انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاریکی به کام | هانیه فاتحی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="haniehh" data-source="post: 101998" data-attributes="member: 2742"><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Maneli'">پارت 32</span></span></p><p></p><p>سحر با سرخوشی، روی تخت کنارش جا خوش کرد و با صدای رسایی گفت:</p><p>- نقشه با موفقیت به پایان رسید.</p><p>با چشم بسته خندید و با لحن شوخی جواب داد:</p><p>- نگفته هم میتونم از قیافت متوجه بشم.</p><p>قهقه سحر با سرخوشی به گوشش رسید، بعد از مدتی هیجان و شادی در دلش نشست. شاد بود از فراری دادن آن دختر همه چی تمام!</p><p>اما خوشی پایدار نمیماند!</p><p>با صدای کوبیده شدن در هر دو از جا پریدند، صدای پر استرس حامد به گوششان رسید.</p><p>- حوا در رو باز کن.</p><p>با شتاب از تخت پایین پریده و در را باز کرد، با دیدن ابروهای درهم حامد، قدمی به جلو برداشت که حامد دهان باز کرد:</p><p>- به این دختره بگو بیاد بریم، حوا به اندازه کافی دردسر درست کردی، یارو خبر رو به شاهوخان رسونده، منتظر دختر هستن!</p><p>هین کشیده و ترسان سحر روی مغزش نشست و پوست لبش را پر استرس به داخل دهانش کشید، حامد با شک نگاهی به واکنششان انداخت و آرام زمزمه کرد:</p><p>- دختره کجاست؟</p><p>سحر با دلهره جلو آمده و با ترس زبان باز کرد:</p><p>- نیست، یعنی ما خواب بودیم، چیزه، یعنی نمیدونیم، دختره نیست!</p><p>این بار حامد با چشمان وحشت زده، خودش را داخل اتاق انداخته و در را پشت سرش با صدای بدی بست.</p><p>- یعنی چی که نیست؟ میفهمید چی دارید میگید؟</p><p>با خشم ادامه داد:</p><p>- حوا با توام، دختره کجاست؟</p><p>لبانش را تر کرد و بدون نگاه کردن به چشمان خشمگین حامد، زمزمه کرد:</p><p>- فراریش دادم.</p><p>حامد به یک باره با خشم قدمی برداشته و کلافه دستی درون موهایش کشید:</p><p>- خدا لعنتت کنه دختر که فقط باعث دردسری! فراریش دادی؟ همین؟ دختره کله شق، دختری که فراری دادی دوست دختر مهراد هس، مهرادی که دستش به همه جا میرسه.</p><p>بی حوصله دستی تکان داد:</p><p>- به درک، برو بگو حوا دوست دخترت رو فراری داده.</p><p>حامد با عصبانیت روی تخت نشست و به در اشاره کرد.</p><p>- به من چه؟ بیا برو بیرون خودت براشون توضیح بده.</p><p>با چشمان ریز شده، زمزمه کرد:</p><p>- براشون؟ یه اون پسره چندش، مهراد هس دیگه!</p><p>- احمقی دختر، مهراد تو اتاق شاهوخان منتظر دوست دختر گرامیشونن؛ باید برا هر دوشون توضیح بدی.</p><p>نفسش بند آمد، سحر وحشت زده روی تخت افتاد.</p><p>- یا ابوالفضل، خدا خودش رحم کنه.</p><p>حامد با حالت قهر، سمت مخالفشان را نگاه کرد.</p><p>به ناچار به سمت شال مشکی رنگش رفت، روی سرش انداخت و با اخم سمت در رفت که، حامد با کلافگی از جا بلند شد.</p><p>- لعنت بهت که اونقدر کله شقی، وایسا با هم بریم.</p><p>لبخندی روی لبش نشست، که زود پنهانش کرد.</p><p>به سمت آسانسور رفتند، حامد دستش را روی آخرین طبقه فشرد. ابرویی بالا انداخت، منتظر ماند که آسانسور با صدای مخصوص به خودش اعلام رسیدن کرد و از آسانسور خارج شدند.</p><p>با دیدن محیط آن طبقه ابروهایش بالا پرید، کل شهر زیر پایشان خودنمایی میکرد. طبقهای که دور تا دورش از شیشه بود و شهر را به زیبایی به چشمانت هدیه میداد و تنها یک اتاق درونش جا خوش کرده بود، به آسانی حدس زد که اتاق شاهوخان هست و بس.</p><p>با استرس مکثی کرد، حامد نیز با دلهره نگاهی انداخت و به آرامی گفت:</p><p>- تا جایی که در توانم باشه کنارتم، فقط حواست باشه نباید بگی نبود دختره زیر سر خودت هس، بگو سحر خواب بوده و توام بیرون از اتاق بودی، وقتی اومدی دیدی دختره نیست.</p><p>پر استرس سرش را به تندی تکان داد و در دل به معرفت حامدی که، تنها دو روز بیشتر نیست که میشناستش بالید.</p><p>حامد جلوتر قدم برداشت و پشت سرش قدمهایش را هماهنگ کرد، زنگ را فشرد، که زنی با لباس فرم سفید در را با احترام باز کرد. ابرو بالا انداخت! خدمتکار برای اتاق داخل هتل؟</p><p>شانهای بالا انداخت و همراه با حامد وارد اتاق شدند، که با دیدن فضای داخل دهانش باز ماند، هرگز فکرش را نمیکرد هتلی اتاقی به این زیبایی داشته باشد، بهتر است نگوید اتاق اینجا به اندازه یک خانه لوکس، زیبا، مجهز و بزرگ بود.</p><p>حامد رو به خدمتکار پرسید:</p><p>- شاهوخان کجا هستند؟</p><p>- داخل اتاق کارشون، منتظرتون هستند.</p><p>حامد سری تکان داده و چند قدم جلو رفت، نزدیک به در اتاقی رو برگرداند و با دیدن حرکت نکردن او اخم کرد:</p><p>- چرا وایسادی؟</p><p>پوست لبش را، ناشیانه با دندان کند:</p><p>- استرس دارم.</p><p>حامد پوف کلافهای کشید و با اخم راه رفته را برگشت و دستش را همراه خود کشید:</p><p>- چیکار میکنی؟ اصلاً من نمیخوام هیچکس رو ببینم.</p><p>حامد بیاهمیت به همراه خود کشاندش، که این بار صدایش را بالاتر برد.</p><p>- ولم کن حامد، این رئیست هر کی میخواد باشه، من مجبور نیستم درمورد همه چی بهش جواب پس بدم.</p><p>حامد وحشت زده، دستش را روی دهانش فشرد.</p><p>- خفه شو دختر، از جونت سیر شدی، چقدر چموشی تو!</p><p>با تقلا دهانش را آزاد کرده و بی فکر دهانش را باری دیگر باز کرد و به یاد آورد که پدرش هزاران بار گوشزد کرده بود، آخر زبان تند و تیزش کار دستش میدهد.</p><p>- بکش کنار حامد، من مثل تو بزدل نیستم تویی که مثل یه احمق از اون رئیست حساب میبری. فرق تو و اون چی هس دوتاتون انسانید، کسی برتر از دیگری نیست این رو بفهم؛ با صدای دری که، درست سمت راستش باز شد، متعجب رو برگرداند و با دیدن شخص رو به رویش، نفسش حبس شد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="haniehh, post: 101998, member: 2742"] [SIZE=18px][FONT=Maneli]پارت 32[/FONT][/SIZE] سحر با سرخوشی، روی تخت کنارش جا خوش کرد و با صدای رسایی گفت: - نقشه با موفقیت به پایان رسید. با چشم بسته خندید و با لحن شوخی جواب داد: - نگفته هم میتونم از قیافت متوجه بشم. قهقه سحر با سرخوشی به گوشش رسید، بعد از مدتی هیجان و شادی در دلش نشست. شاد بود از فراری دادن آن دختر همه چی تمام! اما خوشی پایدار نمیماند! با صدای کوبیده شدن در هر دو از جا پریدند، صدای پر استرس حامد به گوششان رسید. - حوا در رو باز کن. با شتاب از تخت پایین پریده و در را باز کرد، با دیدن ابروهای درهم حامد، قدمی به جلو برداشت که حامد دهان باز کرد: - به این دختره بگو بیاد بریم، حوا به اندازه کافی دردسر درست کردی، یارو خبر رو به شاهوخان رسونده، منتظر دختر هستن! هین کشیده و ترسان سحر روی مغزش نشست و پوست لبش را پر استرس به داخل دهانش کشید، حامد با شک نگاهی به واکنششان انداخت و آرام زمزمه کرد: - دختره کجاست؟ سحر با دلهره جلو آمده و با ترس زبان باز کرد: - نیست، یعنی ما خواب بودیم، چیزه، یعنی نمیدونیم، دختره نیست! این بار حامد با چشمان وحشت زده، خودش را داخل اتاق انداخته و در را پشت سرش با صدای بدی بست. - یعنی چی که نیست؟ میفهمید چی دارید میگید؟ با خشم ادامه داد: - حوا با توام، دختره کجاست؟ لبانش را تر کرد و بدون نگاه کردن به چشمان خشمگین حامد، زمزمه کرد: - فراریش دادم. حامد به یک باره با خشم قدمی برداشته و کلافه دستی درون موهایش کشید: - خدا لعنتت کنه دختر که فقط باعث دردسری! فراریش دادی؟ همین؟ دختره کله شق، دختری که فراری دادی دوست دختر مهراد هس، مهرادی که دستش به همه جا میرسه. بی حوصله دستی تکان داد: - به درک، برو بگو حوا دوست دخترت رو فراری داده. حامد با عصبانیت روی تخت نشست و به در اشاره کرد. - به من چه؟ بیا برو بیرون خودت براشون توضیح بده. با چشمان ریز شده، زمزمه کرد: - براشون؟ یه اون پسره چندش، مهراد هس دیگه! - احمقی دختر، مهراد تو اتاق شاهوخان منتظر دوست دختر گرامیشونن؛ باید برا هر دوشون توضیح بدی. نفسش بند آمد، سحر وحشت زده روی تخت افتاد. - یا ابوالفضل، خدا خودش رحم کنه. حامد با حالت قهر، سمت مخالفشان را نگاه کرد. به ناچار به سمت شال مشکی رنگش رفت، روی سرش انداخت و با اخم سمت در رفت که، حامد با کلافگی از جا بلند شد. - لعنت بهت که اونقدر کله شقی، وایسا با هم بریم. لبخندی روی لبش نشست، که زود پنهانش کرد. به سمت آسانسور رفتند، حامد دستش را روی آخرین طبقه فشرد. ابرویی بالا انداخت، منتظر ماند که آسانسور با صدای مخصوص به خودش اعلام رسیدن کرد و از آسانسور خارج شدند. با دیدن محیط آن طبقه ابروهایش بالا پرید، کل شهر زیر پایشان خودنمایی میکرد. طبقهای که دور تا دورش از شیشه بود و شهر را به زیبایی به چشمانت هدیه میداد و تنها یک اتاق درونش جا خوش کرده بود، به آسانی حدس زد که اتاق شاهوخان هست و بس. با استرس مکثی کرد، حامد نیز با دلهره نگاهی انداخت و به آرامی گفت: - تا جایی که در توانم باشه کنارتم، فقط حواست باشه نباید بگی نبود دختره زیر سر خودت هس، بگو سحر خواب بوده و توام بیرون از اتاق بودی، وقتی اومدی دیدی دختره نیست. پر استرس سرش را به تندی تکان داد و در دل به معرفت حامدی که، تنها دو روز بیشتر نیست که میشناستش بالید. حامد جلوتر قدم برداشت و پشت سرش قدمهایش را هماهنگ کرد، زنگ را فشرد، که زنی با لباس فرم سفید در را با احترام باز کرد. ابرو بالا انداخت! خدمتکار برای اتاق داخل هتل؟ شانهای بالا انداخت و همراه با حامد وارد اتاق شدند، که با دیدن فضای داخل دهانش باز ماند، هرگز فکرش را نمیکرد هتلی اتاقی به این زیبایی داشته باشد، بهتر است نگوید اتاق اینجا به اندازه یک خانه لوکس، زیبا، مجهز و بزرگ بود. حامد رو به خدمتکار پرسید: - شاهوخان کجا هستند؟ - داخل اتاق کارشون، منتظرتون هستند. حامد سری تکان داده و چند قدم جلو رفت، نزدیک به در اتاقی رو برگرداند و با دیدن حرکت نکردن او اخم کرد: - چرا وایسادی؟ پوست لبش را، ناشیانه با دندان کند: - استرس دارم. حامد پوف کلافهای کشید و با اخم راه رفته را برگشت و دستش را همراه خود کشید: - چیکار میکنی؟ اصلاً من نمیخوام هیچکس رو ببینم. حامد بیاهمیت به همراه خود کشاندش، که این بار صدایش را بالاتر برد. - ولم کن حامد، این رئیست هر کی میخواد باشه، من مجبور نیستم درمورد همه چی بهش جواب پس بدم. حامد وحشت زده، دستش را روی دهانش فشرد. - خفه شو دختر، از جونت سیر شدی، چقدر چموشی تو! با تقلا دهانش را آزاد کرده و بی فکر دهانش را باری دیگر باز کرد و به یاد آورد که پدرش هزاران بار گوشزد کرده بود، آخر زبان تند و تیزش کار دستش میدهد. - بکش کنار حامد، من مثل تو بزدل نیستم تویی که مثل یه احمق از اون رئیست حساب میبری. فرق تو و اون چی هس دوتاتون انسانید، کسی برتر از دیگری نیست این رو بفهم؛ با صدای دری که، درست سمت راستش باز شد، متعجب رو برگرداند و با دیدن شخص رو به رویش، نفسش حبس شد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاریکی به کام | هانیه فاتحی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین