انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاریکی به کام | هانیه فاتحی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="haniehh" data-source="post: 97180" data-attributes="member: 2742"><p><strong><span style="font-family: 'Maneli'">پارت 8</span></strong></p><p></p><p>بعد از مرور خاطرات تلخش سبک نشده بود، بلکه هرلحظه آتش خشم در قلبش شعله میکشید. ساغر اما سکوت کرده و در فکر فرو رفته بود. بیحواس انگشتش را به سمت خانهای گرفت.</p><p>- همینجاست، ممنون.</p><p>حوا سعی کرد که لبخند بزند؛ اما زیاد موفق نبود. ایستاد و منتظر رفتن ساغر ماند، ساغر اما قصد پیاده شدن، نداشت. کامل به سمت حوا برگشت.</p><p>- میخوای واقعا انتقام بگیری؟</p><p>گیج نگاهش کرد که ادامه داد:</p><p>- اگه به تصمیمت ایمان داری، میتونم کمکت کنم تا به اون خانواده نزدیک شی.</p><p>لبخند زد، حال لبخندش عمیق و از ته دل بود، ساغر واقعا کمکش میکرد به آنها نزدیک شود؟</p><p>- ایمان دارم، بیشتر از هرچیزی به تصمیمم ایمان دارم.</p><p>ساغر با اطمینان سری تکان داد.</p><p>- فردا ساعت 6 اینجا باش، میریم جایی که مفصل حرف بزنیم.</p><p>از ماشین پیاده شد. با خنده بوسی برایش فرستاد.</p><p>- به چیزی فکر نکن، حلش میکنیم، فردا هم میبینمت.</p><p>سری با خوشحالی تکان داد.</p><p>- میبینمت، سرساعت 6 اینجام. ساغر در هوا دستی برایش تکان داد و دور شد. پایش را روی گاز فشرد و لبخند زد. ساغر گفته بود که حلش میکنیم؛ پس حلش میکردند. ساغر بعد از دور شدن ماشین حوا، گوشی را چنگ زد و شمارهای گرفت، با جواب دادن طرف مقابلش زمزمه کرد:</p><p>- یکی رو پیدا کردم.</p><p>لبخند عمیقی زد، ادامه داد:</p><p>- شاهوخان کارش تمومه.</p><p></p><p>***</p><p>با سرخوشی کلید را در قفل چرخاند. بوی خوش قیمه بادمجان را حس کرد، کار نیکا بود. با لبخند عمیق کفشهایش را به سمتی پرت کرد، به طرف آشپزخانه پا تند کرد و نیکا را از پشت در آغوش کشید و بوسی روی لپش کاشت. نیکا از ترس بالا پرید و بعد از تشخیص حوا مشتی به بازویش کوبید.</p><p>-ترسوندیم، معلوم هست که کجایی؟ یه نگاه به ساعت میانداختی.</p><p>با سرخوشی خنده بلندی کرد، نیکا با شک نگاهی به سرتا پایش انداخت.</p><p>- چیه؟ کبکت خروس میخونه، خبریه؟</p><p>روی اپن پرید، پاهایش را با ریتم تکان داد.</p><p>- بله، خبرای خوب؛ اما الان بهت نمیگم، قیمه خوشمزت روانم رو بهم ریخته.</p><p>نیکا ابرویی بالا انداخت.</p><p>- شام نخوردی مگه؟!</p><p>با بیخیالی سری تکان داد.</p><p>- خوردم؛ اما نمیتونم از قیمه بگذرم که!</p><p>به چشمان متعجب نیکا نگاهی انداخت. حق داشت حوا مدتی بود در روز یک وعده راه هم به زور میخورد و امشب انگار حوای چند ماه قبل برگشته است. با ذوق بشقابی را پر از برنج و خورشت قیمهاش کرد و جلوی حوا قرار داد. با اشتها شروع به خوردن کرد و نیکا با بغض خیره به حوای خوشحال مقابلش شد. بشقاب در عرض 5 دقیقه خالی شد، چنگی به لیوان آب مقابلش زد و بی نفس بالا کرد. نیکا با خنده به بازویش زد.</p><p>- خفه نشی.</p><p>چشمکی برایش زد.</p><p>- دمتگرم عالی بود.</p><p>در جوابش لبخند کوتاهی زد و با جدیت نگاهش کرد.</p><p>- خب منتظرم.</p><p>ابرویی بالا انداخت.</p><p>- منتظر چی؟</p><p>- منتظر فرمایش جنابعالی، تعریف کن، ببینم که چیشد؟</p><p>بیخیال شانهای بالا انداخت.</p><p>- یکی رو پیدا کردم که میتونه بهم کمک کنه تا کارام رو پیش ببرم.</p><p>نیکا مسخره پوزخندی زد و با اخم و درماندگی زمزمه کرد.</p><p>- بسه حوا، انگار واقعا نمیخوای به خودت بیای؛ چندبار بگم، اون آدما جنسشون با ما فرق داره، کدوم احمقی مغز خر خورده که اخه بیاد، به تو کمک کنه تا انتقام بگیری؟! اونم از آدمایی که خدا رو هم بنده نیستن، بسه دختره خوب، بسه!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="haniehh, post: 97180, member: 2742"] [B][FONT=Maneli]پارت 8[/FONT][/B] بعد از مرور خاطرات تلخش سبک نشده بود، بلکه هرلحظه آتش خشم در قلبش شعله میکشید. ساغر اما سکوت کرده و در فکر فرو رفته بود. بیحواس انگشتش را به سمت خانهای گرفت. - همینجاست، ممنون. حوا سعی کرد که لبخند بزند؛ اما زیاد موفق نبود. ایستاد و منتظر رفتن ساغر ماند، ساغر اما قصد پیاده شدن، نداشت. کامل به سمت حوا برگشت. - میخوای واقعا انتقام بگیری؟ گیج نگاهش کرد که ادامه داد: - اگه به تصمیمت ایمان داری، میتونم کمکت کنم تا به اون خانواده نزدیک شی. لبخند زد، حال لبخندش عمیق و از ته دل بود، ساغر واقعا کمکش میکرد به آنها نزدیک شود؟ - ایمان دارم، بیشتر از هرچیزی به تصمیمم ایمان دارم. ساغر با اطمینان سری تکان داد. - فردا ساعت 6 اینجا باش، میریم جایی که مفصل حرف بزنیم. از ماشین پیاده شد. با خنده بوسی برایش فرستاد. - به چیزی فکر نکن، حلش میکنیم، فردا هم میبینمت. سری با خوشحالی تکان داد. - میبینمت، سرساعت 6 اینجام. ساغر در هوا دستی برایش تکان داد و دور شد. پایش را روی گاز فشرد و لبخند زد. ساغر گفته بود که حلش میکنیم؛ پس حلش میکردند. ساغر بعد از دور شدن ماشین حوا، گوشی را چنگ زد و شمارهای گرفت، با جواب دادن طرف مقابلش زمزمه کرد: - یکی رو پیدا کردم. لبخند عمیقی زد، ادامه داد: - شاهوخان کارش تمومه. *** با سرخوشی کلید را در قفل چرخاند. بوی خوش قیمه بادمجان را حس کرد، کار نیکا بود. با لبخند عمیق کفشهایش را به سمتی پرت کرد، به طرف آشپزخانه پا تند کرد و نیکا را از پشت در آغوش کشید و بوسی روی لپش کاشت. نیکا از ترس بالا پرید و بعد از تشخیص حوا مشتی به بازویش کوبید. -ترسوندیم، معلوم هست که کجایی؟ یه نگاه به ساعت میانداختی. با سرخوشی خنده بلندی کرد، نیکا با شک نگاهی به سرتا پایش انداخت. - چیه؟ کبکت خروس میخونه، خبریه؟ روی اپن پرید، پاهایش را با ریتم تکان داد. - بله، خبرای خوب؛ اما الان بهت نمیگم، قیمه خوشمزت روانم رو بهم ریخته. نیکا ابرویی بالا انداخت. - شام نخوردی مگه؟! با بیخیالی سری تکان داد. - خوردم؛ اما نمیتونم از قیمه بگذرم که! به چشمان متعجب نیکا نگاهی انداخت. حق داشت حوا مدتی بود در روز یک وعده راه هم به زور میخورد و امشب انگار حوای چند ماه قبل برگشته است. با ذوق بشقابی را پر از برنج و خورشت قیمهاش کرد و جلوی حوا قرار داد. با اشتها شروع به خوردن کرد و نیکا با بغض خیره به حوای خوشحال مقابلش شد. بشقاب در عرض 5 دقیقه خالی شد، چنگی به لیوان آب مقابلش زد و بی نفس بالا کرد. نیکا با خنده به بازویش زد. - خفه نشی. چشمکی برایش زد. - دمتگرم عالی بود. در جوابش لبخند کوتاهی زد و با جدیت نگاهش کرد. - خب منتظرم. ابرویی بالا انداخت. - منتظر چی؟ - منتظر فرمایش جنابعالی، تعریف کن، ببینم که چیشد؟ بیخیال شانهای بالا انداخت. - یکی رو پیدا کردم که میتونه بهم کمک کنه تا کارام رو پیش ببرم. نیکا مسخره پوزخندی زد و با اخم و درماندگی زمزمه کرد. - بسه حوا، انگار واقعا نمیخوای به خودت بیای؛ چندبار بگم، اون آدما جنسشون با ما فرق داره، کدوم احمقی مغز خر خورده که اخه بیاد، به تو کمک کنه تا انتقام بگیری؟! اونم از آدمایی که خدا رو هم بنده نیستن، بسه دختره خوب، بسه! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاریکی به کام | هانیه فاتحی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین