انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاریکی به کام | هانیه فاتحی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="haniehh" data-source="post: 102000" data-attributes="member: 2742"><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Maneli'">پارت 33</span></span></p><p></p><p>شاهوخان بیتفاوت، از دری که بالای سرش با حروف لاتین نشان میداد، مختص دستشویی است، بیرون آمده و با دستمالی که در دستانش قرار دارد، دستان خیسش را پاک کرده و دستمال را درون سطل زبالهای، که به زیبایی میدرخشد انداخت.</p><p>با خونسردی سمت اتاقی رفته و همزمان صدای پر ابهتش، با خودش همراه شد.</p><p>- ترجیح میدم داخل اتاق بقیه حرفهات رو بزنی، درست رو به روم و چشم در چشم!</p><p>ناخودآگاه دستش را روی قلبش فشرد، لعنتی فرستاد به قلب ترسیدهاش، حامد با تأسف و نگرانی سری تکان داد.</p><p>- بفرما برو تو، همینها رو چشم در چشمش بگو، بدو دیگه شما دو تا انسانید، با حقوق برابر.</p><p>کنایهاش را زده و با قدمهای بلندش دور شد، که به ناچار به همراهش قدم برداشت.</p><p>وارد اتاق شد و چشمش به مهرادی که با اخم روی مبل راحتی تکیه زده افتاد، پوزخندی زده و نگاه گرفت.</p><p>صدای عصبی مهرداد به گوشش رسید:</p><p>- ستاره رو نمیبینم؟</p><p>نگاه خیرهاش را روی خودش حس کرد و به ناچار نگاهش کرد:</p><p>- چیه؟ چرا به من نگاه میکنید.</p><p>اخمهای مهراد بیشتر فشرده شد و از جا پرید:</p><p>- ستاره کو؟</p><p>- ستاره کیه؟</p><p>با خشم قدمی برداشت، که صدای رسای شاهوخان در اتاق انعکاس پیدا کرد.</p><p>- همه بیرون!</p><p>مهراد با خشمی که در چشمانش پدیدار بود، به ناچار عقبگرد کرده و با اخم از اتاق بیرون رفت، حامد گوش به فرمان نیز سمت در رفت که به دنبالش خواست از اتاق بیرون برود؛ امّا جمله شاهوخان بدنش را به لرزه در آورد.</p><p>- هی دختر، تو بمون!</p><p>حامد با نگرانی رو برگرداند و نگاه ترسانش را به چشمان حامد دوخت و حامد با دلهره دهان باز کرد، که شاهوخان با سری که داخل لپ تاپ بود، به حرف آمد.</p><p>- صدات رو نشنوم حامد، گفتم بیرون باش.</p><p>متعجّب در دل زمزمه کرد «این مرد در پشت سرش نیز چشم دارد»</p><p>حامد با نگرانی سری تکان داده و از اتاق بیرون زد.</p><p>در همان لحظه، از خدا خواست در اتاق بسته نشود و صدای در بسته شده مانند ناقوس مرگ بر سرش کوبیده شد، حامد هم رفت و او حال با این مرد زیادی ترسناک تنها است.</p><p>آب دهانش را قورت داد.</p><p>سکوت اتاق را در بر گرفت، که شاهوخان به ناگهان از صندلی بلند شده و حوا با تمام ترسش سعی کرد، حتی یک قدم هم عقب نرود. بیتفاوت قدم برداشت و درست مقابلش با قد و هیکل زیادی بزرگش قرار گرفت.</p><p>- سرت رو بلند کن و تو چشمام همون حرفایی، که به حامد میزدی رو تکرار کن.</p><p>با وحشتی که مطمئن است، چشمهایش فریاد میزند، سرش رو بلند کرده و مانند ماهی دور از آب، دهانش باز و بسته شد و شاهوخان با همان خونسردی وحشتناکش، قدمی به جلو برداشت.</p><p>- بهت نگفتن شاهوخان از کسی که وقتش رو الکی هدر بده نمیگذره؟</p><p>با جملهاش، بالاخره با ترس دهان باز کرده و تمام جسارتش را جمع کرد.</p><p>- گفتم همه ما انسان هستیم، کسی نسبت به دیگری برتری نداره.</p><p>بیتفاوت و با همان چشمان دیوانه کنندهاش، خیره به چشمانش ماند و ای کاش مانند جادوگری وِردی بلد بود، تا بخواند و محو شود، از پیش چشمان مردی که ریشه به ریشهاش را سوزانده. با فکر سوزاندن ناخودآگاه تصویر ماشینی که شعله کشید، پیش چشمانش زنده شد، جسم عزیزانش، نفس کشیدنش سخت شد! چشم دوخت به چشمان مرد مقابلش، این مرد قاتل زندگیاش بود. چرا دستان ظریفش را برای گرفتن نفسهایش، دور گردن عضلانیاش نمیپیچاند؟</p><p>چشمانش به رنگ نفرت در آمده و با جسارت این بار، خودش قدمی جلو برداشت.</p><p>- گفتم نباید از شما بترسه، اصلاً برا چی باید بترسه؟ تهش این هس که اون اسلحه لعنتی رو در میارید و با یه شلیک یه خانواده رو بدبخت میکنید دیگه، یا اینکه یه دختر رو با عفتش مورد اذیت قرار میدید.</p><p>با قدمی که به سمتش برداشت، به جملاتش پایان داد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="haniehh, post: 102000, member: 2742"] [SIZE=18px][FONT=Maneli]پارت 33[/FONT][/SIZE] شاهوخان بیتفاوت، از دری که بالای سرش با حروف لاتین نشان میداد، مختص دستشویی است، بیرون آمده و با دستمالی که در دستانش قرار دارد، دستان خیسش را پاک کرده و دستمال را درون سطل زبالهای، که به زیبایی میدرخشد انداخت. با خونسردی سمت اتاقی رفته و همزمان صدای پر ابهتش، با خودش همراه شد. - ترجیح میدم داخل اتاق بقیه حرفهات رو بزنی، درست رو به روم و چشم در چشم! ناخودآگاه دستش را روی قلبش فشرد، لعنتی فرستاد به قلب ترسیدهاش، حامد با تأسف و نگرانی سری تکان داد. - بفرما برو تو، همینها رو چشم در چشمش بگو، بدو دیگه شما دو تا انسانید، با حقوق برابر. کنایهاش را زده و با قدمهای بلندش دور شد، که به ناچار به همراهش قدم برداشت. وارد اتاق شد و چشمش به مهرادی که با اخم روی مبل راحتی تکیه زده افتاد، پوزخندی زده و نگاه گرفت. صدای عصبی مهرداد به گوشش رسید: - ستاره رو نمیبینم؟ نگاه خیرهاش را روی خودش حس کرد و به ناچار نگاهش کرد: - چیه؟ چرا به من نگاه میکنید. اخمهای مهراد بیشتر فشرده شد و از جا پرید: - ستاره کو؟ - ستاره کیه؟ با خشم قدمی برداشت، که صدای رسای شاهوخان در اتاق انعکاس پیدا کرد. - همه بیرون! مهراد با خشمی که در چشمانش پدیدار بود، به ناچار عقبگرد کرده و با اخم از اتاق بیرون رفت، حامد گوش به فرمان نیز سمت در رفت که به دنبالش خواست از اتاق بیرون برود؛ امّا جمله شاهوخان بدنش را به لرزه در آورد. - هی دختر، تو بمون! حامد با نگرانی رو برگرداند و نگاه ترسانش را به چشمان حامد دوخت و حامد با دلهره دهان باز کرد، که شاهوخان با سری که داخل لپ تاپ بود، به حرف آمد. - صدات رو نشنوم حامد، گفتم بیرون باش. متعجّب در دل زمزمه کرد «این مرد در پشت سرش نیز چشم دارد» حامد با نگرانی سری تکان داده و از اتاق بیرون زد. در همان لحظه، از خدا خواست در اتاق بسته نشود و صدای در بسته شده مانند ناقوس مرگ بر سرش کوبیده شد، حامد هم رفت و او حال با این مرد زیادی ترسناک تنها است. آب دهانش را قورت داد. سکوت اتاق را در بر گرفت، که شاهوخان به ناگهان از صندلی بلند شده و حوا با تمام ترسش سعی کرد، حتی یک قدم هم عقب نرود. بیتفاوت قدم برداشت و درست مقابلش با قد و هیکل زیادی بزرگش قرار گرفت. - سرت رو بلند کن و تو چشمام همون حرفایی، که به حامد میزدی رو تکرار کن. با وحشتی که مطمئن است، چشمهایش فریاد میزند، سرش رو بلند کرده و مانند ماهی دور از آب، دهانش باز و بسته شد و شاهوخان با همان خونسردی وحشتناکش، قدمی به جلو برداشت. - بهت نگفتن شاهوخان از کسی که وقتش رو الکی هدر بده نمیگذره؟ با جملهاش، بالاخره با ترس دهان باز کرده و تمام جسارتش را جمع کرد. - گفتم همه ما انسان هستیم، کسی نسبت به دیگری برتری نداره. بیتفاوت و با همان چشمان دیوانه کنندهاش، خیره به چشمانش ماند و ای کاش مانند جادوگری وِردی بلد بود، تا بخواند و محو شود، از پیش چشمان مردی که ریشه به ریشهاش را سوزانده. با فکر سوزاندن ناخودآگاه تصویر ماشینی که شعله کشید، پیش چشمانش زنده شد، جسم عزیزانش، نفس کشیدنش سخت شد! چشم دوخت به چشمان مرد مقابلش، این مرد قاتل زندگیاش بود. چرا دستان ظریفش را برای گرفتن نفسهایش، دور گردن عضلانیاش نمیپیچاند؟ چشمانش به رنگ نفرت در آمده و با جسارت این بار، خودش قدمی جلو برداشت. - گفتم نباید از شما بترسه، اصلاً برا چی باید بترسه؟ تهش این هس که اون اسلحه لعنتی رو در میارید و با یه شلیک یه خانواده رو بدبخت میکنید دیگه، یا اینکه یه دختر رو با عفتش مورد اذیت قرار میدید. با قدمی که به سمتش برداشت، به جملاتش پایان داد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاریکی به کام | هانیه فاتحی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین