انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="*dream_writer*" data-source="post: 127131" data-attributes="member: 22"><p>(ایالات متحده آمریکا_ نیویورک_ 7 نوامبر، سال 2136 میلادی)</p><p>زاویهی دید دوربین بالا آمد. شانههای لرزان، موهای خیس از ع×ر×ق و همچنین چهرهی رنگ پریدهی فیلیپ مورفی، در کادر صفحه قرار گرفت. فیلیپ به لنز دوربین که مانند چشم هیولایی خبیث در خاطرش القا میشد، خیره ماند. آن لحظه، احساس اینکه در پشت لنز، کسانی نشسته بودند و تماشایش میکردند، عجیب بر وجودش رخنه کرده بود.</p><p>لبانش را روی هم فشرده، انگشتان خیس از عرقش را دور لبهی پیراهن چروکش پیچید. مطمئن بود صدای خفهاش که گویی از دل چاه بیرون میآمد، گوشهای هیچ کس را فتح نمیکند، پس سعی کرد تن صدایش را بالاتر ببرد. خیره به تصویر منعکس خود روی لنز ماند، تا مطمئن شود ماسکش را بر صورت دارد. آن ماسک، باید محافظ او میشد!</p><p>"نمیدونم از کجا شروع کنم. چیزی که توی این بیست و چهار ساعت گذشته فهمیدم، خیلی مهیب و هولناکه. نمیدونم چنین چیزی رو چطور میشه به زبون آورد، اما میدونم پیش خودم نگه داشتنش هم درست نیست. هر چی بیشتر این خبر رو به گوش بقیه برسونیم، بیشتر میتونیم در برابر اتفاقات ترسناک آینده ایستادگی کنیم و جلوشون رو بگیریم."</p><p>شانههایش را بالا برده، سینهاش را جلو داد. قلبش مدام میتپید و مشتی حوالهی قفسهی سینهاش میکرد. کوشید لرزش صدایش را کنترل کرده، بیباک صحبت کند. آخر چه زمانی زیر آوار ترسش مانده بود، که همینک هم بماند؟</p><p>"مردم نیویورک، به حرف هام گوش کنید. کسایی هستن که میخوان پروژهی خیلی خطرناکی رو روی ما آدمها اعمال کنن! نمیدونن ما موش آزمایشگاهی نیستیم و قرار نیست مغزمون رو دو دستی در اختیارشون قرار بدیم".</p><p>پس از با دست به هم ریختن موهای قهوهای تیرهاش، دستش را به طوری که از کادر دوربین خارج شود، پایین آورد. ثانیه شمار دوربین جلوتر میرفت. چند باری لبانش را از هم فاصله داد، تا حرف بزند، لیکن دریغ از یک کلمه!</p><p>دستانش را مشت کرد. نگاهش همه جا میچرخید، دیوار پشت دوربین را نظاره میکرد، فرش زمین را مینگریست. ع×ر×ق جمع شده دور لبانش را احساس میکرد، ولی نمیتوانست ماسکش را بردارد و دانههای مزاحم گوشهی لبهایش را پاک کند. دوباره سر بالا برد، آخر مردم منتظرش بودند!</p><p>“درست فهمیدین. اونها میخوان روی مغزمون آزمایشاتی انجام بدن، تا بتونن به افکار و عملکرد مغزمون دسترسی پیدا کنن. نمیدونم برنامشون برای این کار چیه و یا اینکه این آدمهایی که خودشون رو توی سایهها مخفی کردن، کیا هستن، ولی باید به حرف هام باور کنید. متأسفانه نتونستم مدرکی جور کنم، ولی مطمئن باشید راهی پیدا میکنم تا حرف هام رو اثبات کنم. باید بفهمید که پشت پرده چه خبرایی هستش و گول چنین پروژهی خطرناکی رو نخورید. مغز ما، ابزار دست اونها نیست و باید جلوشون وایستیم".</p><p>حرفهایش تمام شدند. از روی صندلی گرد بلند شد و سریع دو قدم فاصله را پیمود. فیلم را قطع کرده، دوربین را خاموش کرد. دستانش را روی دوربین نهاد و سرش را پایین انداخت. نفس لرزانش را آسوده بیرون داد. بالأخره! بالأخره این کار را انجام داد. حالا راه برگشتی در پیش ندارد. برای زین پس آمادگی داشت؟ معلوم نبود بعد از اکنون، چه اتفاقاتی خواهند افتاد.</p><p>بند بند وجودش از بلاهای احتمالیای که ممکن است پیش آیند، میترسید، ولی دیگر کار انجام شده! او با آگاهی کامل پا در این مسیر گذاشت.</p><p>***</p><p>"سه روز بعد"</p><p>قلب ارن وحشیانه خود را به در و دیوار سینهاش میکوبید و ع×ر×ق سرازیر از پیشانیاش، حس انزجاری برای او به ارمغان میآورد. درحالی که اسلحهاش را رو به پایین گرفته و روی حلقهای که دور برج قرار داشت، میدوید، سرش را بالا برد و نگاهی به مرد مقابلش انداخت. مرد میانسالی که مانند او روی این حلقه گیر افتاده بود و هر دو به موش و گربهای میماندند که دنبال یکدیگر میدویدند.</p><p>دیدن اینکه مرد به وجه دیگر برج پیچید، اعصابش را خرد کرد. تا کی میخواستند روی این دایره به دور خود بچرخند؟ پس دومینیک، ریچل و جاشوا بودند؟ چرا برای کمک سر نمیرسیدند؟ پوزخندی زد و برای خود زمزمه کرد:</p><p>- انگار باید خودم دست به کار بشم و پرونده رو موفقیت آمیز تموم کنم.</p><p>دست از دویدن برداشت و ایستاد. نفس نفس میزد و دهانش مزهی سرب گرفته بود. در برابر دو ساعت دویدنش به دنبال مجرم، این امر تعجب برانگیز به نظر نمیرسید. در واقع، این مزه را حتی بیشتر از مزههای دیگر میچشید؛ آخر آنان هر روز در تکاپو برای دستگیری قاتلین بودند. یک روزشان در سازمان پلیسی، آرام نمیگذشت.</p><p>به عقب چرخید. باز گام برداشت و دویدن را از سر گرفت. میتوانست با حرکت در جهت مخالف، سد راه قاتل شده، او را غافلگیر کند. درحالی که پشت یک وجه برج پنهان میگشت تا قاتل خود را نشان دهد، آهسته گفت:</p><p>- فعال سازی ضامن، آمادهی ورود به حالت شلیک.</p><p>همان لحظه ال ای دی (LED) های روی بدنهی خشاب و بالای گلنگدن اسلحه، به رنگ آبی درخشیدند و صدایی نشأت گرفته از اسلحه در گوشش پیچید.</p><p>- درخواست کاربر به اجرا میرسد. اقدامات ورود به حالت شلیک فعال شد.</p><p>اسلحه را تا کنار سرش بالا آورد و شانههایش را بالا، سینهاش را جلو داد.</p><p>پشت دیوار، منتظر آمدن مجرم ماند. اگر بخواهد وضعیت مجرم را در ذهنش تصویرسازی کند، او را درحال دویدن روی حلقه و پیچیدن به وجه جدید برج تصور میکند. لبانش را آرام روی هم قرار داد و انگشتانش را دور بدنهی اسلحه فشرد. صدای پا را میشنید.</p><p> همان لحظه، ارن به سمت چپ چرخید و اسلحه را به سوی پیشانی مجرم هدف گرفت. یک تای ابرویش را بالا داده، لبخندی را روی لبش استخدام کرد.</p><p>- داشتی جایی میرفتی؟</p><p>نفس در سینهی مجرم حبس شد و قلبش جوری وحشیانه خود را به سینهاش زد، که گویی قصد گریختن از جایش را دارد. ناخودآگاه چند قدم عقب رفت، ولیکن خدا را سپاس کرد که نیفتاد.</p><p>چشمان هراسان و نگرانش کم مانده بودند از حدقه بیرون زنند. دستانش سردتر از یک تکه یخ بودند. سرش را با وحشت چرخانده و نگاهی به پاهایش که لبهی حلقه قرار داشتند، انداخت.</p><p>چشمانش را دوباره معطوف چشمان پلیس مقابلش کرد. دستانش را جلو برد و سرش را تند تند به طرفین تکان داد.</p><p>- نه، جلو نیا. مگه نمیبینی چجور جایی گیر افتادیم؟ دوست داری بمیریم؟</p><p>تک خندهای روی لب ارن نشست. نگاهی به حلقههای زیر پایشان انداخت. ظاهر هولوگرامی و رنگ های متحرکشان فریبنده بودند، لیکن جنس دیا مغناطیسشان که موجب میشد به خاطر میدان مغناطیسی اطراف ساختمان، روی هوا بمانند، از آنان شیء محکمی ساخته بود. نگاهش بالا کشیده شد.</p><p>- دیوید، جدی الان به فکر این افتادی؟ خیلی وقته روی حلقه میدوییم.</p><p>دیوید زبانی روی لبان رنگ پریده و بیروحش کشید و درحالی که ع×ر×ق سردی از پیشانیاش جاری میشد، درحالی که پیراهنش با خیسی به تنش چسبیده بود، نفس نفس زنان به ارن چشم دوخت. باید فکری به حال خود میکرد. چگونه میتوانست فرار کند؟ اگر سعی میکرد به جهت مخالف فرار کند، ارن یا از پشت دست دراز کرده و او را میگرفت، یا هم که باز در جهت مخالف شروع به حرکت میکرد.</p><p>یعنی اينجا واقعاً آخر خط بود؟ نمیتوانست باشد.</p><p>ارن بدنهی اسلحه را روی شانهاش گذاشت و در چشمان قهوهای سوخته ی دیوید که اکنون از میزان ترس، حاضر بودند هر کاری در ازای زنده ماندن انجام دهند، خیره گشت. موهای آشفتهی دیوید خیس ع×ر×ق بودند.</p><p>ارن یک قدم به جلو برداشت که رعشه ای حاکم تن دیوید شد و او چون پرندهای بال شکسته در قفس لرزید. دندانهایش با لرز به هم برخورد میکردند و احساس حالت تهوع امانش را بریده بود. ارن خندید.</p><p>- دنبال راه فرار میگردی، نه؟ خب نظرت چیه با پریدن از همین جا خودت رو از دست همه چیز خلاص کنی؟ اینطوری میتونی نجات پیدا کنی.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="*dream_writer*, post: 127131, member: 22"] (ایالات متحده آمریکا_ نیویورک_ 7 نوامبر، سال 2136 میلادی) زاویهی دید دوربین بالا آمد. شانههای لرزان، موهای خیس از ع×ر×ق و همچنین چهرهی رنگ پریدهی فیلیپ مورفی، در کادر صفحه قرار گرفت. فیلیپ به لنز دوربین که مانند چشم هیولایی خبیث در خاطرش القا میشد، خیره ماند. آن لحظه، احساس اینکه در پشت لنز، کسانی نشسته بودند و تماشایش میکردند، عجیب بر وجودش رخنه کرده بود. لبانش را روی هم فشرده، انگشتان خیس از عرقش را دور لبهی پیراهن چروکش پیچید. مطمئن بود صدای خفهاش که گویی از دل چاه بیرون میآمد، گوشهای هیچ کس را فتح نمیکند، پس سعی کرد تن صدایش را بالاتر ببرد. خیره به تصویر منعکس خود روی لنز ماند، تا مطمئن شود ماسکش را بر صورت دارد. آن ماسک، باید محافظ او میشد! "نمیدونم از کجا شروع کنم. چیزی که توی این بیست و چهار ساعت گذشته فهمیدم، خیلی مهیب و هولناکه. نمیدونم چنین چیزی رو چطور میشه به زبون آورد، اما میدونم پیش خودم نگه داشتنش هم درست نیست. هر چی بیشتر این خبر رو به گوش بقیه برسونیم، بیشتر میتونیم در برابر اتفاقات ترسناک آینده ایستادگی کنیم و جلوشون رو بگیریم." شانههایش را بالا برده، سینهاش را جلو داد. قلبش مدام میتپید و مشتی حوالهی قفسهی سینهاش میکرد. کوشید لرزش صدایش را کنترل کرده، بیباک صحبت کند. آخر چه زمانی زیر آوار ترسش مانده بود، که همینک هم بماند؟ "مردم نیویورک، به حرف هام گوش کنید. کسایی هستن که میخوان پروژهی خیلی خطرناکی رو روی ما آدمها اعمال کنن! نمیدونن ما موش آزمایشگاهی نیستیم و قرار نیست مغزمون رو دو دستی در اختیارشون قرار بدیم". پس از با دست به هم ریختن موهای قهوهای تیرهاش، دستش را به طوری که از کادر دوربین خارج شود، پایین آورد. ثانیه شمار دوربین جلوتر میرفت. چند باری لبانش را از هم فاصله داد، تا حرف بزند، لیکن دریغ از یک کلمه! دستانش را مشت کرد. نگاهش همه جا میچرخید، دیوار پشت دوربین را نظاره میکرد، فرش زمین را مینگریست. ع×ر×ق جمع شده دور لبانش را احساس میکرد، ولی نمیتوانست ماسکش را بردارد و دانههای مزاحم گوشهی لبهایش را پاک کند. دوباره سر بالا برد، آخر مردم منتظرش بودند! “درست فهمیدین. اونها میخوان روی مغزمون آزمایشاتی انجام بدن، تا بتونن به افکار و عملکرد مغزمون دسترسی پیدا کنن. نمیدونم برنامشون برای این کار چیه و یا اینکه این آدمهایی که خودشون رو توی سایهها مخفی کردن، کیا هستن، ولی باید به حرف هام باور کنید. متأسفانه نتونستم مدرکی جور کنم، ولی مطمئن باشید راهی پیدا میکنم تا حرف هام رو اثبات کنم. باید بفهمید که پشت پرده چه خبرایی هستش و گول چنین پروژهی خطرناکی رو نخورید. مغز ما، ابزار دست اونها نیست و باید جلوشون وایستیم". حرفهایش تمام شدند. از روی صندلی گرد بلند شد و سریع دو قدم فاصله را پیمود. فیلم را قطع کرده، دوربین را خاموش کرد. دستانش را روی دوربین نهاد و سرش را پایین انداخت. نفس لرزانش را آسوده بیرون داد. بالأخره! بالأخره این کار را انجام داد. حالا راه برگشتی در پیش ندارد. برای زین پس آمادگی داشت؟ معلوم نبود بعد از اکنون، چه اتفاقاتی خواهند افتاد. بند بند وجودش از بلاهای احتمالیای که ممکن است پیش آیند، میترسید، ولی دیگر کار انجام شده! او با آگاهی کامل پا در این مسیر گذاشت. *** "سه روز بعد" قلب ارن وحشیانه خود را به در و دیوار سینهاش میکوبید و ع×ر×ق سرازیر از پیشانیاش، حس انزجاری برای او به ارمغان میآورد. درحالی که اسلحهاش را رو به پایین گرفته و روی حلقهای که دور برج قرار داشت، میدوید، سرش را بالا برد و نگاهی به مرد مقابلش انداخت. مرد میانسالی که مانند او روی این حلقه گیر افتاده بود و هر دو به موش و گربهای میماندند که دنبال یکدیگر میدویدند. دیدن اینکه مرد به وجه دیگر برج پیچید، اعصابش را خرد کرد. تا کی میخواستند روی این دایره به دور خود بچرخند؟ پس دومینیک، ریچل و جاشوا بودند؟ چرا برای کمک سر نمیرسیدند؟ پوزخندی زد و برای خود زمزمه کرد: - انگار باید خودم دست به کار بشم و پرونده رو موفقیت آمیز تموم کنم. دست از دویدن برداشت و ایستاد. نفس نفس میزد و دهانش مزهی سرب گرفته بود. در برابر دو ساعت دویدنش به دنبال مجرم، این امر تعجب برانگیز به نظر نمیرسید. در واقع، این مزه را حتی بیشتر از مزههای دیگر میچشید؛ آخر آنان هر روز در تکاپو برای دستگیری قاتلین بودند. یک روزشان در سازمان پلیسی، آرام نمیگذشت. به عقب چرخید. باز گام برداشت و دویدن را از سر گرفت. میتوانست با حرکت در جهت مخالف، سد راه قاتل شده، او را غافلگیر کند. درحالی که پشت یک وجه برج پنهان میگشت تا قاتل خود را نشان دهد، آهسته گفت: - فعال سازی ضامن، آمادهی ورود به حالت شلیک. همان لحظه ال ای دی (LED) های روی بدنهی خشاب و بالای گلنگدن اسلحه، به رنگ آبی درخشیدند و صدایی نشأت گرفته از اسلحه در گوشش پیچید. - درخواست کاربر به اجرا میرسد. اقدامات ورود به حالت شلیک فعال شد. اسلحه را تا کنار سرش بالا آورد و شانههایش را بالا، سینهاش را جلو داد. پشت دیوار، منتظر آمدن مجرم ماند. اگر بخواهد وضعیت مجرم را در ذهنش تصویرسازی کند، او را درحال دویدن روی حلقه و پیچیدن به وجه جدید برج تصور میکند. لبانش را آرام روی هم قرار داد و انگشتانش را دور بدنهی اسلحه فشرد. صدای پا را میشنید. همان لحظه، ارن به سمت چپ چرخید و اسلحه را به سوی پیشانی مجرم هدف گرفت. یک تای ابرویش را بالا داده، لبخندی را روی لبش استخدام کرد. - داشتی جایی میرفتی؟ نفس در سینهی مجرم حبس شد و قلبش جوری وحشیانه خود را به سینهاش زد، که گویی قصد گریختن از جایش را دارد. ناخودآگاه چند قدم عقب رفت، ولیکن خدا را سپاس کرد که نیفتاد. چشمان هراسان و نگرانش کم مانده بودند از حدقه بیرون زنند. دستانش سردتر از یک تکه یخ بودند. سرش را با وحشت چرخانده و نگاهی به پاهایش که لبهی حلقه قرار داشتند، انداخت. چشمانش را دوباره معطوف چشمان پلیس مقابلش کرد. دستانش را جلو برد و سرش را تند تند به طرفین تکان داد. - نه، جلو نیا. مگه نمیبینی چجور جایی گیر افتادیم؟ دوست داری بمیریم؟ تک خندهای روی لب ارن نشست. نگاهی به حلقههای زیر پایشان انداخت. ظاهر هولوگرامی و رنگ های متحرکشان فریبنده بودند، لیکن جنس دیا مغناطیسشان که موجب میشد به خاطر میدان مغناطیسی اطراف ساختمان، روی هوا بمانند، از آنان شیء محکمی ساخته بود. نگاهش بالا کشیده شد. - دیوید، جدی الان به فکر این افتادی؟ خیلی وقته روی حلقه میدوییم. دیوید زبانی روی لبان رنگ پریده و بیروحش کشید و درحالی که ع×ر×ق سردی از پیشانیاش جاری میشد، درحالی که پیراهنش با خیسی به تنش چسبیده بود، نفس نفس زنان به ارن چشم دوخت. باید فکری به حال خود میکرد. چگونه میتوانست فرار کند؟ اگر سعی میکرد به جهت مخالف فرار کند، ارن یا از پشت دست دراز کرده و او را میگرفت، یا هم که باز در جهت مخالف شروع به حرکت میکرد. یعنی اينجا واقعاً آخر خط بود؟ نمیتوانست باشد. ارن بدنهی اسلحه را روی شانهاش گذاشت و در چشمان قهوهای سوخته ی دیوید که اکنون از میزان ترس، حاضر بودند هر کاری در ازای زنده ماندن انجام دهند، خیره گشت. موهای آشفتهی دیوید خیس ع×ر×ق بودند. ارن یک قدم به جلو برداشت که رعشه ای حاکم تن دیوید شد و او چون پرندهای بال شکسته در قفس لرزید. دندانهایش با لرز به هم برخورد میکردند و احساس حالت تهوع امانش را بریده بود. ارن خندید. - دنبال راه فرار میگردی، نه؟ خب نظرت چیه با پریدن از همین جا خودت رو از دست همه چیز خلاص کنی؟ اینطوری میتونی نجات پیدا کنی. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تیغ و داد | سوما غفاری
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین