خونسرد باشد. نگاهش مدام میان آن دو میچرخید و در ذهنش غوغایی به پا بود که بیا و ببین! اینکه جانی با آن یارو پلیس گپ میزد، نگران و عصبیاش میکرد. مگر نباید اکنون در تلاش برای فرار میبودند؟ فکر اینکه با تداوم این وضع، او سر از زندان درمیآورد، دیوانهاش میکرد. اما نمیدانست چه کار کند. جانی انگشت اشارهاش را در تأیید حرف ارن بالا پایین برد و سرش را تکان داد. _ حق با توئه. من نباید تو رو دست کم بگیرم. این تویی که باید من رو دست کم نگیری! من به راحتی میتونم تو رو زیر پام له کنم، مثل یه پشه! روی مبل نشست و همانطور که پا روی پا میانداخت، تمسخرآمیز به ارن چشم دوخت. ارن دندانهایش را روی هم سایید و انگشتانش را دور بدنهی اسحله فشرد. خشم داشت به نگاهش راه مییافت و حرف های آن مرد گنده بک، حوصلهاش را سر برده و کلافه اش میکردند. او، زیادی از خود مغرور بود و این به مزاج ارن خوش نمیآمد. بیخیال وراجی شده و سر اصل مطلب رفت. و وقتی لب برچید، حرفی که زد، چشمان آلفرد و گاردمن را گرد کرد. گاردمن آن لحظه که آن کلمات را شنید، فهمید باید دست به کار شود و به او شلیک کند. _ فعال سازی ضامن، آمادهی ورود به حالت شلیک. ال ای دی های روی اسلحهی ارن درخشیدند. اسلحهاش را روبه جانی گرفت و نشانه گیری کرد، تا گلولهای نصیب قلبی کند که نابجا میتپید. جانی دست روی دست گذاشت. نگاهش را پایین انداخت و همانطور که با انگشتر دستش بازی میکرد، به گاردمن دستور داد. _ لهش کن. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین