انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان به امید آزادی| ستایش شریفی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="ستایش شریفی" data-source="post: 128987" data-attributes="member: 7755"><p>مقده:</p><p>من به یک کوه پر از درد شباهت دارم</p><p>از دل خسته خود قصد عیادت دارم</p><p>بر لبم مهر سکوت است ولی، در دل خویش</p><p>من از این غصه و این درد روایت دارم... .</p><p></p><p>زمانی بود که، انسان حتی نمیداند که وجود داشته و چه شگفتیهای در آن نهان است؛ حالا میخواهم شما را به زمانی ببرم که باهیچ عددی، نمیشود گفت چندین سال پیش بوده است؛ میخواهم شما را به زمانی ببرم که کسی نمیداند چندین سال پیش است و از شگفتیهای آن بیخبر است.</p><p>اما میخواهم از بردگی بگویم! از بردگی بیرحمانه، ظالمانه؛ از پای مال شدن حق مظلوممان، وضعیف بقا در دنیایی بیرحم، که حتی برادر به برادر رحم نمی کند!</p><p>از دختری مظلوم و تنها، که حتی به جرم برده بودن، حق حرف زدن هم از او میگیرند؛ اما او با باطنی زخمی روحی خسته ادامه میدهد؛ به امید روزی که در بند کسی گرفتار نباشد! به امید روزی که برده کسی نباشد! آری به امید آزادی ادامه میدهد!</p><p></p><p>***</p><p>دلارین</p><p>پارچه رو خیس کردم روی شیشه کمد کشیدم؛ آی!دلم ضعف میره الان سه روز غذا نخوردم، اینم از بدبختیهای برده بودن. دست و پاهام طاول زده، چند وقت دیگه زمستون میشه تازه بدبختیهامون شروع میشه. دوباره پارچه رو داخل سطل آب کردم که صدای ارباب باعث شد سرم رو بالا بگیرم. بالحن کش داری لب زد دلارین؟ از لحنش معلوم بود حالش خوب نیست نگاه ترسیدهام روبهش دوختم که شلاق توی دیستش رو بالا آورد به تنم زد. لب زدم: ا... ار... ارباب؟!، پوزخندی زد. با شلاق افتاد به جونم بیصدا اشکهام مهمون گونه هام میشدن؛ میدونستم اگه صدام دربیاد ضربههاش شدت میگیره برای همین سکوت اختیار کردم. هروقت که م×س×ت میکنه همین آش و همین کاسه.</p><p></p><p>***</p><p>مامان دستش رو نوازشوار روی موهای طلاییام که دقیقا همرنگ موهای خودش بود کشید. گفت: درد داری؟ سری به نشونه منفی تکون دادم. گفتم:</p><p>_ مامان چیشد که برده شدی؟</p><p>آهی کشید و گفت:</p><p>_ همونطور که خودت هم میدونی، من ایرانی نیستم. وقتی با پدرت ازدواج کردم اومدم ایران وضع مالی خوبی نداشتیم، اما کنار هم خوشحال بودیم چند وقت که گذشت من باردار شدم. چهار ماهه بودم، یه شب پدرت با رنگ و روی پریده اومد خونه. میگفت چندنفر می خوان بکشنش و دنبالشن وسیلههای ضروری رو بردار باید بریم.</p><p>اون شب فرار کردیم اما هرجایی میرفتیم مثل سایه دنبالمون بودن؛ دست ازسرمون بر نمیداشتن. هشت ماهم بود، توی یک کلبه داخل جنگل پناه گرفتیم، چند روزی که گذشت پیدامون کردن. گیر افتادیم، دقیقا یادمه اون شب بارون میزد انگار آسمون هم دلش برای ما میسوخت.</p><p>به اینجای حرفش که رسید، مکسی کرد و ادامه داد: پدرت از من خواست فرار کنم، اولش قبول نکردم اما وقتی خواست به خاطر تو این کارو کنم قبول کردم. از در پشتی فرار کردم و چون حامله بودم نمیتونستم زیاد تند بدوم؛ تقریبا رسیده بودن بهم که ارباب رو دیدم. ازش خواهش کردم کمکم کنه. اونم گفت اگه بردهاش بشم کمکم میکنه؛ منم قبول کردم فقط، فقط به خاطر تو، چون نمیخواستم آسیب ببینی، اون لحظه به هیچچیز غیر از تو فکر نمیکردم.</p><p>پرسیدم:</p><p>_ مامان پس بابا چی؟</p><p>با لحن غمگینی جواب داد: نمیدونم.</p><p>لبخندی زد و گفت:</p><p>_ اما خوشحالم تورو دارم.</p><p>همینطور که سرم روی پای مامان بود چشم هام رو بستم و لب زدم:</p><p>_ مامان قول بده تنهام نذاری.</p><p>دستم رو توی دستش گرفت و گفت:</p><p>_ قول میدم همیشه کنارت بمونم؛ قول میدم هیچ وقت تنهات نذارم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="ستایش شریفی, post: 128987, member: 7755"] مقده: من به یک کوه پر از درد شباهت دارم از دل خسته خود قصد عیادت دارم بر لبم مهر سکوت است ولی، در دل خویش من از این غصه و این درد روایت دارم... . زمانی بود که، انسان حتی نمیداند که وجود داشته و چه شگفتیهای در آن نهان است؛ حالا میخواهم شما را به زمانی ببرم که باهیچ عددی، نمیشود گفت چندین سال پیش بوده است؛ میخواهم شما را به زمانی ببرم که کسی نمیداند چندین سال پیش است و از شگفتیهای آن بیخبر است. اما میخواهم از بردگی بگویم! از بردگی بیرحمانه، ظالمانه؛ از پای مال شدن حق مظلوممان، وضعیف بقا در دنیایی بیرحم، که حتی برادر به برادر رحم نمی کند! از دختری مظلوم و تنها، که حتی به جرم برده بودن، حق حرف زدن هم از او میگیرند؛ اما او با باطنی زخمی روحی خسته ادامه میدهد؛ به امید روزی که در بند کسی گرفتار نباشد! به امید روزی که برده کسی نباشد! آری به امید آزادی ادامه میدهد! *** دلارین پارچه رو خیس کردم روی شیشه کمد کشیدم؛ آی!دلم ضعف میره الان سه روز غذا نخوردم، اینم از بدبختیهای برده بودن. دست و پاهام طاول زده، چند وقت دیگه زمستون میشه تازه بدبختیهامون شروع میشه. دوباره پارچه رو داخل سطل آب کردم که صدای ارباب باعث شد سرم رو بالا بگیرم. بالحن کش داری لب زد دلارین؟ از لحنش معلوم بود حالش خوب نیست نگاه ترسیدهام روبهش دوختم که شلاق توی دیستش رو بالا آورد به تنم زد. لب زدم: ا... ار... ارباب؟!، پوزخندی زد. با شلاق افتاد به جونم بیصدا اشکهام مهمون گونه هام میشدن؛ میدونستم اگه صدام دربیاد ضربههاش شدت میگیره برای همین سکوت اختیار کردم. هروقت که م×س×ت میکنه همین آش و همین کاسه. *** مامان دستش رو نوازشوار روی موهای طلاییام که دقیقا همرنگ موهای خودش بود کشید. گفت: درد داری؟ سری به نشونه منفی تکون دادم. گفتم: _ مامان چیشد که برده شدی؟ آهی کشید و گفت: _ همونطور که خودت هم میدونی، من ایرانی نیستم. وقتی با پدرت ازدواج کردم اومدم ایران وضع مالی خوبی نداشتیم، اما کنار هم خوشحال بودیم چند وقت که گذشت من باردار شدم. چهار ماهه بودم، یه شب پدرت با رنگ و روی پریده اومد خونه. میگفت چندنفر می خوان بکشنش و دنبالشن وسیلههای ضروری رو بردار باید بریم. اون شب فرار کردیم اما هرجایی میرفتیم مثل سایه دنبالمون بودن؛ دست ازسرمون بر نمیداشتن. هشت ماهم بود، توی یک کلبه داخل جنگل پناه گرفتیم، چند روزی که گذشت پیدامون کردن. گیر افتادیم، دقیقا یادمه اون شب بارون میزد انگار آسمون هم دلش برای ما میسوخت. به اینجای حرفش که رسید، مکسی کرد و ادامه داد: پدرت از من خواست فرار کنم، اولش قبول نکردم اما وقتی خواست به خاطر تو این کارو کنم قبول کردم. از در پشتی فرار کردم و چون حامله بودم نمیتونستم زیاد تند بدوم؛ تقریبا رسیده بودن بهم که ارباب رو دیدم. ازش خواهش کردم کمکم کنه. اونم گفت اگه بردهاش بشم کمکم میکنه؛ منم قبول کردم فقط، فقط به خاطر تو، چون نمیخواستم آسیب ببینی، اون لحظه به هیچچیز غیر از تو فکر نمیکردم. پرسیدم: _ مامان پس بابا چی؟ با لحن غمگینی جواب داد: نمیدونم. لبخندی زد و گفت: _ اما خوشحالم تورو دارم. همینطور که سرم روی پای مامان بود چشم هام رو بستم و لب زدم: _ مامان قول بده تنهام نذاری. دستم رو توی دستش گرفت و گفت: _ قول میدم همیشه کنارت بمونم؛ قول میدم هیچ وقت تنهات نذارم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان به امید آزادی| ستایش شریفی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین