انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاریکی به کام | هانیه فاتحی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="haniehh" data-source="post: 102002" data-attributes="member: 2742"><p><span style="font-family: 'Maneli'"><span style="font-size: 18px">پارت 34</span></span></p><p></p><p>شاهوخان حال چشمانش کمی به قرمزی میزند، جلو رفته و حوا با وحشت به عقب قدم برداشت و این چه کورس وحشتناکی است، وقتی دیوار لعنتی پشت سرش به قدمهایش، برای فرار پایان داد.</p><p>به دیوار چسبید و شاهوخان در نزدیکترین حالت ممکن مقابلش، ایستاد. پیش خودش زمزمه کرد:</p><p>- اگر سحر بود و این حالتشان را میدید قطعاً حسرتش را میخورد.</p><p>اما او از نفسهای گرمی که به پیشانیاش خورد، نفرت دارد و چشمانش را با حالی بد بست.</p><p>- برید عقب.</p><p>با صدای آرامی، کنار گوشش زمزمه کرد:</p><p>- داشتی میگفتی.</p><p>- برید عقب لطفاً!</p><p>بیتفاوت، با همان فاصله زمزمه کرد:</p><p>- دوست دختره این پسره کجاست؟</p><p>کلافه با لحنی آرام، جواب داد:</p><p>- نمیدونم، من بیرون بودم، اومدم داخل اتاق ندیدمش دیگه؛</p><p>بالاخره فاصله گرفت و حوا نفس حبس شدهاش را آزاد کرد، امّا با جملهای که گفت، خون در رگهایش یخ زد.</p><p>- خوبه، بهجا اون دختر تو باهاش میری!</p><p>وحشت زده، صدایش را بالا برد.</p><p>- مگه دارید درمورد یه کالا حرف میزنید، شما در برابر من مسئولید، همونطور که منو از شهرم آوردید، همونطور برمیگردونید.</p><p>بیتوجه به جملهاش، با صدای بلند اسم حامد را صدا زد، که حامد سراسیمه، وارد اتاق شد.</p><p>- این دختر به جای اون دختر، با مهراد میره.</p><p>طاقتش تمام شد و با خشم سمت میزش هجوم برد و با فریادی که از نظر خودش هم عجیب بود، گفت:</p><p>-من هیچ قبرستونی نمیرم، از تو و امثال توام متنفرم آقای جهان آرا!</p><p>حامد با چشمانی که از وحشت درشت شده است، اسمش را نالهوار صدا زد.</p><p>- حوا!</p><p>حال شاهوخان چشمانش به قرمزی واضحی در آمده و ابرویی بالا انداخت،</p><p>وَ ای کاش حوا قبل از این موقعیتها، کمی از بیپرواییاش کم کرده بود.</p><p>حامد با استرس، سمت شاهوخان قدمی برداشت، که جمله محکم شاهوخان، مانعش شد.</p><p>- برگرد بیرون حامد، پشیمون شدم این دختر امشب همینجا میمونه، برو بیرون و مهراد هم با خودت ببر.</p><p>حامد اینبار با قدمهای بلند، خودش را به شاهوخان رساند و حوا با خود زمزمه کرد «امشب را کجا بماند؟ چرا متوجه منظور این مرد زیادی ترسناکه، مقابلش نمیشود؟» حامد با صدای ریزی، مشغول صحبت با شاهوخان شد، که ثانیهای نکشید، فریاد شاهوخان وحشت را به قلبش هدیه داد.</p><p>- گمشو بیرون حامد.</p><p>حامد با سری پایین افتاده و قدمهایی که میلرزد، از کنار حوا گذشت و در لحظه آخر جمله آرام حامد، به گوشش رسید.</p><p>- بهت گفته بودم حوا، هرکاری از این آدم برمیاد.</p><p>اجازه درک جملهاش را نداده و از اتاق بیرون رفت.</p><p>با ترس عقب گرد کرد، با عجله سمت در اتاق رفته و باز کرد؛ اما خبری از حامد نبود و اثری از مهراد نیز نیست. چرا قلبش تپش بدی گرفته و دلشوره بدی دارد؟</p><p>مادرش در این موقعیتها در گوشش زمزمه میکرد، اسم خدا را بگو، خدا هست و چه کسی بهتر از خدا؟ خدا را صدا زد و دستش بند دستی محکم شد. چرا دستانش در برابر این دست آنقدر ظریف و کوچک است؟ کجا میکشاندش؟</p><p>دری را باز کرده و به داخل هولش داد، با زانو روی سرامیکهای سرد اتاق فرود آمد. چقدر از سرامیک متنفر است و سعی کرد، ترس را از فضایی که هست دور کند، این عادت همیشگیاش است.</p><p>با دلهره و ترس زمزمه کرد:</p><p>- من از سرامیک متنفرم، میدونستید؟</p><p>چرا متوجه نمیشود، فرد مقابلش نه نیکای عزیزش هست و نه دایی مهربانش، تا با حرفهای متفرقه، حواسشان را پرت کند.</p><p>به چشمانش اعتماد نکرد، وقتی با چشم دید، در بادستان شاهوخان قفل شد و شاید زندگیاش همان لحظه اشهدش را تلاوت کرد و او باز خدا را صدا زد.</p><p>گناهش چیست به جز جملهای که فریاد زده بود؟ اگر فریاد بزند، که ببخشدش، فایدهای دارد؟</p><p>این مرد میتواند، به جز قاتل بودنش هم متجاوز نیز باشد؟</p><p>قلبش چرا نمیزند؟</p><p>با صدای لرزانی زمزمه، کرد:</p><p>- در رو باز کن، میخوام برگردم تهران.</p><p>مرد مقابلش، مانند دیوانهها قهقهای زد:</p><p>- کسی بهت نگفته بود، من چه آدم کثیفیام؟</p><p>و ایکاش دهانش را بسته بود و از زبانش استفاده نمیکرد:</p><p>- تو یه آدم کثافتی، متأسفم برا مادری که تو رو به این دنیا آورد، امیدوارم ناموست بدترین دردا رو تجربه کنه.</p><p>و تمام شد! حرفی که نباید زده میشد، گفته شد و مرد مقابلش مانند شیری گرسنه غرش کرد و شکار کرد... .</p><p>آسمان بارید و تاریکی آسمان با تگرگی به روشنی لحظهای پدید آمد.</p><p>آسمان بارید و درد و غم را باز به دخترک هدیه داد.</p><p>و کاش دوام بیاورد حوایی، که حال به درد نبود خانوادهاش، دردی دیگر اضافه شد، دردی به نام دخترانگی بر باد رفته. برای هزارمین بار با درد خدا را صدا زد و حسرت خورد برای آتش نگرفتنش به همراه خانوادهاش؛ مرد شکار کرد و رها کرد، دخترک لرزان و دردمند مقابلش را!</p><p></p><p></p><p>پایان فصل اول</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="haniehh, post: 102002, member: 2742"] [FONT=Maneli][SIZE=18px]پارت 34[/SIZE][/FONT] شاهوخان حال چشمانش کمی به قرمزی میزند، جلو رفته و حوا با وحشت به عقب قدم برداشت و این چه کورس وحشتناکی است، وقتی دیوار لعنتی پشت سرش به قدمهایش، برای فرار پایان داد. به دیوار چسبید و شاهوخان در نزدیکترین حالت ممکن مقابلش، ایستاد. پیش خودش زمزمه کرد: - اگر سحر بود و این حالتشان را میدید قطعاً حسرتش را میخورد. اما او از نفسهای گرمی که به پیشانیاش خورد، نفرت دارد و چشمانش را با حالی بد بست. - برید عقب. با صدای آرامی، کنار گوشش زمزمه کرد: - داشتی میگفتی. - برید عقب لطفاً! بیتفاوت، با همان فاصله زمزمه کرد: - دوست دختره این پسره کجاست؟ کلافه با لحنی آرام، جواب داد: - نمیدونم، من بیرون بودم، اومدم داخل اتاق ندیدمش دیگه؛ بالاخره فاصله گرفت و حوا نفس حبس شدهاش را آزاد کرد، امّا با جملهای که گفت، خون در رگهایش یخ زد. - خوبه، بهجا اون دختر تو باهاش میری! وحشت زده، صدایش را بالا برد. - مگه دارید درمورد یه کالا حرف میزنید، شما در برابر من مسئولید، همونطور که منو از شهرم آوردید، همونطور برمیگردونید. بیتوجه به جملهاش، با صدای بلند اسم حامد را صدا زد، که حامد سراسیمه، وارد اتاق شد. - این دختر به جای اون دختر، با مهراد میره. طاقتش تمام شد و با خشم سمت میزش هجوم برد و با فریادی که از نظر خودش هم عجیب بود، گفت: -من هیچ قبرستونی نمیرم، از تو و امثال توام متنفرم آقای جهان آرا! حامد با چشمانی که از وحشت درشت شده است، اسمش را نالهوار صدا زد. - حوا! حال شاهوخان چشمانش به قرمزی واضحی در آمده و ابرویی بالا انداخت، وَ ای کاش حوا قبل از این موقعیتها، کمی از بیپرواییاش کم کرده بود. حامد با استرس، سمت شاهوخان قدمی برداشت، که جمله محکم شاهوخان، مانعش شد. - برگرد بیرون حامد، پشیمون شدم این دختر امشب همینجا میمونه، برو بیرون و مهراد هم با خودت ببر. حامد اینبار با قدمهای بلند، خودش را به شاهوخان رساند و حوا با خود زمزمه کرد «امشب را کجا بماند؟ چرا متوجه منظور این مرد زیادی ترسناکه، مقابلش نمیشود؟» حامد با صدای ریزی، مشغول صحبت با شاهوخان شد، که ثانیهای نکشید، فریاد شاهوخان وحشت را به قلبش هدیه داد. - گمشو بیرون حامد. حامد با سری پایین افتاده و قدمهایی که میلرزد، از کنار حوا گذشت و در لحظه آخر جمله آرام حامد، به گوشش رسید. - بهت گفته بودم حوا، هرکاری از این آدم برمیاد. اجازه درک جملهاش را نداده و از اتاق بیرون رفت. با ترس عقب گرد کرد، با عجله سمت در اتاق رفته و باز کرد؛ اما خبری از حامد نبود و اثری از مهراد نیز نیست. چرا قلبش تپش بدی گرفته و دلشوره بدی دارد؟ مادرش در این موقعیتها در گوشش زمزمه میکرد، اسم خدا را بگو، خدا هست و چه کسی بهتر از خدا؟ خدا را صدا زد و دستش بند دستی محکم شد. چرا دستانش در برابر این دست آنقدر ظریف و کوچک است؟ کجا میکشاندش؟ دری را باز کرده و به داخل هولش داد، با زانو روی سرامیکهای سرد اتاق فرود آمد. چقدر از سرامیک متنفر است و سعی کرد، ترس را از فضایی که هست دور کند، این عادت همیشگیاش است. با دلهره و ترس زمزمه کرد: - من از سرامیک متنفرم، میدونستید؟ چرا متوجه نمیشود، فرد مقابلش نه نیکای عزیزش هست و نه دایی مهربانش، تا با حرفهای متفرقه، حواسشان را پرت کند. به چشمانش اعتماد نکرد، وقتی با چشم دید، در بادستان شاهوخان قفل شد و شاید زندگیاش همان لحظه اشهدش را تلاوت کرد و او باز خدا را صدا زد. گناهش چیست به جز جملهای که فریاد زده بود؟ اگر فریاد بزند، که ببخشدش، فایدهای دارد؟ این مرد میتواند، به جز قاتل بودنش هم متجاوز نیز باشد؟ قلبش چرا نمیزند؟ با صدای لرزانی زمزمه، کرد: - در رو باز کن، میخوام برگردم تهران. مرد مقابلش، مانند دیوانهها قهقهای زد: - کسی بهت نگفته بود، من چه آدم کثیفیام؟ و ایکاش دهانش را بسته بود و از زبانش استفاده نمیکرد: - تو یه آدم کثافتی، متأسفم برا مادری که تو رو به این دنیا آورد، امیدوارم ناموست بدترین دردا رو تجربه کنه. و تمام شد! حرفی که نباید زده میشد، گفته شد و مرد مقابلش مانند شیری گرسنه غرش کرد و شکار کرد... . آسمان بارید و تاریکی آسمان با تگرگی به روشنی لحظهای پدید آمد. آسمان بارید و درد و غم را باز به دخترک هدیه داد. و کاش دوام بیاورد حوایی، که حال به درد نبود خانوادهاش، دردی دیگر اضافه شد، دردی به نام دخترانگی بر باد رفته. برای هزارمین بار با درد خدا را صدا زد و حسرت خورد برای آتش نگرفتنش به همراه خانوادهاش؛ مرد شکار کرد و رها کرد، دخترک لرزان و دردمند مقابلش را! پایان فصل اول [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاریکی به کام | هانیه فاتحی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین