انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاریکی به کام | هانیه فاتحی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="haniehh" data-source="post: 100707" data-attributes="member: 2742"><p><span style="font-family: 'Maneli'"><span style="font-size: 18px">پارت31</span></span></p><p></p><p>حامد کلافه و درمانده نفسی کشید و اشارهای به آسانسور کرد.</p><p>بیمعطلی دست دختر لرزان کنارش را کشید و سمت آسانسور رفتند. از گوشه چشم دید که مهراد قدمی سمتشان برداشت؛ امّا حامد مانع شد و مشغول صحبت شدند و چقدر مدیون حامد این روزهایش بود. سوار آسانسور شدند که سحر درست پشت سرشان، خودش را در آسانسور انداخت! با تعجّب نگاهی سمتش انداخت، که با نفس نفس گفت:</p><p>- دختر چقدر کلت بوی قرمه سبزی گندیده میده. اگه با باربد سریع به حامد اطلاع نداده بودیم، الان زیر دست و پای مهراد ساقی، له شده بودی.</p><p>با باز شدن آسانسور، سمت اتاق رفتند و همزمان با وارد شدنشان، با حالت پرسشی گفت:</p><p>- مهراد ساقی؟</p><p>قبل اینکه سحر حرفی بزنه، دختر ناشناسی که حتیٰ اسمش را نمیدانست روی تخت نشست و با سری پایین افتاده به حرف آمد.</p><p>- آره مهراد ساقی، پسر محمد ساقی! باید اسمش رو شنیده باشی. هر طور بخواد میتازونه، امروز یه قسمت کوچکش رو دیدید.</p><p>دستان مشت شدهاش را فشرد، امروز با چشم شاهد یک اتفاق بیرحمانه بود. سحر با ناراحتی کنار دختر جا گرفت و دستانش را فشرد.</p><p>اشکش چکید و با التماس در چشمان حوا خیره شد.</p><p>- تو دختر قوی هستی. ازت خواهش میکنم من رو از این هتل ببر بیرون، بقیش با خودم باید برگردم تهران، بابام حال خوبی نداره، خواهش میکنم.</p><p>به هق هق افتاد که خودش را به سمتش رساند و پایین پایش زانو زد.</p><p>- من کنارتم، آروم باش، کسی ارزش اشکهای قشنگت رو نداره، دختر دستان لرزانش را به دستانش نزدیک کرد و با نفس تنگی که از هق هقش به وجود آمده بود، زمزمه کرد:</p><p>- باید برگردم، الان چند ماه هس که پیگیرم هست و به خاطر دست ردی که به سینهاش زدم. جریتر شد، نتونستم به خانوادهم بگم. بابای مریضم یه کارگر معمولی هس و خواهر کوچیکم چیزی از دنیای اطرافش نمیفهمه، مامانمم که درست موقع زایمان مونا، خواهرم تنهامون گذاشت.</p><p>با شدت بیشتری اشکانش چکید و دستانش را روی صورتش قرار داد.</p><p>- به من لعنتی گفتن، یه کار فوق العاده برای طراحی هست و با حقوق عالی! ازم خواستن برای انجامش بیام کیش؛ پام که به فرودگاه این خراب شده رسید، یه ماشین دنبالم اومد و بعد درست وقتی سوار ماشین شدم. چند دقیقه بعد ماشین ایستاد و مهراد کنارم توی ماشین نشست. چیکار میکردم؟ من یه دختر غریب توی شهر غریب بودم. بعدم به زور متوصل شد و اومدیم این هتل، امید پیدا کردم که بالاخره کسی پیدا میشه، تو این هتل کمکم کنه.</p><p>پوف کلافهای کشید، از زمانی که به جهان آراها نزدیک شد، تمام اتفاقات عجیب و تلخ دنیوی پیش چشمانش اتفاق افتاده و قلبش طاقت این همه درد را ندارد.</p><p>بیرمق، نگاهش را دور تا دور اتاق گرداند؛ امّا به ناگهان با دیدن کلاه گیس زیتونی رنگ سحر، لبخند شیطانی روی لبانش نشست.</p><p>ساعاتی بعد، ستاره دختر ربوده شده با ظاهری کاملاً متفاوت با قدردانی در آغوشش کشید و کنار گوشش زمزمه کرد:</p><p>- نمیدونم چطور بابت این کار انسانیت ازت تشکّر کنم، از خدا میخوام هر جا که هستی موفقترین باشی.</p><p>با لبخند چشمانش را با قدردانی فشرد، که سحر با استرس وارد اتاق شد و گفت:</p><p>-ستاره بجنب، امن و امان هس باید بری.</p><p>ستاره باری دیگر دستانش را فشرد و با لفظ خداحافظی، از اتاق بیرون زد، سحر با فاصله کمی از او پشت سرش بیرون رفت.</p><p>روی تخت خودش را انداخت و نفس عمیقی کشید.</p><p>از خودش راضی بود.</p><p>از خودش که هنوز لطافت در وجودش پیدا میشد!</p><p>بعد از دقیقهای سحر وارد اتاق شد و با لبخند روی لبانش پی به موفقیت نقشهاش شده و با لذت چشم بست.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="haniehh, post: 100707, member: 2742"] [FONT=Maneli][SIZE=18px]پارت31[/SIZE][/FONT] حامد کلافه و درمانده نفسی کشید و اشارهای به آسانسور کرد. بیمعطلی دست دختر لرزان کنارش را کشید و سمت آسانسور رفتند. از گوشه چشم دید که مهراد قدمی سمتشان برداشت؛ امّا حامد مانع شد و مشغول صحبت شدند و چقدر مدیون حامد این روزهایش بود. سوار آسانسور شدند که سحر درست پشت سرشان، خودش را در آسانسور انداخت! با تعجّب نگاهی سمتش انداخت، که با نفس نفس گفت: - دختر چقدر کلت بوی قرمه سبزی گندیده میده. اگه با باربد سریع به حامد اطلاع نداده بودیم، الان زیر دست و پای مهراد ساقی، له شده بودی. با باز شدن آسانسور، سمت اتاق رفتند و همزمان با وارد شدنشان، با حالت پرسشی گفت: - مهراد ساقی؟ قبل اینکه سحر حرفی بزنه، دختر ناشناسی که حتیٰ اسمش را نمیدانست روی تخت نشست و با سری پایین افتاده به حرف آمد. - آره مهراد ساقی، پسر محمد ساقی! باید اسمش رو شنیده باشی. هر طور بخواد میتازونه، امروز یه قسمت کوچکش رو دیدید. دستان مشت شدهاش را فشرد، امروز با چشم شاهد یک اتفاق بیرحمانه بود. سحر با ناراحتی کنار دختر جا گرفت و دستانش را فشرد. اشکش چکید و با التماس در چشمان حوا خیره شد. - تو دختر قوی هستی. ازت خواهش میکنم من رو از این هتل ببر بیرون، بقیش با خودم باید برگردم تهران، بابام حال خوبی نداره، خواهش میکنم. به هق هق افتاد که خودش را به سمتش رساند و پایین پایش زانو زد. - من کنارتم، آروم باش، کسی ارزش اشکهای قشنگت رو نداره، دختر دستان لرزانش را به دستانش نزدیک کرد و با نفس تنگی که از هق هقش به وجود آمده بود، زمزمه کرد: - باید برگردم، الان چند ماه هس که پیگیرم هست و به خاطر دست ردی که به سینهاش زدم. جریتر شد، نتونستم به خانوادهم بگم. بابای مریضم یه کارگر معمولی هس و خواهر کوچیکم چیزی از دنیای اطرافش نمیفهمه، مامانمم که درست موقع زایمان مونا، خواهرم تنهامون گذاشت. با شدت بیشتری اشکانش چکید و دستانش را روی صورتش قرار داد. - به من لعنتی گفتن، یه کار فوق العاده برای طراحی هست و با حقوق عالی! ازم خواستن برای انجامش بیام کیش؛ پام که به فرودگاه این خراب شده رسید، یه ماشین دنبالم اومد و بعد درست وقتی سوار ماشین شدم. چند دقیقه بعد ماشین ایستاد و مهراد کنارم توی ماشین نشست. چیکار میکردم؟ من یه دختر غریب توی شهر غریب بودم. بعدم به زور متوصل شد و اومدیم این هتل، امید پیدا کردم که بالاخره کسی پیدا میشه، تو این هتل کمکم کنه. پوف کلافهای کشید، از زمانی که به جهان آراها نزدیک شد، تمام اتفاقات عجیب و تلخ دنیوی پیش چشمانش اتفاق افتاده و قلبش طاقت این همه درد را ندارد. بیرمق، نگاهش را دور تا دور اتاق گرداند؛ امّا به ناگهان با دیدن کلاه گیس زیتونی رنگ سحر، لبخند شیطانی روی لبانش نشست. ساعاتی بعد، ستاره دختر ربوده شده با ظاهری کاملاً متفاوت با قدردانی در آغوشش کشید و کنار گوشش زمزمه کرد: - نمیدونم چطور بابت این کار انسانیت ازت تشکّر کنم، از خدا میخوام هر جا که هستی موفقترین باشی. با لبخند چشمانش را با قدردانی فشرد، که سحر با استرس وارد اتاق شد و گفت: -ستاره بجنب، امن و امان هس باید بری. ستاره باری دیگر دستانش را فشرد و با لفظ خداحافظی، از اتاق بیرون زد، سحر با فاصله کمی از او پشت سرش بیرون رفت. روی تخت خودش را انداخت و نفس عمیقی کشید. از خودش راضی بود. از خودش که هنوز لطافت در وجودش پیدا میشد! بعد از دقیقهای سحر وارد اتاق شد و با لبخند روی لبانش پی به موفقیت نقشهاش شده و با لذت چشم بست. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاریکی به کام | هانیه فاتحی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین