انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاریکی به کام | هانیه فاتحی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="haniehh" data-source="post: 92792" data-attributes="member: 2742"><p><strong><span style="font-family: 'Maneli'">پارت 3</span></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong><span style="font-size: 18px">حوا:</span></strong></p><p></p><p>در چند روز گذشته دویده بود، نفس نفس زده بود، به این در و آن در زده بود و حالا با لبخندی که بعد از چند ماه روی لبهایش جاخوش کرده است، وسط سالن خانه به بستهای که با پیک به در خانه رسیده بود، لبخند میزد. بالاخره توانسته بود با کمک دوست پدرش که آدم سرشناسی بود، آدرس را پیدا کند. با ذوق شمارهی آقای رادمنش را گرفت. بعد از چند بوق جوابش را داد:</p><p>- سلام دخترم، بسته به دستت رسید؟</p><p>- سلام عمو، من واقعاً نمیدونم که چطور ازتون تشکر کنم! بله، الان برام آوردن.</p><p>صدای مرد غمگین شد:</p><p>- نزن این حرفو، ما باید بیشتر از اینا برای دختر احمد خدابیامرز وقت بزاریم.</p><p>بغض آلود لبخند زد، باز صدای مرد در گوشش پیچید:</p><p>- حوا جان من پرس و جو کردم، اولش خودم نتونستم اطلاعات خاصی پیدا کنم، با کمک چندنفر از دوستانم موفق شدم که اطلاعات کمی به دست بیارم؛ امّا صاحب این خونه؛ نه، باید گفت عمارت، مالک شرکتهای خیلی خیلی بزرگتر و بین المللیه! آدم کله گندهای حساب میشه که عکسی از چهرش جایی نمیشه پیدا کرد و اینکه این مرد مالک و وارث اصلیه تمام اموال جهانآراییها محسوب میشه!</p><p>ماتش برد، با چه کسانی رو به رو بود؟! صدای نیکا در سرش انعکاس پیدا کرد: «احمقانهست حوا، فکر کردی همه چیز سادهست؟ مثل افکار تو؟»</p><p>صدای رادمنش اجازه غرق شدن در افکارش را نداد.</p><p>- ازم خواستی کاری کنم که بتونی وارد اون خونه بشی، از این کار عاجزم حوا جان، متاسفم؛ امّا متوجه شدم که پنجشنبهی همین هفته مهمونی بزرگی ترتیب دادند که دلیلش رو هم هرکسی نمیدونه، با دردسرای زیادی تونستم یه کارت دعوت برای ورودت بگیرم، داخل بسته هست.</p><p>با این حرف رادمنش حس کرد که قلبش از تپش ایستاد، همراه با لبخند صدایش میلرزید.</p><p>- ممنونم عمو، خیلی خیلی ممنونم.</p><p>- مواظب خودت باش حوا، آدمایی که اون بالا بالاییا هم از کارشون سر در نمیارن، نباید آدمای جالبی باشن، نگرانتم. نگران دختر احمد رفیق از دست رفتهم.</p><p>چشمانش را بست و اشکی مصرانه از گوشه چشمانش چکید، با حالی خراب خداحافظی کرد. نگاهی به بسته انداخت و با ناخنهای بلند شدهاش بسته را به آرامی باز کرد. برگههای داخل بسته را بیرون کشید. توجهاش به عکسی جلب شد، چنگ زد.</p><p>نفس کشیدنش سخت شد، زنی زیبا به او لبخند میزد. به خوبی صاحب این عکس را به یاد آورد، همان زن باردار! با خشم عکس را مچاله کرد و با شتاب به سمتی پرتاب کرد. فریاد لرزانش در خانه انعکاس پیدا کرد.</p><p>- کثافت! کثافت زندگی برات نمیذارم. متنفرم از همتون! از بچهای که زندگیم رو نابود کرد.</p><p>با بغض و صدای لرزانش ادامه داد:</p><p>- پیدات میکنم و میفرستمت پیش بچهات.</p><p>***</p><p><strong><span style="font-size: 18px">شاهو:</span></strong></p><p></p><p>با قدمهای بلند از سالن بزرگ شرکت گذشت.</p><p>باید سری به کارخانه هم میزد و کارهای این مدتی که نبود را چک کند. با دیدنش تمام کارکنان با احترام ایستادند. غرور تمام جانش را در برگرفت. بهترینها در خدمتش بودند و این را مدیون خودش بود و بس!</p><p>هیچ کسی را برای لحظهای شریک این قدرتی که حالا داشت، نمیدید. مرد قدرتمندی بود و هرکسی لیاقت دیدنش را هم نداشت.</p><p>وارد اتاق بزرگ و پهناورش شد، کت مشکی رنگش را با اقتدار از تن بیرون کشید و روی آویز انداخت. از چروک شدن لباسهایش متنفر بود. پشت میز نشست و بیمعطلی چرخید، حال رو به رویش پنجرهی سرتاسر شیشهای بود که شهر را زیر پایش به نمایش میگذاشت. خیره به اجسام کوچکی که شامل آدمها، ماشینها و خانهها میشدند، ماند. در اتاق به صدا در آمد.</p><p>- بیا تو.</p><p>زیر چشمی نگاهی به آن سمت انداخت، مرد مسنی با سینی قهوه تلخش جلو آمد، متوجه لرزش دستان مرد از ترس بود.پوزخندی زد، مرد به ناگهان آستین لباسش به سینی گرفت و قهوه روی میز ریخت. وحشت زده و با لکنت به حرف آمد:</p><p>- آقا معذرت میخوام، الان میزتون رو تمیز میکنم.</p><p>ابرویی بالا انداخت، سرد زمزمه کرد:</p><p>- بیرون.</p><p>مرد با شتاب سرش را بلند کرد.</p><p>- آقا... .</p><p>فرصت ادامه حرفی را نداد، به در اشارهای زد.</p><p>- کلمهای ادامه بدی، کلاً از شرکت باید بیرون بزنی.</p><p>مرد وحشت زده، عقب عقب رفت و بعد ناپدید شد. از تمام آدمهای مسن نفرت داشت. او را یاد جهانآرای بزرگ میانداختند. در دلش کسی زمزمه کرد؛</p><p>«اصلا کسی هست که از آن نفرت نداشته باشی؟!»</p><p>تماسی با مجد، معاون شرکت گرفت تا سریع خودش را برساند و بدون کم و کاست، از دو ماهی که نبود، بگوید. مجد دقیقهای بعد وارد اتاق شد. با سرعت تمام مدارک را رو به رویش قرار داده و بهطور خلاصه توضیح داد. خوب بود که اطرافیانش میدانستند، شاهو هرگز حوصله جملات اضافه را ندارد. با صدای مجد، اخمهایش درهم شد:</p><p>- آقا راستی، ممنون برای مهمونی امشب.</p><p>در دل لعنتی به روح اجداد باربد فرستاد. بیحرف سری تکان داد؛ ولی مجد دست بردار نبود.</p><p>- تعجب کردیم آقا، شما آخه زیاد اهل مهمونی رفتن و مهمونی گرفتن نیستید.</p><p>با اخم نگاهی به چشمانش انداخت، مجد با دیدن چشمهایش آب دهانش را پرصدا قورت داد. چندشش شد، آدم وسواسی نبود؛ امّا بهشدت تمیز بود. با اقتدار همیشگیاش از جا برخواست و به کتش چنگ زد و از اتاق بیرون رفت. همه چیز را چک کرده بود و دیگر نیازی به ماندن بیشترش نبود. به سمت کامارو طوسی رنگش، قدم برداشت. با ژست خاص خودش سوار شد و بیدرنگ پا روی گاز فشرد، آرنج دستش را به شیشه تکیه داد و انگشت اشارهاش را روی لبانش قرار داد.</p><p>سرعت ماشین هرلحظه بالاتر میرفت، در یک تصمیم آنی حرکت اتومبیل را تغییر داد. گوشی را در دست گرفت، روی اسم مهتا دستش را فشرد. بوق اول خورد و سریع جواب داد. میدانست که بوق دوم بخورد، دیگر شاهو بیخیالش میشود.</p><p>ناز صدایش را بیشتر کرد :</p><p>- شاهوخان؟! چقدر دلتنگتون بودم.</p><p>امّا شاهو بیتفاوت و با صدایی رسا جملهاش را گفت و تماس را قطع کرد.</p><p>-ده دقیقه دیگه، آپارتمانم باش.</p><p>از نظر او مهتا برای نیازهای مردانهاش مناسب بود که گهگاهی به سراغش میآمد. مهتایی که مدل مشهوری بود و به تازگی پایش به مجلههای مد روز آمریکا باز شده بود؛ امّا برای او مهتا فقط برای نیازهایش قابل پذیرش بود. پوزخندی زد، تمام زنها در نظرش زیادی بیارزش بودند؛ جز یک نفر!</p><p>به محض رسیدن، مهتا را دید که مثل همیشه شیکپوش به انتظارش ایستاده. با ناز به سمتش قدم برداشت، دستش را به صورتش نزدیک کرد؛ امّا در نیمهی راه قفل دستان شاهو شد و صدای خشن شاهو:</p><p>- یادت نره، فقط اینجایی تا وظیفت رو انجام بدی و بری. میدونی که از احساسی شدن، متنفرم!</p><p>فرصت دیگری نداد و خودش زودتر از مهتا وارد آپارتمان شد.</p><p>***</p><p><strong><span style="font-size: 18px">حوا:</span></strong></p><p></p><p>در آینه نگاهی به سر تا پای خود انداخت. بیلر مشکی رنگی به تن داشت، پاچههای شلوارش راستا بود و آستینش به طرز زیبایی به شکل مچی در آمده بود. موهای ابریشمیاش را بالای سرش بسته و چشمانش کشیدهتر به نظر میرسید. آرایش ملیحی هم روی صورتش نشانده بود. ناخودآگاه نگاهش درون آینه به سمت نگین زیر لبش کشیده شد، دستی روی نگین کشید و به یاد آورد که مادرش با دیدن نگین زیر لبش؛ چه جنجالی به پا کرد و در آخر پدرش پا درمیانی کرده بود. لبانش از بغض لرزید، نفس عمیقی کشید و افکارش را پس زد. مانتو جلو باز صورتی رنگش را پوشید. شال مشکیاش روی موهای خوش حالتش جا خوش کرد.</p><p> به عقب برگشت، با چشمان ملتمسانه نیکا رو به رو شد، که نگاه دزدید. سعی داشت خودش را به بیخیالی بزند؛ امّا خوب میدانست، استرس بدی به جانش افتاده، زیر لب از خدا کمک خواست. با لبخند صورت نگران نیکا را بوسید.</p><p>- نگران هیچی نباش، زوده زود برمیگردم؛ قول میدم که خطری برای خودم درست نکنم.</p><p>نیکا با لودگی ادایی در آورد و گفت:</p><p>- آره، یادم نبود که جنابعالی برای تفریح به اون مهمونی کوفتی میری.</p><p>خندهی خفهای کرد و لپ نیکا را کشید، منتظر اعتراضش نماند و از خانه بیرون زد. به سمت دویست و شش سفید رنگش رفت و سوار شد، سریع کولر را زد. گرمش بود؟ در این هوا؟ مسخره بود که در این سرما تمام بدنش گر گرفته است. این گرما از کجا سر به جانش زده بود؟! صدایی از درونش نهیب زد: «گرما نیست، استرسیه که کل وجودت رو گرفته.»</p><p>با عصبانیت مشتی به سرش زد، تا افکارش را دور کند. استارت زد و حرکت کرد. آدرس را از حفظ بود، این چند روز هرلحظه و هرساعت چشمانش روی آدرس چرخیده بود. طبق محاسباتش حدود بیست دقیقهی دیگر میرسید. سیستم را روشن کرد و صدایش را بالا برد، نمیخواست صدای افکارش را بشنود. آهنگ خوانندهی محبوبش را زیر لب زمزمه کرد؛ امّا دقیقهای بعد با اوج گرفتن آهنگ عصبی سیستم را خاموش کرد و ترجیح داد که بقیه راه در سکوت بگذراند.</p><p>بعد از طی کردن مسیر نگاهش به خیابان سوت و کور افتاد، داخل کوچهی پهناور و سرسبزی پیچید. حقیقتاً زیبا بود! عمارتی که حال با چشم نظارهگرش بود، به درخشانی قصری که حتی فکرش را هم نمیکرد، وجود خارجی داشته باشد. ماشینهای زیادی رو به در پارک شده و تعدادی از ماشینها داخل عمارت بودند، عمارتی به وسعت یک امپراطوری! ترجیح داد دویست و شش محبوبش که در جمع آن همه ماشین لوکس زیادی بیکس مانده بود را داخل کوچهای پارک کند.</p><p>کیف دستی شیکش را دست گرفت. کارت دعوت درون دستانش فشرده شد. چشمانش به نگهبانان زیادی که درب ورودی ایستاده بودند، خورد. در دل پوزخندی زد و زیرلب زمزمه کرد:</p><p>- بزدلای ترسو، بایدم این همه نگهبان دور خودتون جمع کنید.</p><p>کارت را رو به نگهبان گرفت. نگاهی انداخت، مودبانه کنار رفت. قلبش با شدت بیشتری کوبید. در دل زمزمه کرد: «نباید بترسی حوا، نباید!» چهرهی خندان حورا پیش چشمانش جان گرفت. چشم غرههای مادرش را برای نخوردن صبحانهاش، دستان پدرش که حمایتگرانه دور شانهاش میپیچید.</p><p>بغض آشنایی بر گلوی ظریفش چنگ زد. سرفهای کرد و چشمانش را فشرد و باز کرد. حال با اطمینان قدمهای بلندتری برداشت، آماده بود که تک تک آدمهای این عمارت را بسوزاند! الخصوص میراث خور بزرگ جهانآرا را!</p><p>«و چه میدانست، خودش هم در این آتش میسوزد!»</p><p> قدم برداشت و حال سرش از تصمیمات درون قلبش بالا بود. قدم برداشت و ورق جدیدی از زندگیاش را با قدمهایش شروع کرد.</p><p>***</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="haniehh, post: 92792, member: 2742"] [B][FONT=Maneli]پارت 3[/FONT] [SIZE=18px]حوا:[/SIZE][/B] در چند روز گذشته دویده بود، نفس نفس زده بود، به این در و آن در زده بود و حالا با لبخندی که بعد از چند ماه روی لبهایش جاخوش کرده است، وسط سالن خانه به بستهای که با پیک به در خانه رسیده بود، لبخند میزد. بالاخره توانسته بود با کمک دوست پدرش که آدم سرشناسی بود، آدرس را پیدا کند. با ذوق شمارهی آقای رادمنش را گرفت. بعد از چند بوق جوابش را داد: - سلام دخترم، بسته به دستت رسید؟ - سلام عمو، من واقعاً نمیدونم که چطور ازتون تشکر کنم! بله، الان برام آوردن. صدای مرد غمگین شد: - نزن این حرفو، ما باید بیشتر از اینا برای دختر احمد خدابیامرز وقت بزاریم. بغض آلود لبخند زد، باز صدای مرد در گوشش پیچید: - حوا جان من پرس و جو کردم، اولش خودم نتونستم اطلاعات خاصی پیدا کنم، با کمک چندنفر از دوستانم موفق شدم که اطلاعات کمی به دست بیارم؛ امّا صاحب این خونه؛ نه، باید گفت عمارت، مالک شرکتهای خیلی خیلی بزرگتر و بین المللیه! آدم کله گندهای حساب میشه که عکسی از چهرش جایی نمیشه پیدا کرد و اینکه این مرد مالک و وارث اصلیه تمام اموال جهانآراییها محسوب میشه! ماتش برد، با چه کسانی رو به رو بود؟! صدای نیکا در سرش انعکاس پیدا کرد: «احمقانهست حوا، فکر کردی همه چیز سادهست؟ مثل افکار تو؟» صدای رادمنش اجازه غرق شدن در افکارش را نداد. - ازم خواستی کاری کنم که بتونی وارد اون خونه بشی، از این کار عاجزم حوا جان، متاسفم؛ امّا متوجه شدم که پنجشنبهی همین هفته مهمونی بزرگی ترتیب دادند که دلیلش رو هم هرکسی نمیدونه، با دردسرای زیادی تونستم یه کارت دعوت برای ورودت بگیرم، داخل بسته هست. با این حرف رادمنش حس کرد که قلبش از تپش ایستاد، همراه با لبخند صدایش میلرزید. - ممنونم عمو، خیلی خیلی ممنونم. - مواظب خودت باش حوا، آدمایی که اون بالا بالاییا هم از کارشون سر در نمیارن، نباید آدمای جالبی باشن، نگرانتم. نگران دختر احمد رفیق از دست رفتهم. چشمانش را بست و اشکی مصرانه از گوشه چشمانش چکید، با حالی خراب خداحافظی کرد. نگاهی به بسته انداخت و با ناخنهای بلند شدهاش بسته را به آرامی باز کرد. برگههای داخل بسته را بیرون کشید. توجهاش به عکسی جلب شد، چنگ زد. نفس کشیدنش سخت شد، زنی زیبا به او لبخند میزد. به خوبی صاحب این عکس را به یاد آورد، همان زن باردار! با خشم عکس را مچاله کرد و با شتاب به سمتی پرتاب کرد. فریاد لرزانش در خانه انعکاس پیدا کرد. - کثافت! کثافت زندگی برات نمیذارم. متنفرم از همتون! از بچهای که زندگیم رو نابود کرد. با بغض و صدای لرزانش ادامه داد: - پیدات میکنم و میفرستمت پیش بچهات. *** [B][SIZE=18px]شاهو:[/SIZE][/B] با قدمهای بلند از سالن بزرگ شرکت گذشت. باید سری به کارخانه هم میزد و کارهای این مدتی که نبود را چک کند. با دیدنش تمام کارکنان با احترام ایستادند. غرور تمام جانش را در برگرفت. بهترینها در خدمتش بودند و این را مدیون خودش بود و بس! هیچ کسی را برای لحظهای شریک این قدرتی که حالا داشت، نمیدید. مرد قدرتمندی بود و هرکسی لیاقت دیدنش را هم نداشت. وارد اتاق بزرگ و پهناورش شد، کت مشکی رنگش را با اقتدار از تن بیرون کشید و روی آویز انداخت. از چروک شدن لباسهایش متنفر بود. پشت میز نشست و بیمعطلی چرخید، حال رو به رویش پنجرهی سرتاسر شیشهای بود که شهر را زیر پایش به نمایش میگذاشت. خیره به اجسام کوچکی که شامل آدمها، ماشینها و خانهها میشدند، ماند. در اتاق به صدا در آمد. - بیا تو. زیر چشمی نگاهی به آن سمت انداخت، مرد مسنی با سینی قهوه تلخش جلو آمد، متوجه لرزش دستان مرد از ترس بود.پوزخندی زد، مرد به ناگهان آستین لباسش به سینی گرفت و قهوه روی میز ریخت. وحشت زده و با لکنت به حرف آمد: - آقا معذرت میخوام، الان میزتون رو تمیز میکنم. ابرویی بالا انداخت، سرد زمزمه کرد: - بیرون. مرد با شتاب سرش را بلند کرد. - آقا... . فرصت ادامه حرفی را نداد، به در اشارهای زد. - کلمهای ادامه بدی، کلاً از شرکت باید بیرون بزنی. مرد وحشت زده، عقب عقب رفت و بعد ناپدید شد. از تمام آدمهای مسن نفرت داشت. او را یاد جهانآرای بزرگ میانداختند. در دلش کسی زمزمه کرد؛ «اصلا کسی هست که از آن نفرت نداشته باشی؟!» تماسی با مجد، معاون شرکت گرفت تا سریع خودش را برساند و بدون کم و کاست، از دو ماهی که نبود، بگوید. مجد دقیقهای بعد وارد اتاق شد. با سرعت تمام مدارک را رو به رویش قرار داده و بهطور خلاصه توضیح داد. خوب بود که اطرافیانش میدانستند، شاهو هرگز حوصله جملات اضافه را ندارد. با صدای مجد، اخمهایش درهم شد: - آقا راستی، ممنون برای مهمونی امشب. در دل لعنتی به روح اجداد باربد فرستاد. بیحرف سری تکان داد؛ ولی مجد دست بردار نبود. - تعجب کردیم آقا، شما آخه زیاد اهل مهمونی رفتن و مهمونی گرفتن نیستید. با اخم نگاهی به چشمانش انداخت، مجد با دیدن چشمهایش آب دهانش را پرصدا قورت داد. چندشش شد، آدم وسواسی نبود؛ امّا بهشدت تمیز بود. با اقتدار همیشگیاش از جا برخواست و به کتش چنگ زد و از اتاق بیرون رفت. همه چیز را چک کرده بود و دیگر نیازی به ماندن بیشترش نبود. به سمت کامارو طوسی رنگش، قدم برداشت. با ژست خاص خودش سوار شد و بیدرنگ پا روی گاز فشرد، آرنج دستش را به شیشه تکیه داد و انگشت اشارهاش را روی لبانش قرار داد. سرعت ماشین هرلحظه بالاتر میرفت، در یک تصمیم آنی حرکت اتومبیل را تغییر داد. گوشی را در دست گرفت، روی اسم مهتا دستش را فشرد. بوق اول خورد و سریع جواب داد. میدانست که بوق دوم بخورد، دیگر شاهو بیخیالش میشود. ناز صدایش را بیشتر کرد : - شاهوخان؟! چقدر دلتنگتون بودم. امّا شاهو بیتفاوت و با صدایی رسا جملهاش را گفت و تماس را قطع کرد. -ده دقیقه دیگه، آپارتمانم باش. از نظر او مهتا برای نیازهای مردانهاش مناسب بود که گهگاهی به سراغش میآمد. مهتایی که مدل مشهوری بود و به تازگی پایش به مجلههای مد روز آمریکا باز شده بود؛ امّا برای او مهتا فقط برای نیازهایش قابل پذیرش بود. پوزخندی زد، تمام زنها در نظرش زیادی بیارزش بودند؛ جز یک نفر! به محض رسیدن، مهتا را دید که مثل همیشه شیکپوش به انتظارش ایستاده. با ناز به سمتش قدم برداشت، دستش را به صورتش نزدیک کرد؛ امّا در نیمهی راه قفل دستان شاهو شد و صدای خشن شاهو: - یادت نره، فقط اینجایی تا وظیفت رو انجام بدی و بری. میدونی که از احساسی شدن، متنفرم! فرصت دیگری نداد و خودش زودتر از مهتا وارد آپارتمان شد. *** [B][SIZE=18px]حوا:[/SIZE][/B] در آینه نگاهی به سر تا پای خود انداخت. بیلر مشکی رنگی به تن داشت، پاچههای شلوارش راستا بود و آستینش به طرز زیبایی به شکل مچی در آمده بود. موهای ابریشمیاش را بالای سرش بسته و چشمانش کشیدهتر به نظر میرسید. آرایش ملیحی هم روی صورتش نشانده بود. ناخودآگاه نگاهش درون آینه به سمت نگین زیر لبش کشیده شد، دستی روی نگین کشید و به یاد آورد که مادرش با دیدن نگین زیر لبش؛ چه جنجالی به پا کرد و در آخر پدرش پا درمیانی کرده بود. لبانش از بغض لرزید، نفس عمیقی کشید و افکارش را پس زد. مانتو جلو باز صورتی رنگش را پوشید. شال مشکیاش روی موهای خوش حالتش جا خوش کرد. به عقب برگشت، با چشمان ملتمسانه نیکا رو به رو شد، که نگاه دزدید. سعی داشت خودش را به بیخیالی بزند؛ امّا خوب میدانست، استرس بدی به جانش افتاده، زیر لب از خدا کمک خواست. با لبخند صورت نگران نیکا را بوسید. - نگران هیچی نباش، زوده زود برمیگردم؛ قول میدم که خطری برای خودم درست نکنم. نیکا با لودگی ادایی در آورد و گفت: - آره، یادم نبود که جنابعالی برای تفریح به اون مهمونی کوفتی میری. خندهی خفهای کرد و لپ نیکا را کشید، منتظر اعتراضش نماند و از خانه بیرون زد. به سمت دویست و شش سفید رنگش رفت و سوار شد، سریع کولر را زد. گرمش بود؟ در این هوا؟ مسخره بود که در این سرما تمام بدنش گر گرفته است. این گرما از کجا سر به جانش زده بود؟! صدایی از درونش نهیب زد: «گرما نیست، استرسیه که کل وجودت رو گرفته.» با عصبانیت مشتی به سرش زد، تا افکارش را دور کند. استارت زد و حرکت کرد. آدرس را از حفظ بود، این چند روز هرلحظه و هرساعت چشمانش روی آدرس چرخیده بود. طبق محاسباتش حدود بیست دقیقهی دیگر میرسید. سیستم را روشن کرد و صدایش را بالا برد، نمیخواست صدای افکارش را بشنود. آهنگ خوانندهی محبوبش را زیر لب زمزمه کرد؛ امّا دقیقهای بعد با اوج گرفتن آهنگ عصبی سیستم را خاموش کرد و ترجیح داد که بقیه راه در سکوت بگذراند. بعد از طی کردن مسیر نگاهش به خیابان سوت و کور افتاد، داخل کوچهی پهناور و سرسبزی پیچید. حقیقتاً زیبا بود! عمارتی که حال با چشم نظارهگرش بود، به درخشانی قصری که حتی فکرش را هم نمیکرد، وجود خارجی داشته باشد. ماشینهای زیادی رو به در پارک شده و تعدادی از ماشینها داخل عمارت بودند، عمارتی به وسعت یک امپراطوری! ترجیح داد دویست و شش محبوبش که در جمع آن همه ماشین لوکس زیادی بیکس مانده بود را داخل کوچهای پارک کند. کیف دستی شیکش را دست گرفت. کارت دعوت درون دستانش فشرده شد. چشمانش به نگهبانان زیادی که درب ورودی ایستاده بودند، خورد. در دل پوزخندی زد و زیرلب زمزمه کرد: - بزدلای ترسو، بایدم این همه نگهبان دور خودتون جمع کنید. کارت را رو به نگهبان گرفت. نگاهی انداخت، مودبانه کنار رفت. قلبش با شدت بیشتری کوبید. در دل زمزمه کرد: «نباید بترسی حوا، نباید!» چهرهی خندان حورا پیش چشمانش جان گرفت. چشم غرههای مادرش را برای نخوردن صبحانهاش، دستان پدرش که حمایتگرانه دور شانهاش میپیچید. بغض آشنایی بر گلوی ظریفش چنگ زد. سرفهای کرد و چشمانش را فشرد و باز کرد. حال با اطمینان قدمهای بلندتری برداشت، آماده بود که تک تک آدمهای این عمارت را بسوزاند! الخصوص میراث خور بزرگ جهانآرا را! «و چه میدانست، خودش هم در این آتش میسوزد!» قدم برداشت و حال سرش از تصمیمات درون قلبش بالا بود. قدم برداشت و ورق جدیدی از زندگیاش را با قدمهایش شروع کرد. *** [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاریکی به کام | هانیه فاتحی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین