انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان به امید آزادی| ستایش شریفی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="ستایش شریفی" data-source="post: 128988" data-attributes="member: 7755"><p>به امید آزادی پارت دوم</p><p></p><p>با صدای عسل بانو چرخیدم سمتش، که سطلی رو جلوم انداخت و لب زد:</p><p>_ دلارین زود باش برو آب بیار.</p><p>لب زدم:</p><p>_ اما خانوم من دارم جارو میکنم.</p><p>اخمی کرد و گفت:</p><p>_ دفعه دیگه حاضر جوابی کنی، زبونت رو از ته میکنم. حالا هم زود باش کاری که گفتم رو انجام بده.</p><p>چشمی گفتم، جارو رو انداختم زمین و خم شدم سطل رو برداشتم، رودخونه وسط جنگل بود. سمت رود خونه حرکت کردم، وقتی هوا تاریک میشه جنگل خیلی ترسناک میشه الانم نزدیکهای غروبه، سرعتم رو بیشتر کردم و تند تند قدم بر داشتم، نمی دونم چقدر گذشت که رسیدم به رودخونه. دیگه غروب شده بود، آسمون هر لحظه تاریکتر میشد کنار رودخونه زانو زدم سطل رو داخل آب فرو بردم و پر از آب کردم. سطل انقدر بزرگه که تا آرنجم میرسه. چون آبش کردم خیلی سنگینتر از قبل شد، به خاطر سنگین بودن سطل سرعتم کمتر از قبل شد؛ چند قدم که برداشتم پام به شاخهای گیر کرد و افتادم زمین؛ لباسهام خیس خیس شد آهی کشیدم و از سرجام بلند شدم سطل رو برداشتم و دوباره سمت رودخونه رفتم.</p><p>لب رود خونه نشستم و دوباره با هزارتا بدبختی سطل رو آب کردم. نگاهی به ماه که وسط آسمون بهم دهن کجی می کرد انداختم، دلم گرفت از آسمون، از ماه، از رود خونه، ازجنگل از همه چیز... .</p><p>درحالی که از سرما میلرزیدم رسیدم به عمارت، دم در عمارت استادم. در زدم که چند دقیقه بعد عسل بانو در رو باز کرد. نگاهی به من و سطل توی دستهام انداخت. اخمی کرد و لب زد:</p><p>_ بزارش همینجا و برو جارو کن.</p><p>چشمی گفتم و سطل رو همونجا روی زمین گذاشتم. سمت جارو که به دیوار تکیه داده شده بود رفتم و برش داشتم. با اینکه داشتم با این لباسهای خیس یخ میزدم، اما مشغول شدم.</p><p>بعد از چند ساعت کارم تموم شد. جارو رو همونجا ول کردم و سمت زیرزمین حرکت کردم.</p><p>ما بردهها توی زیر زمین میخوابیدیم.</p><p>خیلی زیاد خسته بودم، در رو باز کردم با پاهای لرزون پلهها رو پایین اومدم، مامان هم مثل بقیه بردهها یه گوشه نشسته بود. بادیدن من سریع از سرجاش بلند شد و سمتم اومد. با لحن نگرانی لب زد:</p><p>_ دلارین حالت خوبه؟</p><p>جوابی بهش ندادم که دستش رو دور شونهام حقله کرد. کمکم کرد یه گوشه بشینم، لب زد:</p><p>_ چی شده؟</p><p>سری تکون دادم و گفتم: هیچی، رفتم آب بیارم خیس شدم.</p><p>سرم رو گذاشتم رو پای مامان، پتوی کهنه رو که بعضی جاهاش پاره شده بود روم کشید و ب×و×س×های رو پیشونیام کاشت. کم کم چشمهام گرم شد و همینطور که سرم روی پای مامان بود به عالم رویا رفتم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="ستایش شریفی, post: 128988, member: 7755"] به امید آزادی پارت دوم با صدای عسل بانو چرخیدم سمتش، که سطلی رو جلوم انداخت و لب زد: _ دلارین زود باش برو آب بیار. لب زدم: _ اما خانوم من دارم جارو میکنم. اخمی کرد و گفت: _ دفعه دیگه حاضر جوابی کنی، زبونت رو از ته میکنم. حالا هم زود باش کاری که گفتم رو انجام بده. چشمی گفتم، جارو رو انداختم زمین و خم شدم سطل رو برداشتم، رودخونه وسط جنگل بود. سمت رود خونه حرکت کردم، وقتی هوا تاریک میشه جنگل خیلی ترسناک میشه الانم نزدیکهای غروبه، سرعتم رو بیشتر کردم و تند تند قدم بر داشتم، نمی دونم چقدر گذشت که رسیدم به رودخونه. دیگه غروب شده بود، آسمون هر لحظه تاریکتر میشد کنار رودخونه زانو زدم سطل رو داخل آب فرو بردم و پر از آب کردم. سطل انقدر بزرگه که تا آرنجم میرسه. چون آبش کردم خیلی سنگینتر از قبل شد، به خاطر سنگین بودن سطل سرعتم کمتر از قبل شد؛ چند قدم که برداشتم پام به شاخهای گیر کرد و افتادم زمین؛ لباسهام خیس خیس شد آهی کشیدم و از سرجام بلند شدم سطل رو برداشتم و دوباره سمت رودخونه رفتم. لب رود خونه نشستم و دوباره با هزارتا بدبختی سطل رو آب کردم. نگاهی به ماه که وسط آسمون بهم دهن کجی می کرد انداختم، دلم گرفت از آسمون، از ماه، از رود خونه، ازجنگل از همه چیز... . درحالی که از سرما میلرزیدم رسیدم به عمارت، دم در عمارت استادم. در زدم که چند دقیقه بعد عسل بانو در رو باز کرد. نگاهی به من و سطل توی دستهام انداخت. اخمی کرد و لب زد: _ بزارش همینجا و برو جارو کن. چشمی گفتم و سطل رو همونجا روی زمین گذاشتم. سمت جارو که به دیوار تکیه داده شده بود رفتم و برش داشتم. با اینکه داشتم با این لباسهای خیس یخ میزدم، اما مشغول شدم. بعد از چند ساعت کارم تموم شد. جارو رو همونجا ول کردم و سمت زیرزمین حرکت کردم. ما بردهها توی زیر زمین میخوابیدیم. خیلی زیاد خسته بودم، در رو باز کردم با پاهای لرزون پلهها رو پایین اومدم، مامان هم مثل بقیه بردهها یه گوشه نشسته بود. بادیدن من سریع از سرجاش بلند شد و سمتم اومد. با لحن نگرانی لب زد: _ دلارین حالت خوبه؟ جوابی بهش ندادم که دستش رو دور شونهام حقله کرد. کمکم کرد یه گوشه بشینم، لب زد: _ چی شده؟ سری تکون دادم و گفتم: هیچی، رفتم آب بیارم خیس شدم. سرم رو گذاشتم رو پای مامان، پتوی کهنه رو که بعضی جاهاش پاره شده بود روم کشید و ب×و×س×های رو پیشونیام کاشت. کم کم چشمهام گرم شد و همینطور که سرم روی پای مامان بود به عالم رویا رفتم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان به امید آزادی| ستایش شریفی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین