انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان بشنو مرا | پناه صمدی کاربر انجمن رمانیک
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="پناه صمدی" data-source="post: 110880" data-attributes="member: 4928"><p>از همون اولش عمو و اقای مرتضوی سرگرم تعریف شدن، منم چاییا رو که تعارف کردم کنار زن عمو نشستم... خانم مرتضوی یا صدای بلند گفت</p><p>-به به، چایی عروس گلم خوردن داره</p><p>منو و زن عمو با تعجب بهم نگاه کردیم... هنوز هیچی نشده شدم عروسشون اصلنم که نظر من مهم نیست؛ شایدم فکر میکردن چون اجازه دادیم بیان خواستگاری جوابم مثبته. نگاهم به پرهامی افتاد که با یه قیافه ی هیجان زده و لبخند ملیحی زل زده بود به من، به بقیه نگاه کردم ببینم متوجه شدن یا نه... عمو اونقد حواسش پی صحبت کردن بود که اصلن انگار نه انگار امشب مجلس خواستگاریه ...زن عمو و خانم مرتضوی هم مشتاقانه حواسشون به حرفاشون بود تا شاید بحث اصلی رو پیش بکشن... نگاهم چرخید روی مسیح ... انگار تنها کسی که حواسش به پرهام بود مسیح بود که با اخم دو تا دستشو مشت کرده دو طرف مبل گذاشته بود و نگاهش بین منو و پرهام رد و بدل میشد... بلاخره طاقت نیاورد و گفت</p><p>-اهم، خب از خودت بگو... چی شد به فکر ازدواج افتادی پرهام جان</p><p>حس کردم جان اخرش رو با تمسخر گفت، از خجالت سرم رو پایین انداختم... صداش با لحنی که حس میکردم حرص داره باعث شد چشمامو رو هم فشار بدم و با اخم بهش نگاه کنم اما اون انقدر گیر داده بود به پرهام بیچاره که حتی متوجه اخمم نشد</p><p>-حس نمیکنی یه کم زوده واست؟</p><p> حتی عمو و اقای مرتضوی هم دست از صحبت برداشتن و توجهشون به اون دو تا جلب شد. پرهام خودشو زد به اون راه و گفت</p><p>-عشق که زمان نمیشناسه، من که نمیتونستم بگم برو یه وقت دیگه بیا چون الان سنم کمه</p><p>مسیح انگار عصبی شد چون تکیشو از مبل برداشت و با اخم گفت</p><p>-اره، ولی زندگی خرج داره مسئولیت داره به این چیزا هم باید فکر کرد نه؟</p><p>اندفعه اقای مرتضوی جوابشو داد</p><p>-خدا رو شکر که از این لحاظ پرهام چیزی کم نداره، زیر دست و بال خودمه هر چیزیم بخواد حاضزه</p><p>مسیح ولی انگار عهد کرده بود اونا رو فراری بده چون اصلا قصد کوتاه اومدن نداشت</p><p>-الان زیر پر و بالشو بگیرین دو روز دیگه که رفت وسط زندگی چی؟ خودش باید بتونه رو پای خودش وایسه... بهتره بزرگترا به فکر باشن اقای مرتضوی</p><p>داشت طعنه میزد به سن کمش، حالا بگو تو این وسط چیکاره ای؟ عین قاشق نشسته میپره وسط ماجرا... ناخونامو توی دستم فشار دادم، کاش میشد الان تو گردنش فروش میکردم... تو همه چیز من باید دخالت کنه. خانم مرتضوی ناراضی گفت</p><p>-شاید سن پرهام کم باشه ولی خیلی زبر و زرنگ تر از این حرفاست و مطمئنم خوب از پس زندگیش بر میاد پسرم... اتفاقا ازدواج تو سن کم خیلیم بهتره</p><p>مسیح پوزخند کجی زد و به من نگاه کرد... دوباره گفت </p><p>-الان که واسه پسرتون خواستگاری اومدید این حرفا عین نقل و نباته ولی همین شما اگه دخترتون میخواست ازدواج کنه همه ی اینا میشد کشک </p><p>خانم مرتضوی اخماشو تو هم کشید و با دلخوری گفت </p><p>-عه وا، دستتون درد نکنه حالا حرفای ما شد کشک؟ تحویل بگیر علیرضا (اقای مرتضوی) </p><p></p><p>این وسط پرهامم ساکت بود و نمیدونست چی بگه که عمو گفت</p><p>-کوتاه بیا مسیح جان، به نظرم الان وقت این حرفا نیست</p><p>مسیح اروم گفت</p><p>-دارم خیلی کوتاه میام اقاجون</p><p>خانم مرتضوی با حرص گفت</p><p>-مسیح خان ناراضی هستی از این وصلت رک و پوست کنده بگو، دیگه این بهانه ها چیه میاری پسرم</p><p>مسیح- بهونه چیه خانوم؟ یعنی ما حق نداریم یه کم از شازده پسر شما سوال بپرسیم واسه اینکه بفهمیم دقیقا چی کار میخواد بکنه</p><p>خانم مرتضوی خواست جواب بده که عمو انگار وضعو ناجور دید و پرید وسط بحثشون</p><p>-ای بابا، الان که وقت این حرفا نیست، به نظرم پرهام و مارال جان برن با هم حرف بزنن بهتر حرف همو میفهمن</p><p>زن عمو هم انگار خیلی با این پیشنهاد خوشحال شد چون سریع گفت</p><p>-بله درسته، مارال جان یه گوشه اقا پرهامو ببر حرفاتونو بزنید</p><p>مسیح با اوقات تلخی اروم گفت</p><p>-موضوع سر یه چیز دیگه بود</p><p>پرهام دیگه نتونست کنترل کنه خودش رو و گفت</p><p>-موضوع اصلی اینه شما از من خوشتون نمیاد... تعارف نکنید بگید</p><p>مسیح انگار خیلی عصبی شده باشه نیم خیز شد تا بلند شه و در همین حین گفت</p><p>-خوشم نیومده باشه مشکلی هست؟</p><p>دست عمو که رو دستش نشست باعث شد ناچار بشینه</p><p>خانم مرتضوی تند گفت</p><p>-اونیکه باید خوشش بیاد یکی دیگست نه شما</p><p>و بعد با حرص رو ازش گرفت، نگاه مسیح به من کشیده شد که از این بحثا خجالت زده به زن عمو چسبیده بودم، اخمی کردم و به طرف دیگه ای نگاه کردم کلا عادتشه گند بزنه به همه ی زندگی من حتی الانم ول کن نیست.</p><p>زن عمو اروم زیر گوشم گفت</p><p>-ببین این پسر چه بل بشویی به راه انداخت بعد صداشو بلند کرد</p><p>-مارال جان چرا نشستی هنوز؟ پاشو دیگه عزیزم</p><p>به محض تموم شدن این حرف از جام بلند شدم، نمیخواستم بیشتر از این مسیح کشش بده و ابروم رو ببره... هر کی نشناستش من یکی خوب میشناسمش... این حرکتم از چشم مسیح دور نموند و به این کارم پوزخند تحقیر کننده ای زد. پرهامم که احتمالا از حرفای مسیح ناراحت شده بود بلاخره رضایت داد و از جاش بلند شد، دوتایی وارد اتاقم شدیم. صندلی میز تحریرم رو برای پرهام عقب کشیدم</p><p>-پوف... معلومه از من خوشش نمیاد</p><p>و بعد رو صندلی نشست، منم روی تختم که روبروش بود نشستم و بی حواس گفتم</p><p>-کی؟</p><p>با ابرو به بیرون اتاق اشاره کرد</p><p>-پسر عموت</p><p>-همینه اخلاقش، زیاد به دل نگیرید</p><p>داشتم چرت میگفتم، اگه دست مسیح بود که الان تیکه بزرگش گوشش بود، نمیدونم دلیلش چی بود؟ شاید به قول خودش منه بی مغز امادگی ازدواج نداشتم... شایدم کلا با پرهام حال نمی کرد... اصلن شاید اونقد ازم بدش میاد که دوس داره هر لحظه رو برام زهر کنه... با همین حرفم انگار پرهام همه چیزو فراموش کرد چون با هیجان گفت</p><p>-من واسه چیز مهم تری اینجا هستم، راستش از همون اول که دیدمت خیلی ازت خوشم اومد... نظر شما راجب من چیه؟ میتونم امیدوار باشم؟</p><p>لبامو به معنای نمیدونم کج کردم و گفتم</p><p>-خب... خب...</p><p>مشتاق به من خیره بود که با نفس عمیقی گقتم</p><p>-من شما رو نمیشناسم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="پناه صمدی, post: 110880, member: 4928"] از همون اولش عمو و اقای مرتضوی سرگرم تعریف شدن، منم چاییا رو که تعارف کردم کنار زن عمو نشستم... خانم مرتضوی یا صدای بلند گفت -به به، چایی عروس گلم خوردن داره منو و زن عمو با تعجب بهم نگاه کردیم... هنوز هیچی نشده شدم عروسشون اصلنم که نظر من مهم نیست؛ شایدم فکر میکردن چون اجازه دادیم بیان خواستگاری جوابم مثبته. نگاهم به پرهامی افتاد که با یه قیافه ی هیجان زده و لبخند ملیحی زل زده بود به من، به بقیه نگاه کردم ببینم متوجه شدن یا نه... عمو اونقد حواسش پی صحبت کردن بود که اصلن انگار نه انگار امشب مجلس خواستگاریه ...زن عمو و خانم مرتضوی هم مشتاقانه حواسشون به حرفاشون بود تا شاید بحث اصلی رو پیش بکشن... نگاهم چرخید روی مسیح ... انگار تنها کسی که حواسش به پرهام بود مسیح بود که با اخم دو تا دستشو مشت کرده دو طرف مبل گذاشته بود و نگاهش بین منو و پرهام رد و بدل میشد... بلاخره طاقت نیاورد و گفت -اهم، خب از خودت بگو... چی شد به فکر ازدواج افتادی پرهام جان حس کردم جان اخرش رو با تمسخر گفت، از خجالت سرم رو پایین انداختم... صداش با لحنی که حس میکردم حرص داره باعث شد چشمامو رو هم فشار بدم و با اخم بهش نگاه کنم اما اون انقدر گیر داده بود به پرهام بیچاره که حتی متوجه اخمم نشد -حس نمیکنی یه کم زوده واست؟ حتی عمو و اقای مرتضوی هم دست از صحبت برداشتن و توجهشون به اون دو تا جلب شد. پرهام خودشو زد به اون راه و گفت -عشق که زمان نمیشناسه، من که نمیتونستم بگم برو یه وقت دیگه بیا چون الان سنم کمه مسیح انگار عصبی شد چون تکیشو از مبل برداشت و با اخم گفت -اره، ولی زندگی خرج داره مسئولیت داره به این چیزا هم باید فکر کرد نه؟ اندفعه اقای مرتضوی جوابشو داد -خدا رو شکر که از این لحاظ پرهام چیزی کم نداره، زیر دست و بال خودمه هر چیزیم بخواد حاضزه مسیح ولی انگار عهد کرده بود اونا رو فراری بده چون اصلا قصد کوتاه اومدن نداشت -الان زیر پر و بالشو بگیرین دو روز دیگه که رفت وسط زندگی چی؟ خودش باید بتونه رو پای خودش وایسه... بهتره بزرگترا به فکر باشن اقای مرتضوی داشت طعنه میزد به سن کمش، حالا بگو تو این وسط چیکاره ای؟ عین قاشق نشسته میپره وسط ماجرا... ناخونامو توی دستم فشار دادم، کاش میشد الان تو گردنش فروش میکردم... تو همه چیز من باید دخالت کنه. خانم مرتضوی ناراضی گفت -شاید سن پرهام کم باشه ولی خیلی زبر و زرنگ تر از این حرفاست و مطمئنم خوب از پس زندگیش بر میاد پسرم... اتفاقا ازدواج تو سن کم خیلیم بهتره مسیح پوزخند کجی زد و به من نگاه کرد... دوباره گفت -الان که واسه پسرتون خواستگاری اومدید این حرفا عین نقل و نباته ولی همین شما اگه دخترتون میخواست ازدواج کنه همه ی اینا میشد کشک خانم مرتضوی اخماشو تو هم کشید و با دلخوری گفت -عه وا، دستتون درد نکنه حالا حرفای ما شد کشک؟ تحویل بگیر علیرضا (اقای مرتضوی) این وسط پرهامم ساکت بود و نمیدونست چی بگه که عمو گفت -کوتاه بیا مسیح جان، به نظرم الان وقت این حرفا نیست مسیح اروم گفت -دارم خیلی کوتاه میام اقاجون خانم مرتضوی با حرص گفت -مسیح خان ناراضی هستی از این وصلت رک و پوست کنده بگو، دیگه این بهانه ها چیه میاری پسرم مسیح- بهونه چیه خانوم؟ یعنی ما حق نداریم یه کم از شازده پسر شما سوال بپرسیم واسه اینکه بفهمیم دقیقا چی کار میخواد بکنه خانم مرتضوی خواست جواب بده که عمو انگار وضعو ناجور دید و پرید وسط بحثشون -ای بابا، الان که وقت این حرفا نیست، به نظرم پرهام و مارال جان برن با هم حرف بزنن بهتر حرف همو میفهمن زن عمو هم انگار خیلی با این پیشنهاد خوشحال شد چون سریع گفت -بله درسته، مارال جان یه گوشه اقا پرهامو ببر حرفاتونو بزنید مسیح با اوقات تلخی اروم گفت -موضوع سر یه چیز دیگه بود پرهام دیگه نتونست کنترل کنه خودش رو و گفت -موضوع اصلی اینه شما از من خوشتون نمیاد... تعارف نکنید بگید مسیح انگار خیلی عصبی شده باشه نیم خیز شد تا بلند شه و در همین حین گفت -خوشم نیومده باشه مشکلی هست؟ دست عمو که رو دستش نشست باعث شد ناچار بشینه خانم مرتضوی تند گفت -اونیکه باید خوشش بیاد یکی دیگست نه شما و بعد با حرص رو ازش گرفت، نگاه مسیح به من کشیده شد که از این بحثا خجالت زده به زن عمو چسبیده بودم، اخمی کردم و به طرف دیگه ای نگاه کردم کلا عادتشه گند بزنه به همه ی زندگی من حتی الانم ول کن نیست. زن عمو اروم زیر گوشم گفت -ببین این پسر چه بل بشویی به راه انداخت بعد صداشو بلند کرد -مارال جان چرا نشستی هنوز؟ پاشو دیگه عزیزم به محض تموم شدن این حرف از جام بلند شدم، نمیخواستم بیشتر از این مسیح کشش بده و ابروم رو ببره... هر کی نشناستش من یکی خوب میشناسمش... این حرکتم از چشم مسیح دور نموند و به این کارم پوزخند تحقیر کننده ای زد. پرهامم که احتمالا از حرفای مسیح ناراحت شده بود بلاخره رضایت داد و از جاش بلند شد، دوتایی وارد اتاقم شدیم. صندلی میز تحریرم رو برای پرهام عقب کشیدم -پوف... معلومه از من خوشش نمیاد و بعد رو صندلی نشست، منم روی تختم که روبروش بود نشستم و بی حواس گفتم -کی؟ با ابرو به بیرون اتاق اشاره کرد -پسر عموت -همینه اخلاقش، زیاد به دل نگیرید داشتم چرت میگفتم، اگه دست مسیح بود که الان تیکه بزرگش گوشش بود، نمیدونم دلیلش چی بود؟ شاید به قول خودش منه بی مغز امادگی ازدواج نداشتم... شایدم کلا با پرهام حال نمی کرد... اصلن شاید اونقد ازم بدش میاد که دوس داره هر لحظه رو برام زهر کنه... با همین حرفم انگار پرهام همه چیزو فراموش کرد چون با هیجان گفت -من واسه چیز مهم تری اینجا هستم، راستش از همون اول که دیدمت خیلی ازت خوشم اومد... نظر شما راجب من چیه؟ میتونم امیدوار باشم؟ لبامو به معنای نمیدونم کج کردم و گفتم -خب... خب... مشتاق به من خیره بود که با نفس عمیقی گقتم -من شما رو نمیشناسم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان بشنو مرا | پناه صمدی کاربر انجمن رمانیک
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین