انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاریکی به کام | هانیه فاتحی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="haniehh" data-source="post: 100706" data-attributes="member: 2742"><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Maneli'">پارت30</span></span></p><p></p><p>لپ تاپ را جلوتر کشید و با دقت بیشتری، حروف و اعداد را تایپ کرد. سحر درست میز کنارش، با حوصله مشغول کار کردن بود و باربد با چند مرد خوشپوش و متشخص مشغول مذاکره بود. با انگشت شست و اشارهاش چشمانش را کمی فشرد.</p><p>لیوان آب روی میز را به لبانش نزدیک کرد، که صدای لرزان دختری، چشمانش را به ورودی هتل کشاند.</p><p>با دیدن دختر ترسیدهای که بازوانش در دستی فشرده میشد، ابروهایش به هم نزدیکتر شد.</p><p>صدای ترسیده و وحشتزده دختر بالاخره، به گوشش رسید:</p><p>- ولم کن، ول کن ع×و×ض×ی؛ ازت شکایت میکنم. بخدا ازت شکایت میکنم.</p><p>صدای دختر به فریاد تبدیل شد.</p><p>- کمک! تو این هتل کوفتی کسی نیست، جلوی این آدم روانی رو بگیره.</p><p>نگاهش را چرخاند و با دیدن آدمهای اطرافش که بیخیال فقط شاهد ماجرا بودند، حالش دگرگان شد.</p><p>از جایش بلند شد و با صدای صندلیاش باربد سریع به طرفش برگشت و با دیدن حالت دفاعیاش سریع از جا بلند شده و به سمتش آمد و زمزمهوار گفت:</p><p>- بشین سر جات حوا.</p><p>با لحن تند و عصبی گفت:</p><p>- بکش کنار باربد، دختره رو داره تو ملاعام اذیت میکنه.</p><p>باربد با حرص چشمانش را فشرد.</p><p>- بشین حوا، اینا کسی جلو دارشون نیست و این هتل امنترین هتل کیش هس براشون!</p><p>- به درک، اصلاً صاحب این هتل خراب شده کجاست؟</p><p>باربد مکثی کرد و خیره به چشمانش زمزمه کرد:</p><p>- صاحب هتل شاهوخان هس!</p><p>ماتش برد! چرا همه چیز تهش میرسید به آن مرد؟</p><p>با حالی بد باز خیره به دختر دردمند شد و با دیدن ضربه سیلی روی گونهاش، خشم به سرعت تجویز شد در رگ و خونش!</p><p>باربد را با حرص کنار زد و بیتوجه به صدا زدنهایش، با قدمهای بلند خودش را به جمع دو نفره، آن دختر و مرد رساند.</p><p>بیفکر مقابل مرد که سعی میکرد، دختر را به داخل آسانسور بکشاند، ایستاد و صدایش را روی سرش انداخت:</p><p>- بکش دست کثیفت رو، مگه نمیبینی نمیخواد باهات جایی بیاد.</p><p>مرد با تعجب سر بلند کرد. جذاب بود و غرور در چشمانش، آدم را بی کم و کاستی از پا میانداخت. نگاه متعجّبش سر تا پایش را از نظر گذراند، جوری که عجیبترین موجود زندگیاش را میدید. از تعجّبش استفاده کرد و دختر را سمت خود کشاند، دختر از خدا خواسته و با ترس پشتش پناه گرفت.</p><p>مرد به خودش آمد و ابرویی بالا انداخت، نزدیکتر شد.</p><p>- اوه ببین چه بیبی نازی جلومون قد علم کرده.</p><p>قهقهای زد و بوی بد الکل به مشامش رسید و چینی به دماغش داد.</p><p>- یعنی میخوای بگی تو یه الف بچه میخوای جلو من رو بگیری؟</p><p>این بار بقیه هم همراه با مرد به خنده افتادند.</p><p>قدمی دیگر جلو آمد و با فاصله کمی کنار گوشش زمزمه کرد:</p><p>- اوکی موافقم باهات اون دختر رو بفرستیم بره و با خودت بریم به کارمون برسیم.</p><p>هجوم نفرت به یک باره تنش را در بر گرفت و طی یک تصمیم آنی دستش بالا رفت و محکم روی گونهاش فرود آمد و هین دختر ترسیده پشت سرش، با صدای بد سیلی هم آمیخته شد.</p><p>لحظهای بعد با دیدن چشمان به خون نشستهاش تمام تلاشش را کرد، تا قدمی به عقب برندارد و ترسش را نشان ندهد. دست مرد جلو آمد و یقهاش را در بر گرفت. صدای فریادش در لابی پیچید و انعکاس پیدا کرد.</p><p>- چه غلطی کردی؟ کاری باهات میکنم، که هر روز با خودت تکرار کنی که ای کاش زمان به عقب بر میگشت و با من رو به رو نمیشدی.</p><p>دستش روی گردنش فشرده شد و دلش بابت گلوی ضریفش عجیب سوخت، که مدام در حال فشرده شدن بود. احساس خفگی به نفسهایش تعرض کرد. سعی کرد دستش را پس بزند و حالا دختر ترسیده هم با گریه سعی میکرد، دستان مرد را عقب بکشد.</p><p>نگاه ترسیدهاش را گرداند و میان آدمهای وحشت زده اطرافش به دنبال یک آشنا گشت،</p><p>به یک باره گلویش آزاد شد و با کوبیده شدنش به دیوار صدای آخش بلند شد. دست مرد بالا رفت و چشمانش با وحشت بسته شد؛ اما با صدای هول زده، حامد با خوشی چشم باز کرد.</p><p>- آقا مهراد!</p><p>مردی که حالا اسمش مثل ناقوس مرگ در مغزش زنگ میزد، بیتوجه به حامد خواست باز دستش را به سمت گونهاش پایین بیاورد، که عقب کشیده شد و از تن نحیفش دور شد. با تن صدای خشمگینش فریاد زد:</p><p>- حامد به نفعت هس دخالت نکنی.</p><p>حامد با اخم نزدیکتر شد و با صدای رسایی گفت:</p><p>- بهتر هس شما هم عقب بکشید و حتیٰ نگاهتون سمت آدمهای شاهوخان هم نره، منم شاید بتونم از خیر این کار بگذرم و گزارشی برای شاهو خان نبرم. میدونید که، روی افرادش هرگز شوخی نداره.</p><p>حالا مهراد شوک زده نگاهی به سمت دخترک انداخت.</p><p>یک دختر جزو آدمهای شاهوخان باشد؟</p><p>زمزمه کرد:</p><p>- آدم شاهوخان؟ این دختر!؟</p><p>حامد به سمتش آمد و شال روی سرش را مرتب کرد و همزمان گفت:</p><p>- اگه شک دارید میتونید مستقیماً از شاهوخان بپرسید و البته حملتون به این دختر رو هم بهش اضافه کنید.</p><p>مهراد خیره به او، اشارهای به دختر لرزان کنارش کرد.</p><p>باز با جسارت خودش را مقابل دختر کشید.</p><p>- این دختر با من میاد اتاقم.</p><p>اخمی روی صورت حامد نشست و کنار گوشش پچ زد.</p><p>- ولش کن بره، به من و تو مربوط نیست حوا! همین الانشم پای خودت گیر هس، این آدم کم کسی نیست.</p><p>مثل خودش کنار گوشش زمزمه کرد:</p><p>- برام مهم نیست این آدم کی هس! دختره با من میاد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="haniehh, post: 100706, member: 2742"] [SIZE=18px][FONT=Maneli]پارت30[/FONT][/SIZE] لپ تاپ را جلوتر کشید و با دقت بیشتری، حروف و اعداد را تایپ کرد. سحر درست میز کنارش، با حوصله مشغول کار کردن بود و باربد با چند مرد خوشپوش و متشخص مشغول مذاکره بود. با انگشت شست و اشارهاش چشمانش را کمی فشرد. لیوان آب روی میز را به لبانش نزدیک کرد، که صدای لرزان دختری، چشمانش را به ورودی هتل کشاند. با دیدن دختر ترسیدهای که بازوانش در دستی فشرده میشد، ابروهایش به هم نزدیکتر شد. صدای ترسیده و وحشتزده دختر بالاخره، به گوشش رسید: - ولم کن، ول کن ع×و×ض×ی؛ ازت شکایت میکنم. بخدا ازت شکایت میکنم. صدای دختر به فریاد تبدیل شد. - کمک! تو این هتل کوفتی کسی نیست، جلوی این آدم روانی رو بگیره. نگاهش را چرخاند و با دیدن آدمهای اطرافش که بیخیال فقط شاهد ماجرا بودند، حالش دگرگان شد. از جایش بلند شد و با صدای صندلیاش باربد سریع به طرفش برگشت و با دیدن حالت دفاعیاش سریع از جا بلند شده و به سمتش آمد و زمزمهوار گفت: - بشین سر جات حوا. با لحن تند و عصبی گفت: - بکش کنار باربد، دختره رو داره تو ملاعام اذیت میکنه. باربد با حرص چشمانش را فشرد. - بشین حوا، اینا کسی جلو دارشون نیست و این هتل امنترین هتل کیش هس براشون! - به درک، اصلاً صاحب این هتل خراب شده کجاست؟ باربد مکثی کرد و خیره به چشمانش زمزمه کرد: - صاحب هتل شاهوخان هس! ماتش برد! چرا همه چیز تهش میرسید به آن مرد؟ با حالی بد باز خیره به دختر دردمند شد و با دیدن ضربه سیلی روی گونهاش، خشم به سرعت تجویز شد در رگ و خونش! باربد را با حرص کنار زد و بیتوجه به صدا زدنهایش، با قدمهای بلند خودش را به جمع دو نفره، آن دختر و مرد رساند. بیفکر مقابل مرد که سعی میکرد، دختر را به داخل آسانسور بکشاند، ایستاد و صدایش را روی سرش انداخت: - بکش دست کثیفت رو، مگه نمیبینی نمیخواد باهات جایی بیاد. مرد با تعجب سر بلند کرد. جذاب بود و غرور در چشمانش، آدم را بی کم و کاستی از پا میانداخت. نگاه متعجّبش سر تا پایش را از نظر گذراند، جوری که عجیبترین موجود زندگیاش را میدید. از تعجّبش استفاده کرد و دختر را سمت خود کشاند، دختر از خدا خواسته و با ترس پشتش پناه گرفت. مرد به خودش آمد و ابرویی بالا انداخت، نزدیکتر شد. - اوه ببین چه بیبی نازی جلومون قد علم کرده. قهقهای زد و بوی بد الکل به مشامش رسید و چینی به دماغش داد. - یعنی میخوای بگی تو یه الف بچه میخوای جلو من رو بگیری؟ این بار بقیه هم همراه با مرد به خنده افتادند. قدمی دیگر جلو آمد و با فاصله کمی کنار گوشش زمزمه کرد: - اوکی موافقم باهات اون دختر رو بفرستیم بره و با خودت بریم به کارمون برسیم. هجوم نفرت به یک باره تنش را در بر گرفت و طی یک تصمیم آنی دستش بالا رفت و محکم روی گونهاش فرود آمد و هین دختر ترسیده پشت سرش، با صدای بد سیلی هم آمیخته شد. لحظهای بعد با دیدن چشمان به خون نشستهاش تمام تلاشش را کرد، تا قدمی به عقب برندارد و ترسش را نشان ندهد. دست مرد جلو آمد و یقهاش را در بر گرفت. صدای فریادش در لابی پیچید و انعکاس پیدا کرد. - چه غلطی کردی؟ کاری باهات میکنم، که هر روز با خودت تکرار کنی که ای کاش زمان به عقب بر میگشت و با من رو به رو نمیشدی. دستش روی گردنش فشرده شد و دلش بابت گلوی ضریفش عجیب سوخت، که مدام در حال فشرده شدن بود. احساس خفگی به نفسهایش تعرض کرد. سعی کرد دستش را پس بزند و حالا دختر ترسیده هم با گریه سعی میکرد، دستان مرد را عقب بکشد. نگاه ترسیدهاش را گرداند و میان آدمهای وحشت زده اطرافش به دنبال یک آشنا گشت، به یک باره گلویش آزاد شد و با کوبیده شدنش به دیوار صدای آخش بلند شد. دست مرد بالا رفت و چشمانش با وحشت بسته شد؛ اما با صدای هول زده، حامد با خوشی چشم باز کرد. - آقا مهراد! مردی که حالا اسمش مثل ناقوس مرگ در مغزش زنگ میزد، بیتوجه به حامد خواست باز دستش را به سمت گونهاش پایین بیاورد، که عقب کشیده شد و از تن نحیفش دور شد. با تن صدای خشمگینش فریاد زد: - حامد به نفعت هس دخالت نکنی. حامد با اخم نزدیکتر شد و با صدای رسایی گفت: - بهتر هس شما هم عقب بکشید و حتیٰ نگاهتون سمت آدمهای شاهوخان هم نره، منم شاید بتونم از خیر این کار بگذرم و گزارشی برای شاهو خان نبرم. میدونید که، روی افرادش هرگز شوخی نداره. حالا مهراد شوک زده نگاهی به سمت دخترک انداخت. یک دختر جزو آدمهای شاهوخان باشد؟ زمزمه کرد: - آدم شاهوخان؟ این دختر!؟ حامد به سمتش آمد و شال روی سرش را مرتب کرد و همزمان گفت: - اگه شک دارید میتونید مستقیماً از شاهوخان بپرسید و البته حملتون به این دختر رو هم بهش اضافه کنید. مهراد خیره به او، اشارهای به دختر لرزان کنارش کرد. باز با جسارت خودش را مقابل دختر کشید. - این دختر با من میاد اتاقم. اخمی روی صورت حامد نشست و کنار گوشش پچ زد. - ولش کن بره، به من و تو مربوط نیست حوا! همین الانشم پای خودت گیر هس، این آدم کم کسی نیست. مثل خودش کنار گوشش زمزمه کرد: - برام مهم نیست این آدم کی هس! دختره با من میاد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاریکی به کام | هانیه فاتحی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین