انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاریکی به کام | هانیه فاتحی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="haniehh" data-source="post: 97178" data-attributes="member: 2742"><p><strong><span style="font-family: 'Maneli'">پارت 7</span></strong></p><p></p><p>از خدا میخواستم به مامان کمک کنه؛ اما نشد، مامان خسته و با دستای خونی بیرون اومد، مرد جلو رفت و مامان نا امید سرتکون داد و ثانیهای بعد قلبم از چیزی که دیدم، وایستاد. مرد زیر گلوی مامان رو گرفته بود و تهدید میکرد، جیغ زدم و نگهبانا رسیدن و مامان رو دور کردند و من فقط با وحشت خیره به مردی بودم که تهدید میکرد رئیسش زندگیمون رو نابود میکنه. ترس تو ریشه ریشه از وجودم رخنه کرد، خطر رو حس میکردم. مامان ازم خواست سکوت کنم و هرگز چیزی به بابا نگم، میترسیدم؛ اما دل اینو نداشتم که بابا رو هم ناراحت کنم.</p><p>آهی کشید:</p><p>- کاش کاری کرده بودم، کاش به بابا گفته بودم. بعد از گذشت یک هفته و آرامشی که باز به خونه برگشته بود. کم کم فراموش کردم و پیش خودم گفتم که ناراحت بچه از دست رفتشون بودن؛ اما درست چند روز بعدش حورا ازمون خواست برای جشن تولد دوستش که توی باغ بزرگی برگزار میشد، بریم. بیحوصله اعلام کردم که من برای تولد همراهشون نمیرم.</p><p>هق هق کنان به سرفه افتاد و ساغر وحشت زده از داستان حوا دستی پشتش کشید. حوا بی جان ادامه داد:</p><p>- کاش رفته بودم، کاش همراهشون رفته بودم و الان با این همه نفرت و حس بده انتقام، تنها نمیموندم.</p><p>ساغر که حال قصه زندگی دخترک مقابلش را حدس میزد، با قلبی فشرده دستان حوا را در دست گرفت. حوا غرق شده در گذشته با نفسهای یکی در میانش، با صدایی که بیشتر شبیه به ناله بود، زمزمه کرد:</p><p>- درست وقتی از خونه بیرون رفتند، ده دقیقه بعد صدای آیفون بلند شد. جواب دادم؛ اما کسی جوابی نداد. در رو باز کردم؛ ولی حتی کسی پشت در هم نبود. متوجه پاکتی کنار در شدمو ناخواگاه ترسیدم. پاکت رو باز کردم و خوندم و زندگی سیاه شد. خوندم و ترس چنگ زد به قلبم. جملهای که تمام توانم رو ازم گرفت. تک تک کلماتش رو یادمه، تک تکش رو...!</p><p>با بغض کلماتی که هر لحظه در ذهنش میگذشت، را به زبان آورد.</p><p>- خانوم دکتر گفته بودم که بچه از دست بره، زندگیت رو نابود میکنم.</p><p>وحشت زده شماره گرفتم و کسی جواب نداد. گرفتم و گرفتم؛ ولی جواب نگرفتم. با سرعت سرسامآوری روندم به طرف باغی که تولد برگزار میشد؛ اما... .</p><p>سرش را روی فرمان فشرد از خدا خواست این ساعت جانش را بگیرد.بوی آتش، در مشامش پیچید، شعله های آتش در، دیدگانش زنده شد. هربار حقیقت را مرور میکرد، آرزوی مرگ در تمام جانش فریاد میزد.</p><p>با نفس هایی که به زور، درحال دم و بازدم بودند،گفت:</p><p>- خیابون شلوغ بود، از رو به رو آتیش شعله میکشید، مردم وحشت زده اطراف ماشین رو گرفته بودند. نمیخواستم چیزی که مغزم فریاد میزد رو باور کنم. با پاهای لرزونم جلو رفتم و رنگ سفیده ماشین بابا رو تشخیص دادم، شعله میکشید. حورای نازنینم میسوخت، حامیه زندگیم، بابا انقدر سوخته بود که مثل یه بچه تو خودش جمع شده بود.</p><p>دیدم و مردم، دیدم و جون دادم! مامان دورتر درحال نفس زدن بود، وقتی هنوز چشمهاش نیمه باز بود، نگاهم کرد. سعی کرد که بازم لبخند بزنه؛ مثل همیشه. خودم رو بهش رسوندم، تو اون وضعیت هم ناله کرد و گفت که نمیخواست، نمیخواست بلایی سر اون بچه بیاد. گفت اون لطف بزرگی در حق اون جنین کرده. گفت و با فشار دادن دستم چشمهاش رو بست. به همین آسونی زندگیم جلوی چشمهام سوخت و تموم شد.</p><p>حال ساغر هم اشک میریخت، از غم حوایی که به تازگی با او آشنا شده بود. خاطرات زندگی خودش نیز در مقابل چشمانش زنده میشد. اما درست همان لحظه با لحن خشمگین حوا ماتش برد:</p><p>- قول دادم به خودم، انقام بگیرم. خانواده من بخاطر جنین شاهوخان سوختند و نابود شدند.</p><p>جمله حوا در ذهنش اکو شد. نامحسوس لبخندی روی لبانش نشست.</p><p>بچهای که از خون شاهو بود؟</p><p></p><p>***</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="haniehh, post: 97178, member: 2742"] [B][FONT=Maneli]پارت 7[/FONT][/B] از خدا میخواستم به مامان کمک کنه؛ اما نشد، مامان خسته و با دستای خونی بیرون اومد، مرد جلو رفت و مامان نا امید سرتکون داد و ثانیهای بعد قلبم از چیزی که دیدم، وایستاد. مرد زیر گلوی مامان رو گرفته بود و تهدید میکرد، جیغ زدم و نگهبانا رسیدن و مامان رو دور کردند و من فقط با وحشت خیره به مردی بودم که تهدید میکرد رئیسش زندگیمون رو نابود میکنه. ترس تو ریشه ریشه از وجودم رخنه کرد، خطر رو حس میکردم. مامان ازم خواست سکوت کنم و هرگز چیزی به بابا نگم، میترسیدم؛ اما دل اینو نداشتم که بابا رو هم ناراحت کنم. آهی کشید: - کاش کاری کرده بودم، کاش به بابا گفته بودم. بعد از گذشت یک هفته و آرامشی که باز به خونه برگشته بود. کم کم فراموش کردم و پیش خودم گفتم که ناراحت بچه از دست رفتشون بودن؛ اما درست چند روز بعدش حورا ازمون خواست برای جشن تولد دوستش که توی باغ بزرگی برگزار میشد، بریم. بیحوصله اعلام کردم که من برای تولد همراهشون نمیرم. هق هق کنان به سرفه افتاد و ساغر وحشت زده از داستان حوا دستی پشتش کشید. حوا بی جان ادامه داد: - کاش رفته بودم، کاش همراهشون رفته بودم و الان با این همه نفرت و حس بده انتقام، تنها نمیموندم. ساغر که حال قصه زندگی دخترک مقابلش را حدس میزد، با قلبی فشرده دستان حوا را در دست گرفت. حوا غرق شده در گذشته با نفسهای یکی در میانش، با صدایی که بیشتر شبیه به ناله بود، زمزمه کرد: - درست وقتی از خونه بیرون رفتند، ده دقیقه بعد صدای آیفون بلند شد. جواب دادم؛ اما کسی جوابی نداد. در رو باز کردم؛ ولی حتی کسی پشت در هم نبود. متوجه پاکتی کنار در شدمو ناخواگاه ترسیدم. پاکت رو باز کردم و خوندم و زندگی سیاه شد. خوندم و ترس چنگ زد به قلبم. جملهای که تمام توانم رو ازم گرفت. تک تک کلماتش رو یادمه، تک تکش رو...! با بغض کلماتی که هر لحظه در ذهنش میگذشت، را به زبان آورد. - خانوم دکتر گفته بودم که بچه از دست بره، زندگیت رو نابود میکنم. وحشت زده شماره گرفتم و کسی جواب نداد. گرفتم و گرفتم؛ ولی جواب نگرفتم. با سرعت سرسامآوری روندم به طرف باغی که تولد برگزار میشد؛ اما... . سرش را روی فرمان فشرد از خدا خواست این ساعت جانش را بگیرد.بوی آتش، در مشامش پیچید، شعله های آتش در، دیدگانش زنده شد. هربار حقیقت را مرور میکرد، آرزوی مرگ در تمام جانش فریاد میزد. با نفس هایی که به زور، درحال دم و بازدم بودند،گفت: - خیابون شلوغ بود، از رو به رو آتیش شعله میکشید، مردم وحشت زده اطراف ماشین رو گرفته بودند. نمیخواستم چیزی که مغزم فریاد میزد رو باور کنم. با پاهای لرزونم جلو رفتم و رنگ سفیده ماشین بابا رو تشخیص دادم، شعله میکشید. حورای نازنینم میسوخت، حامیه زندگیم، بابا انقدر سوخته بود که مثل یه بچه تو خودش جمع شده بود. دیدم و مردم، دیدم و جون دادم! مامان دورتر درحال نفس زدن بود، وقتی هنوز چشمهاش نیمه باز بود، نگاهم کرد. سعی کرد که بازم لبخند بزنه؛ مثل همیشه. خودم رو بهش رسوندم، تو اون وضعیت هم ناله کرد و گفت که نمیخواست، نمیخواست بلایی سر اون بچه بیاد. گفت اون لطف بزرگی در حق اون جنین کرده. گفت و با فشار دادن دستم چشمهاش رو بست. به همین آسونی زندگیم جلوی چشمهام سوخت و تموم شد. حال ساغر هم اشک میریخت، از غم حوایی که به تازگی با او آشنا شده بود. خاطرات زندگی خودش نیز در مقابل چشمانش زنده میشد. اما درست همان لحظه با لحن خشمگین حوا ماتش برد: - قول دادم به خودم، انقام بگیرم. خانواده من بخاطر جنین شاهوخان سوختند و نابود شدند. جمله حوا در ذهنش اکو شد. نامحسوس لبخندی روی لبانش نشست. بچهای که از خون شاهو بود؟ *** [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاریکی به کام | هانیه فاتحی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین