انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان بشنو مرا | پناه صمدی کاربر انجمن رمانیک
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="پناه صمدی" data-source="post: 108973" data-attributes="member: 4928"><p><em>این همه مدت که میومدم بیرون لابد مسیح فکر میکرد فقط دانشگاه میرم؛ چند تا تقه به در اتاق مدیر عامل زدم و با بفرمایید سپهری داخل شدم. پشتش به من بود که به محض ورودم چرخید سمتم، یه فنجون توی دستش بود و دست دیگش توی جیب شلوارش </em></p><p><em>-سلام، با من کار داشتید اقای سپهری؟ </em></p><p><em>-به به </em></p><p><em>چند قدم جلو تر اومد و ادامه داد </em></p><p><em>-بشین مارال </em></p><p><em>چند ثانیه مکث کردم و بعد روی یه مبل تک نفره نشستم و گفتم </em></p><p><em>-درخدمتم </em></p><p><em>دقیقا روبه روم نشست و بعد از خوردن یکمی از محتوای فنجون تو دستش گفت </em></p><p><em>-راستش این مدت خیلی از کارت راضی بودم </em></p><p><em></em></p><p><em>نتونستم لبخندمو کنترل کنم، سپهری ادامه داد </em></p><p><em>-از اینکه اعتماد کردم بهت خوشحالم، میخوام بیای ور دست خودم</em></p><p><em>با همون لبخند گفتم</em></p><p><em>-من هر کاری کردم فقط وظیفم بود جناب مهندس ولی من کار خودمو خیلی دوس دارم. </em></p><p><em>فنجون قهوشو رو مبل جلوییم گذاشت و تکیه داد به پشتی مبلش و با ملایمت و یه لبخند کوچیک که به ندرت ازش دیده میشد گفت </em></p><p><em>-گفتم که، میخوام پیش خودم کار کنی، اون کارم میسپرم به یکی دیگه فقط... </em></p><p><em>منتظر به چشماش نگاه کردم که تکیشو برداشت و جلوتر اومد</em></p><p><em>-میمونه دانشگات، فکر میکنی تا کی تموم بشه؟</em></p><p><em>-دو ترم دیگه دارم</em></p><p><em>-خوبه، بعدش میتونی با خیال راحت همه ی تمرکزتو رو کارت بزاری من مطمئنم تو میتونی به جاهای خیلی خوبی برسی </em></p><p><em>از حرفاش خیلی خوشحال شده بودم اونقد این چند مدت حساس بودم که باعث شده بود به نحو احسن انجام بدم کارارو . سرمو بالا اوردم که دیدم داره نگام میکنه، انگار داشت اجزای صورتم رو انالیز میکرد</em></p><p><em>-واقعا نمیدونم چی بگم، فقط ممنون که انقد به من لطف دارید </em></p><p><em>با لبخند سرشو تکون داد که گفتم </em></p><p><em>اگه امری نیست من برم اقای سپهری </em></p><p><em>-خسته نباشی </em></p><p><em>از جام بلند شدم</em></p><p><em>-مواظب خودتم باش</em></p><p><em>با لبخند گفتم</em></p><p> <em>-ممنون، حتما!</em></p><p><em>درو که بستم یه نفس عمیق کشیدم که مریم منشی سپهری نگام کرد و با لبخند گفت </em></p><p><em>-چی شد؟</em></p><p><em>رفتم جلو و به اتاق پشت سرش اشاره کردم</em></p><p><em>-قراره بیام اینجا، گفت بیا کنار خودم کار کن </em></p><p><em>و بعد یه لبخند عریض زدم </em></p><p><em>دستشو زیر چونش زد و گفت </em></p><p><em>-خدا شانس بده، این سپهری که ما ندیدم حتی یه لبخند بزنه حالا دم به دیقه تو رو احضار میکنه و ارتقا درجه میده، نکنه گلوش پیشت گیر کرده مارال؟ </em></p><p><em>دفتر رو میزش رو برداشتم و زدم تو سرش </em></p><p><em>-انقد خیال باف نباش مریم ،فقط میگه از کارم راضیه همین!</em></p><p><em>با خنده گفت </em></p><p><em>-اره منم گوشام مخملی! </em></p><p><em>با هم زدیم زیر خنده که با بیرون اومدن سپهری از اتاقش خندمونو قورت دادیم و مریم لبشو گاز گرفت... کلا از اون رئیسای جدی تو کار بود که کارمندا ازش حساب میبردن. یکم دیگه با مریم حرف زدم و بعدشم خداحافظی کردیم. </em></p><p><em>...</em></p><p><em>در خونه رو با کلید باز کردم، حیاط خونه ی عمو خیلی خوشگل بود، یه جای دلباز که پره دارو درخت بود انگار یه تیکه از بهشت... </em></p><p><em>کنار حوض بزرگ وایسادم و یه مشت اب به صورتم پاشیدم... گرمای تابستون داشت شروع میشد، بیرون رفتنم طاقت فرساعه با این اوضاع تا چند مدت دیگه، هوف! با صدای در حیاط سرمو چرخوندم و دیدم در داره کم کم باز میشه، چن ثانیه بعد شاستی بلند مشکی مسیح وارد حیاط شد...کولمو برداشتم و خواستم برم داخل که صدای مسیح رو از پشت سر شنیدم </em></p><p><em>-مارال! </em></p><p><em>پوف کلافه ای کردم و چرخیدم به سمتش، از ماشین پباده شد و همونطور که سویچ توی دستشو تاب میداد با چشمای ریز شده جلو اومد، منم یکم جلو رفتم و گفتم</em></p><p><em>-سلام، چیه؟ </em></p><p><em>وایساد و کلشو به معنای علیک سلام تکون داد، اداشو دراوردم و کلمو تکون دادم و گفتم</em></p><p><em>-لالی؟ چرا سر تکون میدی؟ حقته سلام نکنم به... </em></p><p><em>با خیز گرفتن یهویش سمتم جیغ کشیدم و تا به خودم بیام پشت گردنم تو دستش بود </em></p><p><em>-دختره ی زبون دراز، به چه جرئتی با من اینجوری حرف میزنی؟ ها؟ </em></p><p><em>این ها رو انچنان بلند گفت که ترسیدم و یه تکون شدید خوردم ولی بی توجه گفت </em></p><p><em>-قضیه ی این کار چیه؟ از کی تا حالا گوشیمو سر من قط میکنی؟چند وقته سر کار میری؟ </em></p><p><em>-ای ای، ول کن مسیح گردنم شکست </em></p><p><em></em></p><p><em>گردنمو بیشتر فشرد که قیافم مچاله شد و گفتم</em></p><p><em>-بابا خیلی وقت نیست، به عمو گفتم اونم اجازه داد حالا چیه مگه؟ خلاف شرع کردم؟ </em></p><p><em>خودمو از زیر دستش کشیدم بیرون و همونطور که گردنمو چپ و راست میکردم گفتم</em></p><p><em>-دستت بشکنه </em></p><p><em>چشاشو که درشت کرد ترسیدم و عقب رفتم</em></p><p><em>-تو مگه دانشگاه نداری؟ اصن میخای بری سر کار چرا نمیای شرکت خودم؟</em></p><p><em>-من کارمو دوس دارم مسیح، دانشگاهمم همزمان میرم شرکت توام نمیام </em></p><p><em>جلو رفت و از اب حوض یه مشت به صورتش پاشید و بعد دستشو به صورتش کشید.</em></p><p><em>-بیخود! از فردا میای شرکت خودم، اینجوری خیالم راحته</em></p><p><em>اینو که شنیدم انگار اتیشم زده باشن با جلز و ولز گفتم</em></p><p><em>-یعنی چی؟مگه بچم؟ من نیازی به شرکت تو ندارم.</em></p><p><em>سرشو که بلند کرد و نگاهم کرد از ترس نزدیک بود خودمو خیس کنم، یه نگاه عمیق و پر نفوذ که ادمو میترسوند </em></p><p><em>-کار کاره مارال، همین که گفتم </em></p><p><em>-خودتم بکشی نمیام. </em></p><p><em>ابنو که گفتم باز عصبی شد و خواست دوباره بگیردم که دویدم سمت داخل... عمو با سر و صدای ما دم در حال اومد و گفت </em></p><p><em>-چی شده؟ باز شما دو تا پریدین به هم؟ مسیح چیکار به این بچه داری؟ </em></p><p><em></em></p><p><em>از فرصت استفاده کردم و رفتم تو خونه، مسیحم به دنبالم وارد خونه شد و گفت </em></p><p><em>-اقا جون میگم حالا که من برگشتم و شرکت دارم دوس دارم مارال پیش خودم کار کنه خیالمون راحت باشه، چرا بره یه جای غریبه که نمیشناسیمش بد میگم؟ </em></p><p><em>تا عمو خواست چیزی بگه سریع گفتم</em></p><p><em>-عمو من کلی زحمت کشیدم نمیخام به همین راحتی از دستش بدم تازه مهندس سپهری ادم خیلی خوبیه </em></p><p><em>مسیح به صورت نمایشی گوشاشو اورد جلو </em></p><p><em>-نشنیدم، مهندس سپهری کی باشن که تو از خوب و بدش خبر داری؟ </em></p><p><em>پشت عمو جبهه گرفتم و حالا که شیر شده بودم گفتم</em></p><p><em>-مدیر عامل شرکت </em></p><p><em>عمو سرشو چرخوند سمتم</em></p><p><em>-مارال دخترم بری پیش مسیح خیالم راحت تره، هر کاریم دوس داشتی میگم بهت بده </em></p><p><em></em></p><p><em>با ناراحتی گفتم</em></p><p> <em>-عمو جون شما دیگه چرا؟ من دوس دارم رو پای خودم وایسام، بعدشم من خوب و بدو تشخیص میدم اگه یه درصد جای بدی بود نمیموندم اونجا که ... </em></p><p><em>عمو یه دستی به صورتش کشید و گفت </em></p><p><em>-خیلی خب، هر طور راحتی </em></p><p><em>مسیح- چی چی رو راحته اقا جون؟ این بچس مغزش نمیکشه شما چرا اینو حرفو میزنید؟</em></p><p> <em>طوری که عمو نبینه زبونمو براش در اوردم که با حرص گقت</em></p><p><em>مسیح-شیطونه میگه... </em></p><p><em>-بسه دیگه! </em></p><p><em>با صدای بلند زن عمو که حالا میدیدم تو چار چوب اشپزخونه وایساده بود مسیح ساکت شد. </em></p><p><em>زن عمو-مسیح مادر مارال بچه که نیست، انقد اذیت نکن این دخترو... حالا هم دست و روتونو بشورید بیاید ناهار حاضره</em></p><p><em></em></p><p><em>برای مسیحی که داشت یا چشماش خط و نشون میکشید واسم ابرو بالا انداختم، تا تو باشی انقد تو کار من فضولی نکنی. </em></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="پناه صمدی, post: 108973, member: 4928"] [I]این همه مدت که میومدم بیرون لابد مسیح فکر میکرد فقط دانشگاه میرم؛ چند تا تقه به در اتاق مدیر عامل زدم و با بفرمایید سپهری داخل شدم. پشتش به من بود که به محض ورودم چرخید سمتم، یه فنجون توی دستش بود و دست دیگش توی جیب شلوارش -سلام، با من کار داشتید اقای سپهری؟ -به به چند قدم جلو تر اومد و ادامه داد -بشین مارال چند ثانیه مکث کردم و بعد روی یه مبل تک نفره نشستم و گفتم -درخدمتم دقیقا روبه روم نشست و بعد از خوردن یکمی از محتوای فنجون تو دستش گفت -راستش این مدت خیلی از کارت راضی بودم نتونستم لبخندمو کنترل کنم، سپهری ادامه داد -از اینکه اعتماد کردم بهت خوشحالم، میخوام بیای ور دست خودم با همون لبخند گفتم -من هر کاری کردم فقط وظیفم بود جناب مهندس ولی من کار خودمو خیلی دوس دارم. فنجون قهوشو رو مبل جلوییم گذاشت و تکیه داد به پشتی مبلش و با ملایمت و یه لبخند کوچیک که به ندرت ازش دیده میشد گفت -گفتم که، میخوام پیش خودم کار کنی، اون کارم میسپرم به یکی دیگه فقط... منتظر به چشماش نگاه کردم که تکیشو برداشت و جلوتر اومد -میمونه دانشگات، فکر میکنی تا کی تموم بشه؟ -دو ترم دیگه دارم -خوبه، بعدش میتونی با خیال راحت همه ی تمرکزتو رو کارت بزاری من مطمئنم تو میتونی به جاهای خیلی خوبی برسی از حرفاش خیلی خوشحال شده بودم اونقد این چند مدت حساس بودم که باعث شده بود به نحو احسن انجام بدم کارارو . سرمو بالا اوردم که دیدم داره نگام میکنه، انگار داشت اجزای صورتم رو انالیز میکرد -واقعا نمیدونم چی بگم، فقط ممنون که انقد به من لطف دارید با لبخند سرشو تکون داد که گفتم اگه امری نیست من برم اقای سپهری -خسته نباشی از جام بلند شدم -مواظب خودتم باش با لبخند گفتم[/I] [I]-ممنون، حتما! درو که بستم یه نفس عمیق کشیدم که مریم منشی سپهری نگام کرد و با لبخند گفت -چی شد؟ رفتم جلو و به اتاق پشت سرش اشاره کردم -قراره بیام اینجا، گفت بیا کنار خودم کار کن و بعد یه لبخند عریض زدم دستشو زیر چونش زد و گفت -خدا شانس بده، این سپهری که ما ندیدم حتی یه لبخند بزنه حالا دم به دیقه تو رو احضار میکنه و ارتقا درجه میده، نکنه گلوش پیشت گیر کرده مارال؟ دفتر رو میزش رو برداشتم و زدم تو سرش -انقد خیال باف نباش مریم ،فقط میگه از کارم راضیه همین! با خنده گفت -اره منم گوشام مخملی! با هم زدیم زیر خنده که با بیرون اومدن سپهری از اتاقش خندمونو قورت دادیم و مریم لبشو گاز گرفت... کلا از اون رئیسای جدی تو کار بود که کارمندا ازش حساب میبردن. یکم دیگه با مریم حرف زدم و بعدشم خداحافظی کردیم. ... در خونه رو با کلید باز کردم، حیاط خونه ی عمو خیلی خوشگل بود، یه جای دلباز که پره دارو درخت بود انگار یه تیکه از بهشت... کنار حوض بزرگ وایسادم و یه مشت اب به صورتم پاشیدم... گرمای تابستون داشت شروع میشد، بیرون رفتنم طاقت فرساعه با این اوضاع تا چند مدت دیگه، هوف! با صدای در حیاط سرمو چرخوندم و دیدم در داره کم کم باز میشه، چن ثانیه بعد شاستی بلند مشکی مسیح وارد حیاط شد...کولمو برداشتم و خواستم برم داخل که صدای مسیح رو از پشت سر شنیدم -مارال! پوف کلافه ای کردم و چرخیدم به سمتش، از ماشین پباده شد و همونطور که سویچ توی دستشو تاب میداد با چشمای ریز شده جلو اومد، منم یکم جلو رفتم و گفتم -سلام، چیه؟ وایساد و کلشو به معنای علیک سلام تکون داد، اداشو دراوردم و کلمو تکون دادم و گفتم -لالی؟ چرا سر تکون میدی؟ حقته سلام نکنم به... با خیز گرفتن یهویش سمتم جیغ کشیدم و تا به خودم بیام پشت گردنم تو دستش بود -دختره ی زبون دراز، به چه جرئتی با من اینجوری حرف میزنی؟ ها؟ این ها رو انچنان بلند گفت که ترسیدم و یه تکون شدید خوردم ولی بی توجه گفت -قضیه ی این کار چیه؟ از کی تا حالا گوشیمو سر من قط میکنی؟چند وقته سر کار میری؟ -ای ای، ول کن مسیح گردنم شکست گردنمو بیشتر فشرد که قیافم مچاله شد و گفتم -بابا خیلی وقت نیست، به عمو گفتم اونم اجازه داد حالا چیه مگه؟ خلاف شرع کردم؟ خودمو از زیر دستش کشیدم بیرون و همونطور که گردنمو چپ و راست میکردم گفتم -دستت بشکنه چشاشو که درشت کرد ترسیدم و عقب رفتم -تو مگه دانشگاه نداری؟ اصن میخای بری سر کار چرا نمیای شرکت خودم؟ -من کارمو دوس دارم مسیح، دانشگاهمم همزمان میرم شرکت توام نمیام جلو رفت و از اب حوض یه مشت به صورتش پاشید و بعد دستشو به صورتش کشید. -بیخود! از فردا میای شرکت خودم، اینجوری خیالم راحته اینو که شنیدم انگار اتیشم زده باشن با جلز و ولز گفتم -یعنی چی؟مگه بچم؟ من نیازی به شرکت تو ندارم. سرشو که بلند کرد و نگاهم کرد از ترس نزدیک بود خودمو خیس کنم، یه نگاه عمیق و پر نفوذ که ادمو میترسوند -کار کاره مارال، همین که گفتم -خودتم بکشی نمیام. ابنو که گفتم باز عصبی شد و خواست دوباره بگیردم که دویدم سمت داخل... عمو با سر و صدای ما دم در حال اومد و گفت -چی شده؟ باز شما دو تا پریدین به هم؟ مسیح چیکار به این بچه داری؟ از فرصت استفاده کردم و رفتم تو خونه، مسیحم به دنبالم وارد خونه شد و گفت -اقا جون میگم حالا که من برگشتم و شرکت دارم دوس دارم مارال پیش خودم کار کنه خیالمون راحت باشه، چرا بره یه جای غریبه که نمیشناسیمش بد میگم؟ تا عمو خواست چیزی بگه سریع گفتم -عمو من کلی زحمت کشیدم نمیخام به همین راحتی از دستش بدم تازه مهندس سپهری ادم خیلی خوبیه مسیح به صورت نمایشی گوشاشو اورد جلو -نشنیدم، مهندس سپهری کی باشن که تو از خوب و بدش خبر داری؟ پشت عمو جبهه گرفتم و حالا که شیر شده بودم گفتم -مدیر عامل شرکت عمو سرشو چرخوند سمتم -مارال دخترم بری پیش مسیح خیالم راحت تره، هر کاریم دوس داشتی میگم بهت بده با ناراحتی گفتم[/I] [I]-عمو جون شما دیگه چرا؟ من دوس دارم رو پای خودم وایسام، بعدشم من خوب و بدو تشخیص میدم اگه یه درصد جای بدی بود نمیموندم اونجا که ... عمو یه دستی به صورتش کشید و گفت -خیلی خب، هر طور راحتی مسیح- چی چی رو راحته اقا جون؟ این بچس مغزش نمیکشه شما چرا اینو حرفو میزنید؟[/I] [I]طوری که عمو نبینه زبونمو براش در اوردم که با حرص گقت مسیح-شیطونه میگه... -بسه دیگه! با صدای بلند زن عمو که حالا میدیدم تو چار چوب اشپزخونه وایساده بود مسیح ساکت شد. زن عمو-مسیح مادر مارال بچه که نیست، انقد اذیت نکن این دخترو... حالا هم دست و روتونو بشورید بیاید ناهار حاضره برای مسیحی که داشت یا چشماش خط و نشون میکشید واسم ابرو بالا انداختم، تا تو باشی انقد تو کار من فضولی نکنی. [/I] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان بشنو مرا | پناه صمدی کاربر انجمن رمانیک
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین