انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="*dream_writer*" data-source="post: 127135" data-attributes="member: 22"><p>- نمیخوام بمیرم.</p><p>صدای خفه و لرزان دیوید پاسخگوی حرف ارن شد. ارن شانهای بالا انداخت. یک تای ابرویش را بالا داد و موشکافانه اجزای چهرهی دیوید را کاوید.</p><p>- چرا؟ تو که تا چند دقیقه پیش نمیترسیدی! الان چی عوض شد؟ یعنی مرگ رو نمیخوای؟ نمیخوای با مردن خودت رو از زندگی فلاکت بارت خلاص کنی و کار من رو راحت؟ ببین، بذار یه رازی بهت بدم رفیق.</p><p>این را گفت و دست دیگرش را دراز کرد. انگشتان ارن که روی شانهی دیوید نشستند، چشمان سردرگم و بهت زده ی دیوید از حدقه خارج شدند. او که از جا پریده و عاجزانه سعی در حفظ تعادلش داشت، آب دهانش را قورت داد و دوباره چهرهی ارن مقصد نگاهش شد. ارن، از کار کردن خسته و در ذهنش به فکر گریز از این مأموریت بود.</p><p>- اگه زودتر بتونیم پرونده رو تموم کنیم، من زودتر میتونم برم پی کار و زندگیم. بُرد بُرد محسوب میشه.</p><p>اخم پررنگی روی ابروان دیوید نشست. رگ های متورم دستش و صورت سرخش، او را مانند آتشفشانی در آستانهی انفجار جلوه میدادند.</p><p>- من از دستت فرار میکنم، فهمیدی؟</p><p>این را گفت و بیآنکه به چیز دیگری توجه کند، یا بداند شانس موفقیتش چند در صد است، در جهت مخالف ارن شروع به دویدن کرد. راضی به شروع آن چرخهی بیپایان دویدنشان بود، اما به دستگیری و گیر افتادن هرگز!</p><p>شوریده بودن ذهنش، روی شانههایش به باری سنگین مانند بود و خستهاش میکرد. دلش رهایی ای از جنس زندگی میخواست، نه مرگ. به سرعت دویدنش افزود اما پیش از اینکه بتواند مسافت بیشتری را طی کند، صدای خندهی بلند ارن مانند ناقوس مرگ طنین انداز گوشش شد.</p><p>- اوه، نه! این کار رو نمیکنی.</p><p>ارن اسلحهاش را به سوی کمر دیوید نشانه گرفت.</p><p>- حالت بی، آمادهی ورود به شلیک فلج کننده.</p><p>ال ای دی های روی اسلحه به رنگ آبی درخشیدند و آن صدای تکراری در گوشش پیچید.</p><p>- درخواست کاربر به اجرا میرسد، حالت بی فعال شد.</p><p>با محکمتر پیچیدن انگشتانش دور خشاب، با بستن یک چشمش دقيقتر نشانه گرفت. لبانش را به هم چسباند و آنگاه که باد موهای سیاه و کت همرنگش را با ساز خود میرقصاند، ماشه را کشید. صدای مشابه شلیک را با دهان خود تقلید کرد و به محض بیرون رفتن دارت آبی فلج کننده، اسلحه را بالا برد.</p><p>نوک سوزنی دارت در بدن دیوید فرو رفته بود. به او که حتی از چرخیدن به سویش نیز عاجز بود، چشم دوخت. حال که فلج کننده توان حرکت را از او ربوده بود، نمیتوانست سر پا بایستد. بدن دیوید سست شد و نتوانست روی زانوهایش بماند. این فلج شدن روی یک حلقهی معلق در هوا خطرناک بود!</p><p>روی حلقه سُر خورد و در آستانهی افتادن قرار گرفت.</p><p>احساس فشرده شدن قلبش امانش را بریده بود. نفسهای تند و صداداری از سینهاش بیرون میجستند و ترس، بیشتر از هر زمان دیگری بر وجودش تسلط یافته بود. گمان میکرد قرار است از آن ارتفاع سقوط کند، اما پیچیدن انگشتان ارن دور مچ دستش، جرقهی امید را در دلش شعلهور کرد.</p><p>ارن هر دو دستش را محکم دور مچ دست دیوید پیچیده بود و سعی میکرد او را بالا بکشد. دیوید سرش را بالا برد و به ارن چشم دوخت. باد به تنش کتک میزد. لبان لرزانش به سختی از هم فاصله گرفتند و فریادی که سر داد، جرقهی سوزشی در سینهاش روشن کرد.</p><p>- دستم رو ول نکن. التماست میکنم. اگه ول کنی میافتم.</p><p>پاهایش را تند تند در هوا تکان داد. خلاء زیر پایش، توان از کار انداختن قلب ترسیدهاش را داشت. حتی جرعت سر پایین بردن و نگاه کردن به ارتفاع را نداشت.</p><p>ارن دندانهایش را با فشاری که رویشان بود، به هم ساییده و اخم پررنگی مزین ابروانش کرد. دستانش از دور مچ دست دیوید سُر میخوردند، اما در تلاش بود محکمتر بگیرد. نفس نفس زنان، چشمانش را با کلافگی باز و بسته کرد.</p><p>- خفه شو دیوید! قرار نیست بیفتی.</p><p>این را گفته و سریع سرش را به عقب چرخاند. پس از اینکه وضعیت خود را مورد برررسی قرار داد، دوباره به دیوید چشم دوخت.</p><p>با تمرکز روی کارش، تا جایی که جا داشت، عقب رفت و دیوید را نیز بالا کشید. شکم دیوید روی لبهی نسبتاً تیز حلقه کشیده میشد و ارن سعی میکرد کمرش را به دیوار ساختمان که در فاصلهی چند سانتی از حلقه قرار داشت، تکیه دهد. چشمانش را محکم روی هم فشرد و با نالهای که از میان دندانهای به هم قفل شدهاش خارج شد، دیوید را با تمام نیرویش بالا کشید.</p><p>او را روی حلقه به حالت دراز کشیده گذاشت و سپس با آسودگی دیوار را تکیه گاه خود قرار داد. یک پایش را دراز و پای دیگرش را از زانو خم کرد. نفس نفس میزد و دستانش ع×ر×ق کرده بودند. آرنج دستش را روی زانویش گذاشت و هر چند هوای پاییزی نیویورک نسبتاً سرد بود، ولی بدجور احساس گرما وجودش را زیر سلطه گرفته بود.</p><p>تماس از هندزفری بلوتوثی روی گوشش وصل شد.</p><p> بالأخره اعضای تیم به خودشان رغبت بر قراری ارتباط با او را نشان دادند و تصمیم به پرسیدن حالش گرفتند! با برقراری تماس، صدای مردانه و بَم دومینیک که بزرگترین عضو گروه بود، در گوشش پیچید.</p><p>- ارن، وضعیتت چیه؟ قاتل رو گرفتی؟</p><p>لبخندی زد و سرش را بالا گرفت.</p><p>- مأموریت موفقیت آمیز تموم شد. یه خسته نباشید بهم بدهکارید و به علاوه، روی این برج گیر افتادیم. کجایید پس؟</p><p>صدای قهقهه ی بلند دومینیک را شنید و پس از آن، با حرفی که دومینیک زد، اخم ریزی حاکی از کنجکاوی روی ابروهایش نشست.</p><p>- سمت چپت رو نگاه کن.</p><p>- ها؟ کجا رو؟!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="*dream_writer*, post: 127135, member: 22"] - نمیخوام بمیرم. صدای خفه و لرزان دیوید پاسخگوی حرف ارن شد. ارن شانهای بالا انداخت. یک تای ابرویش را بالا داد و موشکافانه اجزای چهرهی دیوید را کاوید. - چرا؟ تو که تا چند دقیقه پیش نمیترسیدی! الان چی عوض شد؟ یعنی مرگ رو نمیخوای؟ نمیخوای با مردن خودت رو از زندگی فلاکت بارت خلاص کنی و کار من رو راحت؟ ببین، بذار یه رازی بهت بدم رفیق. این را گفت و دست دیگرش را دراز کرد. انگشتان ارن که روی شانهی دیوید نشستند، چشمان سردرگم و بهت زده ی دیوید از حدقه خارج شدند. او که از جا پریده و عاجزانه سعی در حفظ تعادلش داشت، آب دهانش را قورت داد و دوباره چهرهی ارن مقصد نگاهش شد. ارن، از کار کردن خسته و در ذهنش به فکر گریز از این مأموریت بود. - اگه زودتر بتونیم پرونده رو تموم کنیم، من زودتر میتونم برم پی کار و زندگیم. بُرد بُرد محسوب میشه. اخم پررنگی روی ابروان دیوید نشست. رگ های متورم دستش و صورت سرخش، او را مانند آتشفشانی در آستانهی انفجار جلوه میدادند. - من از دستت فرار میکنم، فهمیدی؟ این را گفت و بیآنکه به چیز دیگری توجه کند، یا بداند شانس موفقیتش چند در صد است، در جهت مخالف ارن شروع به دویدن کرد. راضی به شروع آن چرخهی بیپایان دویدنشان بود، اما به دستگیری و گیر افتادن هرگز! شوریده بودن ذهنش، روی شانههایش به باری سنگین مانند بود و خستهاش میکرد. دلش رهایی ای از جنس زندگی میخواست، نه مرگ. به سرعت دویدنش افزود اما پیش از اینکه بتواند مسافت بیشتری را طی کند، صدای خندهی بلند ارن مانند ناقوس مرگ طنین انداز گوشش شد. - اوه، نه! این کار رو نمیکنی. ارن اسلحهاش را به سوی کمر دیوید نشانه گرفت. - حالت بی، آمادهی ورود به شلیک فلج کننده. ال ای دی های روی اسلحه به رنگ آبی درخشیدند و آن صدای تکراری در گوشش پیچید. - درخواست کاربر به اجرا میرسد، حالت بی فعال شد. با محکمتر پیچیدن انگشتانش دور خشاب، با بستن یک چشمش دقيقتر نشانه گرفت. لبانش را به هم چسباند و آنگاه که باد موهای سیاه و کت همرنگش را با ساز خود میرقصاند، ماشه را کشید. صدای مشابه شلیک را با دهان خود تقلید کرد و به محض بیرون رفتن دارت آبی فلج کننده، اسلحه را بالا برد. نوک سوزنی دارت در بدن دیوید فرو رفته بود. به او که حتی از چرخیدن به سویش نیز عاجز بود، چشم دوخت. حال که فلج کننده توان حرکت را از او ربوده بود، نمیتوانست سر پا بایستد. بدن دیوید سست شد و نتوانست روی زانوهایش بماند. این فلج شدن روی یک حلقهی معلق در هوا خطرناک بود! روی حلقه سُر خورد و در آستانهی افتادن قرار گرفت. احساس فشرده شدن قلبش امانش را بریده بود. نفسهای تند و صداداری از سینهاش بیرون میجستند و ترس، بیشتر از هر زمان دیگری بر وجودش تسلط یافته بود. گمان میکرد قرار است از آن ارتفاع سقوط کند، اما پیچیدن انگشتان ارن دور مچ دستش، جرقهی امید را در دلش شعلهور کرد. ارن هر دو دستش را محکم دور مچ دست دیوید پیچیده بود و سعی میکرد او را بالا بکشد. دیوید سرش را بالا برد و به ارن چشم دوخت. باد به تنش کتک میزد. لبان لرزانش به سختی از هم فاصله گرفتند و فریادی که سر داد، جرقهی سوزشی در سینهاش روشن کرد. - دستم رو ول نکن. التماست میکنم. اگه ول کنی میافتم. پاهایش را تند تند در هوا تکان داد. خلاء زیر پایش، توان از کار انداختن قلب ترسیدهاش را داشت. حتی جرعت سر پایین بردن و نگاه کردن به ارتفاع را نداشت. ارن دندانهایش را با فشاری که رویشان بود، به هم ساییده و اخم پررنگی مزین ابروانش کرد. دستانش از دور مچ دست دیوید سُر میخوردند، اما در تلاش بود محکمتر بگیرد. نفس نفس زنان، چشمانش را با کلافگی باز و بسته کرد. - خفه شو دیوید! قرار نیست بیفتی. این را گفته و سریع سرش را به عقب چرخاند. پس از اینکه وضعیت خود را مورد برررسی قرار داد، دوباره به دیوید چشم دوخت. با تمرکز روی کارش، تا جایی که جا داشت، عقب رفت و دیوید را نیز بالا کشید. شکم دیوید روی لبهی نسبتاً تیز حلقه کشیده میشد و ارن سعی میکرد کمرش را به دیوار ساختمان که در فاصلهی چند سانتی از حلقه قرار داشت، تکیه دهد. چشمانش را محکم روی هم فشرد و با نالهای که از میان دندانهای به هم قفل شدهاش خارج شد، دیوید را با تمام نیرویش بالا کشید. او را روی حلقه به حالت دراز کشیده گذاشت و سپس با آسودگی دیوار را تکیه گاه خود قرار داد. یک پایش را دراز و پای دیگرش را از زانو خم کرد. نفس نفس میزد و دستانش ع×ر×ق کرده بودند. آرنج دستش را روی زانویش گذاشت و هر چند هوای پاییزی نیویورک نسبتاً سرد بود، ولی بدجور احساس گرما وجودش را زیر سلطه گرفته بود. تماس از هندزفری بلوتوثی روی گوشش وصل شد. بالأخره اعضای تیم به خودشان رغبت بر قراری ارتباط با او را نشان دادند و تصمیم به پرسیدن حالش گرفتند! با برقراری تماس، صدای مردانه و بَم دومینیک که بزرگترین عضو گروه بود، در گوشش پیچید. - ارن، وضعیتت چیه؟ قاتل رو گرفتی؟ لبخندی زد و سرش را بالا گرفت. - مأموریت موفقیت آمیز تموم شد. یه خسته نباشید بهم بدهکارید و به علاوه، روی این برج گیر افتادیم. کجایید پس؟ صدای قهقهه ی بلند دومینیک را شنید و پس از آن، با حرفی که دومینیک زد، اخم ریزی حاکی از کنجکاوی روی ابروهایش نشست. - سمت چپت رو نگاه کن. - ها؟ کجا رو؟! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین