انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاریکی به کام | هانیه فاتحی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="haniehh" data-source="post: 97177" data-attributes="member: 2742"><p><strong><span style="font-family: 'Maneli'">پارت 6</span></strong></p><p></p><p>- هردوشون دوتا از پزشکای موفق تهران بودند، عقیده داشتند که بیماراشون عزیزترین آدمای زندگیشون هستند؛ اما حورا خواهر قشنگم، اصلا مثل من نبود؛ آروم و خانوم بود. با ۸سال سن درک بالایی داشت!</p><p>آهی کشید و ادامه داد:</p><p>- میدونی ساغر همهچیز خوب بود، غذای خونگی مامان، حمایتای بابا، علاقه خالصه حورا، خندههای از تهدلم، شیطنتای دخترانم، همه چیز سرجاش بود. تقریبا مطمعن بودم که هیچکس نمیتونه زندگی آروم ما رو بهم بریزه! چون آزارمون به مورچه درحال گذر هم نمیرسید.</p><p>مکثی کرد، هوا را به ریههایش هدیه داد.</p><p>- تا اینکه مامان یه روز سرمیز شام، از زنی گفت که همون روز برای چکاپ وضعیت هفت ماهگیش به سراغ مامان رفته. مدام میگفت که زن عجیبی بود. استرس بدی داشت و این برای بچش خطر محسوب میشد و اینکه برای کنترل وضعیتش دیر به پزشک مراجعه کرده؛ اما از کنار حرفای مامان بیخیال گذشتیم. مامان زیاد از کارش حرف میزد و عجیب نبود.</p><p>در دلش نفرت موج زد، بیرحم نبود؛ اما از آن زن دلچرکین بود:</p><p>- گذشت و زنی که هفت ماهه به سراغ مامان رفته بود، درست توی هشت ماهگی زمان زایمانش رسید! اون شب رو خوب یادمه، شبی که مامان از فیلم محبوبش برامون تعریف کرده بود و با تخمههای مختلفه روی میز هممون رو مجبور کرده بود که حواسمون رو به فیلم بدیم.</p><p>چشمانش را بست، صورت کاملا خیسش را حس میکرد، ساغر اما با ناراحتی خیره به دهان حوا مانده بود.</p><p>- گوشی مامان زنگ خورد، کاش اونشب به سرم زده بود تا اون گوشی لعنتی رو خاموش کنم. اصلا تمام راههای ارتباطی رو از بین ببرم، تمام درها رو قفل کنم و چراغا رو خاموش.</p><p>بغض دار خندید.</p><p>- اما خبر رو پرستارا رسوندند. مامان با وحشت به طرف اتاقش پا تند کرد، وحشت مامان بی سابقه بود. همیشه اعتماد کاملی روی کارش داشت؛ اما اون شب همه چیز متفاوت بود، ازم خواست من برسونمش و بابا مثل همیشه پیشونیش رو بوسید، انگیزه داد که اون بهترین پزشک زنانه و از پسش برمیاد.</p><p>مامان رو به بیمارستان رسوندم؛ اما از وحشت مامان منم استرس بدی گرفته بودم و به دنبالش دویدم، لباسش رو با عجله عوض کرد و به بخش زایمان پا تند کرد؛ اما با دیدن چند مرد غول آسا که مثل نگهبان پشت در صف کشیده بودند، هردومون مکث کردیم. مامان با ترس ازم خواست جلو نیام و جلو رفت که صدای یکی از مردا شوک زدم کرد. با صدای خشن مامان رو تهدید میکرد، داد میزد که اگه بچه سالم از این در بیرون نیاد، رئیسش زندگی برامون نمیزاره. حالا این من بودم که تمام تنم به رعشه افتاده بود.</p><p>پلکهایش را محکم فشار داد و گفت:</p><p>- ساعتها پشت در منتظر موندم، مرد پشت در مدام به کسی اطلاعات میداد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="haniehh, post: 97177, member: 2742"] [B][FONT=Maneli]پارت 6[/FONT][/B] - هردوشون دوتا از پزشکای موفق تهران بودند، عقیده داشتند که بیماراشون عزیزترین آدمای زندگیشون هستند؛ اما حورا خواهر قشنگم، اصلا مثل من نبود؛ آروم و خانوم بود. با ۸سال سن درک بالایی داشت! آهی کشید و ادامه داد: - میدونی ساغر همهچیز خوب بود، غذای خونگی مامان، حمایتای بابا، علاقه خالصه حورا، خندههای از تهدلم، شیطنتای دخترانم، همه چیز سرجاش بود. تقریبا مطمعن بودم که هیچکس نمیتونه زندگی آروم ما رو بهم بریزه! چون آزارمون به مورچه درحال گذر هم نمیرسید. مکثی کرد، هوا را به ریههایش هدیه داد. - تا اینکه مامان یه روز سرمیز شام، از زنی گفت که همون روز برای چکاپ وضعیت هفت ماهگیش به سراغ مامان رفته. مدام میگفت که زن عجیبی بود. استرس بدی داشت و این برای بچش خطر محسوب میشد و اینکه برای کنترل وضعیتش دیر به پزشک مراجعه کرده؛ اما از کنار حرفای مامان بیخیال گذشتیم. مامان زیاد از کارش حرف میزد و عجیب نبود. در دلش نفرت موج زد، بیرحم نبود؛ اما از آن زن دلچرکین بود: - گذشت و زنی که هفت ماهه به سراغ مامان رفته بود، درست توی هشت ماهگی زمان زایمانش رسید! اون شب رو خوب یادمه، شبی که مامان از فیلم محبوبش برامون تعریف کرده بود و با تخمههای مختلفه روی میز هممون رو مجبور کرده بود که حواسمون رو به فیلم بدیم. چشمانش را بست، صورت کاملا خیسش را حس میکرد، ساغر اما با ناراحتی خیره به دهان حوا مانده بود. - گوشی مامان زنگ خورد، کاش اونشب به سرم زده بود تا اون گوشی لعنتی رو خاموش کنم. اصلا تمام راههای ارتباطی رو از بین ببرم، تمام درها رو قفل کنم و چراغا رو خاموش. بغض دار خندید. - اما خبر رو پرستارا رسوندند. مامان با وحشت به طرف اتاقش پا تند کرد، وحشت مامان بی سابقه بود. همیشه اعتماد کاملی روی کارش داشت؛ اما اون شب همه چیز متفاوت بود، ازم خواست من برسونمش و بابا مثل همیشه پیشونیش رو بوسید، انگیزه داد که اون بهترین پزشک زنانه و از پسش برمیاد. مامان رو به بیمارستان رسوندم؛ اما از وحشت مامان منم استرس بدی گرفته بودم و به دنبالش دویدم، لباسش رو با عجله عوض کرد و به بخش زایمان پا تند کرد؛ اما با دیدن چند مرد غول آسا که مثل نگهبان پشت در صف کشیده بودند، هردومون مکث کردیم. مامان با ترس ازم خواست جلو نیام و جلو رفت که صدای یکی از مردا شوک زدم کرد. با صدای خشن مامان رو تهدید میکرد، داد میزد که اگه بچه سالم از این در بیرون نیاد، رئیسش زندگی برامون نمیزاره. حالا این من بودم که تمام تنم به رعشه افتاده بود. پلکهایش را محکم فشار داد و گفت: - ساعتها پشت در منتظر موندم، مرد پشت در مدام به کسی اطلاعات میداد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاریکی به کام | هانیه فاتحی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین