انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاریکی به کام | هانیه فاتحی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="haniehh" data-source="post: 100705" data-attributes="member: 2742"><p><span style="font-family: 'Maneli'"><span style="font-size: 18px">پارت 29</span></span></p><p></p><p>با قرار گرفتن دوباره تکه جوجهای روی بشقاب مقابلش، کلاچفه نگاهش را به سمت سحر انداخت؛ کی فکرش را میکرد؟ او و این دختر روزی کنار هم بنشینند و خسروی با محبت خالصانهاش از او پذیرایی کند. بشقاب را عقب کشید و با سیرترین حالت ممکن، گفت:</p><p>- بسه سحر، مگه داری به گاو غذا میدی.</p><p>صدای خنده ریزی بلند شد، که نگاهش به سمت حامد کشیده شد.</p><p>سعی میکرد، با صدای آرامی بخندد و باربد با چشمان از حدقه در آمده، به رابطه صمیمانه او و سحر چشم دوخته بود. سحر با لبهای آویزانش سری تکان داد و گفت:</p><p>- دیشب شب بدی رو گذروندی، بخور حالت سر جاش بیاد!</p><p>لبخند بیحالی روی لبانش نشاند و دستان سحر را، در دست گرفت.</p><p>- حالم خوبه، دیشبم با تمام اتفاقات افتضاحش، گذشته و تموم شده.</p><p>نگاه سحر در ثانیه به برق نشست و با ذوق بالا پرید!</p><p>- ولی باعث شد، شاهوخان رو از نزدیک ببینیم.</p><p>با چندش، چینی به بینیاش داد، که این بار باربد نیز همراه با حامد صدای خندهشان را آزاد کردند.</p><p>سحر با دیدن قیافهاش، در جایش تکانی خورد و لب گزید. سری با تأسف تکان داد، لیوان نوشابه زرد رنگش را به دهانش نزدیک کرد؛ امّا در همان ثانیه، باز سحر با ذوق بیشتری از جا پرید و نوشابه درون گلویش پرید! سرفهای کرد و خواست اجدادش را مورد عنایت خود قرار دهد که سحر با انگشت اشارهاش، به در ورودی رستوران هتل اشاره کرد.</p><p>- حوا ببین کی اینجاست، این دختر خفنه!</p><p>با ریزبینی به اشاره دستش نگاه کرد و با دختر قد بلند و خوش هیکلی رو به رو شد؛ چهره فوق العاده زیبایش و استایل متفاوتش هر چشمی را روی خود ثابت نگه میداشت؛ امّا برایش آشنا نبود.</p><p>باری دیگر، سحر با ذوق دستش را فشرد و گفت:</p><p>- شناختیش؟ مدل محبوب ایران هس، شنیدم به تازگیا پاش به مجله خارج کشور هم باز شده.</p><p>خواست بیاعتنا سرش را برگرداند که با جمله باربد، ماتش برد.</p><p>- مهتا فروزش هس، پارتنر شاهوخان؛ مدل معروفی که کم کم داره جهانی میشه و دختر سرمایه دارترین تاجر ایران!</p><p>با شوک نگاهش باز سمت دختر زیبا کشیده شد؛ با غرور و ناز خاصی قدم بر میداشت، از کنارشان گذشت و سمت آسانسور رفت.</p><p>صدای متعجّب سحر، از شوک بیرونش کشید.</p><p>- خدای من! یه آدم چقدر میتونه خوشبخت باشه؟! در کنار قیافه و استایل خفن خودش، پارتنر مردی هس که تمام چشمها رو محو خودش میکنه.</p><p>دستهایش مشت شد. پس آن زن؟ مادر جنینی که بعد از تمام این اتفاقات به طرز مشکوکی غیب شده بود چه؟ مغزش تیر کشید. این مرد حتیٰ به عزای فرزند از دست رفتهاش هم ننشسته بود و چطور به خاطر آن جنینی که ارزشی برایش نداشته، خانوادهاش پر پر شده بودند؟</p><p>بغض چنگ زد بر جای همیشگیاش، دستهایش بیرمق لبه میز را در بر گرفت و به زحمت از جا بلند شد، بیاهمیت به نگاه کنجکاو بقیه، به آرامی لب زد:</p><p>- میرم بیرون یکمی هوا بخورم.</p><p>منتظر سخنی نماند و با حالت گیج و مبهمی از هتل بیرون زد. چه به سرش آمده بود؟ قدمهای آهستهاش را به ناگهان سرعت بخشید و شروع به دویدن کرد. با حالت جنون آمیزی، سمت دریای مقابلش دوید، به لب پل چوبی رسید و نفس نفس زد. دستش را روی قلبش فشرد. خسته بود، خیلی زیاد!</p><p>مثل درختی که به ناگهان تبر به ریشهاش زده بودند و هر تکه از چوب بدنش را جدا کرده بودند و حالا تکهای از چوب تنها مانده به مبارزه تیغ نجار آمده بود.</p><p>خانوادهاش فدای خود خواهی یک مرد شده بودند. با صدای خنده ناز داری نگاه برگرداند و... .</p><p>چهره سخت و نفوذ ناپذیرش... .</p><p>دستهای پیچیده دور بازوهای بزرگ و عضلانی!</p><p>با پس زده شدن، دختر از طرف شاهوخان، ابروهایش بالا پرید.</p><p>صدای خشن و همیشه بیتفاوتش به گوشش رسید و تنش با یادآوری دیشب و تُن صدایش، کمی قصد لرزیدن کرد.</p><p>- گمشو عقب مهتا، بودنت این جا هیچ معنی نداره، پس ترجیح میدم تا برگشتنم، این جا نبینمت.</p><p>بیتفاوت، دختر شکسته مقابلش را کنار زد و با ژست خاص خودش سوار ماشین شد، با حرکت دستش دستور حرکت را برای راننده، صادر کرد.</p><p>مهتا! دختری که چند دقیقه قبل، سحر به جایگاهش حسرت خورده بود. با حالی زار خودش را سمت ماشین کشید و با درماندگی گفت:</p><p>- شاهوخان من قید همچی رو زدم، که الان این جا کنار تو باشم؛ هر لحظه وجودم برای نقطه به نقطه جسم و روحت پر پر میزنه و هر بار من رو مثل یه تیکه آشغال، کنار میزنی.</p><p>مرد بیرحمی که این روزها مطمئن شده بود، به جای قلب درون سینهاش سنگی سخت در حال تپیدن است، بیاهمیت به مهتایی که برای ذرهای از نگاهش عاجزانه التماس میکرد، باز به راننده اشاره زد و ماشین به حرکت در آمد.</p><p>در لحظه آخر نگاهش چرخید و... .</p><p>تنش به رعشه افتاد و ناخودآگاه قدمی عقب رفت.</p><p>نگاهش ثانیهای رویش ماند و بعد بیتفاوت نگاه گرفت. جوری که شک کرد، حتیٰ او را شناخته باشد.</p><p>با دور شدن ماشین و ناپدید شدنش، مهتا ناامید عقبگرد کرد و وارد هتل شد.</p><p>جمله باربد را با خود تکرار کرد. «پارتنر شاهوخان هس»</p><p>پوزخندی روی لبانش نشست، مسخرهترین رابطه دنیا را چند لحظه پیش، به چشم دیده بود.</p><p>و چه احمقانه، مهتا با جایگاه فوق العادهاش به این مرد بیرحم، التماس کرده بود. شانهای بالا انداخته و ترجیح داد به هتل باز گردد و به کارشان رسیدگی کنند، تا هر چه زودتر این مسافرت کاری تمام شود.</p><p></p><p>***</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="haniehh, post: 100705, member: 2742"] [FONT=Maneli][SIZE=18px]پارت 29[/SIZE][/FONT] با قرار گرفتن دوباره تکه جوجهای روی بشقاب مقابلش، کلاچفه نگاهش را به سمت سحر انداخت؛ کی فکرش را میکرد؟ او و این دختر روزی کنار هم بنشینند و خسروی با محبت خالصانهاش از او پذیرایی کند. بشقاب را عقب کشید و با سیرترین حالت ممکن، گفت: - بسه سحر، مگه داری به گاو غذا میدی. صدای خنده ریزی بلند شد، که نگاهش به سمت حامد کشیده شد. سعی میکرد، با صدای آرامی بخندد و باربد با چشمان از حدقه در آمده، به رابطه صمیمانه او و سحر چشم دوخته بود. سحر با لبهای آویزانش سری تکان داد و گفت: - دیشب شب بدی رو گذروندی، بخور حالت سر جاش بیاد! لبخند بیحالی روی لبانش نشاند و دستان سحر را، در دست گرفت. - حالم خوبه، دیشبم با تمام اتفاقات افتضاحش، گذشته و تموم شده. نگاه سحر در ثانیه به برق نشست و با ذوق بالا پرید! - ولی باعث شد، شاهوخان رو از نزدیک ببینیم. با چندش، چینی به بینیاش داد، که این بار باربد نیز همراه با حامد صدای خندهشان را آزاد کردند. سحر با دیدن قیافهاش، در جایش تکانی خورد و لب گزید. سری با تأسف تکان داد، لیوان نوشابه زرد رنگش را به دهانش نزدیک کرد؛ امّا در همان ثانیه، باز سحر با ذوق بیشتری از جا پرید و نوشابه درون گلویش پرید! سرفهای کرد و خواست اجدادش را مورد عنایت خود قرار دهد که سحر با انگشت اشارهاش، به در ورودی رستوران هتل اشاره کرد. - حوا ببین کی اینجاست، این دختر خفنه! با ریزبینی به اشاره دستش نگاه کرد و با دختر قد بلند و خوش هیکلی رو به رو شد؛ چهره فوق العاده زیبایش و استایل متفاوتش هر چشمی را روی خود ثابت نگه میداشت؛ امّا برایش آشنا نبود. باری دیگر، سحر با ذوق دستش را فشرد و گفت: - شناختیش؟ مدل محبوب ایران هس، شنیدم به تازگیا پاش به مجله خارج کشور هم باز شده. خواست بیاعتنا سرش را برگرداند که با جمله باربد، ماتش برد. - مهتا فروزش هس، پارتنر شاهوخان؛ مدل معروفی که کم کم داره جهانی میشه و دختر سرمایه دارترین تاجر ایران! با شوک نگاهش باز سمت دختر زیبا کشیده شد؛ با غرور و ناز خاصی قدم بر میداشت، از کنارشان گذشت و سمت آسانسور رفت. صدای متعجّب سحر، از شوک بیرونش کشید. - خدای من! یه آدم چقدر میتونه خوشبخت باشه؟! در کنار قیافه و استایل خفن خودش، پارتنر مردی هس که تمام چشمها رو محو خودش میکنه. دستهایش مشت شد. پس آن زن؟ مادر جنینی که بعد از تمام این اتفاقات به طرز مشکوکی غیب شده بود چه؟ مغزش تیر کشید. این مرد حتیٰ به عزای فرزند از دست رفتهاش هم ننشسته بود و چطور به خاطر آن جنینی که ارزشی برایش نداشته، خانوادهاش پر پر شده بودند؟ بغض چنگ زد بر جای همیشگیاش، دستهایش بیرمق لبه میز را در بر گرفت و به زحمت از جا بلند شد، بیاهمیت به نگاه کنجکاو بقیه، به آرامی لب زد: - میرم بیرون یکمی هوا بخورم. منتظر سخنی نماند و با حالت گیج و مبهمی از هتل بیرون زد. چه به سرش آمده بود؟ قدمهای آهستهاش را به ناگهان سرعت بخشید و شروع به دویدن کرد. با حالت جنون آمیزی، سمت دریای مقابلش دوید، به لب پل چوبی رسید و نفس نفس زد. دستش را روی قلبش فشرد. خسته بود، خیلی زیاد! مثل درختی که به ناگهان تبر به ریشهاش زده بودند و هر تکه از چوب بدنش را جدا کرده بودند و حالا تکهای از چوب تنها مانده به مبارزه تیغ نجار آمده بود. خانوادهاش فدای خود خواهی یک مرد شده بودند. با صدای خنده ناز داری نگاه برگرداند و... . چهره سخت و نفوذ ناپذیرش... . دستهای پیچیده دور بازوهای بزرگ و عضلانی! با پس زده شدن، دختر از طرف شاهوخان، ابروهایش بالا پرید. صدای خشن و همیشه بیتفاوتش به گوشش رسید و تنش با یادآوری دیشب و تُن صدایش، کمی قصد لرزیدن کرد. - گمشو عقب مهتا، بودنت این جا هیچ معنی نداره، پس ترجیح میدم تا برگشتنم، این جا نبینمت. بیتفاوت، دختر شکسته مقابلش را کنار زد و با ژست خاص خودش سوار ماشین شد، با حرکت دستش دستور حرکت را برای راننده، صادر کرد. مهتا! دختری که چند دقیقه قبل، سحر به جایگاهش حسرت خورده بود. با حالی زار خودش را سمت ماشین کشید و با درماندگی گفت: - شاهوخان من قید همچی رو زدم، که الان این جا کنار تو باشم؛ هر لحظه وجودم برای نقطه به نقطه جسم و روحت پر پر میزنه و هر بار من رو مثل یه تیکه آشغال، کنار میزنی. مرد بیرحمی که این روزها مطمئن شده بود، به جای قلب درون سینهاش سنگی سخت در حال تپیدن است، بیاهمیت به مهتایی که برای ذرهای از نگاهش عاجزانه التماس میکرد، باز به راننده اشاره زد و ماشین به حرکت در آمد. در لحظه آخر نگاهش چرخید و... . تنش به رعشه افتاد و ناخودآگاه قدمی عقب رفت. نگاهش ثانیهای رویش ماند و بعد بیتفاوت نگاه گرفت. جوری که شک کرد، حتیٰ او را شناخته باشد. با دور شدن ماشین و ناپدید شدنش، مهتا ناامید عقبگرد کرد و وارد هتل شد. جمله باربد را با خود تکرار کرد. «پارتنر شاهوخان هس» پوزخندی روی لبانش نشست، مسخرهترین رابطه دنیا را چند لحظه پیش، به چشم دیده بود. و چه احمقانه، مهتا با جایگاه فوق العادهاش به این مرد بیرحم، التماس کرده بود. شانهای بالا انداخته و ترجیح داد به هتل باز گردد و به کارشان رسیدگی کنند، تا هر چه زودتر این مسافرت کاری تمام شود. *** [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان تاریکی به کام | هانیه فاتحی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین