انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="*dream_writer*" data-source="post: 127159" data-attributes="member: 22"><p>هر دو با شنیدن صدای سردرگم و لحن متفکر ریچل، نیم نگاهی به او انداختند. در نتیجهی جواب ندادن ارن و دومینیک، سکوت دستانش را دور محیط حلقه کرد و آن را در آغوش کشید.</p><p>تا اینکه صدای بلند سی سی در کل ساختمان پیچید و با پخش شدن در اتاق، سکوت را با لگدی به بیرون پرت کرد.</p><p>صدای رباتیکی سی سی، که تیم را از دستور آگاه و به آنان اعلان را میرساند، توجهشان را به سوی خود کشاند. در ابتدا، کل کارکنان ساختمان گوش به زنگ شدند تا ببینند او چه خواهد گفت، اما وقتی فهمیدند روی حرفش با تیم سی است، به ادامهی کار خود پرداختند و فقط ریچل، دومینیک و ارن با دقت توجه کردند.</p><p>- لطفاً توجه کنید؛ مورد اضطراری برای تیم سی پیش اومده. اعضای تیم، لطفاً هر چه سریعتر با مدیر خود ارتباط بر قرار کنید. تکرار میکنم، مورد اضطراری برای تیم سی پیش اومده.</p><p>ارن نفس عمیقی کشید و دستش را اندکی در هوا تکاند.</p><p>- باشه سی سی، حرفت رو شنیدیم.</p><p>و با این حرف، به سی سی فهماند که نیاز به تکرار دوبارهی اعلان نیست. نگاهش را میان بقیه چرخاند. ریچل نگاهش را به اپل واچ دوخت و صفحهی آن را روشن کرد.</p><p>- مطمئناً یه مأموریت جدیده!</p><p> کسی چیزی نگفت و به صفحهی هولوگرامی نمایان بالای اپل واچ ریچل چشم دوختند. با برقراری اتصال، تصویر فرانچسکا که مدیر تیم سی بود، روی صفحهی هولوگرام باز شد. ریچل بلافاصله اندکی روی مبل جا به جا شد و با نگاه به چشمان آبی رنگ فرانچسکا که زیباییشان با آسمان برابری نمیکرد، نگران و کنجکاو پرسید:</p><p>- فرانچسکا، موضوع چیه؟ چه مورد اضطراری ای پیش اومده؟</p><p>فرانچسکا که نگاهش یک آن سوی دیگر میچرخید و دوباره روی چهرهی ریچل متمرکز میشد، چند ثانیه پس از اتمام حرف ریچل، شروع به توضیح کرد.</p><p>- بچهها، مأموریت جدید داریم.</p><p>با این حرف، یک عکس دیگر کنار تصویر خودش روی صفحه پدید آمد. دیدن عکس مردی میانسال، توجهشان را بیشتر جلب کرد. دومینیک اندکی نزدیک ریچل رفت تا بهتر بتواند ببیند. به عکس مرد آشنا، خیره ماند.</p><p>- آلفرد مَک انزی. یادتونه که آخرین بار تو خیابون مِدیسون از دستمون فرار کرد و بعد اون دیگه دیده نشد؟</p><p>ارن قهقهه ای زد و با صدای رسایی که فرانچسکا بشنود، تمسخرآمیز و خشمگین لب به سخن گشود.</p><p>- مگه ممکنه اون ع×و×ض×ی رو یادم بره؟! تو همون خیابان مدیسون موجب شد ماشینم منفجر شه! نمیبخشمش واس خاطر اینکه من رو آواره ی تاکسیها کرد.</p><p>ریچل نیم نگاهی به او انداخت و خیلی سریع، نگاهش دوباره روی فرانچسکا چرخید که میگفت:</p><p>- خب ارن، به نظر حالا وقتشه که بتونی دستگیرش کنی. نیم ساعت پیش توی بروکلین دیده شده، درحالی که داشته وارد یه ساختمونی با بلوک چهارده میشده.</p><p>دومینیک کنجکاو یک تای ابرویش را بالا داد.</p><p>- کجای بروکلین؟</p><p>فرانچسکا: مرکزش. سه نفر اونجا مستقر شدن و دور تا دور ساختمون رو پوشش میدن، تا یه وقت مار نخواد از لونه اش بیرون بیاد. طبق اطلاعاتی که به دستم رسیده، گویا داخل ساختمون داره یه مسابقهی رباتیک برگزار میشه.</p><p>ارن که با شنیدن آن حرف، توجهش بیش از پیش جلب شده بود، لبخندی مهمان لبش شد و بالأخره تکیهاش را از مبل گرفت. به سمت ریچل خم شد. هیجان و کنجکاوی نیز روی چهرهاش خودنمایی میکرد.</p><p>- چی؟! مسابقهی رباتیک؟</p><p>صدای پر شور و شوق و مشتاقش، در کسری از ثانیه توسط صدای جدی و موشکافانه ی ریچل سرکوب شد.</p><p>- اونم اول صبح؟ مگه اینجور چیزها رو برای شب نگه نمیدارن؟</p><p>فرانچسکا سری تکان داد.</p><p>- مسابقات غیرقانونیش صبحها برگزار میشه. عایق کنندهی صدا روی دیوارها نصب میکنن، برای همینه که همسایهها هیچ اعتراضی ندارن، چون هیچ کس چیزی نمیفهمه.</p><p>ریچل یک تای ابرویش را بالا داد و سردرگم سؤالش را بر لب آورد. توضیحات فرانچسکا قرار بود موضوع را برایشان روشن کند، اما برای ریچل برعکس بود و بر سؤالات ذهنش میافزود.</p><p>- فرقشون با قانونی ها چیه؟</p><p>- مسابقات قانونی فقط از یه مسابقهی ساده عبارته، که برنده جایزه میگیره و بازنده هیچی. اما کاری که اینجا میکنن، مثل قمار میمونه. برنده برای بازنده تصمیم میگیره. بازنده یا بدهکار میشه، یا مجبوره کاری که بهش میگن رو انجام بده.</p><p>دومینیک با اخمی حاکی از نارضایتی به تصویر فرانچسکا چشم دوخت. انگشتانش به قصد مشت شدن دستش، داشتند به هم نزدیک میشدند. وحشتناک بود که مسابقات غیرقانونی رباتیک، چنین نتایج مخربی برای مردم به بار میآورد!</p><p>- این وحشتناکه. نباید جلوشون گرفته بشه؟ عملاً دارن با مردم بازی میکنن!</p><p>فرانچسکا سری پایین انداخت و سوار آسانسور شد. با هر حرکتش، موهای بور و بلندش که دست کمی از نور درخشان خورشید نداشتند، روی شانههایش تکان میخوردند.</p><p>- از حوزهی کاری ما خارجه. بچهها، موضوع این نیست. باید برید داخل ساختمون و آلفرد رو پیدا، اون رو به سازمان تحویل بدید. متأسفانه، هنوز نتونستیم بفهمیم برای چی به اونجا رفته.</p><p>ارن لبخند مغروری زد و درحالی که با انگشت شستش به خود اشاره میکرد، خواست با صدای رسا و به تصویر کشیدن اعتماد به نفسش، باعث اطمینان فرانچسکا شود.</p><p>- نگران نباش مدیر. بسپرش بهمون. ایندفعه نمیتونه قسر در بره.</p><p>لبان فرانچسکا به لبخندی که امید و اعتماد مزینش بود، ختم شدند.</p><p>- موفق باشید بچهها. درضمن، من با جاش حرف زدم و اون الان جلوی ساختمون منتظرتونه.</p><p>ریچل به معنای فهمیدن سری تکان داد و سپس صفحهی اپل واچ بسته شد. نگاهی به ارن و دومینیک انداخت. از نگاه آنان نیز معلوم بود ماجرای مأموریت حاکم ذهنشان شده است. در آن لحظه که به اندک زمانی برای درک اوضاع نیاز داشتند، همگی میدانستند نباید حتی یک ثانیه را هدر دهند. آخر زمان داشت میگذشت و جرم هيچگاه منتظر کسی نمیماند! اگر در اسرع وقت جرم و فساد را در چنگ نگیری، او کل شهر را در چنگ گرفته و همه را درون آلودگی غرق میکند.</p><p>ریچل با تکیه بر این فکر، نگاهی مجدد میان هم تیمیهایش چرخاند.</p><p>- پاشین بریم بچهها! وقت مأموریته!</p><p>***</p><p>مردِ خشمگین فریاد زد، درحالی که از لبههای فلزی رینگ، محکم گرفته و چهار چشمی به رینگ خیره شده بود.</p><p>- بزنش زمین ارّه ی تیز، یالا!</p><p>ربات کوچک که قدش به بیش از نیم متر نمیرسید، ربات مقابلش را میان بازوان فلزی اش گرفت و بالا برد. حضار در هیجان فرو رفت و مسابقه اوج گرفت. چند نفر دست بالا بردند و یکدست تشویق کردند:</p><p>- کارش رو تموم کن! کارش رو تموم کن!</p><p>سر و صدای درون ساختمان، تن دیوارها را میلرزاند.</p><p>بنرهای تشویقاتی، در دستهای تماشاچیان بالا و پایین میرفتند و رنگ نئون برخی از آنان، محیط را رنگین میکرد و چشم بیننده را به سوی خود میکشاند. "ارّه ی تیز" و "نابودگر کوچک"؛ نام دو رباتی که اکنون وسط رینگ داشتند مبارزه میکردند و از دست صاحبانشان، کاری جز گوشهای ایستادن و نگریستن برنمیآمد.</p><p>و بالأخره آن هنگامی که اره ی تیز، نابودگر کوچک را از میان دستانش روی زمین انداخت، برنده مشخص شد. تشویق و تمجید به هوا برخاست و مرد، به سمت ربات پیروز خود رفت تا کنار آن بایستد و در کانون توجه قرار گیرد. مرد بازنده، با وحشت و ناامیدی به وسط رینگ پرید و بالای سر رباتش که به خاطر ضربه غیرفعال شده بود، زانو زد.</p><p>و داور با صدای رسایی گفت:</p><p>- خانمها و آقایون، یه برنده داریم!</p><p>با دستی که از پشت یقهاش را کشید، توجهش از مسابقه گرفته شد. با سردرگمی چرخید و چهرهی پوکر جاشوایی را مقابل چشمانش تماشا کرد، که نمیتوانست باور کند این همه مدت که او دنبال ارن ساختمان را زیر و رو میکرد، ارن اینجا ایستاده و محو نظاره کردن مسابقه شده بود. دلش میخواست با تأسف به پیشانی خود بکوبد. آخر مگر آنان برای مسابقه اینجا بودند؟</p><p>شنیدن حرف ارن، موجب شد نفس اسیر در سینهاش را با حرص بیرون دهد.</p><p>- هی، جاش. بیا مسابقه رو ببینیم. اون رباته برنده شد. احتمالاً الان راند بعدی رو شروع کنن.</p><p>مانند همیشه حواس ارن پرت حواشی میشد و نمیتوانست حول محور موضوع اصلی بچرخد. ارن همانطور که سرش را مدام بین جاش و رینگ میچرخاند و سعی میکرد از مسابقه غافل نشود، بیخیال و بیتفاوت گوشهایش را در اختیار لحن جدی جاش قرار داد.</p><p>- خواهش میکنم روی مأموریت تمرکز کن. باید بدون اینکه آلفرد بفهمه اینجاییم و برای فرار اقدام بکنه، اون رو پیدا کنیم.</p><p>ارن تک خندهای کرد.</p><p>- همهی نگرانیت این بود؟</p><p>دست دراز و روی شانهی جاش نهاد. سرش را به سمت او خم کرد.</p><p>- خب نگران نباش. تو برو به کمک ریچل و دومینیک. من اينجا، تو سالن اصلی میمونم تا ببینم ممکنه آلفرد بین تماشاچیها باشه یا نه. از کجا معلوم؟ شاید اون بازیکنی باشه که راند بعدی مسابقه میده.</p><p>جاشوا خندید و مچ دست ارن را از روی شانهاش گرفت. دیگر اثری از سردرگمی روی چهرهاش نمایان نبود؛ چرا که برنامههای ارن قشنگ برایش جا افتاد. سری به طرفین تکان داد.</p><p>- اوه، نه نه نه! تو با من میای. باید بخش غربی این طبقه رو بگردیم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="*dream_writer*, post: 127159, member: 22"] هر دو با شنیدن صدای سردرگم و لحن متفکر ریچل، نیم نگاهی به او انداختند. در نتیجهی جواب ندادن ارن و دومینیک، سکوت دستانش را دور محیط حلقه کرد و آن را در آغوش کشید. تا اینکه صدای بلند سی سی در کل ساختمان پیچید و با پخش شدن در اتاق، سکوت را با لگدی به بیرون پرت کرد. صدای رباتیکی سی سی، که تیم را از دستور آگاه و به آنان اعلان را میرساند، توجهشان را به سوی خود کشاند. در ابتدا، کل کارکنان ساختمان گوش به زنگ شدند تا ببینند او چه خواهد گفت، اما وقتی فهمیدند روی حرفش با تیم سی است، به ادامهی کار خود پرداختند و فقط ریچل، دومینیک و ارن با دقت توجه کردند. - لطفاً توجه کنید؛ مورد اضطراری برای تیم سی پیش اومده. اعضای تیم، لطفاً هر چه سریعتر با مدیر خود ارتباط بر قرار کنید. تکرار میکنم، مورد اضطراری برای تیم سی پیش اومده. ارن نفس عمیقی کشید و دستش را اندکی در هوا تکاند. - باشه سی سی، حرفت رو شنیدیم. و با این حرف، به سی سی فهماند که نیاز به تکرار دوبارهی اعلان نیست. نگاهش را میان بقیه چرخاند. ریچل نگاهش را به اپل واچ دوخت و صفحهی آن را روشن کرد. - مطمئناً یه مأموریت جدیده! کسی چیزی نگفت و به صفحهی هولوگرامی نمایان بالای اپل واچ ریچل چشم دوختند. با برقراری اتصال، تصویر فرانچسکا که مدیر تیم سی بود، روی صفحهی هولوگرام باز شد. ریچل بلافاصله اندکی روی مبل جا به جا شد و با نگاه به چشمان آبی رنگ فرانچسکا که زیباییشان با آسمان برابری نمیکرد، نگران و کنجکاو پرسید: - فرانچسکا، موضوع چیه؟ چه مورد اضطراری ای پیش اومده؟ فرانچسکا که نگاهش یک آن سوی دیگر میچرخید و دوباره روی چهرهی ریچل متمرکز میشد، چند ثانیه پس از اتمام حرف ریچل، شروع به توضیح کرد. - بچهها، مأموریت جدید داریم. با این حرف، یک عکس دیگر کنار تصویر خودش روی صفحه پدید آمد. دیدن عکس مردی میانسال، توجهشان را بیشتر جلب کرد. دومینیک اندکی نزدیک ریچل رفت تا بهتر بتواند ببیند. به عکس مرد آشنا، خیره ماند. - آلفرد مَک انزی. یادتونه که آخرین بار تو خیابون مِدیسون از دستمون فرار کرد و بعد اون دیگه دیده نشد؟ ارن قهقهه ای زد و با صدای رسایی که فرانچسکا بشنود، تمسخرآمیز و خشمگین لب به سخن گشود. - مگه ممکنه اون ع×و×ض×ی رو یادم بره؟! تو همون خیابان مدیسون موجب شد ماشینم منفجر شه! نمیبخشمش واس خاطر اینکه من رو آواره ی تاکسیها کرد. ریچل نیم نگاهی به او انداخت و خیلی سریع، نگاهش دوباره روی فرانچسکا چرخید که میگفت: - خب ارن، به نظر حالا وقتشه که بتونی دستگیرش کنی. نیم ساعت پیش توی بروکلین دیده شده، درحالی که داشته وارد یه ساختمونی با بلوک چهارده میشده. دومینیک کنجکاو یک تای ابرویش را بالا داد. - کجای بروکلین؟ فرانچسکا: مرکزش. سه نفر اونجا مستقر شدن و دور تا دور ساختمون رو پوشش میدن، تا یه وقت مار نخواد از لونه اش بیرون بیاد. طبق اطلاعاتی که به دستم رسیده، گویا داخل ساختمون داره یه مسابقهی رباتیک برگزار میشه. ارن که با شنیدن آن حرف، توجهش بیش از پیش جلب شده بود، لبخندی مهمان لبش شد و بالأخره تکیهاش را از مبل گرفت. به سمت ریچل خم شد. هیجان و کنجکاوی نیز روی چهرهاش خودنمایی میکرد. - چی؟! مسابقهی رباتیک؟ صدای پر شور و شوق و مشتاقش، در کسری از ثانیه توسط صدای جدی و موشکافانه ی ریچل سرکوب شد. - اونم اول صبح؟ مگه اینجور چیزها رو برای شب نگه نمیدارن؟ فرانچسکا سری تکان داد. - مسابقات غیرقانونیش صبحها برگزار میشه. عایق کنندهی صدا روی دیوارها نصب میکنن، برای همینه که همسایهها هیچ اعتراضی ندارن، چون هیچ کس چیزی نمیفهمه. ریچل یک تای ابرویش را بالا داد و سردرگم سؤالش را بر لب آورد. توضیحات فرانچسکا قرار بود موضوع را برایشان روشن کند، اما برای ریچل برعکس بود و بر سؤالات ذهنش میافزود. - فرقشون با قانونی ها چیه؟ - مسابقات قانونی فقط از یه مسابقهی ساده عبارته، که برنده جایزه میگیره و بازنده هیچی. اما کاری که اینجا میکنن، مثل قمار میمونه. برنده برای بازنده تصمیم میگیره. بازنده یا بدهکار میشه، یا مجبوره کاری که بهش میگن رو انجام بده. دومینیک با اخمی حاکی از نارضایتی به تصویر فرانچسکا چشم دوخت. انگشتانش به قصد مشت شدن دستش، داشتند به هم نزدیک میشدند. وحشتناک بود که مسابقات غیرقانونی رباتیک، چنین نتایج مخربی برای مردم به بار میآورد! - این وحشتناکه. نباید جلوشون گرفته بشه؟ عملاً دارن با مردم بازی میکنن! فرانچسکا سری پایین انداخت و سوار آسانسور شد. با هر حرکتش، موهای بور و بلندش که دست کمی از نور درخشان خورشید نداشتند، روی شانههایش تکان میخوردند. - از حوزهی کاری ما خارجه. بچهها، موضوع این نیست. باید برید داخل ساختمون و آلفرد رو پیدا، اون رو به سازمان تحویل بدید. متأسفانه، هنوز نتونستیم بفهمیم برای چی به اونجا رفته. ارن لبخند مغروری زد و درحالی که با انگشت شستش به خود اشاره میکرد، خواست با صدای رسا و به تصویر کشیدن اعتماد به نفسش، باعث اطمینان فرانچسکا شود. - نگران نباش مدیر. بسپرش بهمون. ایندفعه نمیتونه قسر در بره. لبان فرانچسکا به لبخندی که امید و اعتماد مزینش بود، ختم شدند. - موفق باشید بچهها. درضمن، من با جاش حرف زدم و اون الان جلوی ساختمون منتظرتونه. ریچل به معنای فهمیدن سری تکان داد و سپس صفحهی اپل واچ بسته شد. نگاهی به ارن و دومینیک انداخت. از نگاه آنان نیز معلوم بود ماجرای مأموریت حاکم ذهنشان شده است. در آن لحظه که به اندک زمانی برای درک اوضاع نیاز داشتند، همگی میدانستند نباید حتی یک ثانیه را هدر دهند. آخر زمان داشت میگذشت و جرم هيچگاه منتظر کسی نمیماند! اگر در اسرع وقت جرم و فساد را در چنگ نگیری، او کل شهر را در چنگ گرفته و همه را درون آلودگی غرق میکند. ریچل با تکیه بر این فکر، نگاهی مجدد میان هم تیمیهایش چرخاند. - پاشین بریم بچهها! وقت مأموریته! *** مردِ خشمگین فریاد زد، درحالی که از لبههای فلزی رینگ، محکم گرفته و چهار چشمی به رینگ خیره شده بود. - بزنش زمین ارّه ی تیز، یالا! ربات کوچک که قدش به بیش از نیم متر نمیرسید، ربات مقابلش را میان بازوان فلزی اش گرفت و بالا برد. حضار در هیجان فرو رفت و مسابقه اوج گرفت. چند نفر دست بالا بردند و یکدست تشویق کردند: - کارش رو تموم کن! کارش رو تموم کن! سر و صدای درون ساختمان، تن دیوارها را میلرزاند. بنرهای تشویقاتی، در دستهای تماشاچیان بالا و پایین میرفتند و رنگ نئون برخی از آنان، محیط را رنگین میکرد و چشم بیننده را به سوی خود میکشاند. "ارّه ی تیز" و "نابودگر کوچک"؛ نام دو رباتی که اکنون وسط رینگ داشتند مبارزه میکردند و از دست صاحبانشان، کاری جز گوشهای ایستادن و نگریستن برنمیآمد. و بالأخره آن هنگامی که اره ی تیز، نابودگر کوچک را از میان دستانش روی زمین انداخت، برنده مشخص شد. تشویق و تمجید به هوا برخاست و مرد، به سمت ربات پیروز خود رفت تا کنار آن بایستد و در کانون توجه قرار گیرد. مرد بازنده، با وحشت و ناامیدی به وسط رینگ پرید و بالای سر رباتش که به خاطر ضربه غیرفعال شده بود، زانو زد. و داور با صدای رسایی گفت: - خانمها و آقایون، یه برنده داریم! با دستی که از پشت یقهاش را کشید، توجهش از مسابقه گرفته شد. با سردرگمی چرخید و چهرهی پوکر جاشوایی را مقابل چشمانش تماشا کرد، که نمیتوانست باور کند این همه مدت که او دنبال ارن ساختمان را زیر و رو میکرد، ارن اینجا ایستاده و محو نظاره کردن مسابقه شده بود. دلش میخواست با تأسف به پیشانی خود بکوبد. آخر مگر آنان برای مسابقه اینجا بودند؟ شنیدن حرف ارن، موجب شد نفس اسیر در سینهاش را با حرص بیرون دهد. - هی، جاش. بیا مسابقه رو ببینیم. اون رباته برنده شد. احتمالاً الان راند بعدی رو شروع کنن. مانند همیشه حواس ارن پرت حواشی میشد و نمیتوانست حول محور موضوع اصلی بچرخد. ارن همانطور که سرش را مدام بین جاش و رینگ میچرخاند و سعی میکرد از مسابقه غافل نشود، بیخیال و بیتفاوت گوشهایش را در اختیار لحن جدی جاش قرار داد. - خواهش میکنم روی مأموریت تمرکز کن. باید بدون اینکه آلفرد بفهمه اینجاییم و برای فرار اقدام بکنه، اون رو پیدا کنیم. ارن تک خندهای کرد. - همهی نگرانیت این بود؟ دست دراز و روی شانهی جاش نهاد. سرش را به سمت او خم کرد. - خب نگران نباش. تو برو به کمک ریچل و دومینیک. من اينجا، تو سالن اصلی میمونم تا ببینم ممکنه آلفرد بین تماشاچیها باشه یا نه. از کجا معلوم؟ شاید اون بازیکنی باشه که راند بعدی مسابقه میده. جاشوا خندید و مچ دست ارن را از روی شانهاش گرفت. دیگر اثری از سردرگمی روی چهرهاش نمایان نبود؛ چرا که برنامههای ارن قشنگ برایش جا افتاد. سری به طرفین تکان داد. - اوه، نه نه نه! تو با من میای. باید بخش غربی این طبقه رو بگردیم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین