انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="*dream_writer*" data-source="post: 127154" data-attributes="member: 22"><p>سرش را به سوی چپ چرخانده، به ماشینی که از چپ به او نزدیک میشد، چشم دوخت. چشمانش برق خفیفی زدند و خوشحال از اينکه بالأخره میتوانستند نقطه سر خط این پرونده بگذارند، تماس را با یک لمس ساده روی صفحهی اپل واچش قطع کرد.</p><p>کف دستانش را روی صفحهی دایره گذاشت. با تکیه به دستانش، پایش را جمع کرده و بلند شد. درحالی که ماشین پرندهی دومینیک مقابلشان در هوا توقف میکرد، ارن بدن بیحرکت دیوید را بلند کرد و زیر بغلش را گرفت.</p><p>دومینیک با فشردن آیکون لمسی لازم، در کشویی را برای ارن گشود و با دستش به داخل اشاره کرد.</p><p>- بپر بالا.</p><p>ابروهایش را بالا داده، چشمانش را گرد کرد. دومینیک لبخندش را میدید و سعی میکرد به خاطر لحن شوخطبع و طعنهآمیز ارن نخندد.</p><p>- رسیدن به خیر! نمیدونستم تو این دوره زمونه ملت هنوز هم به ترافیک میخورن.</p><p>با آرام هل دادن دیوید، تلاش کرد او را وارد ماشین کند و دومینیک هم که برای کمک به ارن به جلو خم شده بود، از بازوهای دیوید گرفت و او را به داخل کشید. دیوید تنها آه و ناله از دهانش بیرون میآمد و سعی داشت با اخم و چشم غره هایش وضعیت اسفناک خود را به رخ کشد. اما که بود که توجهی قائل شود؟</p><p> دومینیک نیم نگاهی به ارن انداخت و یک تای ابرویش را بالا داد.</p><p>- مگه من گفتم تو ترافیکم؟ جاشُوا که خبر داد داشتیم به وضعیت داخل ساختمون و گروگانهای مجروح رسیدگی میکردیم. آژیرهای خطر فعال شده بودن. یه غوغایی اون داخل به پا بود که بیا و ببین!</p><p> ارن چیزی نگفت و پاهای دیوید را نیز داخل ماشین گذاشت و آنان را به حالت خمیده درآورد. سپس نفس حبس شده در سینهاش را بیرون داد و ابراز آسودگی کرد. با کوبیدن دستانش به هم، آنان را تکاند و روی صندلی جلویی نشست.</p><p>در بسته و همه چیز برای شروع حرکتشان مهیا شد. تا دقایقی دیگر به سازمان میرسیدند.</p><p>***</p><p> دستش را بالا برد و توپ سبز کوچک را در هوا گرفت و دوباره آن را به سمت دیوار پرت کرد. توپ، با شتاب به سمت دیوار حرکت کرد و پس از برخورد به آن، دوباره به سمت خودش برگشت. باز دست بالا برد و توپ را در هوا گرفت. مدتها بود این چرخه را تکرار میکرد.</p><p>حوصلهاش سر رفته بود. اندکی هیجان میخواست. با اینکه زندگیاش بیش از حد شلوغ و هیجانی بود، اما بار چنین زندگیای، دیگر بیش از حد روی شانههایش سنگین شده بود! دلش چیزهای جدیدی میطلبید، گویی از نقش کنونی خود در داستان رضایت نداشت.</p><p>صدای تق تق برخورد توپ به دیوار، مانع حکمرانی سکوت میشد و صدای آزار دهندهای در کل اتاق ایجاد میکرد.</p><p>صدای دِبورا که به زبان پرتغالی سخن میگفت، توجهش را جلب نمود.</p><p>- زِک، بسه دیگه!</p><p>زک نیم نگاهی به دبورا انداخت و پس از گرفتن توپ در هوا، دیگر از ادامهی آن چرخه دست برداشت. توپ را روی میز شیشهای کنارش گذاشت و نوشیدنی روی میز را در دست گرفت.</p><p>دبورا پس از چند لحظه خیره شدن به زک که به دستهی مبل تکیه داده، یک پایش را دراز کرده، اما پای دیگرش را از زانو خم کرده و روی مبل گذاشته بود، باز سرش را خم کرد و مشغول زیر و رو کردن اوراق روی میزش شد.</p><p>زک لیوان نوشیدنی اش را در دست گرفته و به مایع درون لیوان نگاه میکرد، که ناگهان حرکت پیتون روی شانهاش موجب جلب توجهش شد. در همان هنگام که پیتون از شانه به روی سینهاش میخزید، خم شد و لیوان را روی میز گذاشت. لبخندزنان، دست برد و پوست خشک و پولک های سیاه بدن پیتون را نوازش کرد. مار داشت از سینهی زک به سمت پایش میخزید و او توجهش را به حیوان خانگی اش داده بود، که صدای دبورا موجب به هم ریختن تمرکزش شد.</p><p>- میدونی اون مار جایی توی مهمونی فردا شب نداره.</p><p>زک سرش را چرخاند و به دبورا نگاهی انداخت. رژ سرخ روی لبان گرد او چشمش را میگرفت. همیشه صاف مینشست و شانههایش را بالا میداد. اگر خودش آنگونه مینشست، آنگاه کمردرد در خانهاش را میزد، ولی دبورا متفاوت بود. او میخواست قدرتش را در ظاهرش به نمایش بگذارد. نگاه زک، دنبال خودکاری که در دست دبورا ماهرانه اما خیلی سریع میرقصید، حرکت کرد.</p><p>از دیروز که ترتیب مهمانی داده شده بود، چندین بار این حرف را شنیده بود و مدام برایش تداعی کرده بودند که نباید مارش را به مهمانی ببرد. دست برد و پیتون را از روی بدنش برداشته و روی مبل گذاشت. سپس پاهایش را از مبل آویزان کرد و آرنج دستانش را روی زانوهایش نهاد.</p><p>- آره مامان، میدونم.</p><p>همان لحظه در زده شد.</p><p>مایکل به داخل آمد. در را پشت سرش بست و پس از باز کردن دکمهی کتش، چند قدم روبه جلو برداشته، مقابل میز ایستاد.</p><p>زک به پشتی تکیه داد و دستانش را روی پشتی مبل گذاشت. یک پایش را روی پای دیگرش انداخت و به مقابل چشم دوخت. مایکل با دستش دستمال گردن سیاهش را شل میکرد. چشمانش میان دبورا و فرش زمین جاسوسی میکردند. حتی موهای سفید روی ریخته جلوی چشمانش هم نمیتوانستند مانع این خیانت شوند. ابروهای زک به هم برخوردند و نگاهش را از مایکل گرفت.</p><p>دبورا پس از امضای آخرین کاغذ، خودکار را روی میز گذاشت. درحالی که به پشتی صندلی چرمش تکیه میداد، عینک هوشمند اینمو ((inmo را که هنگام کار روی چشمش میزد، درآورد. میدانست مایکل علیرغم آمریکایی بودنش، به زبان پرتغالی تسلط دارد، ولی با این حال ترجیح داد کلمات انگلیسی بر زبان آورد.</p><p>- موضوعی پیش اومده، مایکل؟</p><p>مایکل سرش را بلند کرد و در چشمان سبز دبورا چشم دوخت. آن چشمها پس از گذر چند سال، هنوز هم مانند روز اول آشناییشان نگاه میکردند. هیچ تغییری در طی این سالها، در دبورا ندیده بود. خودش قویتر از پیش شده، بیشتر از پیش به دبورا مدیون شده بود، ولی دبورا...؟ میدانست گذشتهی آن زن، هيچگاه اجازهی تغییر بیشتر را به او نمیدهد.</p><p>- اومدم خبرها رو بهت برسونم. با کوپر هافمَن حرف زدم و گفت که قراره تو مهمونی فردا شب حضور داشته باشه. تن به خرید الماسهامون داد.</p><p>به اینجا که رسید، لبخندی روی لبان دبورا نشست و بابت شنیدن این خبر، نشاط در وجودش پیچید. آسوده گشته از اينکه قرار خرید و فروششان به تصویب رسیده است، به ادامهی حرف مایکل گوش سپرد.</p><p>- و یه مورد دیگه هم در مورد همونی که میدونی پیش اومده.</p><p>اخم ریزی که روی ابروان دبورا نشست، مانند تیری در چشم مایکل فرو رفت. خوب میفهمید چه علتی پشت در هم فرو رفتن چهرهی دبورا نهفته بود. آنان مجبور بودند فردا شب، بار سنگینی را روی شانههایشان حمل کنند. چارهای نداشتند! باید موانع سد شده مقابل راهشان را از بین میبردند و سر از ویدیوی فیلیپ مورفی درمیآورند.</p><p>به دبورا که تکیه اش را از صندلی گرفت و به سوی میز خم شد، چشم دوخت. گوشهی لب پایینیاش را به دندان گرفته، نگاهش به جان میز افتاده بود. بالای گردنش را با ناخنهای بلندش میخارید. تند و سخت! یک تای ابرویش بالا رفت.</p><p>- پس میگی ستارهی کاناپوس قراره فردا اونجا باشه؟</p><p>مایکل سری تکان داد.</p><p>- آره، گفتش که میخواد در مورد وضعیت پیش اومده حرف بزنه و از آخرین به روزرسانی های مأموریت خبر دار بشه.</p><p>دبورا سری به معنای فهمیدن تکان داد.</p><p>حالا که کاناپوس قرار بود به مهمانی آید، پس باید با دقت بیشتری دست به عمل میزدند. صندلیاش را روبه پنجرهی پشت سرش چرخاند. او نمای بیرون را، مایکل دبورا را و زک، سردرگم و کنجکاو آن دو را تماشا کرد. درحالی که سکوت سنگین مملو از سرّ و راز نیز میانشان نهفته بود.</p><p>در سویی دیگر از شهر، صدای زنگ، سکوت محیط را شکست و به گوش جاشوا رسید. ناخودآگاه که سرش را به سوی در خانه میچرخاند، عینک وی آر خود را از چشمش درآورد و از روی مبل سبز رنگ بلند شد. گامهایش را به سوی در خانه طی کرد. حدس میزد چه کسی آمده باشد. برنامهی این دیدار را از قبل چیده بودند و از وقتی ساعت به حوالی نه شب نزدیک شد، او چشم انتظار شنیدن این زنگ بود. با بار دوم به صدا درآمدن زنگ در، به سرعت قدمهایش افزود و صدای رسایش را به گوش شخص بیرون خانه رساند.</p><p>- اومدم! اومدم!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="*dream_writer*, post: 127154, member: 22"] سرش را به سوی چپ چرخانده، به ماشینی که از چپ به او نزدیک میشد، چشم دوخت. چشمانش برق خفیفی زدند و خوشحال از اينکه بالأخره میتوانستند نقطه سر خط این پرونده بگذارند، تماس را با یک لمس ساده روی صفحهی اپل واچش قطع کرد. کف دستانش را روی صفحهی دایره گذاشت. با تکیه به دستانش، پایش را جمع کرده و بلند شد. درحالی که ماشین پرندهی دومینیک مقابلشان در هوا توقف میکرد، ارن بدن بیحرکت دیوید را بلند کرد و زیر بغلش را گرفت. دومینیک با فشردن آیکون لمسی لازم، در کشویی را برای ارن گشود و با دستش به داخل اشاره کرد. - بپر بالا. ابروهایش را بالا داده، چشمانش را گرد کرد. دومینیک لبخندش را میدید و سعی میکرد به خاطر لحن شوخطبع و طعنهآمیز ارن نخندد. - رسیدن به خیر! نمیدونستم تو این دوره زمونه ملت هنوز هم به ترافیک میخورن. با آرام هل دادن دیوید، تلاش کرد او را وارد ماشین کند و دومینیک هم که برای کمک به ارن به جلو خم شده بود، از بازوهای دیوید گرفت و او را به داخل کشید. دیوید تنها آه و ناله از دهانش بیرون میآمد و سعی داشت با اخم و چشم غره هایش وضعیت اسفناک خود را به رخ کشد. اما که بود که توجهی قائل شود؟ دومینیک نیم نگاهی به ارن انداخت و یک تای ابرویش را بالا داد. - مگه من گفتم تو ترافیکم؟ جاشُوا که خبر داد داشتیم به وضعیت داخل ساختمون و گروگانهای مجروح رسیدگی میکردیم. آژیرهای خطر فعال شده بودن. یه غوغایی اون داخل به پا بود که بیا و ببین! ارن چیزی نگفت و پاهای دیوید را نیز داخل ماشین گذاشت و آنان را به حالت خمیده درآورد. سپس نفس حبس شده در سینهاش را بیرون داد و ابراز آسودگی کرد. با کوبیدن دستانش به هم، آنان را تکاند و روی صندلی جلویی نشست. در بسته و همه چیز برای شروع حرکتشان مهیا شد. تا دقایقی دیگر به سازمان میرسیدند. *** دستش را بالا برد و توپ سبز کوچک را در هوا گرفت و دوباره آن را به سمت دیوار پرت کرد. توپ، با شتاب به سمت دیوار حرکت کرد و پس از برخورد به آن، دوباره به سمت خودش برگشت. باز دست بالا برد و توپ را در هوا گرفت. مدتها بود این چرخه را تکرار میکرد. حوصلهاش سر رفته بود. اندکی هیجان میخواست. با اینکه زندگیاش بیش از حد شلوغ و هیجانی بود، اما بار چنین زندگیای، دیگر بیش از حد روی شانههایش سنگین شده بود! دلش چیزهای جدیدی میطلبید، گویی از نقش کنونی خود در داستان رضایت نداشت. صدای تق تق برخورد توپ به دیوار، مانع حکمرانی سکوت میشد و صدای آزار دهندهای در کل اتاق ایجاد میکرد. صدای دِبورا که به زبان پرتغالی سخن میگفت، توجهش را جلب نمود. - زِک، بسه دیگه! زک نیم نگاهی به دبورا انداخت و پس از گرفتن توپ در هوا، دیگر از ادامهی آن چرخه دست برداشت. توپ را روی میز شیشهای کنارش گذاشت و نوشیدنی روی میز را در دست گرفت. دبورا پس از چند لحظه خیره شدن به زک که به دستهی مبل تکیه داده، یک پایش را دراز کرده، اما پای دیگرش را از زانو خم کرده و روی مبل گذاشته بود، باز سرش را خم کرد و مشغول زیر و رو کردن اوراق روی میزش شد. زک لیوان نوشیدنی اش را در دست گرفته و به مایع درون لیوان نگاه میکرد، که ناگهان حرکت پیتون روی شانهاش موجب جلب توجهش شد. در همان هنگام که پیتون از شانه به روی سینهاش میخزید، خم شد و لیوان را روی میز گذاشت. لبخندزنان، دست برد و پوست خشک و پولک های سیاه بدن پیتون را نوازش کرد. مار داشت از سینهی زک به سمت پایش میخزید و او توجهش را به حیوان خانگی اش داده بود، که صدای دبورا موجب به هم ریختن تمرکزش شد. - میدونی اون مار جایی توی مهمونی فردا شب نداره. زک سرش را چرخاند و به دبورا نگاهی انداخت. رژ سرخ روی لبان گرد او چشمش را میگرفت. همیشه صاف مینشست و شانههایش را بالا میداد. اگر خودش آنگونه مینشست، آنگاه کمردرد در خانهاش را میزد، ولی دبورا متفاوت بود. او میخواست قدرتش را در ظاهرش به نمایش بگذارد. نگاه زک، دنبال خودکاری که در دست دبورا ماهرانه اما خیلی سریع میرقصید، حرکت کرد. از دیروز که ترتیب مهمانی داده شده بود، چندین بار این حرف را شنیده بود و مدام برایش تداعی کرده بودند که نباید مارش را به مهمانی ببرد. دست برد و پیتون را از روی بدنش برداشته و روی مبل گذاشت. سپس پاهایش را از مبل آویزان کرد و آرنج دستانش را روی زانوهایش نهاد. - آره مامان، میدونم. همان لحظه در زده شد. مایکل به داخل آمد. در را پشت سرش بست و پس از باز کردن دکمهی کتش، چند قدم روبه جلو برداشته، مقابل میز ایستاد. زک به پشتی تکیه داد و دستانش را روی پشتی مبل گذاشت. یک پایش را روی پای دیگرش انداخت و به مقابل چشم دوخت. مایکل با دستش دستمال گردن سیاهش را شل میکرد. چشمانش میان دبورا و فرش زمین جاسوسی میکردند. حتی موهای سفید روی ریخته جلوی چشمانش هم نمیتوانستند مانع این خیانت شوند. ابروهای زک به هم برخوردند و نگاهش را از مایکل گرفت. دبورا پس از امضای آخرین کاغذ، خودکار را روی میز گذاشت. درحالی که به پشتی صندلی چرمش تکیه میداد، عینک هوشمند اینمو ((inmo را که هنگام کار روی چشمش میزد، درآورد. میدانست مایکل علیرغم آمریکایی بودنش، به زبان پرتغالی تسلط دارد، ولی با این حال ترجیح داد کلمات انگلیسی بر زبان آورد. - موضوعی پیش اومده، مایکل؟ مایکل سرش را بلند کرد و در چشمان سبز دبورا چشم دوخت. آن چشمها پس از گذر چند سال، هنوز هم مانند روز اول آشناییشان نگاه میکردند. هیچ تغییری در طی این سالها، در دبورا ندیده بود. خودش قویتر از پیش شده، بیشتر از پیش به دبورا مدیون شده بود، ولی دبورا...؟ میدانست گذشتهی آن زن، هيچگاه اجازهی تغییر بیشتر را به او نمیدهد. - اومدم خبرها رو بهت برسونم. با کوپر هافمَن حرف زدم و گفت که قراره تو مهمونی فردا شب حضور داشته باشه. تن به خرید الماسهامون داد. به اینجا که رسید، لبخندی روی لبان دبورا نشست و بابت شنیدن این خبر، نشاط در وجودش پیچید. آسوده گشته از اينکه قرار خرید و فروششان به تصویب رسیده است، به ادامهی حرف مایکل گوش سپرد. - و یه مورد دیگه هم در مورد همونی که میدونی پیش اومده. اخم ریزی که روی ابروان دبورا نشست، مانند تیری در چشم مایکل فرو رفت. خوب میفهمید چه علتی پشت در هم فرو رفتن چهرهی دبورا نهفته بود. آنان مجبور بودند فردا شب، بار سنگینی را روی شانههایشان حمل کنند. چارهای نداشتند! باید موانع سد شده مقابل راهشان را از بین میبردند و سر از ویدیوی فیلیپ مورفی درمیآورند. به دبورا که تکیه اش را از صندلی گرفت و به سوی میز خم شد، چشم دوخت. گوشهی لب پایینیاش را به دندان گرفته، نگاهش به جان میز افتاده بود. بالای گردنش را با ناخنهای بلندش میخارید. تند و سخت! یک تای ابرویش بالا رفت. - پس میگی ستارهی کاناپوس قراره فردا اونجا باشه؟ مایکل سری تکان داد. - آره، گفتش که میخواد در مورد وضعیت پیش اومده حرف بزنه و از آخرین به روزرسانی های مأموریت خبر دار بشه. دبورا سری به معنای فهمیدن تکان داد. حالا که کاناپوس قرار بود به مهمانی آید، پس باید با دقت بیشتری دست به عمل میزدند. صندلیاش را روبه پنجرهی پشت سرش چرخاند. او نمای بیرون را، مایکل دبورا را و زک، سردرگم و کنجکاو آن دو را تماشا کرد. درحالی که سکوت سنگین مملو از سرّ و راز نیز میانشان نهفته بود. در سویی دیگر از شهر، صدای زنگ، سکوت محیط را شکست و به گوش جاشوا رسید. ناخودآگاه که سرش را به سوی در خانه میچرخاند، عینک وی آر خود را از چشمش درآورد و از روی مبل سبز رنگ بلند شد. گامهایش را به سوی در خانه طی کرد. حدس میزد چه کسی آمده باشد. برنامهی این دیدار را از قبل چیده بودند و از وقتی ساعت به حوالی نه شب نزدیک شد، او چشم انتظار شنیدن این زنگ بود. با بار دوم به صدا درآمدن زنگ در، به سرعت قدمهایش افزود و صدای رسایش را به گوش شخص بیرون خانه رساند. - اومدم! اومدم! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین